عطر گلها و هوای شامگاهی روستا
۱۶ سنبله (شهریور) ۱۴۰۲
خانۀ کودکیم در روستای «آهنگرده» کنار رودخانهی «پیرانِ سر حوض» قرار داشت. حویلی پدریم مثل همهی حویلیهای روستا بزرگ و پر از درختهای سیب، زردآلو، آلوبالو و گیلاس بود. پدرم در فصل بهار در داخل حویلی گل پتونی، عشقهپیچان و گل جریبند میکاشت و گلهای جریبند را در زمستان در گلدانها نگهداری میکرد. در آمد آمد بهار تمام اعضای خانواده بوی بهار، گل و سبزه را حس میکردیم. در آن روزگار، روزهای قشنگ و زیبایی داشتیم، عطر گلها و هوای شامگاهی روستا دل ما روستاییها را شادمان میکرد. وقتیکه از خانه بیرون میشدم در پایین خانه، گل سنجد در میان باغ، گل سوری و شگوفهی درختها بوی تازهای را به هوا پرت میکرد، حس قشنگی به آدم دست میداد.
در آن سالها نام تلویزیون و مبایل را نشنیده بودیم، خُرد و بزرگ مینشستند سر کوچه و قصهی روز و روزگار خویش را میگفتند و از درد دل یکدیگر آگاه میشدند و باهم میخندید و شوخی میکردند. وظیفهی بچههای روستا مشخص بود، سحرگاه توشه میگرفتیم گاو و گوسفندها را میبردیم به سمت دشت و کوه، شام به روستا برمیگشتیم. شبها سر بام خانههای گلی خواب میشدیم و به طرف آسمان میدیدیم، مهتاب و ستارهها روشنایی خفیفی را پخش میکردند تا این که خواب میرفتیم و صبح زود بلند میشدیم. در آن سالها در ولسوالیهای سرحدی، عروسیها اکثرا در زمستان صورت میگرفت. پسرانیکه در روستا عروسی میکردند، یک سال پیش خانوادههاشان آمادگی میگرفتند تا هزینهی عروسی آماده کنند و ما بچهها هم از زبان پدر یا مادر مان میشنیدیم همسایه دست راست یا دست چپمان عروسی پسرش را میکند.
هر روز از مادر و پدر مان پرسان میکردیم چه وقت عروسی همسایه شروع میشود، مادر میگفت کم مانده تا اینکه روز عروسی فرا میرسید و شب عروسی ما بچهها با همسن و سالهامان در زمستانهای سرد اشکاشم بدخشان، در یک کوشهی خانه مینشستیم از آواز دولتبیک با جوش و خروش بچهها لذت میبردیم. گروهی از دفنوازن دف مینواختند، یکی دف را کنار میگذاشت و در میدان به رقص و پایکوپی شروع میکرد و آواز میخواند. دف نوازان دو مصرع شعر را از پشت کسیکه در میدان آواز میخواند تکرار میکردند و محفل تا نیمههای شب ادامه پیدا میکرد. ما بچههای روستا در جریان خواندن با صدای بلند جوش میگفتیم و کف میزدیم و از صدای دف و آواز خواندن استاد مفتون و دولتبیگ لذت می بردیم. این روزها گروه بیفرهنگی این خوشیها را از مردم گرفتهاند. به یاد آن روزگاران افتادم که دیگر خاطره شدهاند. امید دارم آن روزها دوباره تکرار شوند.
به دیگران بفرستید
دیدگاه ها در بارۀ این نوشته
علی شاه صبّار | 06.10.2023 - 15:15 | ||
پرویز عزیز به سلامت باشی، خوب نوشتی و خاطره آفریدی، کاش نوشته هایت رااشکاشمی هم بخوانند، و از خاطره هایت لذت ببرند. امیدوارم در نوشته بعدیت بتوانی دولت بیک آواز خوان اشکاشمی را معرفی کنی و عکسش را هم در داخل نوشته ات جا دهی. همیشه صحتمند و کامیاب باشی، دوستان آنجا را سلام بگو! |