برداشت من از افغانستان ما – بخش دوم
۲۴ عقرب (آبان) ۱۳۹۴
استعمارزدگی، بجای غربزدگی نظام قبیلوی افغانستان در نیم قرن اخیر
غربزدگی مفهومی است زاده شده ازمتصل شدن دو فرهنگ اجتماعی مختلف که درگذشته در دو دنيای دور از هم و دردو ارتفاع مختلف می زيسته اند. مسئله ای هم که کليد تاريخ معاصر افغانستان را در دوران سلطنت امانی رقم زده است، دچار شدن جامعه به سودای به اصطلاح شبه « غربی شدن» بود.
دراين ميان دولت های افغانستان، که ازعصر شاه امان الله به بعد مدعی بودند که رسالت غربی کردن کشوررا درچوکات پلانهای پنج ساله اقتصادی برعهده دارند، خود بيش ازهمه دچارغربزدگی شده بودند؛ يعنی، ادای غربی ها را درمی آوردند اما، براستی، بين سنت و تجدد معلق مانده بودند. پلانهای پنج ساله اقتصادی دوران صدارت داودخان نيمه کاره رها شد. چون برخی ازاین پلانها پروژه برزگی بود که زمان زیادی را برای احداث آنها دربرمی گرفت. برخی ازآنها به مصارف زیادی تکمیل شد. کمتر پروژه ای اقتصادی ببار مفيد می نشست.
درزمینه به اصلاحات قضایی نیزپیشرفتی صورت نگرفت. مثلاً، اگر دولت می توانست گامی بلند در امحاء بزرگ مالکین وايجاد زمین های زراعتی و آب برای زارعین برمیداشت، امکان می رفت که طبقهء ريشه دارمتوسط زارعین برای رشد تولیدات زراعتی دردهات بوجود می آمد. برعکس اغلب به نسبت بی آبی و سوختن دهات، محصولات زراعتی افغانستان بسیارکم و در بازارتولیدات افغانستان به نسبت محصولات مشابه وارداتی، گران تر شد.
فاجعه کم آبی ونبودند زمین های زراعتی درده هفتاد میلادی باعث آغازسيل مهاجرت مردم از دهات به شهرها انجاميد. اينها همه عوارض غربزدگی دستگاه حاکمه افغانستان بود. که به خيال تقليد از ممالک پیشرفته ، بی آنکه به عاقبت کارانديشيده و برای مشکلات احتمالی آينده پاسخی فراهم داشته باشد، بدون برنامه اقتصادی حکفرمانی می کردند.
شرایط اقتصادی باعث مهاجرت داخلی بیکاران ازدهات به شهرهای اطراف گردید. این توده های مردمی نا آشنا با زندگی شهری و ريشه کن شده از آب و خاک اجدادی خود، رفته رفته، شهرها را پر می کردند. آنها با خود رنگ و روی شهر و زندگی آن را تغيير می دادند؛ برخی از این گروه مهاجران در فقدان هر برنامه و آينده ای دولتی برای حاشيه نشينان و فقيران، که در نگاهشان به زندگی شهری می شد حسرت و نفرت را يکجا مشاهده کرد. به تدريج بدون درک سیاسی به لشگرچپی خلقی ها ، پرچمی ها وشعله ایها وبنیاگرایان مذهبی تبدیل شدند.
از سوی ديگر، همان حکومتی که خودش «دانشجویان» را در دانشگاه های خويش می پرورانید و ، از طریق بروسیه به خارج فرستاده بود، تا ارزش های جهان مدرن را درک و اخذ کنند، در عين حال، دوست داشت که بر آنان همچون عهدامیرعبدالرحمن خان حکم براند؛ از آنان می خواست که از مواهب زندگی شهری برخوردار باشند اما به آنچه در زندگی سياسی غرب ديده اند فکر نکنند، آزادی بيان را به باد بسپارند، هوس شراکت حزبی خودمدار در زندگی سياسی را از سر به دور کنند و، گله وار زندگی کنند. بدينسان، حکومت غير مذهبی و نيمه سکولار افغانستان به دست خود مهمترين پشتيبانان بالقوه اش را که قشر روشنفکر بود که رسالت راه گشای اجتماعی و اقتصادی را داشت، از خود می راند.
کودتای خونین حزب دموکراتیک خلق وپرچم فاجعه ی بود که مردم افغانستان پس از دو سه قرنی گردن کشی، ساختار قبیلوی و جامعه سنتی، ناگهان خود را رويا روی، و در«ارتباط»، با ایدئولوژی نظام کمونیستی شوروی نا توان يافتند.
حزب دموکراتیک خلق و پرچم که عاری از برنامه اقتصادی و اجتماعی بود، بعد از کودتای ثور به عجز خود پی برد، شکست را پذيرفت و بخش های عمده ای ازاعضای حزب خويش را از دست داد. سرکوب روشنفکران وقتل های زنجیری ازعمل کرد این حزب بود. دولت خلقی ها و پرچمی ها درست بعد آغاز همان شکست اولیه بجای طرح برنامه های اقتصادی روند سرکوبگری را بیشتر پیش خود ساختند.
فضای سیاسی نهاد های فرهنگی افغانستان و ذهنیت بعضی از دانشجویان و استادان دانشگاه کابل، پولی تخنیک وغیره نهاد های فرهنگی افغانستان تا کودتای ثور، خيال خام لنینسم روسی ومائوئیسم چینی را فرا گرفته بود.
اما، درپی کودتای حزب خلق، بسياری از «روشنفکران» ما به اين نتيجه رسيدند که جامعه افغانستان، درراهپيمائی نيم قرنی خود به سوی غربی شدن، تنها به دام ایدئولوژی انترناسونالیسم روسی رسيده است ـ حالتی که، به قول داریش آشوری ، خطرناک و از درون خالی کننده است.
به دیگران بفرستید
دیدگاه ها در بارۀ این نوشته