حامد مقتدر، پنج سال خاموشی، پنج سال فراموشی
۲۶ سنبله (شهریور) ۱۳۹۹
هر بار که خورشید در آن سوی کوهها، آبها و دشتها غروب میکند، ما چه میدانیم که در درازای تاریک شب چه رویداهایی ویرانگری شکل میگیرند. چه انسانهایی که از پشت خنجر میخورند و چه خانوادههایی که به دود و خاکستر بدل میشوند.
شب سه شنبه بیستم اسد 1394 خورشیدی در شهر مزار شریف در خاموشی و خلوت یک تهکاوی، خورشید یک خانواده غروب کرد، آن گاه که شهر در خواب سنگینی فرو رفته بود و خانواده نیز.
شاعری ریسمان زندهگیاش را با ریسمانی خودکشی پیوند زد و خود را رسانیدبه رهایی همیشهگی. بعد ما با خونسردی تمام نوشتیم: شاعری در شهر مزار شریف خود کشی کرد!
میگویند هر بامداد خود زندهگی تازهییست که آغاز میشود؛ اما همیشه چنین نیست. گاهی بامدادن با تاریکی، ویرانی، آتش و خون آغاز میشود. گاهی بامدادان پیام آور مرگ است.
سید اسرار حامد مقدر را در یک چنین بامداد تلخ همین گونه یافتند. آویخته چنان خورشیدی بر افق تنگ و خون آلود مرگ در خلوتگاه آن تهکاوی تاریک که شاید دیگر خانواده بر دروازۀ آن قفلی آویخته است سیاه و سنگین.
در روایت بر دار کردن حسنگ آمده است که چون او را بر دار کردند، مادرش را آوردند تا ببیند که فرزندش چگونه بر سر دار میرقصد تا شکنجه شود، درد بکشد و فریاد بزند.
بیهقی روایت میکند که حسنک را مادری بود سخت جگرآور، جزع نکرد چون زنان دیگر؛ بلکه بگریست به درد.
همیشه وقتی رویداد پایان زندهگی سید اسرار در ذهنم بیدار میشود به مادر او میاندیشم که چگونه توانست آن تندیس آمیخته از آگاهی، شعر، سرود، ترانه و نقاشی را آویخته و رقصان تماشا کند. شاید بغضی گلویش را چنان فشرد که بیصدا بر زمین افتاد. شاید هم جزع نکرد چنان مادر حسنگ؛ بلکه بگریست به درد. گریستنی تا هنوز.
وقتی آن بامداد مرگآور از ذهم میگذرد به خواهر بزرگ و شاعرش رنا مقتدر میاندیشم و به همسر شاعرش ریحان که با این رویداد جگرسوز چگونه روبهرو شدند. به کودکانش که شاید تا آن روز با مفهوم مرگ بیگانه بودند.
تا جایی که من آگاهی دارم حامد مقتدر شخصیت و استعداد شگرفی داشت. هرچند ما او را بیشتر به نام شاعر میشناختیم؛ اما او مجموعۀ یک فرهنگ بود.
شاعر بود، نویسنده، منتقد، نقاش و تصویربردار چیره دست و برنامهساز و گزارشگر رادیو. به زبانهای پارسی دری و پشتو مینوشت. با زبانهای روسی، ترکی، عربی و اردو آشنایی داشت و سخن میگفت.
حامد مقتدر به روز دوازدهم سرطان 1367 خورشدی در گذر جغدک شهر مزارشریف در یک خانوادۀ آموزش دیده و روشنفکر چشم به جهان گشود. پدرش سید ابراهیم «افسرده» نام داشت.
دورههایی آموزشی ابتدایی و میانه را در مکتب بخدی شهر مزار شریف به پایان آورد. بعد به لیسۀ باختر رفت؛ اما به دلیل علاقهمندیی که به زمین شناسی داشت پس از صنف دهم آموزشهای خود را در بخش زمین شناسی و معدن انستیتوت نفت و گاز بلخ به پیش برد و به سال 1391 خورشیدی آن را تمام کرد.
از همان دوران کودکی دلبستۀ شعر و ادبیات بود. هنوز صنف ششم مکتب بود که کتابی را به نام « زندهگینامۀ شاعران افغانستان» به کمک پدر و خواهر بزرگش نوشت.
پس از آن شعرهای موزون خود را به نام « مینای حامد» در بلخ به چاپ رساند. او در این زمان شاگرد صنف دهم مکتب بود.
مینای من شبیه دلم در به در شدم
در تارهای عشق توام جر و جر شدم
مثل ستارهها همه شب چشم باز من
از رگ رگ وجود خودم بیخبر شدم
دست امید، دست نوازش مسافر است
از شهر و کوچههای شما در سفر شدم
مثل کبوتران سپید و غرور پاک
در جادههای عشق شما بیهنر شدم
او با چنین شعرهایی آغاز یافت. تجربههای نخستین. در حقیقت گامهای نخستین و لرزان در راه دشوار و به یک مفهوم در راه بیپایان شعر و شاعری.
آغاز همینگونه بود با غزل؛ اما به زودی از غزل و دیگر قالبهای کلاسیک گذشت و سرایش شعر را با شیوه و هنجارهای تازهیی پیگرفت که جو ادبی آن روزگار بلخ با آن همخوانی نداشت. او چنان به راه خود ادامه میداد که درنگی در سرزمین شعر نیمایی و سپید نداشت.
تا جایی که من شنیدهام حلقههای ادبی شهر مزار شریف با چگونهگی و شیوۀ سرایش او کنار نیامدند و او نیز با آنان کنار نیامد. او را شاعر به شمار نمیآوردند او هم یکتنه ایستاده بود و دیگران را شاعر به شمار نمیآورد. این انتقادها وجود داشت و شاید هنوز هم وجود داشته باشد که شعر مقتدر را نمیتوان در چارچوب هیچ یک از فرمها و ساختارهای شعر پارسیدری دسته بندی کرد.
چنین بود که او هیچگاهی نتوانست با حلقههای ادبی شهر خود پیوند و تفاهمی داشته باشد. چنین فضایی او را روز تا روز به انزوا میکشاند. او در سالهایی که به آن سوی سیمهای خاردار انزوا رسیده بود، هنوز ذهن و تخیل شاعرانهاش به بلندای کامل پرواز خود نرسیده بود. هنوز سالهای تجربههای او بود.
در این سرزمین به گفتۀ مردم: « هر کله و برخیال» تنها این سیاستگران نیستند که همدیگر پذیری را نمی فهمند؛ بلکه شاید این کرونای کشنده، جامعۀ فرهنگی ما را نیز آلوده ساخته است. این جا جویبارهای کوچکی در کنار هم روانند، جویبارهای کوچکی که در حوضچههای کوچگ میریزند. با هم نمیآمیزند و تا چنین است هرگز دریا نمیشوند و نمیرسند به دریاهای بزرگ.
چقدر دیدهدرایی به کارست که گاهی کسی بیاید و بگوید که در افغانستان شعر وجود ندارد و آن چیزهایی که سروده میشوند شعر نیستند. چنین سخنی برخاسته از همان منیت خویشتن شتربینی است، یا توهین همهگانی! در پشت این سخن این ادعای پوچ وجود دارد که شعر افغانستان، یعنی من!
گستردهگی و گونهگونی دید شاعران نسبت به هستی و چگونهگی بیان آن است که تفاوتهایی را در شعر شاعران پدید می آورد که امر ستودهیی است. اگر قرار بر این میبود که همهگان هستی را از یک زوایۀ معین نگاه کنند، شیوه و چگونهگی بیانشان را همگون سازند دیگر از همان آغاز تا امروز نیازی بر این نبود که تاریخ ادبیات بار سنگین این همه شاعر را بر دوش کشد. این گونهگونی نگاه شاعران به هستی و چگونهگی بیان آنان است که این همه گستردهگی و تنوع را در شعر شاعران پدید میآورد.
باری حامد مقتدر در گفتوگویی با رادیوی «پگاه» در کانادا که هم اکنون نیز به نام «رادیوی بیصدایان» برای پناهندهگان افغانسان نشرات دارد در پیوند به چگونهگی شاعری خود گفته بود: شبی کنار پنجره نشسته بودم، هوا خنک بود و شیشههای پنجره را غبار گرفته بود. با سرانگشتانم روی شیشهها خط کشیدم. وقتی به بیرون نگاه کردم هم چیز شفاف و روشن به نظر میآمد. با خود گفتم باید جهان و زندهگی را این گونه دید.
حال این که او دید و نگاه خود را چگونه بیان کرده امر دیگری است. او تا آخرین شب زندهگیاش نه تنها با رادیو پگاه همکاری داشت؛ بلکه
نشریۀ « دیبورا» را که خود پایهگذاری کرده بود، مدیرت نیز میکرد. این نشریه برای کودکان و کودکان خیابانی نشرات داشت.
او در انزوای خود انسان پرکاری بود، شعر میسرود بر شعر شاعران نقد مینوشت،مجله را گردانندهگی میکرد، با نقاشی سروکار داشت، تصویربرداری و کارهای دیگر. او خود میگفت که در شعر و نثر به شیوۀ پستمدرن مینویسد.
حامد مقدر هنوز بیست و هفت سال داشت که بر داستان پرحادثۀ زندهگیاش نقطۀ انجام گذاشت. او در آستانۀ سیزده سالهگی بود که به نوشتن آغاز کرد و در این مدت زمان کمابیش سی عنوان کتاب نوشت. بیشتر از سالهای که زندهگی کرد. همان گونه که گفته شد، او پس از گزینۀ شعری « مینای حامد» که کلاسیکهای اوست با شتاب باور نکردنی تمام ارزشهای سنتی شعر پارسی دری را پشت سر گذاشت.
در این دوره نگاه او به هستی و زندهگی و ارزشهای اجتماعی دگرگون میشود و این دگرگون وارد شعر او نیز میگردد. چنان بود که نوشتههای او را همنسلانش شعر نمیدانستند؛ اما چنن داوریهای سبب نشد تا او از راهی که بر گزیده بود بر گردد.
واقعیت مسأله این است که امروز و فردای حامد مقتدر بر میگردد به سرودههای همین دورۀ شاعریاش. نه به آن سرودههای کلاسیک دوران نوجوانی که تعریفی چندانی ندارند.
او در این دوره با زبان شعر، چگونهگی بیان شعر و شکستن سنتهای شعری گذشته درگیری داشت که برای او پیوسته جنجال بر انگیز بود. در جهت دیگر او با ارزش و پیوندهای حاکم ادبی محیط خود نیز ناسازگار بود. نه تنها چنین سنتهایی را نمیپذیرفت؛ بلکه در برابر چنان ارزشها و پیوندهایی قرار داشت. افزون بر این با هر نقدی که او بر شعر شاعران همنسل خود مینوشت، جنجالهای تازهیی بود که به راه میافتاد.
هنوز این پرسش در ذهن من وجود دارد، شاعرنی که به نام مدرن یا پست مدرن وقتی ارزشهای ادبی گذشته را که چنان دیوار استوار و محکمی پا برجایند به چالش میکشد، به ساختار شکنی میپردازد و میخواهد آن را از میان بردارد؛ آیا میتواند در پیوند به سنتهای سنگشدۀ اجتماعی پابندی نشان دهند؟
یعنی شاعرانی که در رفتار خود پابند به معاملهها و زد و بندهای روزگار و سنتهای حاکم بوده باشند و گویا آب خود را پف کرده میخورند آیا میتوانند همزمان شاعری باشند پست مدرن!
اگر چنین باشد به گمان من چنین شاعرانی بیش از آن که از شمار شاعران پست مدرن باشند، شاعران اند دروغپرداز آن هم از گونۀ پست مدرنش!
شعر این دسته شاعران با چگونهگی زندهگی و شخصیت درونی آنها هماهنگی ندارد.
تا جایی که من میپندارم در میان شعر و شیوۀ زندهگی حامد مقتدر و نگاه او به زندهگی همگونیهای تنگاتنگی وجود داشت. البته شیوهیی را که او برگزیده بود، رهروان دیگری نیز داشت. او در این عرصه یگانه شاعر نبود؛ اما میشود گفت که او در این عرصه با بیپروایی به داوریها دیگران به پییش میتاخت و با تمام نیرو و باور گام بر میداشت.
او در روزگاری به شعر پست مدرن روی آورد که حاکیمت شعر در بلخ و هرات حاکمیت غزل بود، در کابل نیز موجی از غزل سراییهای مدرن در میان شاعران جوان رو به گسترش بود. این هم نام شماری از کتابهای او:
- دیبوراها،
- نمیدانم نامه،
- یازده نفر،
- بازمانده،
- کابوس،
- مرگ مانیاک،
- سمعک،
- توقف ممنوع،
- اتا ق 403،
- پوچو غویی،
- بینام،
- مقدس شش،
- بیگم وورنیکا،
- بوفینا،
- اپیزوت یزد،
- ژان داغک،
- توهم،
- یازده نفر بندیازدهم،
- عق،
- گی ممنوع،
- سپ سپ آمدنت،
- مینای حامد،
- کروموزوم،
- من به آدم شدن آدمیان شک دارم.
از این شمار، دو کتاب او « گی ممنوع» و « مرک مانیاک» به زبان انکلیسی ترجمه شده، در لندن و پاریس انتشار یافته است. این هم یکی از سروده های پسین و شاید هم آخرین سرودۀ حامد مقتدر.
عه
کلافهام
گیچم
از شب پیشتر باید بروم
و این سیم خاردار
در خارم بریزد
که خلاصه شوم در این بست یک اتاق ساده
و طلاق بزند از زنش رییس جمهور
خپ
برای آخرین بار دل و زبان شوم
در چادری که گریهها ننهام هر شب اتفاق اتفاق می افتد
خودم را مرور کنم در روزنامهیی در سوریه
و در بیروت شب ده بار شیخزایی راه بیفتد
و اتفاقن در اسراییل
بزنم روی سطحی از کاباره در باران
و مست مستتر مست قل بخورم
در خیابانهای خاکخوردۀ کابل
روی خودم دراز بکشم
در عطوفت یک سگی
وغ وغ بزنم وغ بخورم در برف
در باران در خاکی
گنگس بیفتم روی آفتاب در ایران
و خزر را خورد کنم در درد سرم
در رای دهی معشوقهام را کشته شوم
و خودکشی ادامه خواهد داشت
گیوتین، نا وقت است
و دار بر سرم ایستاده
باید بیفتم در هچل
در این تاریکخانههای دیگر نداشتن
خپ
می افتم
و متولدم شاعر خواهد شد
در یک عبوس
این شعر سرود باز پسین اوست. سرود بدرود. بدرود غریب که از آن بوی برگشت نمیآید. به نظرم وصیتنامهیی میآید در ادامۀ یک شب؛ اما او میخواهد پیش از آن که شب به پایان برسد پای به راه سفر بیبرگشت خود بگذارد.
از ماندن در پشت سیم خاردار دلتنگ شده است و این سیمخاردار بیانگر روح تبعید شدۀ انسان است.
به خانوادهاش می اندیشد و مادر که نماد خانواده است به او میاندیشد و میخواهد دل و زبان شود و در گریه مادر روی چادر او بریزد.
بعد سفری به سرزمین های دور. خود را در روزنامهیی در سوریه تماشا میکند. به بیروت که میرسد،با طنز تلخی از آن یاد میکند« و در بیروت شب ده بار شیخزایی راه بیفتد».
در ایران از ماجاجراهای سیاسی دریای خزر با دلتنگی یاد میکند و می خواهد آن همه دردسر را خورد کند هرچند این خود درد سری را در پی دارد.
در خیابان های اسراییل پرسه میزند. درخیابانهای کابل به عاطفۀ یک سگ پناه میبرد که بیانگر نهایت تنهایی اوست.
میخواهد جای معشوق در روز انتخابات کشته شود. اشارهیی است به رویدادهای خوانین روزها انتخابات ها در کشور.
این جمله ذهن خواننده را آمادۀ پذیرش ماجرای دیگری میسازد و آن که خود کشی ادامه دارد. گویی خود کشی بخشی از زندهگی انسانهاست. خود کشی برای او تجربهیی است که باید اجرایش کرد.
گفتهیی از صادق هدایت این گونه در ذهنم مانده است که کسی برای خودکشی تصمیم نمیگیرد؛ بلکه خودکشی در خمیرۀ انسانهایی وجود دارد.
در انتظار گیوتین نیست، دار فراز سرش آویزان است؛ لحظهها درنگ نمیکند. باید او در این اتاقبه تعبیر خودش دیگر اندیش که همان تهکاوی خانۀ پدری است بیفتد و تمام شود؛ اما جرقهیی از ادامه خود را در ذهن میبیند. این جرقه در نماد فرزندانش پدیدار میشود و انتظار دارد: متولدش شاعر شود. دو ادامه دارد، یکی متولدش و دیگر شعرهایش که باید باهم در آمیزند.
با این همه چنین شعرهایی از ساختار درونی یک پارچه برخوردار نیستند و آن چیزی را در شعر نیمایی و سپید به نام محور عمودی خیال میگویند در این شعر دیده نمیشود. شاعر هم خود به چنین چیزی پایندی ندارد.
گاهی سطرها بیشتر بی آن که همدیگر را تکمیل کنند و یا یک تصویری شعری مشخص سازند به دنبال هم میآیند. گویی شاعر در هر سطری میخواهد یک پیام جداگانه را به خواننده بفرسد.
خودکشی نکرد، روزگار ناهموار او را کشت
آخرین شبی که سید اسرار حامد مقتدر در آن اتاق دیگر اندیش با دار و با خوکشی سخن میگفت گره دیگری بود که بر زندهگی خود ییچید. اسرار این گره هنوز سر به مُهر است و آن گونه که شایسته است، گشوده نشده است.
دلیل خودکشی حامد مقتدر از همان آغاز فقر و تنگدستی عنوان شده بود؛ اما وقتی زندهگی او مرور میکنیم در مییابیم که او با چنین فقر و تنگدستی نمیتواند عامل خود کشی اوکش بوده باشد. روبهرو نبوده است.
مقتدر در دهۀ آخر زندهگی خود به کشورهای بلاروس، ترکیه، پاکستان، هند، ایران، سوریه، دبی به هزینۀ خود سفرهایی داشت. او چند ماه با خانوادۀ خود در دبی زندهگی کرد. به همین گونه دورههایی را در سوریه، بلاروس و هند زندهگی به سر برد.
خانۀ پدری داشت، در سالهای اخیر موتر شخصی خریداری کرد. با رادیوی پگاه همکاری داشت.
او در ترکیه و پاکستان نماشگاههای نقاشی و تصویر راه اندازی کرد. نمایشگاه نقاشی او در سال 1393 در پاکستان همزمان بود با حادثۀ دردناک زلزله در آبباریک ارگوی بدخشان.
او از فروش نقاشیهای خود در نمایشگاه پاکستان اضافه از سه هزار دالر به دست آورد که همه را به زلزلهزدگان ارگوی بدخشان کمک کرد.
برای من پرسش برانگیز است که کسی اگر با فقر و تنگدستی کشندهیی دست و گریبان است که او را به خود کشی میکشاند، چگونه میتواند سه هزار و چند صد دالر را به زلزله زدهگان کمک کند. گذشته از این، چگونه میتواند به این همه کشورها سفر کند و حتا مدت زمانی را هم در آن کشورها زندهگی به سر برد.
نمی دانم چرا گاهی فکر میکنم که اگر هر عامل دیگری شاعر و نویسندهیی را به خود کشی بکشد، تنگدستی نمیتواند چنین کند. از همان آغاز پیدایی ادبیات و شعر، شاعران بیشتر مردمان تنگدستی بوده اند.
خود کشی امر پیچیدهیی است که میتواند عوامل و انگیزههای گوناگونی داشته باشد.تا جایی من اندیشیم بزرگترین رنج حامد مقتدر به هیچ صورت به وضعیت اقتصادی او بر نمیگردد؛ بلکه او از ناهمواری، ناسازگاری و بی تفاهمی روزگار رنج می برد و شکایت داشت.
میشود گفت که حامد مقتدر خودکشی نکرد؛ بلکه این روزگار ناهموار، ناسازگان و بی تفاهم او را از پای انداخت و کشت.
پنج سال از خاموشی او میگذرد، در این مدت زمان، هیچ نهاد فرهنگی در زادگاهش نشست یادبودی برای او برگذار نکرد، گویی محکوم به فراموشی شده است.
روانش شاد باد و نامش ستوده! او در شیوۀ شاعری خود یگانه بود و بادریغ هنوز به هدفهای بلند خود در این راه نرسیده بود که توفان ناموافق روزگار چراغ زندهگی اش را خاموش ساخت.
سنبله 1399
پرتو نادری / کابل
به دیگران بفرستید
دیدگاه ها در بارۀ این نوشته
طارق | 30.09.2020 - 02:06 | ||
چه نامرد اند این مردان که مردی در میان شان ز نامردی این مردان نه رازی را به کس گوید نه همرازی که اش پوید چه نا مرد اند این مردان |
حضرت ظریفی | 17.09.2020 - 15:38 | ||
گاه شاید که زنده گی بر گردن بار گرانی بسش نیست حامد مقتدر جاودانه گی را دوست داشت او زنده جاوید است که مانده گار هایش سالیان درازی سخن گفته ومیگویند. به هر نحوی مرگ آخر زنده گی و شاید آغاز دیگری برای بهزستی بدن شک که چنین است. امروز ویا فردا وبدون شک لحظه بعد. روحش شاد وبهشتی برین مکانش باد |