نژادشناسی ضحاک ماران
۱۲ حمل (فروردین) ۱۳۹۸
اخیراً جانور شناسان به این نتیجه رسیده اند که در میان ضحاک ماران یا ضحاک ماردوش و خاندان سعود، پیوند ژنیتیکی بسیار بسیار نزدیکی وجود دارد. گویی دو شاخته اند از یک درخت. تازهترین پژوهشها نشان میدهد که ژنهای آنان با ژنهای یک نوع مارسمی آدمیخوار همخوانی شگرفی دارد.
از این روی جانورشناسان، پیوند ضحاک و خاندان سعود را پیوند مار گفته اند. همان ماری که چون شیطان شانههای ضحاک را بوسید، از جایگاه بوسههای او سر برآورد.
ضحاک خود نیز شیطان بود، برای آن که با شیطان پیمان داشت و در فرمان شیطان بود، شیطان آن چه میگفت او چنان میکرد. چون مارها از شانههای ضحاک سر برآوردند، شیطان ناپدید شد. برای آن که آن ماران خود همان شیطان بودند.
تازهگیها جانور شناسان در یک نشست خبری این کشف بزرگ را در اختیار جهانیان قرار دادند. انبوهی از خبرنگاران و دانشمندان از چهار گوشۀ جهان گرد آمده بودند تا به سخنان جانور شناسان گوش نهند و پرسشهایی را در میان گذارند.
پس از چند پرسش و پاسخ من نیز دست بلند کردم تا چیزی در این پیوند بپرسم. پیر مردی که کنارم نشسته بود دستم را پایین کشید و گفت:
- چه میخواهی بگویی؟
گفتم:
- باید بپرسم هر ژن در یک جانور صفتهای مشخصی را پدید میآورد، پس اگر در میان ضحاک و خاندان سعود ژن های مشترک و جود دارد، در این صورت صفتهای مشترک آنان در چیست؟
پیرمرد تبسم استهزا آمیزی بر من کرد و گفت:
- خودت را ریشخند مردم مساز! همه چیز روشن است. این ژنهای مشترک، صفتهای مشترک را نیز در میان آنان پدید آورده اند. به گمانم چیزی از زیستشاسی سرت نمیشود.
زدم به خنده و گفتم:
- من خود شاگرد زیستشناسیام .
این بار پیر مرد بلند بلند خندید و گفت:
- شاید جای زیستشناسی افسانهشناسی خوانده باشی!
چشمهایش را که گونهیی از خشم در آنان میدرخشید در چشمهای من دوخت و با صدای بلندتری گفت:
نگاه کن! ضحاک بر شانههایش مارهایی داشت. ماران ضحاک به دور گردن او و گاهی هم به دور دستان او حلقه می زدند. ضحاک هربار که به سوی کسی دست دراز میکرد ماران از آستینهای او سر بیرون میکردند حال اینان هم مارانی دارند؛ اما نه بر شانههای شان؛ بلکه حلقه زده بر گرد سر شان.
خندیم، دیدم که خندهام پیرمرد را خشمگین میسازد. با صدای آرام و آمیخته با ترس پرسیدم:
- ای پیرمرد آن چیزی را که آنان بر گرد سر دارند آن را چلتار گویند، چلتار که مار نیست!
پیرمرد با دستش به زیر الاشه ام زد و گفت:
- به خداوند سوگند تو از زیستشناسی بویی نبرده ای! تو آیا چیزی به نام تکامل انواع میدانی؟
گفتم:
- کمابیش چیزکهای هنوز در کله ام است.
- پس چرا نمیفهمی که ماران ضحاک در نتیجۀ شرایط زیست محیطی، خود را بالا کشیده و به دور سر اینان حلقه زده اند. جانور شناسان به گونۀ دقیق همین امر را کشف کرده اند که آنچیزی که بر دور سر اینان حلقه زده، خود ادامۀ تکامل همان ماران ضحاک است.
گفتم:
- پیرمرد اگر این فرضیه درست هم باشد. در این صورت چه شباهتهای در میان ماران ضحاک و ماران خاندان سعود وجود دارد؟
گفت:
- هردو، مغز سر مردمان را می خورند، بیشتر مغز سرجوانان را. اگر انصاف داشته باشیم بازهم ماران ضحاک جوانمردتر از ماران خاندانسعود بودند. برای آن که در سرزمین خود چنین میکردند.
از این نقطه نظر ماران ضحاک با ماران خاندان سعود فرق دارند. ماران خاندان سعود نه تنها مغز مردمان خود؛ بلکه تمام هستی مسلمانان جهان را میخورند.
ماران ضحاک روزانه تنها مغز سر دو جوان را میخوردند؛ اما ماران خاندان سعود روزانه در هفت اقلیم جهان نه تنها مغز سر؛ بلکه گوشت، پوست و استخوان هزارن انسان، چه مسلمان و چه ناملسمان را میخورند؛ اما اشتهای شان بیشتر به خوردن مغز، گوشت و پوست عجمیان، صاف است.
پیرمرد لحظۀ خاموش شد و نفس گرفت و آنگاه با صدای غم آلودی گفت:
- بدبختی این است که ماران خاندان سعود روزانه هزاران مار دیگر میزایند و رها میشوند در کشور های اسلامی و گاهی هم از مرز کشور های اسلامی به کشور های غیر اسلامی نیز میرسند و مردم خواری میکنند.
صدای پیرمرد بیشتر و بیشتر در اندوهی پیچیده شد و نگاههایش را به نقطههای دوری دوخت و گفت:
- کاش مصیبت ماران خاندان سعود در همینجا تمام میشد؛ بلکه این ماران به گذشتههای دور نیز می روند و آن جا نیز به غارت میپردازند.
با تعجب پرسیدم:
- ای پیرمرد این همه گزافه گویی مکن! مگر ماران چگونه خود را به گذشتهها میرسانند؟
گفت:
- هنوز بسیار بسیار خام و ساده اندیشی! این مارها تبلور شیطان اند، این مارها خود شیطان اند. نه تنها ماران خاندان سعود؛ بل ماران شیخان شتر کینه دیگر نیز خود را به گذشتهها میرسانند.
بازهم با تعجب پرسیدم، آخر چگونه؟
پیرمرد با خشمی سر خود را مانند تربوزی در میان دستانش گرفت و فشار داد و فشار داد و با بیحوصلهگی گفت:
- ای ای ای؛ مگر نمیبینی که این مارها همه جا که میرسند، خود را به آب و آتش میزنند تا استخوانهای بزرگان مردمان را از خاک بیرون کنند، بخورند یا به آتش کشند.
گاهی بر گور خیام هجوم میبرند، گاهی بر گور مولانا جلال الدین، گاهی بر گور شمس تبریزی،گاهی بر گور فردوسی، سعدی، حافظ ، حکیم ناصر خسرو، ابن سینا، زکریای زاری و ... تا استخوان این بزرگان دین، اندیشه و فرهنگ را چنان موشهای موزی بجوند و بجوند. به کتابخانهها هجوم میبرند و به گفتۀ فرخزاد اوراق زرنگار کتابها را میجوند.
نمادهای تاریخ و فرهنگ هزاران ساله را فرو می ریزند تا چنان بومهایی بر ویرانههای آنان آشیان بیارایند. به باغهای هزاران سالۀ اسطوره و تاریخ هجوم میبرند و ریشههای درختان اسطوره، تاریخ، دین و آیین مردمان را میجوند تا مردمان را ازیشه شان جدا سازند.
پیرمرد خاموش شد. دو دست روی چشمانش گذاشت و سرش روی زانوانش خم شد. شنیدم که حُق حُق گریه میکند و در حُق حُق گریههایش تمام اندامش میلرزد.
دلم برای پیر مرد سوخت در بغل گرفتمش. سر از زانوان بلند کرد و دستان از روی چشمانش برداشت. دیدم از دو چشمش دو رشته خون روی گونه هایش جاری است.
یک لحظه حس کردم که این پیرمرد، من خودم هستم. یک لحظه حس کردم که همۀ سرزمینهای تاراج شده در اندام این پیرمرد تبلور یافته است.
با دلتنگی پرسیدم:
- ای پیر خردمند،آخر چیزی بگوی سرانجام ما چه خواهد شد؟ آن ضحاک ماران را کاوه آهنگر، فریدون با رستاخیز مردمان از پای در افگندند و حال که به گفتۀ تو ماران ضحاک در چلتار خاندان سعود و شیخان شتر کینۀ عرب استحاله یافته اند، با اینان چه میشود، چارۀ کار چیست؟
تبسمی در چهرۀ پیرمرد شگفت و گفت:
- این روزها مانند آن است که ورق بر گشته است. برخی از ماران خاندان سعود دیوانه شده اند و به سوی خود آنان برگشته اند و آغاز کرده به نیش زدن و خوردن گوشت آنان.
گفتم:
مگر این ماران مغز آنان را نمیخورند؟
پیر مرد خندۀ عجیبی کرد و گفت:
- ای بیخبر از رمز و راز روزگار! اگر آنان سر سوزن مغز میداشتند مارپروری نمی کردند!
گفتم:
- پس جهان به کام ماران خواهد شد؟
خندید و گفت:
- نه، هنوز نسل عقابان بلند پرواز در کوهستانهای بلند انقراض نیافته است و اما چارۀ کار تو ..
تا چنین گفت، بند دستم را محکم گرفت و گفت بر خیز!
برخاستم و در حالی که بند دستم را محکم گرفته بود و هر لحظه بیشتر فشار میداد، مرا مانند کودکی به دنبال خود میکشید. من به دنبال او می رفتم؛ اما نمیدانستم به کجا!
خورشید چند نیزه در آسمان بلند شده بود. متوجه شدم که رسیده ایم به دانشگاه کابل و در برابر دانشکدۀ علوم ایستاده ایم. گفتم:
- چرا مرا اینجا آورده ای؟
گفت:
- باید بروی تا زیستشناسی بخوانی!
گفتم:
- من سالها پیش زیستشناسی خوانده ام.
گفت:
- خوانده ای؛ اما نفهمیده ای!
با دست به سوی دروازۀ دانشکدۀ سانیس اشارتی کرد و گفت:
- برو، من تا همین جا با تو بودم . برو و آن قدر بخوان تا بهفمی!
چند گام برداشتم، حیران بودم که چه کار کنم. به پشت سر خود نگاه کردم، دیدم پیر مرد سرجایش نیست. بی اختیار چشمم به آسمان دوخته شد و در آسمان دیدم که پیرمرد خورشید را روی دوش خویش گرفته، آرام و با وقار در حالی که تبسم سرخی بر لبان دارد؛ خورشید را بردوش می کشد. تا مرا دید بار دیگر با دست به سوی دانشکدۀ ساینس اشارت کرد و شنیدم که میخواند:
سنگینی آفتاب بر دوش من است
گل برسر گل شگفته آغوش من است.
به دیگران بفرستید
دیدگاه ها در بارۀ این نوشته
فایز | 12.05.2019 - 21:00 | ||
بسیار زیبا |