جومپا لاهیری در جستجوی بیگانگی
۲۰ میزان (مهر) ۱۴۰۲
جومپا لاهیری، نویسنده برنده جایزه پولیتزر در این مصاحبه در مورد مجموعهای داستانهای کوتاهش به نام قصههای روم سخن میگوید:
مصاحبه کننده: شلبی پولک
تاریخ نهم اکتوبر ۲۰۲۳
در سال ۲۰۱۲، جومپا لاهیری، نویسنده برنده جایزه پولیتزر تمام خانوادهاش را به روم منتقل کرد یکی از دلایل این کار امیدی برای تسلط یافتن بر زبان ایتالیایی بود. او در این مورد که چگونه باید به زبان ایتالیایی مسلط شود در چندین جستار و یک کتاب غیر داستانیاش به نام "ترجمه کردن خودم و دیگران"، به صورت مفصل نوشته است. در جریان اقامتش در روم، او مخصوصا شروع به نوشتن داستانِ خودش به زبان ایتالیایی کرد و بعد نوشتهای خودش و نویسندههای دیگر را به زبان انگلیسی ترجمه کرد.
حالا لاهیری بین روم و نیویارک در رفت و آمد است و تازهترین مجموعهای داستانهای کوتاه او به نام "قصههای روم" که شامل نخستین کارهای او به زبان ایتالیایی و ترجمهکردنهای خودش نیز میشود، خلق شدهاست. در یک تماس تیلیفونی با او مصاحبه میکنم. او میگوید این داستانهای کوتاه حاصل ده سال زندگی من در روم از سال ۲۰۱۲ تا سال ۲۰۲۲ است. در این داستانها چشمدیدها، الهامها، تجربهها و ترکیبی از چیزهای که دیدهام، شنیدهام و احساس کردهام را گرد آوردهام. این داستانها حاصل علاقهای وافر من به نوشتن به زبان ایتالیایی است که تلاش کردهام ببینم چه چیزهای بیشتری را میتوانم با استفاده از یک زبان جدید و واژههای جدید بگویم.
قصههای روم
موضوعاتِ مانند هویت و گره خوردگی گروههای انسانی با مهاجرت در کارهای جدید لاهیری نیز پر رنگ است. قصههای لاهیری به سراغ آدمهای رفته است که در روم به دنیا آمدهاند و در روم بزرگ شدهاند اما روم را خانهای خود نمیپندارند، مهاجرانیکه میخواهند جایگاه خود را در شهر جاودانگی بیابند یا مهاجرانیکه با رفتن از یک جای به جای دیگر، توانایی تامینِ تماس واقعی با محیط را از دست میدهند. کمپانی تولید برنامههای تلویزیونی، شاندالند نیز با لاهیری در مورد تمنای سیر و حرکتِ انسان، تلاش همیشگی انسان برای داشتن حس مرتبط بودن و فرایندِ تحول کارهای ترجمهاش در گذر زمان، گفتگو کرده است.
شلبی پولک: آیا فرایند ترجمه کردن خودتان در طول ده سال گذشته تغییر کرده است؟
جومپالاهیری: تاحدی متلاشی کننده است. منظورم اینست که به صورت عموم یک تجربهای متلاشی کننده است. چنانکه من در فصلی از کتاب "ترجمه کردن خودم و دیگران" نیز آوردهام. ترجمه کردنِِ خود، فرایند عجیبی است در آن بالای چیزی که قبلا نوشتهاید تا در مورد آن به زبان دیگری فکر شود، کار دوباره انجام میدهید. در مورد مسالهای نوشتنِ مجدد به زبان انگلیسی نگرانی کمتر وجود دارد. رفتن از یک زبان به زبان دیگر، مخصوصا به عنوان مترجم، مرا نمیترساند. من هنوز فرایند فکرکردن و فرایند آفرینش به زبان ایتالیایی را احساس میکنم و به عین صورت آنرا مورد سوال قرار نمیدهم. نگران هم نیستم که امر زودگذری است و اگر به آن زمان اختصاص ندهم از دستم میرود.
شلبی پولک: شاید آنقدرها هم شکننده نباشد، هان؟
جومپا لاهیری: بلی، نه آنقدر شکننده و نه آنقدر ضعیف.
شلبی پولک: خیلی خوبه. میدانم بسیاری پرسشهای که از شما پرسیده میشود متمرکز بر نوشتههای شما در مورد تجربههای زیستهای مهاجران و تفاوت فرهنگها است. من واقعا کنجکاوم که بدانم اینگونه نوشتن در بستر فرهنگی امریکا و روم چه تفاوتی دارد؟ بستر فرهنگی که شما در آن این داستانها را مینویسید بر آن تنش اصلی چه تاثیری به جا میگذارد؟
جومپالاهیری: خوب، من به همهی گونههای خارجیها نگاه میکنم. از این رهگذر، فکر میکنم این داستانها حوزهای وسیعتری از تجربههای خارجی بودن را پوشش میدهند و همچنان من داخلیهای را در کشورها میبینم که احساس خارجی بودن میکنند. بنابر این، من حوزهای معنایی خارجی بودن را در این کتاب گسترش میدهم. من ویژگیهای دقیقا از کجا بودن، چگونه سابقهای داشتن، هویت تباری و نژادی را از تعریف خارجی بودن بیرون میکنم. برای خواننده پیشنهاد میکنم که ببیند افراد از کجا میآیند یا چرا با نوع رفتار، کردار و نگرش خاصی مخالفاند. اما من آنرا به خواننده توضیح نمیدهم و حس میکنم که این ویژگی مرا قادر ساخته است که خودم را به اصل این پرسش نزدیک ساخته و بپرسم معنای خارجی بودن چیست. چه چیزی یک خارجی را تعریف میکند؟ چه چیزی میتواند فردی را تعریف کند که بخشی از یک فرهنگ یا جامعه باشد درمقابل، بخشی از یک فرهنگ و یک جامعه نباشد؟ و فکر میکنم بهعنوان یک فرد، بهعنوان یک نویسنده، که هرگز بهطور کامل بخشی از هیچ فرهنگ و جامعهای را احساس نکردهام، برای من مهم بود که واقعاً این موضوع را مطرح کنم و بپرسم، میدانید لحظه چیست؟ چه چیزی تفاوت بین خارجی و خودی را مشخص می کند؟ پاسخ من برای پرسشِ خودم اینست که این مسأله بیشر یک وضعیت ذهنی را نشان میدهد. چون ما میدانیم که حتا با وجود داشتنِ اسنادِ رسمی، گذرنامه و گرینکارت آنچه که داریم یک مسالهای سیاه و سفید نیست. کدام پاسخ واضح برای این سوال بسیار پیچیده وجود ندارد. هویتِ فرهنگی، تعلق و منشای زندگی واژههای بزرگی هستند که مفاهیم کلان را احتوا میکنند و ما انسانها زمان زیادی را صرف پرسیدن در مورد این مفاهیم نمودهایم و در مورد این مفاهیم فکر میکنیم.
وقتی که از خود میپرسیم "ما کی هستیم؟" این پرسشها نیز مطرح میشوند که "ما کجا هستیم؟ از کجا آمدهایم، خانوادهای ما از کجا آمدهاند؟ من چرا حالا اینجا هستم؟ مهاجرتها چگونه اتفاق افتادهاند؟ ایا مهاجرت به صورت دلبخواهی اتفاق افتاده یا اجباری؟ متغیرهای زیادی نقش دارند. با این وجود، فکر میکنم که ما به دنبال سادهترین راه حلها برای شرح و توضیح مردم هستیم. میخواهیم مردم را برچسپ بزنیم. بگوییم که خوب این فرد این است در مقابل آن. عملا همهای افراد در کتابی که من نوشتم، همهای شخصیتها هم احساس تعلق به روم دارند و به صورت بسیار اساسی به این شهر تعلق خاطر دارند و در عینِ حال به گونهای احساس میکنند که در حاشیه ماندهاند. چیزی وجود دارد که به آنها اجازه نمیدهد تا کاملا احساس کنند که بخشی از این شهر هستند. فکر میکنم اگر شما بخواهید میتوانیم این مفکوره را بگیریم و در مورد آن بسیار گستردهتر و بسیار اساسیتر فکر کنیم. وقتی فکر کنیم متوجه میشویم که مگر این همان روشی نیست که ما همیشه احساس میکردیم؟ و فردی که به دیگران یا به خودش میگوید این جای من است و آن جای من نیست. اگر به این گزاره اندکی دقت شود، خلاهای بزرگی نمودار میشود. آیا واقعا این جای شماست؟ واقعا؟
در سالهای پسین من در دانشگاهها کار میکردم. در دانشگاه پرینستون کار میکردم و در دانشگاه برنارد و کلمبیا تدریس کردهام. این بخشی از تمرین است تا ما زمینی را که روی آن نشستهایم و حرف میزنیم را بشناسیم. در روزگاری که من به کالج میرفتم اینها بخشی از این گفتمان نبودند اما حالا واقعا به بخشی از این گفتمان تبدیل شدهاند. فکر میکنم اینها مفید اند و ما نیاز داریم که این حقیقت بسیار مهم را به یاد بیاوریم که زمینی را که ما حالا روی آن نشستهایم از آنِ مردمان بومی است. اما پیشتر از آن باید متوجه شویم که تمام این مفاهیم ملی و مسالهای هویت بسیار در هم تنیده و متمایز شده است. اینها واقعا بسیار مفاهیم مدرن اند. وقتی به تاریخچهای زمان نگاه میکنیم، ما به تبار بشر فکر میکنیم که همیشه یک تبار مهاجر بوده و مردم تغییر میکردند، از جایی به جای دیگر میرفتند و در جستجوی مدام بودند، زاد و راحله میبستند و بعد بارهایشان را به زمین میگذاشتند و شروع به مسکن گزینی مجدد میکردند و زاد و ولد آغاز میشد. و این یکی از قدرتمندترین نیروهای نهفته در طبیعت بشر است و درعین حال یکی از مشکلسازترین نیروها نیز است. زیرا گاهی این عمل برای ما انجام شده و از دایرهای اختیار ما بیرون بوده است. بنابراین باید ما این طیف بزرگ را ببینیم.
شلبی پولک: من به صورت ویژه از تنشی که راوی در آخرین داستان این مجموعه "دانته الیگیری" داشت لذت بردم. در آن داستان، تنها تعلق شما به یک موقیعیت جغرافیایی نیست که شما را متفاوت میسازد بلکه به این بستگی دارد که شما با آن موقیعیت جغرافیای و تمام آنچه که این تعلق با خود میاورد، چه رابطهای برقرار میکنید.
جومپالاهیری: همینطور است. "به خانه خوش آمدید" اصطلاح قشنگی است، حرف شیرینی برای گفتن و موقیعیت خوبی که آدم حس کند. اما لحظههای در زندگی من وجود دارد که وقتی کسی برایم بگوید "به خانه خوش آمدی" برای من سخت است که آنرا بپذیرم، زیرا که من با خودم فکر میکنم که من خانهای دیگری دارم. بلی این خانهای ما است اما من در عینِ زمان خانهای دیگری دارم. من در طول زندگی خود خانههای دیگری نیز داشتهام و تمام این خانهها به یک معنا مانند واقعیتهای روی هم انباشته شده اند. همهای اینها خانه بودهاند. مکانهای بودهاند که برای من حس خانه را داشتند. بنابراین برای من مانند یک اندیشه است که دارای لایههای مختلف میباشد. و این گزارهها، این عبارتها واصطلاحات به پارچهای رومیزی شباهت دارند که از حد لازم کوتاهتر باشد. همیشه یک گوشهای میز از زیر آن پارچه بیرون میزند و آنچه که با این عبارتها بیان میشود نمیتواند روی میز را به صورت کامل بپوشاند و من احساس میکنم که آنرا متوجه میشوم.
و من به عنوان فرزند یک مهاجر فکر میکنم که همیشه از این مساله آگاه بودهام. چون برای من روشن بود که پدر و مادرم زندگی روزمرهای خود را به صورت بسیار مصمم و همآهنگ شده به پیش میبردند تا در امریکا زندگی بسازند، خانوادهای را به کمال برسانند و کارهای از این دست انجام دهند. اما من در خانه ای بزرگ نشدم که ایده خانه به صورت کامل در آن وجود داشته باشد. و وقتیکه واقعیت زندگی شما اینگونه باشد، دشوار خواهد بود که چتر فکری بزرگ مفهومِ "خانه" و به "خانه خوش آمدید" را بفهمید. حالا من از آن خانه دورم ولی باز دوباره در خانه هستم. فکر میکنم چنانکه من از کتابی به کتابی دیگر در جستجو بودم دریافتهام که ما همه مهاجریم حتا وقتیکه ما در یک خانه به دنیا بیاییم و در همان خانه از دنیا برویم. اعتقاد من این است که ما همه مسافریم و از لحظهای به لحظهای دیگر، از سالی به سالِ دیگر، از یک مرحلهای زندگی به مرحلهای دیگر می رویم و هیچچیزی ثابت نیست. و به نگرِ من گاهی این مفکورههای متعلق بودن به جایی در برابر متعلق بودن به جای دیگر واقعا بسیار محدود کننده یا حتا خطرناک میشود.
شلبی پولک: مسالهای بازجویی و بیگانه پنداری خانوادهها مخصوصا پدران و مادرانیکه فرزندانشان را درک نمیتوانند نیز موضوعیت دارد و توجه مرا نیز جلب کرده است. آیا شما به موازات تنش تعلق داشتن به جایی، مساله ای بیگانه پنداری را نیز درذهن خود پرورش داده بودید یا چیزی بود که در جریان نوشتن دستگیرتان شد؟
جومپالاهیری: فکر میکنم که تمام کار من از ابتدا این بوده که نحوهای تجربه شدنِ بیگانگی را در افراد مختلف حتا در درون خود خانوادهها نشان بدهم. مخصوصا به همین مسالهای جدایی بین فرزندان و والدین توجه کردهام. در این مورد در نخستین کتابهای خودم به زبان انگلیسی به صورت مفصل نوشتهام. هویت و بودن در چیزی یا بیرون از چیزی بودن برای نسل پدران مهاجر چه مفهومی دارد؟ نسلِ پدران، نسلی است که عملا مهاجرت میکنند و برکنده میشوند. و بعد تا نسل دیگر چنانکه در کتابهای پیشینم آوردهام میکوشند امریکایی شوند. اما خود را از دوطرف بسیار گرفتار و بیگانه احساس میکنند. از ریشههای خود برکنده شده ولی در محیط جدید بیگانه پنداشته میشوند.
و در این مجموعه داستان، من فکر میکنم واقعا به تنشهای بین پدرانیکه هنوز با جایکه پشتِ سرگذاشتهاند احساس و پیوند قلبی دارند و فرزندانیکه گرفتار مشکلات خودشان هستند، پرداخته شده است. فکر نمیکنم که این تنشها برای یک نسل تا نسل دیگر آسانتر باشد. من خودم حالا دو فرزند دارم که بزرگ شدهاند و آنها را در دو قسمت مختلف جهان بزرگ کردهام و متوجه میشوم که این تنش تا چه حدی سختجان و دیرپا است. این تنشها از یک نسل به نسل دیگر به صورت خود به خودی حل نمیشوند. مثلا، من نمی فهمم اگر کل عمر در بروکلینِ نیویارک میماندم و فرزندانم را در آنجا بزرگ میکردم، فرزندان من یک حس متمرکز و خللناپذیرتر از کیبودنِ و از کجا بودن خودشان میداشتند یا نه. ما به قارهای دیگری رفتیم، در قسمتهای دیگر امریکا زندگی کردیم و دوباره به نیویارک برگشتیم. هردو فرزند من از قضا در همین شهر نیویارک تحصیل کردند. روش جالبی است برای طی کردن یک دور اما نه به صورت کامل. تجربهای است جالب و غنی اما پیچیده.
شلبی پولک: کاملا موافقم. آخرین پرسش من در مورد ترجمهای شما از متامورفوسیس اوید است. خبر جدید در این زمینه چیست؟
جومپالاهیری: امیدوارم که بالآخره چنین چیزی شود. ما بخشی از نخستین صفحات ترجمه شده را از ویرایشگر دوباره به دست آوردیم. این هفته با ویرایشگر حرف خواهیم زد و در مورد قدمهای بعدی فکر خواهیم کرد. تصور میکنم چندین بار رفت و برگشت صورت بگیرد، همهی موارد باید مدنظر گرفته شود. بخشهای مهمی از یادداشتها و مقدمهها باید نوشته شود. پارهای از مواد پارامتن وجود دارد که ما باید بنشینیم و در موردش بیندیشیم و بعد تولید کنیم. با توجه به آنچه که در زندگی من جریان دارد و آنچه که در زندگی همکارم در بخش ترجمه یلینا باراز جریان دارد، تصور میکنم که دستِکم کار برای دوسال ادامه یابد و بعد ممکن است در مورد تاریخ نشر کتاب فکر کنیم. این کار یک پروژهای درازمدتی برای ما حساب میشود.
به دیگران بفرستید
دیدگاه ها در بارۀ این نوشته