روایتی از شهر عجایبات و غرایبات!
۷ جوزا (خُرداد) ۱۳۹۶
این روزها همه اش شکستن شکستن است، طالبان می شکنند، داعش می شکند هراس افگنان کمر بسته ای دیگر می شکنند، دولت هم پس نمانده ، می شکند، اما با چکش دموکراسی. در بازار پرهیاهوی شکستن شکستن، تابو شکنی نیز به یک صدای بلند بدل شده است. تا می بینی تا بو است که یکی پشت دیگری شکسته می شود. هراس من این است که اگر این تابو شکنیها این گونه دوام یابد، ما دیگر تابویی نخواهیم داشت.
روزی کسی را دیم تنبان آهنین پوشیده بود، گفتم : این چه کار است؟
گفت: من تابو شکنی می کنم!
در حمام رفتم، دیدم کسی پشت و پهلوی خود را با کف پای خود کیسه می کرد.
گفته چرا با دستانت؟
گفت: تابو شکنی می کنم.
جوانی دیدم که که کتاب را از صفحۀ اخر به سوی صفحۀ نخست می خواند،
گفتم: چرا کتاب را سر چپه می خوانی؟
گفت: تابو شکنی می کنم!
کسی، دیدم که سگرت را در سوراخ بینی خود فروبرده و کش می کند.
گفتم: این دیگر چیست؟
گفت: تابو شکنی می کنم!
دختری دیدم که از ناز سخن به چشم و ابرو می گفت، کفش دو رنگی بر پا کرده است، یکی سیاه و دیگر اش سرخ. دهانم از شگفتی باز مانده بود. خودم را به او رساندم و چشم هایم به کفش هایش دوخته شدند. دختر با خشونت آمیخته با ناز دخترانه گفت: چه شده؛ مگردر زنده گی ات دختر را ندیده ای؟
گفتم دیده ام ؛ اما دختری که کفش دو رنگ بپوشد را ندیده ام! خنده یی کرد و گفت: دهاتی مرد بی خبر از دنیا، ما از آن دختران توت چین دهاتی نیستیم، ما تابو شکنی می کنیم!
جوان بچه یی دیدم که شلوار خود را جای کرتی پوشیده بود، سر اش از شلوار بیرون زده و دستان اش را در دو پاچۀ شلوار کرده بود، کرتی اش را به جای شلوار پوشیده بود، مضحکه یی به نظرم آمد. این بار مانند دیوانهیی بلند بلند خندیدم. جوان برگشت و به سوی من آمد. چشم هایش کلابیسه شده بودند و با صدای خروس چوچه مانند خود پرسید: چه گپ است، آدم را ندیده ای؟
گفتم : دریشی ات را درست نپوشیده ای! خندۀ جوان بچه، چنان بلند شد که من از خندۀ خود فراموش کردم و با استهزا گفت: او دیوانه، برو پشت کارت، ما تابو شکنی می کنیم!
دل تنگ شده بودم، به ملک دیگری رفتم که آن را ملک عجایب و غرایب می گفتند، دیدم همه پشک های غوربنگو نگران گوشت شده اند. پرسیدم خدایا، در این کار چه حکمت است؟
کسی پیش آمد و با تبختری گفت: ما در این بحر تفکر کجاییم و تو کجایی! این شهر، شهر تابو شکنان است و ما تابو شکنی می کنیم!
باخود گفتم در سرزمینی که گربه هایش نگران گوشت باشند، به ماندن نمی ارزد ، دلتنگ تر از گذشته به راه افتادم و رسیدم به شهر دیگری. در بازار که می گشتم، مردمان دیدم دستان شان بسته به زنجیر و شمار دیگری آزاد آزاد که هرچیزی را که از هرجایی میخواستند بر می داشتند و می بردند. شحنه گان بر آنان چیزی نمی گفتند و تنها متوجه دست بسته گان بودند تا هیاهویی نکنند.
از کسی که دستان اش باز بود، پرسیدم: برادر، این چه رسمی است که در این شهر حاکم است؟ خیره خیره به سویم نگاه کرد و پاسخی نداد. از دیگری پرسیدم و از دیگری و از دیگری. تا این که کسی گفت این رسم را حکمتی است که عقل ما قد نمی دهد. پاسخ این پرسش تو جز حکیم الحکمای شهر دیکر کسی نداند. اگر می خواهی ترا به نزد حکیم شهر ببرم؛ اما اول باید دستانت را ببندم. سخت وسواس شده بودم و با ناشکیبایی می خواستم این راز بدانم، پذیرفتم!
در راه که می رفتم به حکیم الحکما می اندیشیدم که دستان اش باز باشد یا بسته! چون باریاب شدم حکیم الحکما دیدم نشسته بر جایگاه و دستان اش باز؛ اما دراز دراز که چنین دست درازی در زنده گی ندیده بودم. به چارسوی خود نگاه کردم دستان همه گان باز بودند؛ دراز دراز؛ اما نه به درازی دست حکیم الحکما. با خود گفتم شاید این سرزمین دراز دستان است و قدرت هر کس به اندازۀ درازی دست اوست.
در چنین چرت های فرو رفته بودم که حکیم الحکما گویی بر من چیغ زد که ای غریبه ترا چه نیازی به دربار ما کشانده است؟
گفتم: ای حکیم الحکمای روزگار! جرعهیی از حکمت خود مرا ارزانی دار! که پرسشی کامم را خشک کرده است!
حکیم الحکماا گفت: چه پرسشی؟ بر گوی! حکمت ما چنان دریای خروشانی جاری است و هر کس به قدر توان خود می تواند از این دریا بنوشد!
آب دریا را اگر نتوان کشید
هم به قدر تشنه گی باید چشید
گفتم: حکمتت فزون در فزون باد! چون به این شهر رسیدم، مردمان دیدم دست بسته، نشسته ملول و دل تنگ؛ اما مردمانی دیدم دستان شان باز و تا می توانستند مال و منال دست بسته گان را با خود می بردند، شحنه گان شهر بر آنان چیزی نمی گفتند و نهیبی نمی زدند!
انفجار خنده یی در دهان حکیم رخ داد، کاخ حکیم الحکما به مانند آشیانه یی افتاده بر آب می لرزید، قندیل ها نیز می لرزیدند و یگان یگان بر زمین می افتادند. من نیز می لرزیدم. تا این که حکیم الحکما گفت: آنانی را که دیدی دستان شان باز است و هر چیزی را از هرجایی که می خواهند بر می دارند، دزدان شهر اند. دست بسته گان را که دیدی مردمان شهر اند که دزدی نمی کنند! ما دست مردمان را بسته و دست دزدان را باز گذاشته ایم!
از تعجب چشم هایم مانند تخم مرغ خانهگی بیرون زدند. گفتم ای حکیم بزرگوار، که چنان خورشیدی بر فراز کوه حکمت می درخشی، چه حکمتی است در این کار که رسم این شهر شده است؟ ما در سرزمین خود حکمت نداریم؛ اما دست دزدان را می بندیم تا مال و جان مردمان در امان بماند، دست مردم را باز می گذاریم تا از خود، مال و زنده گی خود پاسداری کنند؟
حکیم الحکما باز خندید، خندید و خندید، می ترسیدم که این خندههای هراس انگیز گلوی حکمت آلود شان را نبندد، تا این که گفت:
حکمت در همین جاست، ما تابو شکنی می کنیم. این سرزمین عجایبات و غرایبات است. آتش را با آتش خاموش می سازیم، خون را با خوان می شوییم، تیغ را با استخوان تیز می کنیم. این ها همه تابو شکنی سرزمین عجایب و غرایب است. در این سرزمین مردمان را دست می بندیم تا آموزش های مدنی فراگیرند، به دزدی آماده شوند، چون چنین شد دستان شان بازگشاییم. می دانی آن وقت چه می شود؟ تا چیزی بگویم که باز خنده های حکیم الحکما توفانی شد و گفت: آنگاه دزدی دیگر مشکل این سرزمین نخواهد بود. چون همه گان دزد می شوند، اگر کسی از کسی دزدید، فردا او از کس دیگری می دزد و جامعه متعادل می شود. اگر اینگونه نشد می دانی چه می شود.
گفتم: ای حکیم بزرگوار! عقل من کوچک تر از آن است که ازحکمت تو بویی ببرد.
گفت: در آن صورت که همهگان دزد باشند، دزد نمی تواند از دزد بدزد و سرزمین گل و گلزار می شود. شاید شمار کوچک دزدان بزرگ باقی بمانند که چندان مهم نیست. این یک قانون هستی است. نهنگان ماهیان کوچک را می خورند. خوب اگر نخورند نهنگان می میرند، مارهای بزرگ بقه های جویبار ها را می خورند، خوب اگر نخورند می میرند و نظام هستی بر هم می خورد! گرگان هار گوسفندان را می خورند، خوب اگر گوسفند را نخورند، چه بخورند. وقتی تو ماهی باشی، بقه باشی، گوسفند باشی خورده می شوی، از همین سبب ما می خواهیم همه گان نهنگ باشند، همه گان مار باشند، همه گان گرگ باشند، گرگ! این همه تابو شکنی است!
خواستم بپرسم، پس در این صورت دزدی رنگ دیگری می گیرد؛ اما تا زبانم را شور بدهم که حکیم گفت: پرسش ها باید در بارۀ تابو شکنی باشد، بیرون از موضوع چیزی نپرسید!
دهانم خشک مانده بود. حس می کردم که در کاسۀ سرم اتشی می سوزد، حس کردم که باز صدای حکیم را می شنوم که به دراز دستان که به دور او گرد آمده بودند، می گفت: دستان اش را باز کنید که برود.
دوپای داشتم دوپای دیگر قرض کردم و از کاخ حکیم الحکما دویدم به کوچه های شهر. حس می کردم که کله ام مانند خربوزه یی در زیر خورشید ماه جوزا ورم کرده است. سرم را در میان دو دستم فشار دادم که انفجار نکند، هنوز کله ام در میان دستانم بود که صدایی مانند تندری در گوش هایم پیچید، من تابو شکنی می کنم، مرا بشناسید! من تابو شکنی می کنم تابو شکنی!!! فکر کردم صدای حکیم است، اما متوجه شدم که صدا از افق های دوری می آید. به هر سوی که روی می گشتاندم این صدا پردههای گوشم را آزار می داد: من، تابو شکنم، مرا بشناسید!
کسی که از کنارم می گذشت پرسیدم: این صدای کدام تابو شکن و از کجا می اید؟
گفت سگرت داری؟
گفتم، بلی!
یک نخ سگرت برایش دادم، به فلتر سگرت آتش زد، گفتم اشتباه کردی، سگرت را از فلتر آن روشن نکن! خندید و خندید، گفت: ما از جماعت تابو شکنانیم، تابو شکنی می کنیم.
دود تلخ فلتر سگرت را در سینه اش فرو برد و گفت: بگو چه می گویی؟
گفتم این صدا می گوید: من تابو شکنم، مرا بشناسید! صدای کی است؟ چه می خواهد بگوید؟
گفت: به گمان از سرزمین سنت های پوسیده می آیی؟
گفتم: در شهر شما غربیم!
گفت: این صدای تابو شکن پست مدرن ما است. مانند آن که مرا درسی دهد گفت: دو گونه تابو داریم، تابو های مدرن و تابو های پست مدرن. ما دیگر با سنت های پوسیده و تابوهای سنتی سرو کاری نداریم.
مرد سگرت اش را کش کرد و ادامه داد: تابوهای مدرن با شیوه های مدرن و تابو های پست مدرن با شیوه های پست مدرن شکستانده می شوند. این صدا از مردی است که امروزه مکتب و روش تازه یی تابو شکنی پست مدرن را در سطح جهان اندیشه پردازی و رهبری میکند. اوافتخار بزرگ سرزمین عجایبات و غرایبات است.
گفتم: این تابوهای پست مدرن اش دیگر چیست؟
گفت: هدفم تابوهای آسمانی است.
با تعجب گفتم: تابوی آسمانی!
گفت: بلی تا بوهای آسمانی؛ مگر وقتی یک طیاره از شهری پرواز می کند و باید در سر منزل خود نشست کند، یک تابو نیست؟ مانند آن که بی باوری ام را در چشم هایم خوانده باشد، گفت: این یک تابو است، یک تا بو!
حال کسی که بتواند با یک اشارۀ دست، این طیاره ها را از آن گوشۀ جهان دوباره از آسمان بر گرداند؛ مگر تابو شکن نیست؟ پیش از آن که چیزی بگویم، گفت: غربیۀ شهر سنت های پوسیده! این یک تابو شکنی است که کسی طیاره یی را با دست اشاره می کند و طیاره چنان عقاب دست آموزی بر می گردد و روی دست اش می نشیند!
این صدا از همین مردی است، او همین دیروز چنین کرد که نه تنها دهان سرزمین عجایبات وغرایبات بلکه دهان جهان نیز باز مانده بود. این جا هر شهروند یک تابو شکن است، همه تابو های زمینی را شکستانده ایم و حالا دوران شکستن تا بوهای آسمانی است. این مرد شاید فردا ها همه ستاره گان، ماه و خورشید را با یک اشاره به سرزمین عجایبات و غرایبات بکشد و آن گاه این سرزمین آسمان همه جهان خواهد بود!
ترسیده بودم، با خود اندیشیدم که این جا غریبه ام، نکند این مردم مرا تابو انگارند و به هوای تابو شکنی مرا هم پرچه پرچه کنند، بی آن که خدا نگهدار گویم، سرم را پایین انداختم و از او دور شدم!
ثور 1396
شهرکابل
به دیگران بفرستید
دیدگاه ها در بارۀ این نوشته