ماهمهگان بازماندهگان قابیل ایم!
۱۹ جدی (دی) ۱۳۹۵
تا آن بزرگوار فسلسفهگوی فریاد زد: « انسان، گرگ انسان است!» دیگر سنگ پشت سنگ بود که از فلاخن ملامت به سویش پرتاب می شد. او هنوز در تحلیل تاریخی – فلسفی خود به جامعۀ ما نرسیده بود، به افغانستانی با پنج هزار سال تاریخ روسیاه و دروغین، که چنین گفته بود. اگر می رسید نمی دانم چه تعریف خونینی از انسان به دست می داد! او شاید در تمام بررسی های جامعه شناسانه و انسان شناسانه اش به چنین موردی نرسیده بود که حتا انسان مغاره نشین درغار کوهی هم بر گلوی فرزند یک سالۀ خود تیغ گذاشته و چنان درندهیی گلوی فرزند را دریده باشد!
در روایتها خواندیم که قابیل چون هابیل برادرش را به ناحق کشت، نمی دانست او را چگونه جایی پنهان کند، آمده است که دو شیطان به سیمای دو کلاغ برزمین فرود آمدند و با هم جنگیدند، آن قدر که یکی دیگری را کشت و بعد با منقار و پنجال زمین برکند و کلاغی را که کشته بود، آنجا خاک کرد.
چنین بود که قابیل نخستین درس زندهگی را از شیطان فراگرفت و او نیز چنین کرد، زمین را کند و پیکر هابیل را آن جا خاک کرد. گاهی که به چنین روایاتی می رسم می اندیشم که زمین همیشه اورنگی بوده که قابیلیان بر آن حکم رانده اند و تاریکی بر روشنایی و شیطانیت بر انسانیت پیروز بوده است.
باز در روایتها خواندیم که چون ابراهیم را الهام شد، فرزند را به دامنۀ کوهی برد تا در راه خدا قربانی کند، چون تیغ برکلوی فرزند گذاشت، صدای گوسفندی شنید که خداوند فرستاده بود تا قربانی شود و او گوسفند را قربانی کرد.
شاید این جا در سرزمین ما، این دومین مردی بر روی زمین است که تیغ برگلوی فرزند گذاشته است. البته ابراهیم به صدای خدا و در راه خدا و این دیگر به صدای شیطان و در راه شیطان.
کودک یک ساله فرشتهیی است که خانهیی را به بهشتی بدل می کند؛ اما در سرزمین من فرشتهها را هم می کشند، آن هم پدران! گفتند باری در ننگرهار داعشیان کودکی نوزادی را دربرابر چشمان پدر و مادر دونیم کردند؛ وقتی پدر چنین میکند دیگر از گرگان هار بیابانی چه گلهیی!
چه می دانم شاید در وجود هریک ما یک قابیل زندهگی میکند، شاید ما همهگان بازماندهگان قابیل ایم. شاید در هرخانه ای یک قابیل نفس میکشد! بی آن که نقاب سیاه بررخ بکشیم، فرزند می کشیم، اگر دست مان به بیرق سیاه داعش برسد و به نقاب سیاه و نفرین شدۀ او، آنگاه چه خواهیم کرد!
بنشینیم و از گزافهها بگذریم و دردهان گزافهگویان مشت بزنیم تا خود را بشناسیم، شاید ما نمی دانیم، شایدهم نمی خواهیم بدانیم که به گرگان هار بیابانی بدل شده ایم و تنها نام مستعار انسان برخود گذاشته ایم.
این قدر به این تاریخ غره نشویم که جعلنامه یی بیش نیست! بازتاریخ این همه جای افتخار ندارد. آن پاره سنگی که در کوچه شما افتاده است تاریخی دارد ملیون ملیون سال درازتر از تاریخ شما. نعل اسبی را که در جایی می یابید تاریخی دارد. این نعل از چه کان آهنی بیرون شده است شاید نعل اسبی یک جهان گشا باشد! قورباغه یی که در شالیزارها سرود می خواند به تکرار و تکرار، تاریخی دارد. کمال اش هم از ما بیشتر است، ههم در آب می زید و هم برزمین! زمانی دم داشت، اما دم اش را از دست داد و شد قورباغه، داروین می گوید ما انسان ها هم زمانی دم داشتیم و دم خود را از دست دادیم وگویا شدیم انسان. بیندیشیم، مگر همین دمداران فرزندان خود را گلو می درند؟ هرگز!
در یکی از سروده هایم سال ها پیش گفته بودم:
تاج کرمنا به شیطان داده ایم
پیش شیطان وای بی افسر شدیم
وقتی ارزشهای انسانی در یک جامعه فرو می پاشد آن جامعه به گلۀ گرگان هار و دزدان خون ریز بدل می شود، ما صدای شیطان را رسا تر از صدای خدا می شنویم. ما افغانستان نیستیم؛ ما گرگستان هستیم؛ اما گرگ های که با دوپای راه می رویم و هم دیگر را می دریم، در حالی که گرگان بیابانی هم دیگر را نمی درند. ما می دریم برای آن که گرگ های تاریخی هستیم! آن که از همه بالا تر نشسته گرگی بیش نیست؛ اما ساده انگارانه خود را شیر می پندارد!
کشتن این کودک باید چنان زلزله یی ویرانگری همه ما را تکان می داد؛ اما چه می توان کرد، افغانستان با پنج هزار سال تاریخ، بیدی نیست که با چنین بادهایی بلرزد!
به دیگران بفرستید
دیدگاه ها در بارۀ این نوشته