دردمندی سحرگل وحکایت والی بغلان

١٧ جدی (دی) ١٣٩٠

در این روز ها داستان غم انگیز خانم سحر گل ،زن درد مند ومظلومی در ولایت بغلان که به زبان خاص وعام افتاده و حتا فریادش به خانه ی ملت (پارلمان) و حکومت راه یافته از نادر واقعه های دردناک و ننگین سرنوشت زن در جامعه ی ما نیست از این وقایع درد ناک و بی حرمتی در حق زن از طرف تفنگداران و سنت پرستان وعنعنه سازان و دکان داران دین البته که اندک نیست.وهر روز چنین اتفاق هایی می افتد.از سنگسار شدن زن گرفته تا دره زدن و چوب و فلک خوردن ودر تنور داغ خشم سنت ها و رسم و رواج ها فرو بردن و تبادله جنس با غیر همجنس کردن ها! اما  واعجبا که چه اتفاقی افتاده و چه معجزه ای رخ داده که  این داستان، به گوش نا شنوای قصر نشینان ارگ رسیده و در دل بیدردان تاثیر انداخته که سخن به آستان عدل کشانیده شده است.و گر نه اندرین ره کشته بسیار اند، قربان شما!

از منشی عبد المجید والی بغلان هم ذکر خیری بنمایم که این اتفاق استخوانسوز و ننگین در زیر قلمرو ولایت او رخداده .که او خود نیز از متولیان دین و سنگر داران راه جهاد و از گروه راکت  زنان کابل زمین است.این منشی عبدالمجید پنجسال تمام برگرده های زخمی مردم بدخشان نیز نشانده شده بود که با همین سبک و شیوه کار حکومت کرد.و این بی هنر، لعل بدخشان در خاتم شیطان نشاند وتخم افتراق ونفاق، در مزرعه ي مردم افشاند و (زیان کسان از پی سود خویش    بجویید و دین اندر اورد پیش) و در زیر ریش با عرض وطول همین والی بود که زنی در یکی از ولسوالی های بدخشان سنگسار شد. مگر آب،از آب تکان نخورد وجناب والی، بجای رسیده گی به درد و آلام مردم ،مصروف جمع اوری پول وسمت وسو دادن برادران مجاهد خود ومسلح ساختن ان ها دربی نظم ساختن ولایت بود. و تا انجا که کارش به رسوایی کشید و از ان ولایت،نه اینکه حکومت ،بلکه مردم،بیرونش کردند. چنانکه جمعه خان همدرد برادر مجاهد دیگرش در بغلان پیش ازاین با همین سرنوشت دچارشد.مگر کجاست حکومت مردمگرا وعدالت گستر که مجرم را تنبیه کند و پاداش اعما لش را کف دستش بگذارد؟ برعکس ، یکی را بر منصب مشا ورت ریاست نشاند و دیگری را عز تقرر ولایت فرمود!

منشی مجید، چند صباحی دربغلان اقامت گزید.ومنتظر امر وهدایت مقامات بود تا انکه وحی منزل رسید و به حیث والی بغلان مقرر شد.درزمان همین والی سنگر نشین جهاد بود که همان قضیه بدخشان تکرار شد و زنی را در ولسوالی دهنه غوری، طالبان سنگسار کردند.اما مویی ازطول ریش این والی مدافع دموکراسی وحقوق زن، کم نشد. طالبان ومخالفان حکومت از شش جهت به اطراف ولایت که پیش از آن منطقه ی امن بود،سرازیر شدند و ولسوالی های برکه، نهرین، بغلان مرکزی و دهنه غوری را نا  امن ساختند.اما هیچ مقامی از والی نپرسید که نقش تو بحیث یک کادر محل در بغلان چیست؟ انجینیر عمر که والی کندز بود،در ولسوالی علی اباد، زنی را در بدل سگی تبادله کر دند! و والی درتمام رسا نه ها و میدیا از مجرم که یک فرمانده جهادی بود، دفاع کرد. چرا منشی مجید از حقوق زن (سحر گل ) دفاع نماید؟

از وقتی که منشی مجید خان در بغلان والی شده، بسیار شهکاری های جهادی صورت گرفته که بر شمردن ان در حوصله این مقال نیست. و اگر ضرورت شد،هریک را فاکت وار بقلم خواهم آورد.در کشوری که بی قانونی و قانون گریزی قانونمند شده است،جناب والی با استفاده از موقف خود ملکیت های عامه را بنام برادران وخویشاوندان خود قباله گرفته و غصب کرده است.و هیچ مرجعی نیست که داد ملت را بستاند.

منشی عبد المجید که خودش از ولایت بغلان است، اکنون اکت عدالت عمری میکند ومیخواهد به مردم نشان بدهد که او،عمر ثالث است!! دفتر کار خود را از ترس مخا لفان و دهشت افگنان از مقام ولایت به کلوپ معدن انتقال داده وروزانه بجای چوکی کار، در روی تشک های مخملین که با فرش قالین زینت یافته می نشیند وامر بالمعروف ونهی از منکر مینماید.و چنان نشان میدهد که از میز وچوکی ودفتر ودیوان که نشانه های تمدن امروزی است، نفرت دارد و ترجیح می دهد که بروی زمین بنشیند وهمچون عمر،عدالت گستر باشد.آیا عمر(رض) روی تشک های مخملین و فرش قالین می نشست وچهار طرف خود را دیوارهای آهنین ساخته بود و اطراف دیوارها را سیم های خار دار زهر آلود گرفته بود؟ یا اینکه زیر درخت خرما و بروی نمد یا بوریا می نشست و سینه اش را ما نند صحرا بزرگ ساخته بود تا هرگونه باد مخالف و موافق بتواند از ان صحرای امید وعدالت،عبور نماید؟

عمر، بر روی بوریای فقر می نشست وبا شمشیر عدالت، حکومت میکرد. وبا جاروب انصاف،خانه ی استبداد را از خاشاک ستم،پاک می نمود.این تقلید کردن جناب والی به داستان دعوای طاووسی کردن آن شغال در خم صباع را می ماند که حضرت مولانا در مثنوی معنوی آورده است:

وان شـــغال رنگ رنگ آمد نهفت                   بر بنا گـــوش ملامتگر بگــفـــت

بنگــر آخر در من و در رنگ من                    یک صنم چون من ندارد خود ثمن

مــظـهـر لطف خدایی گــــشته  ام                   لوح شـــــــرح کبریایی گشــته ام

پس بگـفـتـندش که طاووسان جان           جلوه ها دارند اندر گلســـــــــــتان

تو چنان جلوه کنی؟ گـفـتا که نی            بادیه نا رفـتـه چـون گــویـم منی

بانگ طاووسـان کنی؟ گفتا که لا            پس نه ای طاووس خواجه بوالعلا

خلعت طاووس  آید ز آســــــــمان                   کی رسی از رنگ و دعوی ها بدان

زمانی که هدایت و امر والی به ولسوال ها وقوماندان های امنیه ودیگر مامورین ولایت داده میشود، انها چی میکنند؟ با انگشت به روی کاغذ می زنند و می گویند:( برادر! این چنین امر هارا به ما ست بزن و بخور! پیش ما ارزش ندارد) از همینجاست که مردم به کفن کش های پیش از منشی مجید محتاج شده اند.

جناب والی در ظاهر،با صد زبان سخن میگوید کلامی آتشین دارد و سخنانی دلنشینی می گوید.تو پنداری که (سید قطب)است ویا(حسن البنا)!اما درباطن اگر نیکو بنگری،نفسی زر پرور دارد وخویی ستمگستر معی الوصف،از مکر ماکران و سایه دشمنان سخت می ترسد لذا خود را در قفسه های آهنین وحصار های حصین، زندانی کرده است.ترک آرزو کرده تا رنج هستی را بر خود اسان سازد من به سبب بیعدالتی هایی که در این کشور جاری وساری است، نمی خواستم چیزی در باره والی بغلان بنویسم اما نتوانستم بیش از این ناله های نای مظلومانی ما نند (سحر گل ) را در نیستان سینه خاموش کنم و درد ملتی این چنینی را فراموش لذا به سبب قرب دار و حق جوار که بر من واجب است ،از قول ان فر زانه مرد روز گار ( دکتر سروش)وام می گیرم و لازم میدانم که:( درگفتن،فایده ها است.که در نگفتن نیست.گزاردن تکلیف،آگا هیدن خلایق،عذر تقصیر به پیشگاه خالق، جنبا ندن وجدان مخاطب، گشودن راه آزاده گی، و شکستن قفل غمناکی وغلامی و افسانه نیک شدن در تاریخ!) مردم امروز، نه آن دیروزی ها اند که نا دانسته هر شاه مستبد وفاسق مفسد را سایه ی خدا گویند وهر مبلغ منبر را در آستان مولا جویند.ما که در قرن بیست و یکم زنده گی می نماییم، هنوز عصر انوری و سعدی و روزگار استبداد چنگیزی را تجربه میکنیم که انوری گفته بود :

هر بلایی کز آسمان اید            گرچه بر دیگران، قفا باشد

برزمین نا رسیده میگوید           خانه ی انوری کجا باشد؟

وسعدی، حکایتی از حجاج بن یوسف دارد که برای دولتمردان امروزی یک درس عبرت است:

درویشی مستجاب الدعوه در بغداد پدید آمد حجاج یوسف را خبر کردند.بخواندش وگفت:دعای خیری برمن کن.گفت: خدایا! جانش بستان.گفت: از بهر خدای این چه دعاست؟ گفت: این دعای خیر است ترا.وجمله مسلمانان را:

ای زبر دست زیر دست آزار               گرم تا کی بماند این بازار؟

به چه کار ایدت جها نداری                 مردنت به  ز مردم آزاری

ترس از ان روزی باید کرد که مردم، تف لعنت بر رخ زاهدان ریاکار و ظالمان مردم آزار، باد کنند و دست مظلومان را از دست ظالمی آزاد نمایند.آمین







به دیگران بفرستید



دیدگاه ها در بارۀ این نوشته

سیدهمشهری09.01.2012 - 10:38

 من به نظریات شما درمورد والی صاحب! موافقم اماچند شاهکاری دیگراوراکه فساداخلاقی ایشان ٰخریداری زمین دراشکاشم ومسلح کردن وهمآهنگی جبهات حزب اسلامی بدخشان میباشد راذکرنکردید.
نام

دیدگاه

جای حرف دارید.

شمارۀ رَمز را وارد کنید. اگر زمان اعتبارش تمام شد، لطفا صفحه را تازه (Refresh) کنید و شمارۀ نو را وارد کنید.
   



جمشید از پلخمری