فرخنده و رهزنان دین محمد (ص)!
۲۳ حمل (فروردین) ۱۳۹۴
هیچ تردیدی نیست که قتل فرخنده را نمی توان با هیچ منطق و با هیچ دین وآیینی توجیه کرد! این حادثۀ شوم تمام قد نه تنها در برابر ما؛ بل در برابر همۀ بشریت ایستاده است. حس می کنم که سرهای ما چنان حجم بزرگی از شرمساری روی سینههای مان خمیده و به درازای تاریخ خمیده خواهد ماند!
من این جا به انگیزههای این حادثۀ خونین نمی پردازم. شاید بهتر آن باشد تا در آن سوی آن همه انگیزههایی که وجو داشته به دلایل و عوامل حادثه پرداخته شود . برای آن که عامل یک امر درونی است و انگیزه یک امر بیرونی. وقتی کبریت روشنی را به پیالۀ لبالب از بنزین نزدیک کنیم، بنزین آتش می گیرد؛ اما اگر همین گبریت روشن را به پیالۀ آبی برسانیم، نه تنها آب آتش نمی گیرد؛ بلکه کبریت روشن را خاموش می سازد.
سخن آن تعویذ نویس که نفرین خدا بر او باد! درست همان کبریتی بود که روشن شد. شاید این گونه روشن شده بود: های مردم این زن قران را آتش زد! این کبریت زمانی روشن شد که سینههای آن جماعت آدم کش پر بود از بنزین و باروت تعصب، ناآگاهی، نابخردی و عقدههای کور غریزی! در یک لحظه این همه انبان باروت و بنزین مشتعل می شود و فزانه دختری در میان شعلههای آتش به خاکستر بدل می گردد.
اگر چنین نمی بود، آیا کسی نمی پرسید؛ کجاست ورقپاره های سوختۀ آن قران؟ کجاست دود و خاکستر آن؟ چه کسی دید که او قرآن را به آتش کشید! او آیا خود آتش افروخت و بعد برگههای قرآن را در آتش افگند؟ یا این که آن اتش، آن جا در اجاقی یا دیگدانی روشن بود و او آمد و در پیش چشم همهگان قرآن را در آن آتش افگند! آیا قران را ورق ورق در آتش افگند یا به یک بارگی؟ آتش سوزی قران چه مدت زمانی را در بر گرفت؟ آیا در این مدت زمان کسانی دیدند که قرآن در میان آتش می سوزد؟ می توان از این گونه، پرسشهای زیادی را مطرح کرد! اگر به جای انبان بنزین و باروت تعصب پیالهیی از آب گوارای خرد، اندیشه و ایمان وجواد می داشت!
پشت سر حادثه به مانند رویدادهای پشت صحنه یک فلم جنایی برما پوشیده است و شاید همیشه پوشیده بماند! روایتهای زیادی شندیم که نمی توانندد ما را به ریشه ها و عوامل حادثه برسانند. این روایتها همان انگیزههایی اند که تعویذ نویس در یک جمله متبلور ساخت و چنان کبرتی روشنی به سوی آن همه انبان باروت و بنزین پرتاب کرد. آن چه را که ما دیدیم جریان حادثه بود، تبلور سیاهی بود از یک خشونت خونین و اهرمنی. چرا این تعویذ نویس چنین اتهام ناورایی را بر فرخنده فریاد زده است؟ اتهامی که چنان تیر خلاص به سوی او پرتاب شد؟ در این اتهام چه جادوی بود که آن همه انبان باروت و بنزین را یکی ویک بار منفجر ساخت تا تاریخ این سرزمین، قتل انسانیت را به مانند داغ ننگینی همیشه بر جبین داشته باشد! آن چه که روشن است، این حقیقت تلخ است که آن جماعت بریده از خرد و ایمان چنان گلۀ گرگان هار با چوب و چماق و سنگ و چنگال و دندان به جان دختر بی پناهی افتادند تابا قتل او گویا خود را به حوران هزار کرشمۀ بهشت و به جویبارهای شراب و عسل آن برسانند!
این پرسش همچنان در ذهن من می چرخد که قتل فرخنده آیا برنامهیی بوده است از پیش طرح شده، یا تصادقی بود که به مانند فوارۀ خونینی قامت بلند کرد؟ ظاهراً پنداشته می شود که گروهی آن روز آماده به چنین کاری بودند. مگر اتهام یک تعویذ نویس دروغگوی این همه نیروی روحانی داشت که آن جماعت سیاه اندرون چنان سیلاب ویرانگری به خروش درآیند؟ یک صدا ویک هجوم و بعد پیکر به خون آغشتۀ دختری روی سنکفرشهای سرخ! این موتر از چه کسی بود که از روی یپکر او گذشتانده شد! آیا پولیس این موتر را شاسایی کرده است؟ ایا پولیس راننده را شناسایی و دستگیر کرده است؟ آیا این موتر به گونۀ تصادفی آن جا بود یا از پیش برای چنین کاری آورده شده بود؟ چگونه یک خرد شیطانی به این نتیجه رسید که باید پیکر او در بستر رودخانۀ کابل سوختانده شود؟ در حالی که دیگر چیزی به نام زندهگی در آن پیگر شکسته و خونین باقی نمانده بود! این بوشکۀ بنزین آیا از پیش همان جا آماده شده بود یا این که کسی رفت و آن را از پمپ استیشن دهمزنگ یا پمپ استیشن کنار شهرداری کابل با خود آورد؟
پاسخهای مثبت در پیوند به این پرسشها ظراً این نتیجه را به دست می دهد که قتل فرخنده یک امر برنامه ریزی شده بوده است که در این صورت این نتیجه خود پرسشهای دیگری را نیز به میان می آورد! و در صورت پاسخهای منفی می توان گفت که این رویداد یک تصادف بوده است. در هرحال نمی توان از پیش به نتیجۀ نهایی رسید و باید منتظر تحقیقات پولیس و دیگر ارگانهای کشفی و عدلی ماند! اگر آنان بتوانند و بخواهند که صادقانه در روشنایی قانون این مساله را پیگیری کند!
این قتل ظاهراً سه مرحله دارد: نخست کشتن با چوب و سنگ و چماق ، دو دیگر گذشتاندن موتر از روی پیکر فرخنده و سه دیگر سوختاندن او در بستر رودخانۀ کابل. وقتی این سطرها را می نوشتم ، نمی دانم چرا به یاد حسین بن منصور حلاج افتادم ، در قربانگاه که در آن شامگاه می بردندش تا بردارش کنند، آن گونه که در تذکرةالاولیای شیخ عطار آمده است: « پس در راه که می رفت، می خرامید، دست اندازان و عیاروار می رفت با سیزده بند گران. گفتند: این خرامیدن چیست؟ گفت: زیرا به نَحرگاه می روم.
نقل است درویشی در آن میان از او پرسید: عشق چیست؟ گفت: امروز بینی، فردا بینی و پس فردا بینی. آن روز بکشتند و دیگر روز بسوختند و سوم روزش به باد بر دادند. یعنی عشق این است. چون به زیر طاقش بردند به باب الطاق، پای بر نردبان نهاد. گفتند:حال چیست؟ گفت: معراج مردان سر دار است! دست بر آورد و روی در قبلۀ مناجات کرد و خواست آن چه خواست. پس بردار شد. پس هر کس سنگی می انداختند. شبلی موافقت را گلی انداخت. حسین بن منصور آهی کرد. گفتند: از این همه سنگ چرا هیچ آه نکردی؟ از گلی آه کردن چه سِر است؟ گفت: از آن که آنها نمی دانند؛ معذروند. از او سختم می آید که می داند که نباید انداخت! پس دستش جدا کردند. خنده یی بزد. گفتند: خنده چیست؟ گفت: دست از آدم بسته جدا کردن آسان است. مرد آن است که دست صفات که کلاه همت از تارک عرش در می کشد، قطع کند! پس پاهایش بریدند. تبسمی کرد وگفت: بدین پای سفر خاک می کردم. قدمی دیگر دارم که هم اکنون سفر هردو عالم کند، اگر توانید آن قدم ببرید! پس دو دست بریدۀ خون آلود بر روی در می مالید و روی و ساعد را خون آلود کرد. گفتند:« چرا کردی؟» گفت: خون بسیار از من رفت، دانم که رویم زرد شده باشد. شما پندارید که زردی روی من از ترس است. خون در روی در مالیدم تا در چشم شما سرخ روی باشم که گلگونۀ مردان خون ایشان است!
پس چشمهایش برکندند. قیامتی برخاست و بعضی می گریستند و بعضی سنگ می انداختند. پس خواستند تا زبانش ببرند. گفت: چندان صبر کن که سخنی بگویم! روی به آسمان کرد و گفت: الهی براین رنج که از بهر تو می دارند، محروم شان مگردان و از این دولت شان بی نصیب مکن. پس زبانش بریدند. نماز شام شده بود که سرش ببریدند. در میان سر بریدن تبسمی کرد و جان بداد. در وقت قتل هر خون که از وی بر زمین آمد، نقش " الله" ظاهر می گشت.»
فرخنده گویی حلاج روزگار مابود که سرخروی با پاهای شکسته، قدمی برداشت و از هردو جهان گذشت و رسید به جایگاهی که باید می رسید. آن یکی به گفتۀ حافظ اسرار هویدا می کرد و این یکی ایستاده بود تا با خرافههای آمیخته با دین بستیزد و سر برسر این ستیزۀ مقدس کرد! هردو قربانی تعصب دینی و جهالت اندیشی وخرافه پسندی روزگار خود شدند. گویی روزگار در این هزار سال گامی به جلو نبرداشته است. گویی زمان در این هزار سال از کابوس منجمد تعصب و خرافه پسندی رهایی نیافته است! روایت حلاج را هنوز تکرار می کنیم و این روایت همچنان مضمون بزرگ ادبیات عرفانی ما را می سازد؛ آیا در روزگار حاکمیت بازار که دیگر انسان و اندیشههای او خود به کالایی بدل شده است؛ در روزگار هیاهوی دموکراسی و حقوق بشر و بوق و کرنای جامعۀ مدنی افغانی! پرچم خونین شهادت فرخنده روی شانههای تاریخ تکان خواهد خورد و سدهها را خواهد پیمود! او به روایت جاویدانهیی بدل خواهد شد!
من می پندارم فرخنده آخرین پیامش را با خون خویش فریاد زد. نه تنها برای ما؛ بل برای همۀ انسانهای روی زمین! حال این ماییم که چگونه این پیام را در می یابیم. چیزی به قاطعیت نمی توان گفت، فردا و پس فرداها هنوز نیامده اند! در روز حادثه ما صدای او را نشنیدیم، شاید گوشهای ما توان شنیدن آن صدا را نداشت. گویی روزگار هنوزهمان است که سدههای پیش شمس گفته بود: « برچشمها مهر است؛ برگوشها مهر است و بر دلها مهر است!»
- این حادثه از ماهیت درونی جامعۀ ما پرده بر انداخت. ماهیت جامعۀ ما همان است که در این حادثه دیدیم. هیجان اندیشی، تعصب، خشونت و بلاهای دیگری که در سینههایما چنان آژدهای زبانه می کشد و ما آن را پنهان می کنیم و چنین است که بیشتر در شخصیتهای کاذبی زندهگی می کنم. جامعۀ که در شخصیت کاذب زندهگی کند هیچگاهی به شناخت خود و دیگرگونی مثبت دست نمی یابد. دیگرش همه گزافه است، تاریخ پنج هزارساله و گهوارۀ تمدنهای بزرگ! آیا وارثان تمدنهای بزرگ و فرهنگ پنج هزارساله یک چنین فرهنگی از خود نشان می دهند؟ تمدن و فرهنگ با خرد انسانی پیوند دارد. جامعهیی خردمند است که تمدن و فرهنگ می آفریند. جامعهیی که خرد اندیشی ندارد به تمدن وفرهنگی دست نمی یابد. گذشته را گذشتهگان آفرینده اند، در سده اخیر نشان دایدم که ما حتا عرضه ادامۀ چنان فرهنگ و چنان تمدنی را نداریم ، په برسد به ایجاد نان چیزهایی!
از ابوالحسن خرقانی روایت است که فراز دروازۀ خانقاه خود نوشته بود: « هر کس که بدین درگاه آید، آبش دهید، نانش دهید؛ اما از دین و مذهبش مپرسید!» او می گفت: « آن کی بر خوان خداوند به جان ارزد برخوان ابوالحسن به نان ارزد!» امروز دیگر سخن ابولاحسن در بازار فرهنگ ما خریداری ندارد، امروز این تعویذ نویسان و جادوگران اند که از دین و آیین افزاری ساخته اند برای زندهگی خود و کشتن ما. برای آن که امروزه این فرهنگ سیاه تعصب غریزه و هیجان است که سیاهترین سایه بر این جامعه فرو افگنده است. این عریزه وهیجان همان رشتۀ پیوند است در میان انسان و دیگر جانواران. در حالی که انسان با خرد خود انسان است، همان چیزی که خداوند از آن به نام تاج کرمنا یاد می کند. با تعصب وهیجان اندیشی نمی شود جامعه را مدیریت کرد و آن را به سعادت رساند این جزم گراییهای دینی و سیاسی به سعادت اجتماعی راهی نمی برد. اگر چنین نمی بود شماری در پیوند به قتل فرخنده با این همه هیجان و تعصب به داوریهای دور از دایرۀ خرد اجتماعی و سیاسی و مذهبی بر نمی خاستند! آنانی که این حادثه تلخ را با خون فرخنده رقم زدند نه داعشی بودند و نه هم طالب و نه هم از گروههای افرطی دیگر. همه شهروندان این سرزمین بودند و از باشندهگان پایتخت که گویی در چارچوب قوانین مدنی زنده گی به سر می برند. آنان بریدهیی بودند هم طولی و هم عرضی از جامعۀ ما. هرچند یک گروه محدود؛ اما در این ماجرای خونین آن نیروی عظیم ویرانگر درونی جامعه را به نمایش گذاشتند که به مانند زنگ خطری به صدا در آمده است.
- آنانی که درقتل فرخنده چه به گونۀ مستقیم و چه به گونۀ غیر مستقیم سهم داشتند، چکیدههایی بودند از سه نسل. وابسته به گروهایی قومی گوناگون و زبانهای گوناگون. تصاویر ویدیویی نشان می دهد که از بیست تا شست واند سالهگان به جان او افتاده بودند.این امر نشان می دهد که ما در بیشتر یک دهۀ گذشته که این همه هیاهوی دموکراسی، جامعۀ مدنی و حقوق بشری داشتیم به گونۀ واقی ما چیزی را به نام تفکر مدنی ، حقوق بیشر و ارزشهای دموکراسی نهادینه نساخته ایم؛ بلکه در عوض این خشونت، تعصب، جزامگرایی، هیجان اندیشی و استفاده جویی است که در جامعه نهاینه شده است. دردناکتر ازهمه سهم گیری بیست با زیر بیست سالهگان در این فاجعۀ خونین بود که در حقیقت پرورش یاقتهگان روزگار دموکراسی ، حقوق بشر و جامعۀ مدنی اند. این درحالی است که ظرف یک دهه واندی شاید به میلیار دالر امریکایی به وسیلۀ گویا نهادهای مدنی، سازمانهای دفاع از حقوق زنان، حقوق بشر و.... به نام ظرفییت سازی، آگاهی عامه وآموزشهای مدنی به مصرف رسیده است. من فکر می کنم که این فاجعه دهن کجی بزرگی بود در برابر دولت، قانون و چنین نهادهایی! آیا این حادثه می تواند که عمدتاً روی چنین نهادهایی را به عقب بر گرداند تا به گفتۀ خودشان« امپکت» پروژهای شان را در یک دهه و اندی گذشته ارزشیابی کنند که چه سود و ثمری داشته و در رفتار اجتماعی ، فرهنگی و سیاسی مردم چه تغیراتی را پدید آورده است!
- سهل انگاری پولیس در این ماجرا نه قابل توجیه است و نه هم قابل بخشش. حتا اگربپذیریم که افراد پولیس در ساحه توان مقابله با آدم کشان را نداشتند، پس چرا به قومندانی عمومی پولیس اطلاعی ندادند که می توانست ظرف پنج دقیقه نیروهای خود را به محل برساند. اگر اطلاعی داده اند چرا فرماندهی کل پولیس اقدامی در زمینه نکرده است؟ در تصاویر ویدیویی جایی می بینیم که ظاهراً فرخنده از چنگال آدم کشان نجاب یافته، پولیس در صحنه دیده می شود و تلاش دارد تا آدم کشان را از او دور سازد. با این حال چگونه شد که بار دیگر فرخنده در چنگال آن گرگان آدمیخوار افتاد! آیا پولیس خود او را دوباره تسلیم داد یا این که در برابر آدم کشان عقب نشینی کرد! در هردو صورت پولیس مسوُول است. باید پاسخ بدهد. با دریغ جز در یکی دو مورد، دیگر در تمام تصویرهای ویدیویی پولیس با بی اعتنایی تماشاگر این جنایت بزرگ است. مقامات نمی توانند با دستگیری یکی دو پولیس پایین رتبه و به تعلیق در آوردن وظیفۀیکی چند افسر از مسوُولیت شانه خالی کنند. من باور دارم که افراد پولیس در صحنه اگرمی خواستند می توانستند جان فرخنده را نجات دهند. این که چرا چنین نکردند بسیار پرسش برانگیز است. دردناکتر از بی مسوُولیتی پولیس این است که انبوهی از شهروندان چنان « کرگسان تماشا» تا فرجام این رویداد خونین را تماشا می کنند و کوچکترین واکنشی از خود نشان نمی دهند. گویی آب از آب تکان نخورده است. تنها شماری با استفاده از موبایلهای خود به تصویر برداری ماجرا می پردازند. شماری هم خونسرد و آرام بدون کوچکترین حس شهروندی و عاطفۀ انسانی کشته شدن دختری تماشا می کنند!
- ظاهراً این جماعت بریده از انسانیت گویا به پاسداری قرآن و دین برخاسته بودند! اما بیخبر از این که خود قرآن و دین را زیر لگدمال کردند. وابستهگان فرخنده می گویند که اوحافظ قرآن بود. یعنی قرانی داشت در سنه و در ذهن و در روان. در صندوقی که قران را گذاشته باشند، آیا کسی روی آن می نشیند و کسی با لگد بر آن می کوبد! هرگز نه، ما که چنین ندیده ایم! پس مسلمانی اینان چه رنگی داشت که بر سر و سینۀ فرخنده با لگد کوبیدند و با سنگ سرو سینه اش را شکستند و خون پاکش را بر زمین ریختند. حافظ به قرآنی که در سینه دارد سوگند یاد می کند. من در مظلومیت فرخنده مظلومیت همه زنان افغانستان را دیدم، مظلومیت افغانستان را دیدم. مظلومیت قرآن را دیدم و مظلومیت دین را. شهادت او نماد مظلومیت افغانستان و نماد مظلومیت دین وقرآن بود. آن جا که تعویذ نویس ایمان فروش و ولگردان بی خبر از دین به پاسداری دین بر می خیزند، دیگر برای دین چه آبرویی می ماند! از دین دکانی می سازند و قرآن را به آن شیوه می خوانند که سود شان در آن نهفته است. سخنی از شمس به یادم آید که باری درمقالات گفته بود:
« اين ها که در روزگار ما بر منبرها سخن می گويند
و بر سجاده ها نشسته اند،
راهزنان دين محمد اند! »
سخن آخر این که من نمی خواهم به این رویداد ننگین تنها و تنها از دیدگاه جنسیتی نگاه کنم چنان که شماری چنین می کنند. من از آن نیروی تعصبی که بیشتر از هرزمانی دیگر در سالیان اخیر در ذهن و روان اجتماعی ما ته نشین شده است هراسناکم. این نیروی ویرانگر در هر زمینۀ می تواند آتش سوزیهای بزرگی را پدید آورد. گاهی این پرسش در ذهنم قوت می گیرد که اگر به جای فرخنده تیر آتشین چنین اتهامی بر سینۀ یک مرد پرتاب می شد؛ مگر او راه نجات داشت بدون تردید نه! او نیز با چنین سرنوشتی رو به روی می شد. من هیچگاهی از جامعۀ خود این قدر نترسیدهام که پس از کشته شدن فرخنده. فرخنده به دست مردان کشته شد؛ اما روایتهای نیز وجود دارد که زنی نیز او را سنگ باران کرده و با لگد کوبیده است. پس این امر را باید به گونۀ یک مشکل بزرگ اجتماعی بررسی کرد که اگر برآن غلبه نشود می تواند بار بار چنان آتشفشان خاموش زنده شود و ویرانی بزرگی را به بار آورد. خشونت خشونت است ، مردانه و زنانه ندارد. روان اجتماعی ما خشن است . باید بر خشونت اجتماعی خودغلبه کنیم! حال حادثه رخ داده و آبها از آسیاها فروافتاد است. دیگر نمی توان آن را تغیر داد؛ اما مهم این است که ما چقدر می توانیم جنیشهای داد خواهانۀ مدنی و روشنگرانۀ خود را با این رویداد پیوند زنیم . برای آن که فرخنده های زیادی در این سرزمین زندهگی می کنند که مادران ، خواهران ، دختران و زنان ما هستند. نباید به استفاد ه جویان سیاسی این فرصت را به دست داد تا با استفاده از شهادت مظلومانۀ فرخنده به جستجوی اهدف سیاسی خود برخیزند. آن گونه که شماری چنین می کنند. هر گونه برخورد سیاسی سودجویانه با این رویداد بر شکوه شهادت فرخنده و پیامی که این شهادت برای ما و نسلهای آینده برجای گذاشته است صدمه می زند وشایدهم صدمۀ جبران ناپذیر!
حمل 1394
شهرکابل
به دیگران بفرستید
دیدگاه ها در بارۀ این نوشته