آخرین حرف هاي یک مرد مالیخولیایی!
١٩ جدی (دی) ١٣٩٠
چلچراغ مهتاب بر روی برگ های خزانی و زرد رنگ تک درخت کهن سالي که در نزدیکی قبرستان بود، موجی زرین و طلایی ر نگ را ترسيم کرده بود و گوشه اي ديوار نيمه ويرانه ي كه در نزديك درخت برجامانده بود روشنايي را بسان چادر نقره فام در حجله عشق به رقص و مستي وا مي داشت، چون نسيم ملايم خزاني برگ هاي درخت را مي رقصانيد و يك يك به زير مي ريختند، بدون آن كه آنان احساس وداع را با درخت داشته باشند، با تن بسمل شان به دست باد ملايم پرپرمي شدند، سکوت شب هماهنگ با صدای چرچرک ها بسان تک تک ساعت ديواري كه گذشت زمان را براي ادميان هشدار می دهد جای سرو صدا وغوغايی رهگذران را گرفته بود ، مرد ژنده پوش ومالیخولیایی مثل هميشه در همان ويرانه كه در يك طرف اش مغاک تنگ و تاریک وجود داشت دو زانو نشسته بود و چیز های را زیر لب زمزمه می کرد، صفحه اي کاغذ را روی زانوهایش گذاشته بود و در روشنایی مهتاب با انگشتان لاغرش چیزی بر روی آن حك مي كرد !
از آنجا مي گذشتم احساس عجيبي داشتم ، براي نخستين باري بود كه متوجه مي شدم مردي ديوانه ي كه سال هاست در آن قريه بود ، سواد داشته و نوشتن و خواندن بلد است ، اين برايم كمي غير معمولي معلوم شد ، اما پس ازچند خود گم كرده گي با خود گفتم ؛ در اين سرزمين چي هشيار هاي كه ديوانه نشدند ، او هم روز و روزگاري داشته و صاحب شخصيت و عظمتي به اندازه ي خودش بوده است ، حتمن كه از مادرش ديوانه و معتاد به دنيا نيامده بود؟!
اونیز عالمی داشت ، جهان وی جدا و ازاد از آنچه بر اطراف ما جلوه فروشی می کنند بود؛ اما فردای آن روز که جمعیت اندکی جنازه همین مرد تنها و بی خانمان را به سوی گورستان می بردند، باز هم ناخواد آگاه به طرف همان درخت رفتم و خود را يك زمان به داخل ويرانه كه اين مرد در ان زندگي مي كرد يافتم ، اين صفحه ي كاغذ را در گوشه ي گذاشته بود و يك سنگ را در گوشه اي آن گذاشته بود تا باد كاغذ را نبرد كاغذ را برداشتم و ديدم به روي آن نوشته بود !
قصه های ما نیز روزی ناتمام شده، پایان خواهند یافت !
فصلی چند در این کهنه رباط بساط می گسترانیدیم و اینجا وانجا نشتيم ، تادمی بیاساییم و پیش از آن که برای زنده گی کردن جای پیدا کنیم و به تماشاه گه رازعالم هستی برویم، رخت برمی بندیم ومشتي از خاشاک و فرش پاي عابراني خواهیم شد که ، رهگذران ناخواسته پس از ما هستند و مجبور اند بیایند و برای نابود شدن همچون ما گام بردارند ؛ اما افسانه ي دردناک ما ناخوانده از صفحه ي روزگار محو خواهد شد و از امدن و رفتن مان هم چندی پس حرفی و خبری به میان نخواهد آمد و با امدن و رفتن ديگران نيز اين بازي تكراري ادامه خواهد داشت !
فریب زنده گی این است که پیش از شکفتن پایزی بايد شوي ، اماتا آن دم که انسان در گروهستی است ، کمتر احساس می کند که رنگ همه فصل های زنده گی فريب و نامش خزان است !
ما بردفترچه خاطرات خویش چیزهای زیادی برای نوشتن داریم، وچیز های زیادی را نیز نوشته ایم، اما آنی که تلخ ترین قصه هستی را به بیخبران روزگار پس از ما حکایت کند لال مادر زاد شده است و راز این قصه پیش از ان که بازشود ، مدفون شده و ناتمام پایان می پذیرد!
گهی عشق ، گهی احساس ، گهي خنده ، گهي گريه وگهی هم نفرت ، انسان ها را مصروف و سرگردان مي سازد، این ها همه اسباب بازی هستند ، برای آن که آدمی راز زندگی را نداند تا زنده است مصروفيت هاي كاذب تناب عمرش را به سوي گودال نيستي مي كشاند، امااين راز همچنان مدفون خواهد ماند، رازي که همه بايد بدانند در پهنه این بازی هاكه در پرده ابهام نگه داشته می شود، بازیگري است كه انسان ها را به بهانه زنده بودن و زنده گي كردن مصروف مي دارد و بازيگر زمانه با بازی دادن این موجود سرگردان و ره گم کرده صحنه ها را رنگين مي سازد . . .
آيي از اين ظلمت در اين ظلمكده ؟!
چی شیرین ولذت بخش است عالم دیوانه گی ها ؛ دیوانگی های که هستی را در ان می شود جستجو کرد، آن حقیقت که در مجلس عوالم به سراغ این مرد مالیخولیایی مي آيد ، عالم ديگري دارد ، آن عالم آزادي است ، آزادي انسان از قيد خويشتن از استبداد كه انسان در جغرافيايي وجودي اش براي مانع شدن از تفكر و كشف حقايق روا مي دارد، اين ها همه در عالم عوالم مي توانند شكل بگيرند ! – در اين عالم دروازه هاي بسته ترديد و استبداد بر روي افكار باز مي شوند ، آری این مالیخولیایی دارد بر آنچه لازمه دانستن ادمی است تفکر می کند، زیرا در عالم اين ماليخوليايي دیگر خود سانسوری که انسان ها به خود روا می دارند و در خویشتن استبداد پروری می کنند وجود ندارد ، این مرد باده نوش می گسار، شب های دراز را با هم جامی (می) از راز های مخفوف زنده گی ونیرنگ زمانه ها چون سالک رند آگاه می شود، اما خود گم کرده گان بی خبر، همچنان گم کرده اي خویش بسان سیاهی های بی مفهوم به هر کنج و کنار خواهند ماند وتا واپسین فریب نیز برخویشتن زنجیر و زولانه خواهند ساخت . . .
رنگ همه فصل روزگار ادمی چون شب تارو ابر سیاه بارانی و غم اندود بوده است ، انچه ادمی بر آن دل خوش می کند سایه ای از حقیقت است که به نام آرزو در ذهن ها نقش می بندد و در تمام زندگی بازیچه ي است که او را تا دم مرگ بازی داده و چون سیمرغ در دام عشق تا واپسین رمق حیات گرفتارش می کند ، این رویا ها همچون مهتاب شب چهارده را درآسمان می ماند که کودک گهواره آرزوی لمس کردن آن را در سر می پروراند .
تقویم ها کهنه شدند و هزاران پروانه در دامان شمع جان باخت. عندلیبان بسیاری در گوشه ی باغ به آرزوی شکفتن گل های امیدجان دادند، اما آن مرد مالیخولیایی را نتواستم ازخاطرم ببرم ، پيش از آن كه آخرين ورق پاره اش را پيدا كنم آن هم پس از مرگش او ادم معمولي به نظرم مي امد، گه گاهي در نزديكي مسجد قريه ي پايان مي نشست و فقط گام هاي عابران را حساب مي كرد و هر گاه كودكان مكتبي را مي ديد به طرف آنان به علامت تاسف سرتكان مي داد، همين عادات دايمي اش بود كه همه مردم قريه اين عادت اش را مي دانستند و در برخي مجالس نيز از آن سخن به ميان مي آمد ؛ آما آنچه مرد ديوانه ماليخوليايي را پس از سال ها هنوز در ذهنم مجسم نگه داشته و صدايش هنوز در گوش هايم طنين انداز است ، اين كه هر گاه اين كلمات را بر روي همان صفحه دست نوشته اش مي بينم و آنها را مي خوانم گوش هايم صداي او را مي شنوند كه گويا اين كلمات از لابلاي لب هاي خشكيده و ترك برداشته اش بيرون مي شوند!
شايد اين آخرين حرف هاي يك مرد ماليخوليايي بوده باشد ، كه روزگار برايش فرصت نداده تا آن را براي ديگران بگويد و يا اين كه حرف هايش شنونده ي نداشته است ، براي آن كه چيزي براي گفتن داشته است و اسباب بيانش همين صفحه ي كاغذ بوده ، صحفه ي كاغذ كه آن مرد را حد اقل براي يك نفر (من) در دنيا هميشه ماندگار و جاودان ساخته است ؟!
پس از گذشت سال ها هر گاه از كنار آن درخت كهن سال مي گذرم گمان مي كنم كه آن درخت هنوز هم در اندوه آن مردماليخوليايي سوگوار است به نظرم مي رسد كه درخت ماتم دار است و من تعفن اندوه را از شاخچه هاي پير و شكسته اش حس مي كنم .
به دیگران بفرستید
دیدگاه ها در بارۀ این نوشته