شاید ما هرکدام یک ملا لندی باشیم!
۳۱ حمل (فروردین) ۱۳۹۸
پیرمرد هم انسان عجیبی است تا مرا میبیند انبان خاطرههایش را میگشاید و بعد هی از این در و آن در سخن میگوید. گاهی سخنانش را فهم نمیکنم. دیروز رفته بودم قرغه تا قلیونی دود کنم و به دور از غوغای بیهودۀ زندهگی باخودم باشم که یکی یک بار سرو کلۀ پیرمرد پیدا شد.
راستش چندان روی خوشی برایش نشان ندادم. چشم به بیرون غرفه دوختم تا با خودم باشم که صدای پیرمرد بلند شد:
- مگر مرا نمی بینی؟ مگر در آن بیرون چه عجایب روزگار را دیده ای که این قدر زل زده چشم دوخته ای؟
با آرامی گفتم:
- هیچ، سنگ پشتی را نگاه میکنم که با چه آهستهگی و دشواری از روی سنگها رد میشود.
پیرمرد زد به خنده، حس کردم که با خنده هاش مرا اهانت میکند. گفتم:
- مگر چه شده که این گونه بر من میخندی؟
گفت:
- باید بخندم که گاهی بینی بر آسمان میسایی که زیست شناسی یا بیولوژی میدانم؛ اما هنوز راه رفتن سنگپشت برای تو شگفتی انگیز است.
گفتم:
- این وقتها تا به سنگپشتی میبینم، حس میکنم که افغانستان نیز سنگپشتی است که بار سنگین غم و بدبختی خود را بر پشت افگنده و بیهوده میپلکد. معلوم نیست به جایگاهی میرسد یانه!
گفت:
- بلی، بلی، این هم یک دیگری از آن خیال پردازیهای شما مردم است، گاهی اندوه افغانستان را بر پشت سنگپشت می اندازید و گاهی هم زمین را بر شاخ گاو میگذارید وگا را بر پشت ماهی و ماهی را در دریای قیرگونۀ که نمیدانید در کجاست. تا زمین لرزه میشود به آن گاو بیچاره که جز در ذهن شما در جای دیگری جای ندار دشنام میدهید که گاو باز گوش خود را تکان داد، زمین جنبید و خانههای مردم الاغاب شد.
نمیدانستم چه بگویم که چرا پیرمرد این همه مرا کودک اندیش میپندارد. خواستم چیزی بگویم که پیرمرد مجالم نداد و گفت:
تو به تناسخ باور اردداری؟
گفتم: نه،
گفت:
مشکل تو همین است. جهان جهان تناسخ است. شاید هزاران سال پیش یک انسان مانند من و انسانی مانند تو زیسته باشند و روح سرگردان شان رسیده به ما.
خاموش ماندم تا پیرمرد به فلسفه گویی خود ادامه دهد و او ادامه داد.
- من نمیدام که « داروین » در کتابهای شما چه بد کرده است؛ اما این را بدان در روزگاران دور این سنگپشت، مردی بود ترازوکش. در ترازو کشی خود ترازو میزد. حق مردم را میخورد. چون مُرد، آن دو پلۀ ترازو بر پشت و شکم او چسپید و او به سنگپشتی بدل گشت. این سنگ پشت به مهربانی نمیارزد. خایین ترازو میزد ترازو. به حساب تناسخ حال روح آن مرد در بدن سنگپشتها جاری است.
پیرمرد چشمانش را تنگتر ساخت و لحظههایی خاموش ماند. مانند آن بود که میخواهد سخنان خود را از چاهی بیرون آورد. حس کردم میخواهد چیز دیگری هم بگوید، گفتم: دیگر چه؟
گفت:
- شاید این حکایت را جایی شنیده باشی؟ این حکایت را که روزی بر الاغی هیزم بارکرده و به مدرسهیی میبردند. چون الاغ بردر مدرسته رسید ایستاد ودیگر گامی به پیش ننهاد. هر قدر که تلاش کردند سودی نداشت. همه حیران مانده بودند که این الاغ سر به راه چگونه یکی ویکبار خود را رخش رستم ساخته است.
مردی روزگار دیده ای که از آن جا میگذشت، چون ماجرا دید، ایستاد و آمد بر سر و روی الاغ دستی کشد و گفت: ای مردم، آسوده باشید که این الاغ به هیچ قیمی که حتا اگر گوشش را که هم ببرید گامی به مدرسه نخواهد گذاشت؟
همه حیران مانده بودند که این مرد چه میگوید. کسی با لحن تمسخر آمیزی گفت:
- تو از کدام سرزمینیی، مگر زبان الاغ میدانی؟
مرد گفت:
- زبان از یاوهگویی نگهدار! من از شما میپرسم آیا شما چیزی از تناسخ میدانید؟
همهگان به حیرت سوی هم نگاه کردند که این تناسخ دیگر چیست؟ تا این که کسی از آن میان گفت:
- ما از تناسخ مناسخ چیزی نمیدانیم، این قدر میدانیم که باید الاغ را به مدرسه بریم که زمستان است و هیزم نداریم.
مرد روزگار دیده گفت:
- تا در احوال این الاغ میبینم و تا جاییی که از تناسخ میدانم روح شاگرد مدرسه گریزی در بدن این الاغ جاری شده و این الاغ را هرگز نمی توانید به مدرسه ببرید. آیا در این مدرسه شاگرد مدرسه گریزی بوده است؟
مردمان لحظههایی خیره خیره به هم نگرستند تا این که یکی گفت:
- بلی ، بلی شنیده ایم، شاگردی بوده است که پدرهر قدر کوشید نتوانست او را در مدرسه نگهدارد. تا به مدرسه می آوردندش، از دیواری آن سوی دیگر خیز بر میداشت و می گریخت. میگفتند که آن شاگرد مدرسه گریز حتا از پیش روی مدرسه نمیگذشت.
مرد روزگار دیده با خندهیی گفت:
- پس بدانید که آن الاغ همان شاگرد مدرسه گریز است. روح آن شاگرد مدرسه گریز در بدن این الاغ جاری شده است. زحمت برخود هموار نکنید که گامی به مدرسه نخواهد گذاشت.
ناگزیر هیزم از الاغ برداشتند و الاغ گویی که گرگی به دنبال اوست خیز برداشت و سر به گوه و بیابان زد. تا سخن پیر مرد به این جا رسید سرم را پایین انداختم و آرم آرام خندیدم. پیر مرد با تعجب پرسید:
- این خندهها دیگر از کجا شدند؟
گفتم:
- پیرمرد تمام برهانت روایتی بود از یک الاغ.
پیر مرد با لحنی که گویی میخواهد نادانی را راه راست نشان دهد، گفت:
- صد سال سفر باید تا پخته شود خامی! باش تا روایت هایی از آدمهای روزگار بگویم که شاید مغز سنگگ شدۀ تو اندکی باز شود. پیر مرد دود قلیون خود را حلقه حلقه از دهان خود بیرون زد و گفت: تو چیزی از راسپوتین شنیده ای؟
گفتم:
- ها، همان مردی که میگویند شیطان روی زمین بوده و گویا ماجراهای آینده را پیش بینی میکرد و در دربار آخرین تزار روسیه جایگاهی بلندی داشت.
- کاملا درست میگویی، همان مرد را میگویم، اما غیر از پیشبینی هایش کمال بزرگی دیگری هم داشت که به آن کمال شهرت بیشتری داشت و او را از نزدیکان خاص ملکه ساخته بود.
هر دو زدیم به خنده.
پیرمرد گفت:
- از ملا لندی چیزی دیده ای ؟
- نه، خدا نشان ندهد.
با خندۀ بلند گفت:
- خوب حتما شندیده ای، می دانی علم تناسخ میگوید که روح راسپوتین در وجود ملا لندی جاری شده بود و این ملا لندی همان راپسپوتین دربار تزار است. تنها او راسپوتین دراز قامت بود و این راسپوتین کوتاه قامت یعنی لندی.
گفتم:
خوب است که میگویند ملا لندی رفته به جهنم، دیگر وردی نخواهد خواند و تومار نخواهد داد.
پیرمرد با صدایی که گویی میگوید: ای نادان، من چه میگویم، دمبوره ام چه میگوید. این همه گفتم ، هنوز میپرسی لیلی نر بود یا ماده! قلیون خود را چنان کش کرد و قلیون به قُرقُر آمد که گویی ملا لندی ورد میخواند، در حالی که پیپ قلیون را محکم در دست خود فشار میداد گفت:
- مگر روح ملا لندی کجا رفته است. این روزها که این همه والی لندی، داکترلندی، دگروال لندی، فعال مدنی لندی، رییس لندی، استاد لندی، سیاستمدار لندی، وکیل لندی، قومندان لندی، شاعرلندی، نویسندۀ لندی و لندی لندی لندی میگویند معنایش را میفهمی ... شاید روح ملا لندی در همۀ ما حلول کرده باشد، شاید ما همهگان همان ملالندی باشیم.
پرمرد خاموش شد و مانند آن که با خودش پچ پچ کند زیر لبگفت:
- شاید این لندیستان ما هیچ گاهی بی ملالندی نماند
یک لحظه هردوان خاموش ماندیم تا این که صدایی بلند شد:
- فالبینم، فال میبینم!
- دیدم دو زن جوان با انبانهایی برگردن دستانشان را به سوی ما دراز کرده و میگویند: فالبینم، فال میبینم!
با دست به زنان اشاره کردم که بروید، ما فالی نداریم. متوجه شوم که پیرمرد با چشمان کلایسه شدهای به سوی زنان نگاه میکند. از نگاههایش ترسیدم. شاید زنان هم ترسیده بودند، راه خود گرفتند و رفتند.
پیرمرد خاموش شد و من هم، گویی پیرمرد دیگر سخن برای گفتن نداشت. بی آن که بدرود گوید از جای برخاست و رفت؛ اما من می شنیدم که پیر مرد در هر قدم میگوید: شاید ما هر کدام یک ملا لندی باشیم، شاید ما هرکدام یک ملا لندی باشیم، شاید ما هرکدام یک ملا لندی باشیم، یک ملا لندی ...
بار دیگر ازغرفه به بیرون نگاه کردم دیدم سنگ پشت، در میان سنگها به پشت افتاده و دست و پای میزند؛ اما نمیتواند از جای برخیزد!
حمل 1398/ کابل
به دیگران بفرستید
دیدگاه ها در بارۀ این نوشته