از هیچ کسی خسته نیستم!

۷ حمل (فروردین) ۱۳۹۹

هفتم حمل 1390 خورشیدی علی سینای من و به تعبیر دوستان آن « فیلسوف کوچک» پای بر رکاب سفر بی برگشت خود گذاشت. در این فاصله دوبار خوابش دیدم. بار دوم که خوبش دیدم با هم گفت‌گویی کوتاهی داشتیم و من آن خواب را این گونه نوشتم تا همیشه با من باشد.

*

از هیچ کسی خسته نیستم!

ناگاهان متوجه شدم که از پشت شیه‌های غبارآلود پنجره به اتاق من نگاه می‌کند. چنان نگاه می‌کند که گویی انگار من در اتاق نیستم. گویی نگاه‌هایش در اتاق چیزی را جست وجو می‌کرد که نمی‌یافت.

حس کردم دلم مانند بلور تاریکی در تک پرت‌گاهی فرو افتاد و صدای شکستنش در تمام هستی من پیچید. از اتاق زدم به بیرون، کنار  پنجره.

نگاه‌هایش ‌گویی هزار سال از من فاصله داشت؛ اما من یک گام با او فاصله داشتم. دستی به سویم دراز نکرد. من نیز چنین نکردم. از دیدن من در سیمایش هیج رنگی و خطی پدید نیامد.

گویی سکوت هردو جهان در نگاه‌هایش سخن می‌گفت. حس کردم میلی به سخن گفتن با من ندارد.

به آرامی پرسیدم: از من خسته‌ای؟

گفت: نه.

گفتم: از خانواده خسته ای؟

گفت: نه.

لحظه‌یی سکوت کرد و باز گفت: از هیچ کس خسته نیستم.

اندامش را ورانداز کردم . به نظرم کوچک‌تر از آن آمد که به سفر رفته بود.

نمی‌دانم که چرا نگفتم که بیا خانه. در سیمای آرام و رازناک او هم چنین میلی خوانده نمی‌شد.

 حس کردم به جای آسمان سکوت شگرف و راز آلودی  تا بی‌کرانه‌گی هستی خیمه افراشته است. او نیز خاموشانه از من چهره بر گشتاند و بی آن ک چیزی بگوید، با گام‌های بی‌صدا و آرامی به سوی دروازه  روان شد. حس کردم مانند بادی که گویی از سرزمین افسانه‌ها می‌آید، سبک و آرامی گام بر می‌دارد.

دروازه را که گشود بی آن بدرودی گوید یا نگاهی به سوی من اندازد به کوچه گام گذاشت. از باز و بسته شدن دروازه صدایی بلند نشد و او در بی صدایی دروازه گم شد.

من ایستاده برجای خود، گویی دیگر یارای جنبیدن نداشتم. گویی همه چیز از ذهنم فرار کرده بود. تنها حس می‌کردم  دلم سوراخ بر می‌دارد.  دروازه که بسته شد پنداشتم که همه‌ی هستیم به دیواری بدل شده  و در میان من و او فاصله انداخته است. شاید چنین بود که نتوانستم بروم دروازه را بگشایم و او را در کوچه دنبال کنیم!

میزان 1397 / کابل

*

 علی سینا کتاب های داستان انگلیسی را می خواند و چند داستان کوتاه ترجمه کرده است. یکی از آن ها لباس تازۀ امپراتور نام دارد. یادگاری از آن عزیز سفرکرده.

 

.

لباس تازۀ امپراتور

روزگاری امپراتوری بود که دوست داشت هرروز لباس نوی بر تن کند. او  بامداد وقتی که با لباس نوی خود بر تخت می‌نشست علاقه داشت تا تمام اهل دربار به نزد او بیایند و از لباس نوی او تعریفذکنند. به راستی که لباس‌های او همه گران قیمت و زیبا بودند. درباریان نیز همه روزه می آمدند و از لباس های امپراتور  تعریف می کردند.

یکی از روزها دو مرد بیگانه به قصر آمدند و به امپراتو گفتندکه ما بافنده‌گانی هستیم که می توانیم قیمتی‌ترین و زیبا ترین پارچه های نفیس را ببافیم  و از آن برای امپراتور چنان لباسی بدوزیم که تنها خردمندان می توانند آن را ببینند!

چشمان امپراتور از تصور داشتن چنین جامۀ زیبا شروع به درخشیدن کرد و با هیجان از آن دو تن بیگانه پرسید که آن‌ها در بدل این کار از او چه تقاضایی دارند ؟

مردان بیگانه گفتند: یک خریطه  طلا می‌خواهیم!

امپراتور دستور داد تا اتاقی را در قصر برای آن‌ها آماده سازند تا آن دو کار خود را شروع کنند.

 سبدی پر از تارهای رنگین به رنگ‌های سرخ، سبز، آبی و زرد نیز برای آن دو  داده شد.

اما آن‌ها به امپراتور گفتند: برای آن که بتوانند پارچۀ زیبا تری ببافند به یک سبد تار طلایی نیز نیاز دارند.

به دستور امپراتور یک سبد تار طلایی  نیز به آن‌ها داده شد.

بعداً آن ها دستگاه بافنده‌گی بزرگی را در آن  تاق برپا کردند؛ در عقب دستگاه نشستند و چنین وانمود کردند که  گویا می‌خواهند آن پارچۀ قیمتی و نفیس را ببافند.

اصلاً آن دو بیگانه، نه بافنده بودند و نه هم دوزنده؛ بلکه دو انسان فریب‌کار بودند. روز دیگر آن ها به نزد امپراتور رفتند و از امپراتور خواستتد که از جای بر خیزد تا آن‌ها از او قد اندام گیرند.

امپراتور از جای بر خاست و آن‌ها  قد اندام او را گرفتند و به اتاق خود بر گشتند.

در اخر هفته امپراتور به اتاق اندو بافندۀ فریب‌کار رفت

 رفت تا ببیندکه کار به کجا رسیده است. امپراتور در اتاق چیزی را ندید؛ اما نخواست چیزی بگوید که آن چارچۀ قیمتی کجاست، چون می ترسید اگر بگوید که او چیزی را نمی بیند، در آن صورت مردم او را احمق خواهند گفت.

او به تخت خویش برگشت و به درباریان گفت که کار بافنده‌گی بسیار خوب به پیش می رود!

اما او  در تشویش بود، برای آن که چیزی را در کارگاه ندیده بود!

چنین بود که او از دانشمندترین و کهن‌سال‌ترین وزیر خود خواست تا به کارگاه بافنده‌گی برود و ببیند که چگونه پارچه‌یی بافته می شود.

وزیر با خود می اندیشید که او دانشمند‌ترین مرد دولت است حتماً آن پارچۀ با شکوه را خواهد دید؛ اما زمانی که به کارگاه بافنده‌گی رسید هیچ چیزی را ندید!

چون برگشت امپراتور از او پرسید که او چگونه پارچه‌یی را در کارگاه دیده است؟

وزیر اندیشید که اگر بگوید که او چیزی را ندیده در آن صورت امپراتور او را مرد احمقی می پندارد؛ بناً گفت: بلی واقعاً پارچۀ زیبا، با شکوه و پر زرق و برقی است!

بعداً امپراتور زنان دربار را به کارگاه فرستاد تا آن‌ها نیز ببینند که آن پارچه چگونه است! آن‌ها  به کارگاه رفتند؛ چیزی را ندیدند؛ اما از هراسی آن که مبادا دیگران آن‌ها را ابله بگویند، به امپراتور وانمود کردند که در کارگاه چنان پارچۀ زیبا و تعجب آوری را دیدند که هرگز پارچه‌یی را  به این شکوه  و زیبایی ندیده اند.

امپراتور دوباره به کارگاه رفت و با ساده‌گی و ابله‌گی در حالی که وانمود می کرد که آن پارچه را  می‌بیند یک خریطه طلای دیگر نیز  به آن دو مرد فریب‌کار داد.

یک ماه گذشت روزی آن بافنده‌گان دروغین به اتاق خواب امپراتور آمدند و گفتند که می‌خواهند لباس نوی امپراتور را بر او بپوشانند!

امپراتور با خوش‌حالی پذیرفت. آن‌ها وانمود کردند که آن جامۀ با شکوه را بر امپراتور پوشاندند.  بعداً یگ گام به عقب ایستادند و شروع کردند به تحسین و تمجید از لباس نوی امپراتور.

امپراتور در آیینۀ قدنمایی، خود را تماشاکرد. چشمان او به او می گفتند که بر تن تو جز همان زیر لباسی  دیگر چیزی نیست.

اما امپراتور جرأت نکرد بگوید که او جز همان زیر لباسی دیگر چیزی را بر تن خود نمی بیند.

زمانی که او به بیرون از اتاق خواب خود قدم گذاشت، همه درباریان با هیجان فریاد زدند: چه لباس با شکوهی! چه لباس مجللی!چه لباس زیبایی! امپراتور در این لباس چقدر با عظمت و با شکوه معلوم می شود!

امپراتور از درباریان خواست که با او به شهر بروند تا همه شهریان لباس نوی او را ببینند و از لباس او تعریف کنند!

در همین هنگام آن دو تن فریب‌کار خریطه های طلا را  برداشته و  بر اسب های خود سوار شدند و از شهر فرار کردند . چون آن‌ها  می ترسیدند که مبادا امپراتور به حقیقت پی ببرد و آن ها را  دست‌گیر کند و به زندان افگند!

 

امپراتور در حالی که درباریان و کودکان پیش‌خدمت او را همراهی می‌کردندو یکی از آن‌ها سایه بان بزرگی را روی سر او گرفته بود  به شهر بر آمد. همین که چشمان  مردم به امپراتور افتاد آن‌ها با شور و هلهله کف زدند و فریادهای هیجان انگیزی  بر کشیدند.

اما آن‌ها جرأت آن را نداشتند تا حقیقت را به امپراتور بگویند که او جز زیرلباسی جامۀ دیگری بر تن ندارد.

اما یکی از کودکان در میان مردم شروع به خندین کرد. او آستین مادر خود را محکم کش کرده و فریاد زد: مادر نگاه کن امپراتور ما جامۀ خود را نپوشیده است.

ناگهان امپراتور موجی از خنده‌های بلندی را از میان جماعت مردم شنید.

چیزی در ذهن امپراتور برق زد و او در یک لحظه متوجه شد که او را فریب داده اند.  با این حال امپراتور تصمیم گرفت که باید به قدم زدن هم‌چنان ادامه دهد. با خود می گفت: مرا احمق ساختند؛ اما حالا نباید بترسم و از میان جماعت فرار کنم .

بناً او به قدم زدن  ادامه داد و بعد به قصر برگشت. کاری که  اجرای آن شجاعت می‌خواست.

علی سینا

شهرک قرغه

حمل 1386







به دیگران بفرستید



دیدگاه ها در بارۀ این نوشته

طارق23.04.2020 - 01:03

 خداوند روحش را شاد دارد.
نام

دیدگاه

جای حرف دارید.

شمارۀ رَمز را وارد کنید. اگر زمان اعتبارش تمام شد، لطفا صفحه را تازه (Refresh) کنید و شمارۀ نو را وارد کنید.
   



پرتو نادری