افغانستان مرکز ثقل تحولات جهانی
۲ حوت (اسفند) ۱۴۰۰
نگاهی به سیاست خارجی ایالات متحدهی آمریکا؛
نوام چامسکی منتقد سیاست خارجی آمریکا در کتاب“ آمریکای بزرگ و حقوق بشر“ میگوید: کشورهایکه مسیر توسعه و سازندگی را موافقانه سپری کنند، در سیاست خارجی و ژئوپولتیکی ایالات متحدهی آمریکا( ناحیت اعظم، یعنی سامان پنهاور و عظیمی از جهان) تهدید بالقوه علیه منافع این کشور محسوب میشوند و باید به هر قیمتی مهار شوند. چامسکی از کشورهای چون نیکاراگوا و ویتنام به عنوان نمونه یاد میکند و دلیل اصلی هجوم آمریکا بر این کشورها را رشد روزافزون اقتصاد، توسعهی فرهنگی و اجتماعی و مسوولیتپذیری دولتها و شکلگیری نهادهای نسبتا دموکراتیک و همچنین رشد تفکر ناسیونالیستی توسعهمحور قلمداد میکند. در اوائل اما آنچه میلِ آمریکاییها و بهتبع اروپاییها را در رقابت جدی با شرق بهویژه روسیه تحریک میکرد، پیگیری نظریهی هارتلند مکیندر و سلطهی مطلق هژمونی جهانی غرب بهویژه آمریکاییها بود. افغانستان در نظریهی مکیندر بخش مهم و حايز اهمیت هارتلند محسوب میشود و از اینرو همواره یکی از میدانهای گرمِ رقابت قدرتهای جهانی بوده است. در جریان جنگ سرد و تسرّی سوسیالیسم/کمونیسم که یکی از پلشتترین پدیدههای ممکن در ادبیات سیاسی آمریکا و حتی جامعهی آمریکایی محسوب میشد، سیاستگذارنِ وزارت خارجهی آمریکا را بر آن داشت، که با استناد به نظریهی دومینوی هایزنآور رییس جمهور وقتِ آمریکا- که در سال ۱۹۵۳ در یک نشست خبری گفته بود: اگر کمونیسم به یک کشور سرایت کند، بهتبع کشورهای همسایه را آولوده خواهد کرد-، و همچنان با مبنا قرار دادن دکترین مونرو که با طرح بیطرف ماندن آمریکا در جنگهای خونین قرن نزدهای اروپاییها به آنها خط و نشان کشید و گفت هوای تاختوتازهای اشغالگرانه به قارهی آمریکا به شمول آمریکای جنوبی و مناطق کارائب که حیاتخلوت و تامینکننده مواد خام آن زمان آمریکای شمالی محسوب میشد را از سربیرون کنند؛ هر قسمتی از زمین که در تعریف آمریکاییها بخشی از منابع تامینکنندهی منافع ملی آنها محسوب میشد و مورد تهدید قرار میگرفت، بهبهانههای مختلف به آنجا حمله میکردند. پرفسور والترمنوشیک در یکی از ساعتهای درسیاش در دانشگاه وین-اتریش(سال ۲۰۱۹) که نگارندهی این سطور حضور داشتم، گفت: در جریان جنگ سرد و درسالهای دههی هفتاد و هشتاد و حتی دههه نود، پشتِ هر براندازیی نظامی و دیکتاتوریی که در آمریکای جنوبی و منطقهی کارائیب و حتی آفریقا شکل میگرفت و اتفاق میافتاد، دست نامرئی و گاهی مرئی آمریکا دخیل بود. به تعبیر منوشیک اما تنها موفقیت لشکرکشیهای پسا جنگ جهانی دومِ ایالات متحده آمریکا حلمهی نظامی به گرانادا( جزیرهی کوچکی در منطقهی کارائیب)، محدود میشود. پرفسور منوشیک در همان سال یعنی تقریبا چهارسال قبل، گفته بود آمریکاییها با شکست مفتضحانه و با تکرار تجربهی ویتنام افغانستا را ترک خواهند کرد، اتفاقی که افتاد. چامسکی در بخشی از توضیحاتش در همان کتاب“آمریکای بزرگ و حقوق بشر“ میگوید: ما برای هجوم به سرزمینها و کشورهایکه بصورت طبیعی بخشی از منافع ملی ما در ( ناحیت ساحت اعظم) محسوب میشوند، باید بهانههای توجیهپذیر بهويژه در داخل آمریکا داشته باشیم و چه بهتر از بهانهی« ترویج دموکراسی و حقوق بشر و مبارزه علیه کمونیسم منفور!». به باور چامسکی هرگاه آمریکا بخواهد کشور یا سرزمینی را اشغال کند، اول باید پای روسیه و کمونیسم را به آنجا بکشاند، و بعد برای مبارزه علیه کمونیسم- این شرّ عظیم و پدیدهی منفور- یا مستقیم یا غیر مستقیم وارد عمل شود.
بنابراین، تصور اینکه غرب اخصا آمریکاییها- منادیان کاذب آزادی، حقوق بشر، حقوق زنان و اقلیتهای ستمدیده!-، کشورهای جهانسومی و توسعهنیافتهای چون افغانستان را با B-52 و F-16 , F-35 در مسیر مردمسالاری و رفاه و ترویج ارزشهای متعارف و جهانشمول بشری همراهی میکند، از ریشه نادرست و غیرواقعبینانه است. آنگونه که در بالا تذکر رفت، دیدیم که در روابط بینالملل بهویژه گفتمان قدرت و دکترین سیاست خارجی آمریکا، مردمسالاری و ارزشهای دموکراتیک و حقوق بشر دالِ مرکزی محسوب نمیشوند، بلکه به قول چامسکی این ارزشها و اسامی دهنپرکن بهانههای اصلی برای توسعه هژمونی آمریکا و دیگر بازیگران صحنهی تئاتر سیاست بینالملل است.
نقش دوگانهی افغانستان در فروپاشی/ احیای اتحاد جماهر شوری؛
غالبا فروپاشی اتحاد جماهر شوری را معلول لشکرکشی مسکو به افغانستان عنوان میکنند و ادبیات سیاسی با ماهیت اساطیریای که در سه دههه پسین در افغانستان شکل گرفته بود، بیشمار به این مهم تاکید میکند. هرچند هجوم نظامی مسکو به افغانستان یکی از فراوان عوامل فروپاشی شوری سابق بود، اما اهمیت نقش افغانستان در این فروپاشی را نمیتوان دستکم گرفت. با وجود اینکه اصلاحاتِ ( گلاسنوست-پروستریکا) گورباچوف و فقدان حمایت کافی مسکو از آلمان شرقی و نارضایتیهای فزایندهی مردم در این قسمتِ از آلمان که تحت حمایت مستقمم مسکو عمل میکرد، و همچنان شکلگیری خردهناسیونالیسم و گرایشات جداییطلبانهی ملیتهای مختلف در حوزه بالکان و یوگوسلاوی سابق کلید فروپاشی اتحاد جماهر شوری را چرخاند، اما هزینههای هنگفت اقتصادی و گزارشهای منزجر کننده و آمار سرسامآور تلفات نیروهای نظامی شوری در افغانستان و نقش غولهای رسانهای غرب در پخش و نشر این گزارشات، رهبران حزب کمونیست مسکو را دچار تردید و مردم را تا حد زیادی علیه حضور مسکو در افغانستان تحریک کرده بود. اما با انتخاب بوریس یلتسین به عنوان نخستین رییس جمهور روسیه و ایجاد چنددستهگی در رهبری حزب کمونیست مسکو، راه یلتسین آهستهآهسته از گورباچوف جدا شد و مسیر فروپاشی اتحاد جماهر شوری و شکلگیری جمهوریهای مستقل نیز تسریع یافت.
پس از خروج سربازان روسی از افغانستان و فروپاشی اتحاد جماهر شوروی، آمریکا و اروپا برای مدتی افغانستان را رها کردند، زیرا مرادشان که تکطقبیسازی نظم جهانی و فروپاشی اتحاد جماهر شوری و درکلیت تحقیر مسکو بود، حاصل شده بود. اما با توجه به اهمیت هارتلند و موقعیت ژئواکونومیکی خاور میانه و بهتبع ژئوپولیتکی افغانستان، و رشد روزافزون نیاز کشورهای تازهصنعتی و درحال توسعهی آسیایی چون چین و هند به مواد سوخت انرژیزا ، آن « ناحیت اعظم» آمریکاییها با خطر مواجه شده بود. بنابراین، دوباره دنبال بهانهای برای حضور مستقیم در افغانستان و خاور میانه بساط توطئه پهن کردند. حادثهی ۱۱ سپتامبر- که «گارت گرف» نویسنده و روزنامهنگار آمریکایی و شمارِ زیادی از تحلیلگران آن را تئوری توطئه قلمداد میکنند و میگویند اداره بوشِ-پسر مستقیم یا غیر مستقیم در آن دخیل بود- پای غرب و آمریکاییها را به افغانستان کشاند. مقامات بلندپایهی آمریکایی بارها اذعان کردند و اسناد و مدارک کافی وجود دارد که نشان میدهد، آمریکاییها برای حضور مستقیم در افغانستانِ پسا فروپاشیِ اتحاد جماهر شوری حتی قبل از حادثهی ۱۱ سپتامبر هزینههای فروانی کردهاند، که از آن جمله میتوان به تمویل غیر مستقیم گروه طالبان و تبانی با کشورهای حامیی آن زمان طالبان اشاره کرد، که هیلاری کلینتون وزیر خارجهی سابق آمریکا به صراحت آن را تائید کرده است. جورج بوش پسر با دروغ بزرگاش که گفت: « صدام حسین سلاح کشتار جمعی دارد»، [ ادعایِ که تا کنون هیچ سرنخی از آن بدست نیامده است]، در سال ۲۰۰۳ به عراق لشکرکشی کرد و اینگونه پای منحوس آمریکاییها به خاور میانه نیز باز شد.
پس از شکست و خروج غرب و آمریکاییها از افغانستان، ادره بایدن به دلیل شیوهی شرمآور خروج و پیامدهای پسا خروج غرب از افغانستان فراوان مورد سرزنش و انتقادات شدیدِ سیاستگذاران غربی بهویژه متحدین اروپایی آمریکا و اعضای ناتو قرار گرفته است. مطالب روزنامهها و رسانههای نوشتاری و دیداری و شنیداری غرب را که مرور کنیم، میبنیم که جسارت و شاخ و شانهکشیهای پوتین اخصا در مورد اوکراین را ماحصل خروج بیرویه آمریکا و شکست مذاکرات صلح و تسلط نظامی گروه طالبان بر افغانستان عنوان میکنند. نگاه غالب در میان اکثریت تحلیلگران سیاسی غرب این است که سطح بالای بیاعتمادیِ اکثر متحدین منطقهای بهویژه اروپایی آمریکا و اعضای کلیدی ناتو نسبت به آمریکاییها پس از خروج از افغانستان، مسکو را قانع کرده است که در مسئلهی اوکراین با جدیت و شدت بیشتر و بیپروا وارد عمل شود و مطالبات وسیعتر( تخلیه ناتو از اروپای شرقی و کشورهای عضو سابق اتحاد جماهر شوری) که از دید اورپاییها غیرقابل پذیرش است را مطرح کند. مطالبات و امتیازاتیکه مسکو از اروپاییها و آمریکاییها میخواهد، با سیاست ( درهای باز ناتو) و حفظ اروپای عاری از سلطهی هژمونیک مسکو در تناقض مطلق و گاهی غیر واقعبینانه است؛ اما ظاهرا پوتین به این نتیجه رسیده است که آمریکاییها چنانکه برای افغانستان، برای اروپا نیز شریکِ قابل اعتمادی نیست و با بکارگیری عوامل فشار میتواند قناعت اروپاییها را حاصل کند و امتیازاتی را که میخواهد، بدست بیاورد.
آلمان یکی از شرکای بزرگ اهداف استراتژیک آمریکا تا کنون حتی از فرستادن تجهیزات نظامی به اوکراین خودداری کرده است و در خبرنامهای که به یکی از طنزهای سیاسی این روزها در رسانههای اجتماعی تبدیل شده است، اعلام کرده است که در صورت حملهی نظامی روسیه به اوکراین تنها به فرستادن ۵۰۰۰ کلاه نظامی و حمایتهای پزشکی بسنده خواهد کرد. در حملهی ۲۰۰۳ آمریکا به عراق نیز آلمان از حضور نظامی خودداری کرده بود. بعضی روزنامههای آلمانیزبان بهویژه روزنامهی ستندرد اتریش نوشته است، که اروپا نباید در مسئلهی اوکراین به دخالت نظامی فکر کند، بلکه به تجهیز نیروهای ضد روسی و راهاندازی جنگهای چریکی علیه حضور مسکو در کیو بسنده کند؛ اما بسود اروپا نیست که از موضع ضعف یا مماشات- آنگونه که با هیتلر- با پوتین برخورد کند. اریک فری ، از روزنامهنگاران برجستهی اتریشی در این مطلب خود با اشاره به تجربیهی تاریخی( شکستِ سیاستِ مماشاتِ بیش از حد بریتانیا و فرانسه در برابر هیتلر و انعقاد پیمان سپتامبر ۱۹۳۸ مونخ که منجر به توسعهطلبی و جسارت بیشتر هیتلر شد) سیاستگذاران اروپایی را به تامل و تعقل بیشتر فراخونده است و گفته است: برای مهار شکارچی[پوتین] به همان پیمانه که قدرت لازم است، تعقل و تدبر نیز امر خیر و پسندیده و الزامیست. آنچه از لابلای مباحث داغ امروزی در اروپا شنیده میشود، کسی حاضر نیست در صورت حملهی روسیه به اوکراین، این کشور را چنانکه کیو انتظار دارد، حمایت نظامی کند.
به این معنی که یا آمریکاییها و اروپاییها تسلیم خواستهای پوتین میشوند و نیروهای ناتو از اروپای شرقی تخلیه میشودـ که امریست ظاهرا نامحتمل- یا اوکراین به عنوان یکی از مهرههای مهم غرب، آنگونه که سرویسهای اطلاعاتی بریتانیا ادعا میکنند، با راهاندازیِ یک کودتای نظامی در داخل ارتش اوکراین، یا با حملهی نظامی تحت سلطهی مستقیم یا غیرمستقیم مسکو قرار میگیرد. در هردو صورت این مسکو است که کمازکم در کوتاهمدت بهخواستهاش در قسمت اروپایی اتحاد جماهر شوری سابق دست یافته است. در صورت حملهی نظامی روسیه به اوکراین و حمایت غرب از نیروهای ضد روسی در کییف، یعنی پیادهسازیی سناریوی افغانستان در اوکراین، بختِ پیروزی اوکراینیهای غربمحور نسبت به آنچه در افغانستانِ دوران حضور مسکو اتفاق افتاد، خیلی ناچیز است. زیرا شرایط افغانستان هم به لحاظ جغرافیایی هم به لحاظ ساختار اجتماعی و بافتار تباری و گرایشهای مختلف ایدئولوژیکی و قومی کاملا متفاوت است. پس از افزایش تنش میان روسیه و اوکراین در سال ۲۰۱۴ که منجر به جدایی جزیرهی کریمیه از اوکراین شد، جمهوریهای خودخواندهای نیز در لوهاسنک و دومنتسک با حمایتهای مستقیم مسکو شکلگرفت که تا کنون بصورت مستقل از کییف عمل میکنند. بر اساس آمار رسمی تقریبا بیش از یک پنجم جمعیت اوکراین را روسها تشکیل میدهند، که با توجه به رشد روزافزون ناسیونالیسم اوکراینیِ غربمحور در صورت درگیری نظامی طرف روسیه را خواهند گرفت. آشنایی با جغرافیا و مشترکات زبانی و فرهنگی و سابقهی طولانی اوکراین به عنوان بخشی از روسیه نیز عامل دیگریست که احتمال پیروزی غرب و جناحهای غربمحور در اوکراین را در برابر روسیه کاهش میدهد.
در آسیای مرکزی و جمهوریهای عضو سابق اتحاد جماهر شوری همچنان نقش روسیه تعیینکننده است و این منطقه به عنوان حیاتخلوت سنتی مسکو تلقی میشود. بهویژه پس از تنشهای اخیر که در قزاقستان اتفاق افتاد، نیروهای نظامی روسیه در راس نیروهای پیمان امنیت جمعی وارد نورسلطان شد و به این بهانه حضور نظامی مسکو در این منطقه نیز تسهیل شد. جمهوری تاجیکستان از بدو ایجاد تا کنون همواره در محور مسکو عمل کرده است و به عنوان یکی از متعهدترین و فرمانبردارترین فرزندان جدا شدهای اتحاد جماهر شوری سابق مطیع سیاستهای منطقهای مسکو باقی مانده است. در حوزه قفقاز نیز نیرویهای روسی به عنوان نیروهای حافظ صلح میان جمهوری آذربایجان و ارمنستان حضور دارند و احتمالا پس از ختم تاریخ پنجساله، همچنان با اشتعال تنش بیشتر میان این دو جمهوری عضو سابق اتحاد جماهر شوری حضور نظامی مسکو در این منطقه نیز حفظ خواهد شد.
از طرفی هم غرب و آمریکاییها تنها با مسئلهی روسیه و اوکراین مواجه نیستند. پکن نیز از موضع روسیه آشکارا حمایت کرد و احتمالا انتظار دارد که در صورت اقدام چین علیه تایوان، حمایت مسکو را با خود داشته باشد. در واقع آمریکاییها و غرب امروزه با چندین بحران مواجهاند، که افغانستان گوشهی کوچک و نهچندان مهم آن را تشکیل میدهد. از همینروست که ناروی با چراغسبز آمریکاییها و کشورهای دیگری اروپایی، سران یکی از مخوفترین ملیشههای نظامی که هنوز در لیست گروههای ترویستی سازمان ملل قرار دارند و بیشمار جنابت کردهاند را در اسلو میزبانی میکند. غربیها تلاش میکنند با هرترفندی رژیم طالبان در کابل را به رسمیت بشناسند و نیروی را که صرف مسئلهی افغانستان و مهاجرین افغانستانی میکنند را در جبهات دیگر هزینه کنند.
نتیجهگیری؛
از آنچا در بالا گفته شد، میتوان چنین نتیجه گرفت که؛
1- آمریکاییها و غربیها چنانکه مدعیاند، منادایان صادق مردمسالاری، آزادی و ارزشهای بشری بهویژه برای مستعمرات سابق خویش نیستند، و برعکس، در یک رقابت تنگاتنگ با قدرتهای بزرگی چون چین و روسیه در پی تحکیم پایههای سلطه جهانی خویش و بهقول گرامشی نهادینهسازیِ هژمونی ساختاری و ترویج سبک زندگی امپریالستی در میان جوامع توسعهنیافته و در حال توسعه اند.
2- شکست آمریکا و غرب در افغانستان در گفتمان سیاست بینالمللی مسکو-پکن نقطهی عطف تاریخ و آغاز شکست لیبرالدموکراسی غربی و پایان هژمونی جهانی آمریکا و صعود شرق تلقی میشود و موجب کاهش سطح اعتمادِ همپیمانان منطقهای و اروپایی آمریکا شده است. به همین دلیل مسکو نیز با جسارت و اطمینان بیشتر ظاهر شده است. پس از فروپاشی اتحاد جماهر شوری سابق، به تعبیر ایمانوئل ماکرون که گفته بود ناتو دچار سکتهی مغزی شده است، مسکو نیز دچار سکتهی مغزی و شوک عظیم تاریخی شده بود. هجوم نظامی مسکو به افغانستان یکی از عوامل جدی و موثر فروپاشی اتحاد جماهر شوری محسوب میشد. اما ظاهرا همین افغانستانیکه موجب شکست و فروپاشی شوری سابق شده بود، اکنون اسباب احیا و بازسازیی احتمالیِ آن را فراهم کرده است. یعنی به همان پیمانه که در فروپاشی نقش داشت، در احیای آن نیز نقش ایفا کرده است.
3- روسیه چه دیر چه زود، مسقیم یا غیر مستقیم، اوکراین را از غربگرایی مطلق و عضویت در ناتو بازمیدارد و احتمالا با ترتیب یک کودتای نظامی در داخل ارتش اوکراین، گروهها و جریانهای وابسطه به مسکو را در قدرت حفظ خواهد کرد.
4- با توجه به وسعت بحرانهای که آمریکا و اروپا در برابر چین، روسیه، ایران و در خاور میانه روبرو اند، افغانستان در حاشیهی سیاستهای خارجی آنها قرار خواهد گرفت و با تعاملات پیدا و پنهان و به بهانههای مختلف رژیم طالبان در کابل را به رسمیت خواهند شناخت. یکی از مواردی که سیاست امنیتی روسیه در آسیای مرکزی را تهدید میکرد، حضور احتمالیِ غرب در آسیای میانه به بهانه مدیریت اوضاع افغانستان و آسیای مرکزی( حیات خلوت سنتی روسیه) بود، که با حضور و نقشآفرینی نیروهای پیمان امنیت جمعی بهرهبری مسکو در قزاقستان، این احتمال نیز منتفی است و روسیه بازیگر اصلی این منطقه خواهد بود. آنچه ناروشن است، آیندهی افغانستان و سرنوشت سی و چند میلیون شهروند این کشور است که با مصائب فراوان و در شرایط رقتانگیزی بهسر میبرند.
باسط آریانفر
وین-اتریش
به دیگران بفرستید
دیدگاه ها در بارۀ این نوشته