صبح دلاویز
۹ سنبله (شهریور) ۱۴۰۳
رها ازتار شب ها می کند شوق سحرخیزم
شـفـق بـازی کـنـد در محفـل صبح دلاویزم
شــبـانی گـر بـه زیـر سـایـۀ مهـتاب بنشینم
به تار چنگ زهـره خـوشـۀ پـرویـن آویزم
ز سـاز آسـمان ها پر بُـود گـوش همه عالم
که ازخواب گران با نغمه های نوربرخیزم
به هر شکلی که آید زندگانی می برم لـذت
مـیـان پیچ و تاب لحـظه هـا با آن گلاویزم
جهـانی خفته در ژرفـای قلب ذرۀ کـوچک
اگـر آگه شــوم صـد منبع نـیــرو برانگیزم
انرژی میدهد برجان ودل نورجهان افروز
چراغان میکند درقعرِشب بزم طرب خیزم
زمستان گرکند روزوشبم را سرد وغم آلود
بهـاری می کـنـد انـوار دل پـژمـرده پائیزم
لب نوشی که ازلعل بدخشان قصه می گوید
کـنـد از بـادۀ جـوشــان و آتـشـنـاک لبریزم
اگردروازه را برروی مهمان بست؛ اما من
به پاس آشـنایی پیش هـر گام باغ گل ریزم
غـم دوران اگـر در خانـۀ دل می زنـد آتش
انـرژی درونی می کند سـرشـار و تجهیزم
اگـر نیروی مستور درون را زنـده گـردانم
بـه مثل تیغ جـوهـردار و الماسین کند تیزم
جهان برمحور شورونوای عشق می گردد
جـنـون عـشق و مسـتی غـزل کـرده ممیّزم
نه ازخاک وگلم درنورِخالص میشوم جاوید
نه پنداری که در ایـن خاکـدان تیره ناچیزم
به دیگران بفرستید
دیدگاه ها در بارۀ این نوشته