«تصادمِ تمدن‌ها» و نقش غرب در بحرانِ خراسان

۱۷ دلو (بهمن) ۱۴۰۰

بحران در کشوری که به نام جعلیِ «افغان‌ستان» (سرزمین افغان‌ها) شناخته می‌شود، اساساً ماهیتِ هویتی دارد، که نام این کشور آشکارترین مصداق آن است. حقیقت اینست که دولت-ملتِ افغان بر جغرافیا و با حذف‌کردنِ هویت اصلی این سرزمین - خراسان - ساخته شده‌است؛ و به همین دلیل، دولت‌های افغانستان در طول تاریخ از فقدان مشروعیت رنج برده‌اند، آن‌هم باوجود جعل‌کاری‌های گسترده در تاریخ، ادبیات و فرهنگ این کشور برای مشروعیت‌بخشی به دولت-ملت خود. در بارهٔ عوامل داخلی و منطقه‌یی این بحران سخن بسیار رفته است (مثلا؛ رجوع کنید به نوشته‌هایی از عبدالخالق لعل‌زاد، کاوه جبران، غفران بدخشانی، و دیگران). اما یک موردی که کمتر به آن پرداخته شده‌است، نقش غرب در این بحران است، که تمویل‌کنندهٔ اصلی بازی‌گرانِ این بحران (مخصوصاً) در بیست سال گذشته بوده‌است. در این مقاله من همین موضوع را به بحث گرفته‌ام. برای احترام به حقیقت و به امید آزادی خراسان، جایی که بحث منشی آرمان‌گرایانه‌ دارد، از نام خراسان بجای افغانستان، و جایی که واقع‌بینانه، از خودِ افغانستان، استفاده کرده‌ام. به همین ترتیب نیز از ایران، در صورت آرمان‌گرایی، منظورم از ایران، فلات ایران باستان‌ست که خراسان بخشی از آن بود (جغرافیایش، به قول شاعر خراسانی قهار عاصی، «از شام تا به کاشغر، از سند تا خجند»)، و در صورت واقع‌بینی، ایران یعنی واحد سیاسی امروزی.

پس از فروپاشی حکومت طالبان در نتیجهٔ حملهٔ کشورهای غربی بر افغانستان در سال ۲۰۰۱ میلادی، رهبران نیروهای ضد طالب در داخل کشور، به گمان اینکه غرب، به عنوان نماینده و مدافع دموکراسی و حقوق بشر در دنیا، در روندِ ساختنِ یک دولت-ملت باثبات و دموکراتیک جدی خواهد بود - چه بسا که این یکی از اهداف غرب در مبارزه علیه تروریزم نیز بود - نیروهای خود را خلع سلاح کردند تا به حکومت تازه تأسیس‌شده به رهبری حامد کرزی مشروعیت بخشند. به باور من، آن‌ها دقیقاً بنابر اعتمادی که بالای غرب داشتند، این کار را کردند، وگرنه طالب و بازی‌گران منطقه‌یی برای‌شان ناشناخته نبودند، هرچند که آن‌ها با خود ناشناخته بودند. اما در مقابل، طالبان نه تنها که خلع سلاح نشدند، بلکه روز به روز، طی یک سلسله بازی‌های پیچیدهٔ که به تعلقات قومی دولت‌مردان افغانستان با طالبان و حمایت پاکستان از این گروه خلاصه می‌شوند، قوی‌تر هم شدند؛ تا اینکه، بیست سال بعد، دوباره قدرت را در دست دارند، و این‌بار، نیروی نظامیِ جدیِ هم عملاً در برابر شان در میدان نیست. یعنی، ما بیست سال پس از واگذارکردنِ کشور خود در اختیار غرب، که به باور ابتدایی ما، از جهانِ متمدنی نماینده‌گی می‌کند، دوباره رسیدیم به همان‌جایی که بودیم، و حتی بدتر از آن. چرا این‌طور شد؟ آیا جهان غرب هیچ چیزی در بارهٔ تاریخ فاشیزم افغانی بر خراسان نمی‌دانست؛ و با پیچیده‌گی‌ها و تناقضات جامعهٔ ما ناآشنا بود؟ و در طول بیست سال حضور هم هیچ چیزی در بارهٔ آن نیاموخت؟ و یا اصلاً، مسأله، ندانستن نه، کلاً چیزِ دیگری‌ست…

ادعای اصلیِ این مقاله اینست که، پس از جنگ سرد، سیاست خارجیِ کشور‌های غربی، که در رأس‌شان ایالات متحدهٔ امریکا قرار دارد، اساساً توسط چشم‌انداز «تصادم تمدن‌ها» درک و مدیریت شده‌‌است، و جوابِ سؤال‌های بالا را در همین چشم‌انداز می‌توان پیدا کرد. از این چشم‌انداز مخصوصاً در سیاستِ «مبارزه علیه تروریزم» که پس از حملات یازدهِ سپتامبر توسط کشورهای غربی اتخاذ شد، استفاده شده‌است. تِز اصلی «تصادم تمدن‌ها» اینست که، نظم جهانیِ پسا جنگِ سرد، در محوریتِ تمدن‌ها (حوزه‌های فرهنگیِ که، بنا بر تعلقات تاریخی-فرهنگی، با هم ارزش‌ها و جهان‌بینی نسبتاً مشترک دارند) شکل می‌گیرد؛ با تفاوت بر نظم جهانیِ جنگ سرد، که بر اساس ارزش‌ها و منافع ایدئولوژیک شکل گرفته بود. یعنی، کشورهایی که باهم تعلقات تاریخی-فرهنگی، و بناءً، ارزش‌های مشترک دارند، جهان‌بینی و منافع خود را بر مبنای همین مشترکات تعریف می‌کنند، و بر همین مبنا وارد تعامل با دنیای متفاوت از خود می‌شوند (برای بیشتر در این باره، رجوع کنید به کتاب‌ «تصادم تمدن‌ها و بازسازی نظم جهانی» نوشتهٔ ساموئل هَنتینگتون*). از این رهگذر، حملاتِ تروریستیِ یازده سپتامبر و پس از آن، نه‌تنها که صرفاً و ذاتاً حملاتی تروریستی، که در واقع، نشان‌دهندهٔ اوج تنش بین حوزه‌های تمدنی «اسلام» و «غرب» تلقی می‌شوند. منشأ تروریزم در این دوران، اسلامیزم است - ایدهٔ سیاسیِ پیشامدرنی که دنیا را به دو بخشِ دارالاسلام و دارالحرب تقسیم می‌کند، و با توسل به جهاد در پی فتح‌کردن و گسترشِ خلافت اسلامی به دارالحرب است. بنابراین، کشور‌های مدرن، دموکراتیک، مرفه و متمدنِ غرب می‌بایست، به صورت جمعی و منظم، با لشکرکشی در مقابل گروه‌های تروریستیِ اسلامی (مانند القاعده، طالبان، داعش و غیره)، از خود در برابرِ گسترشِ این ایدهٔ سیاسی دفاع کنند، همزمان با این‌که از روش‌های نرم‌تری مانند «صادرکردنِ» دموکراسی و مدنیت به کشورهای اسلامی استفاده می‌کنند. اما، چون‌که دموکراسی، و فکر مدرن در مجموع، اساساً در بستر تمدنیِ کشور‌های غربی رشد کرده‌اند، نمی‌توان برای دموکراتیزه‌کردنِ کشور‌های اسلامی زیاد امید بست، چون ماهیت اسلامی این کشورها با فکر مدرن، از جمله، دموکراسی، اساساً در تضاد است.

حال، صرف‌نظر از اینکه، تز تصادم تمدن‌ها، به صورت کُل - در بارهٔ همهٔ حوزه‌های تمدنی‌ دنیا - درست بوده‌است یا خیر، چیزی‌ را که، از مطالعهٔ گزارش‌ها و کتاب‌های دانشمندان، سیاست‌مداران و مؤسسات غربی به وضاحت می‌توان دید، اینست که، این تز، در مورد جهان‌بینیِ و تعامل غرب با دنیای بیرون، مخصوصاً با جهان اسلام، مخصوصاً با فلات ایران و مخصوصاً با خراسان (افغانستان)، یقیناً درست بوده‌است. دلیلِ اینکه امروز غرب از طالبان در ناروی استقبال می‌کند، و از جنایات بی‌شمار‌شان بر علیه حقوق بشر چشم‌پوشی می‌کند، اینست که، غرب، تفکر اسلامیستیِ (طالبانی) را همواره روال عادیِ تفکر در جامعهٔ ما پنداشته‌است - تفکری که یک واقعیت عینی است و نمی‌توان آن‌را کاملاً از میان برد؛ و بناءً، در صورتی که غرب را تهدید نکند، می‌توان با آن سازش کرد.

مشکلِ این چشم‌انداز اینجاست که جوامع بشری را، صرف‌نظر از پیچیده‌گی‌ها و تناقضات‌ جامعه‌یی‌شان، با ادبیاتِ فرشته و شیطان تقسیم‌بندی، ساده‌سازی و حتی انسانیت‌زدایی می‌کند. و جالب است که از این رهگذر خیلی هم با چشم‌انداز اسلامیزم مشابه است، با این تفاوت که از نظر چشم‌اندازِ «تصادم تمدن‌ها»، فرشته، غرب است، و شیطان، اسلام. مشکل همچنان اینجاست که در این میان، در زیر چتر «اسلام»، در سرزمین خراسان، و در مجموع در فلات ایران، تمدن دیگری، که از لحاظ ادبیات، فرهنگ و فلسفه، واقعاً می‌شود تمدن (پیشرفته‌گی اخلاق و ارزش‌های انسانی) حسابش کرد، پیوسته در حال قربانی‌شدن بوده‌است؛ و جهان غرب در مورد آن بسیار خصمانه عمل کرده‌است؛ و تا جایی هم که پیچیده‌گی‌های این جامعه را درک کرده‌، به بسیار بی‌تفاوتی از رویش گذشته‌‌است. جای شک نیست که مسئولیت اولیهٔ دفاع از این تمدن به مردم خود این جغرافیای تاریخی-فرهنگی بر می‌گردد، و نمی‌توان از دیگران مهربانی انتظار داشت. اما حوزهٔ تمدنیِ که خود را نمایندهٔ تمدن بشری در عصرِ مدرن می‌پندارد، نیز می‌بایست در این مورد، این‌قدر ساده‌انگارانه قضاوت نکند.

بر علاوه، اِشکالِ چشم‌اندازِ «تصادم تمدن‌ها» همچنان اینجاست که جهان غرب را، حوزهٔ تمدنیِ مسئول، اصول‌گرا و ارزش‌محور می‌پندارد، و بناءً، برتر از سایر تمدن‌های دنیا، مخصوصاً، از تمدن اسلامی. اما آیا این بینش در مورد غرب درست است؟ اگر غرب، اصولاً، با اسلامیت مشکل دارد، پس چرا با کشورهای مانند عربستان سعودی، امارات متحدهٔ عربی، قطر، پاکستان، و ترکیه هم‌پیمانی دارد، باوجودیکه در گفتمان‌های حقوقی، اصولی و ارزشی، همواره آنها را تحقیر می‌کند. بر مبنای کدام منطق از طالبان استقبال می‌کند؟ (اینکه این کشور‌های اسلامی خودشان چرا با غرب هم‌پیمان اند، با وجودیکه آن‌را کافر پنداشته همواره ناسزا می‌گویند، سوال دیگری‌ست؛ اما تا جایی که این سوال مطرح است، از این کشور‌ها زیاد انتظار هم نیست، چون در اکثر موارد، آن‌ها، با خودِ اصلِ منطق و خرد مشکل دارند، و بناءً، عمل‌کرد‌های‌شان زیاد قابلِ جدی‌گرفتن نیست.)

اما قسمی‌که در بالا اشاره کردم، غرب، قصداً و دانسته، اسلامیت را در فلات ایران عادی‌سازی کرده و تمویل می‌کند، تا بر اساس همین چشم‌انداز، تمدن خراسانی-ایرانی این دیار را سرکوب، و به این‌طریق، برتریِ تمدن «غربی» را بر تمدن «اسلامی» ثابت سازد، چون اساساً چیزی که به نام تمدن «اسلامی» یاد می‌شود، اکثراً توسط دانشمندان خراسانی-ایرانی ساخته شده‌است - دانشمندانی مانند بوعلی، جامی، فارابی، خیام، حافظ، مولانا، گنجوی، سعدی، غزالی، بوحنیفه، و دیگران. اگر این‌طور نیست، پس چرا غرب از انقلاب اسلامی چهار دهه پیش در ایران استقبال کرد (قسمی‌که امروز از طالبان استقبال می‌کند)، در حالی‌که در دهه ۱۹۵۰ میلادی، استخبارات امریکا و انگلیس در سرنگونیِ حکومت دموکراتیک محمد مصدق دست داشتند؟ بر علاوه، تمدن ایرانی، هم از لحاظ پیشینهٔ تاریخی، هم از لحاظ ارزش‌ها و فلسفه، و حتی، اگر مجال یابد، هم از لحاظ منابع و ظرفیت‌های اقتصادی-نظامی، تواناییِ به‌چالش‌کشیدنِ نظم جهانی، که در عصر مدرن ساختهٔ غرب است، را دارد. شاید بر این اساس غرب از توانمند‌شدنِ حوزهٔ تمدنی ایران هراس دارد. پیروزی اسلامیت در جغرافیای ایران بزرگ به نفع غرب عمل می‌کند، چون از یک‌طرف، اسلامیت فرهنگ و تمدن ایرانی این خطه را توسط فرزندان خودش می‌کُشد، و از طرف دیگر، ارزش‌های غرب را والاتر و متمدن‌تر از ارزش‌های ایرانی ثابت می‌کند. غرب می‌تواند اسلام را به آسانی تحقیر کند، که همواره می‌کند، اما نه ایران را. تمدن ایرانی حتی غنی‌تر از تمدن خودِ غرب می‌تواند باشد. حرف‌هایی که مولانا، خیام، حافظ، فردوسی، ناصر خسرو، بوعلی و دیگر بزرگانِ ایران‌زمین برای گفتن داشتند، آن‌هم صدها سال قبل از عصر روشناییِ اروپا، خیلی پرمحتوا‌تر از چیزهایی است که شِکسپیر، وُلتیر، جِرمی بنتام، آدم سمیث، و دیگر روشن‌فکران عصر رنسانس و روشنایی اروپا، دارند. حد اقل، تمدن ایرانی می‌تواند هم‌ترازِ تمدن غربی باشد، اگر نه بهتر از آن. غرب از اسلامیت به عنوان ابزاری برای ایران‌کُشی استفاده می‌کند؛ و شاید پیشینهٔ تاریخی روابط میان ایران و غرب در دوره‌های هخامنشی و ساسانی بینشی برای درک‌کردنِ نگرانی غرب از یک ایرانِ مقتدر در صحنهٔ بین‌المللی فراهم کند.

خلاصهٔ سخن این‌که، خودنشناسی و بیگانه‌پروری ما عاملِ اصلی محرومیت و آسیب‌پذیری ما در روابط بین‌الملل شده‌است. این عامل سبب شده‌است تا دیگران برای ما هویت، تاریخ و قوانین بسازند؛ و امنیت و اقتصادمان را از آن‌طریق، به نفع خود، مدیریت کنند. اما چون‌که این عامل نقطهٔ ضعف ما بوده‌است، پی‌بردن به آن، می‌تواند نقطهٔ قدرت ما نیز باشد. بناءً، این‌بار که دوباره باید از سر سرنوشت را بنویسیم، و اگر بتوانیم از میان این همه وحشت و سیاهی زنده ‌برآییم، تغییری را که باید در خود به وجود بیاوریم، اینست که، باید از آدرس هویت و تمدن خود وارد میدان شویم، و ارزش‌ها و منافع خود را دقیق و در پرتوِ تاریخ تعریف کنیم. همانند کشورهای اتحادیهٔ اروپا، با کشورهایی که با آن‌ها مناسباتِ تاریخی-فرهنگی مشترک داریم، اتحادیه بسازیم، تا به عنوانِ یک طرف مهم و تأثیر‌گذار در روابط بین‌الملل وارد شویم، و دیگر بازیچهٔ هر کس و ناکس قرار نگیریم. این تناقض که، فرهنگ و ادبیات ما، خراسانی-ایرانی، اما هویت و سیاست ما، اسلامی-افغانی، را باید به هر نحوی در خود حل کنیم، چون نقطهٔ اصلیِ ضعف ماست، و مجبورمان می‌سازد که از فرهنگی ماتریالیستی، منفعت‌گرا، متعصب و سفله‌پروری که «تمدن غربی» نامیده می‌شود، درس مردم‌سالاری، حقوق بشر و مدنیت بیاموزیم. راهِ حل بحران در خراسان - و، در مجموع، در فلات ایران - همین است. تحقیقات بیشتر باید نقش کشورهای روسیه، چین، هند، ترکیه و جهان عرب را در بارهٔ بحران کشور مورد مطالعه قرار دهد. برای التماس تفکر بیشتر در این مورد، سخن را با این شعرِ مولانا خاتمه می‌بخشم:

هر کسی کو دور ماند از اصلِ خویش
باز جوید روزگارِ وصل خویش

پاینده‌باد خراسان
-
فتاح سروش

 

The Clash of Civilizations and the Remaking of World Order by Samuel Huntington *







به دیگران بفرستید



دیدگاه ها در بارۀ این نوشته
نام

دیدگاه

جای حرف دارید.

شمارۀ رَمز را وارد کنید. اگر زمان اعتبارش تمام شد، لطفا صفحه را تازه (Refresh) کنید و شمارۀ نو را وارد کنید.
   



فتاح سروش