وظایف اساسی ما در وضعیت کنونی افغانستان
۳۰ دلو (بهمن) ۱۳۹۹
تاریخ هر جامعهای متحول میشود، اما صرف تحول تاریخ یك جامعه دلیل بر پیشرفت و ترقی نیست، چرا که میتواند به سمت انحطاط وقهقرا باشد. تحولات اخیر قرن بیست در کشور ما نمونه ی بارزی است از اینكه صرف تغییر مهم نیست، بل سمت و محتوای آن نیز حایز اهمیت دارد.
جدا شدن از باورهای ابزاری و میکانیکی ما را به سوی دید تازه نسبت به تغییرات و تحولات جامعهی خودمان رهنمون میسازد. نگاهی که بر اساس آن، دیگر به این دلخوش نخواهیم كرد كه هر دو یا سه دهه یك بار رویدادی سیاسی در جامعه رخ دهد و بر اساس آن، قدرت حاكم تغییر كند. ساختار یا فردی برود و سیستم و یا فردی دیگری جایگزین آن شود. سوالی كه چنین نگرشی برای ما مطرح میسازد این است كه آیا هر بار باید تمامی توان مردم و جان و امید آنان صرف این شود كه بعد از تحمل زحمات و مشقات فراوان، یك رژیم برود و رژیم دیگری جایگزین آن شود، اما روند تاریخی جامعه با پیروی از یك منطق مشابه به حیات خود ادامه دهد؟ منطقی كه قرنها است با مشابهتی عظیم در حال تداوم است :منطق اقلیت سالاری با رویکرد قبیلهیی است. اقلیتی با امکانات اقتصادی و ایدیولوژیک که با عاریت گرفته تا سرنوشت اكثریت جامعه را بر اساس میل و منافع خویش به گروگان گرفته و به پیش ببرند. این منطق، جایگاه ویژهای را به بخش اندكی از جامعه داده و ادارهی امور كلان مملكت را به دست آنان سپرده و این اقلیت، با بهرهوری از دانش کاذیب، حمایت استخباراتی؛ با ثروت پیوسته در رفاه مادی زیسته و اكثریت را در فقر مطلق نگهداشته اند. این روند تكراری با منطق ناعادلانهی خویش تا چه زمانی میتواند ادامه داشته باشد؟ پاسخ به این پرسش نیازمند درک چند امر بدیهی زیر است:
- تغییر سیاسی تاکنون و هر بار منجر به حفظ منطق ناعادلانهی حاكم
بر ساختار طبقاتی شده است.
- تازمانی كه تغییرات به طور صرف سیاسی باشند، این منطق ناعادلانه نیز پا برجا خواهد ماند. پس، تغییر سیاسی ممکن است مطلوبترین شکل تغییر نباشد و یا اینکه یگانه شکل و سطح از تغییرنباشد.
- نیاز به تغییراتی عمیقتر و ریشهایتر در ورای تغییر سازمانی- سیاسی احساس میشود.
چنین نكات بدیهی ما را به سمت تفكر دربارهی نقشمان به عنوان فعال سیاسی هدایت میكند. با اندكی تامل در مییابیم كه روشنفکران و فعالان سیاسی ما اغلب، بدون توجه به آثار و نتایج كلان كار خود، كه همانا تدوام منطق طبقاتی است،که از سر امید به نتایج مثبت یک تحول سیاسی به فعالیت پرداخته اند. آنها میاندیشیدند كه تغییر سیستم حاکم میتواند سبب فراهم شدن شرایط مناسب برای آزادی و دموکراسی و عدالت اجتماعی شود. اما تجربهی تاریخی نشان داد كه چنین امری تحقق نیافته، زیرا هرچند تغییر سیاسی برای بدست آوردن آزادی و استقرار یک دموکراسی معمول لازم است، اما كافی نیست.
بنابرین، باید به نقش فعالان سیاسی در بازتولید شرایطی كه برای تغییرش تلاش میكنند اشاره نمود. آنها در این بازتولید، نقشی مهم اما شاید ناآگاه ایفا میكنند. برای پایان دادن به چنین دور باطلی چه باید كرد؟
برخی از نكات قابل یاد آوری است :
- اغلب جنبشهای سیاسی، از جنبشهای مشروطیت اول و دوم گرفته تا احزاب سیاسی با رویکردهای ناسیونالیستی و انترناسیونالیستی(حزب دموکراتیک خلق و شاخههای آن و جریان شعله جاوید) و دستههای با گرایش دست راستی و بنیادگرا توسط اقلیتی رهبری شده و توسط اكثریت ادامه یافته است. در همهی این حركتها، نبود آگاهی عمیق نزد تودهها سبب شده است كه سرنوشت آنها با كمترین خطا یا ضعف رهبری از این رو به آن رو شود و هر بار مردم، بهای سنگینی به دلیل عدم نقش آفرینی خویش در هدایت و مدیریت این حرکتها بپردازند.
- فعالیت و شکلگیری حزب دموکراتیک خلق و کودتای ثور ١٣٥٧خورشیدی، که در نخست مردم را خوشبین ساخت چون این حرکت بوجود آمده را برخواسته از کارسازمانی یك جنبش میدانستند، چون بیشتر این جنبش سیاسی-اجتماعی بوده و از جانب اقشار متوسط جامعه برای دستیابی به برخی آزادیهای سیاسی و اجتماعی شکل گرفته بود. لیك آزادیها برای اقشار فوق تعریف نشده، كلی و مبهم بودند. به همین خاطر با توسعه و اوج گیری جنبش، این روند دچار انشعاب گردیده و اقشار وابسته به آن مسیرخود را اندک اندک جدا نموده و وارد یك حرکت وسیع تر شدند كه دیگر به دنبال كسب آزادیها نبودند، این وضعیت عوامل متعدد داشت، ولی میتوان از نگرشهای ایدئولوژیک، تنوع قومی و بیماریهای ناپختگی در رهبری این جنبش یاد کرد، که در نهایت دست به وحشت و سرکوب زده و عامل شکلگیری جنبشهای اعتراضی و خودجوش مردمی گردید. حرکتهای اعتراضی مردم به دلیل نبود رهبری دموكراتیك، به دست روحانیت بنیادگرا و وابسته افتاد و آنها موفق شدند با بهرهگیری از جهل تاریخی طبقات محروم، این نیروها را به نفع خود بسیج كرده و جنبش اجتماعی نا آگاه را تبدیل به تنظیم های جهادی گردانند.
- پس از تحولات بن و روی کار آمدن دولت ائتلافی، به دلیل نبود یك حركت سیاسی دموكراتیك كه قادر به تجمع نیروهای و پیشرو جامعه باشد، حاكمیت تکنوکراتهای غربی درهمسویی با تنظیمهای جهادی موفق شدند، بدون برخورد با مقاومتی فراگیر و با بهره بردن از تشتت نیروهای روشنفکری و نبود فرهنگ دموكراتیك در بطن جامعه، آنها را بیشتر پراکنده کنند.
- به دلیل نبود یك اپوزیسیون خطر آفرین، رژیم موفق شد كه با ابزارهای اقتصادی سركوب سیاسی را به سركوب اجتماعی تبدیل کند و امكان تولید و باز تولید مخالفت سازماندهی شده را از اقشار معترض جامعه سلب کند. بعد از آن با وارد نمودن تکنالوژی مدرن در زیر سایه ساختار اقتصادی بازار، دست به تهی سازی فرهنگی زده و بدویت اندیشی را با مجرد سازی دانش مدرن در جامعه باز تولید نموده و مردم را به عادی نگری استبداد سالاری خو داده اند.
- در نبود یك اپوزیسیون متحد، سازماندهی شده و دموكراتیك، تغییرات سیاسی آیندهی کشور، در قالب جنبشهای اجتماعی مردمی یا غیر ممكن و یا آمادهی پذیرای تصاحبگر غیرمردمی دیگری خواهد بود. و این آغاز همان دور باطل است. در سویی میبینیم كه با وجود این، ضرورت اقدام مهمی برای تشكیل یك جبهه متحد، نمیشود و یا تلاشهای این سوی و آن سوی در این راستا هیچ نتیجهای نمیدهد، نكتهی مهم در این باره فهم چرایی این ناكامیهای پیاپی است. پاره ای از دلایل در این باره قابل اشاره است :
ü ضعف عمومی فرهنگ سیاسی افغانستان كه ریشه در تاریخ استبدادسالاری قومی آن دارد.
ü عدم تجربهی تاریخی دموكراتیك.
ü فرافگنی عقدههای خودآگاه و ناخودآگاهی ناشی از سركوب فكری عملی.
ü فاصله و پراكندگی خاستگاههای طبقاتی تشكلهای سیاسی.
ü سنگینی جو امنیتی ناشی از تروریسم استخباراتی و عملكرد اطلاعاتی
وسیع کشورهای هم پیمان در سرنوشت افغانستان.
ü فرسودگی ناشی از گذر زمان.
ü تاثیر منفی تجارب ناموفق پرشمار دراین زمینه.
ü نبود سنت و مهارت در گفتگو و تبادل اندیشه.
ü عدم درك عمیق و نهادینه سازیی اهمیت این اتحاد.
راه حل چیست؟
حل بخشی از مشكلات نامبرده با كار فكری و محتوایی میسر خواهد شد. یعنی
تولید دانش سیاسی كه بتواند بازیگران سیاسی و اجتماعی را مجهز به آگاهی مبارزاتی و ویژهگی آن كند. اما باید دانست كه چنین اقدام و حركتی با محدودیتهای رو به رو خواهد بود. نخست اینكه اندیشه سازی در بستر واقعی خود یعنی جامعهی افغانستان تولید، پخش و توزیع نمیشود. اندك گسترش آن نیز در جامعه با پدیدهی بكر و عدم بستر اجتماعی، حضور اندیشههای سیاسی گمراه کنندهی همسو با نظام حاكم، مانند تفکرات اصلاح طلبان و نیز سیر قهقرای تفكر اجتماعی تودهگرا برخورد میكند. به همین خاطر نمیتوان انتظار داشت که كار اندیشه آفرینی بتواند امكان تبلور خود را در درون جامعهی فعلی افغانستان بدست آورد، مگر به استثنا.
در خارج از كشور نیز اندیشههای نوینی كه باید زایندهی راهكار باشند با مخاطبانی برخورد میكنند كه در هالهای از تفکرات یا کدهای یك فرهنگ سیاسی متعلق به گذشته به سر برده و امكان نو زایش و دگردیسی تغذیه كردن خویش از اندیشههای تازه را نخواهند داشت. مشکلات رفتاری و ارتباطاتی نیز اجازه نمیدهدکه هیچ جریانی برای تغییر این شرایطی بسته، منفی و نازای حاکم بر نیروهای اپوزیسیون اقدام کند. بدین گونه درمیبابیم كه هر تفكر سیاسی نوین با موانع بنیادی در مسیر استقرار و عملی شدن برخورد میكند، هم در داخل و هم در خارج از كشور. این واقعیت ما را به فكر وامی دارد،که آیا باید بیتوجه به تاثیر كار خود، این مسیر كمی و مكانیكی مبارزه را ادامه دهیم؟ آیا نباید در جستجوی چیز دیگری در دراز مدت باشیم؟ آیا نباید از شتاب زدگی بپرهیزیم و به مسایل بنیادی تری بیاندیشیم ؟
بسته به نگرشی كه نسبت به كلیت این موضوع داریم پاسخ این سوالات میتواند متفاوت باشد. اگر كار خود را در یك چشم انداز مكانیكی ببینیم در این صورت می توانیم زمان را به زمان واگذار كرده و امیدوار باشیم که اندیشههای ما، راه خود را به گونهای دیگر باز كند و بار دهد. اما اگر نخواهیم فقط براساس امیدواری، بلکه هم چنین بر مبنای واقعبینی و درک ضرورت پویا سازی مبارزه عمل کنیم، بدون شک به باز تولید فکر اقدام خواهیم کرد.
به دیگران بفرستید
دیدگاه ها در بارۀ این نوشته