جناب داکتر رمضان بشردوست علاج درد مارا نسخه فرمود
۱۴ جدی (دی) ۱۳۹۳
امروز بعد از چاشت در راه پربرف ایالت مونتانا- امریکا؛ لاری(ترک) من خراب شد و چون برف و یخبندان بود بخاری لاری نیز ازکار ماند؛ مدیر راننده ها برای من در مسافرخانه ی اطاق کرایه کرد و بلاخره بعد دوهفته صندوقچه برقی هرکاره (کمپیوتر) خود را توانستم کار بگیرم.
(ابو هریره رضی الله تعالی عنه گفته است: ….آن حضرت به سخنان خود پایان داد و پرسید:( و آن کسی که از قیامت می پرسید کجاست؟وی گفت: منم اینجا یا رسوالله.
آن حضرت فرمود: وقی که امانت ضایع شد٬ منتظر قیامت باشید.
بادیه نشین پرسید:ضایع شدن امانت چگونه می باشد؟
آن حضرت فرمود:
آنگاه که کار به نا اهلان سپرده شود٬ منتظر قیامت باش)
ج ۱- ص ۴۱-کتاب علم-ادامه حدیث ۵۹- صحیح البخاری ترجمه نور احراری.
چندین ماهی بود که می خواستم لست برنامه های نخبگان تلویزیون آریانا را پیدا کرده و آن ها را تماشا نمایم. همین امشب این خواسته ام برآورده شده و از آن لست؛ چهره نماینده مردم کابل نه بل مردم بادرد و زجرکشیده و آرزومند میهن ما یعنی فرهیخته مرد مبارز راست اندیش راست گفتار و راست کردار جناب رمضان بشر دوست٬ به گردانندگی اندیشمند فرهیخته عبدالقدیر میرزایی را به تماشا نشستم.در نخستین برداشت از جناب رمضان بشر دوست اورا مردی استوار و راستگو و نترس با باور بی خدشه به خداوندیگانه یافتم.هر چی می گفت با صداقت و بی ترس همانی بود که من با باور استوار احساس می کردم که از درون او بیرون می آید.گریستم و بسیار گریستم؛ سراپا آتش شده بودم و زبانه های آتش درون٬ اشک از چشمانم روان ساخته بود. این غزل را از لابلای یاد داشتهای که همیشه همراهم است و از دیوان مجذوب تبریزی؛ داشتم خواندم:
یک شب آتش در نیستانی فتاد
سوخت چون عشقی که بر جانی فتاد
شعله تا سرگرم کار خویش شد
هر نیی شمع مزار خویش شد
نی به آتش گفت: کین آشوب چیست؟
مر تو را زین سوختن مطلوب چیست؟
گفت: آتش بی سبب نفروختم
دعوی بی معـنیت را سوختم
زانکه می گفتی نیم با صد نمود
همچنان در بند خود بودی که بود
با چنین دعوی چرا ای کم عیار
برگ خود می ساختی هر نو بهار
مرد را دردی اگر باشد خوش است
درد بی دردی علاجش آتش است
دیوان مجذوب تبریزی، (تصحیح): سجاد رسولی نوده، تهران: انتشارات اقبال، ۱۳۹۰.
رمضان بشر دوست سرشار عشق خدا و خدمت گذاری به عائله خداست. هیچ دلغشی وچال و نیرنگ و فریب را درگفتار و کردار و رفتارش نمی توان پیدا کرد. او از همقطارانش در شوری ملی بسیار بجا نالید که واقعا شرم باد بر همه شان٬ او از دولت مردان و قضات نامسلمان گفت. از دوسیه های پر از اسناد غداری ها٬ قلاشی ها٬ جنایت ها وچی ها و چی ها سخن گفت.که همه راست است و درست. او در یک خانه گلی چون ایمان دارد که نگهبانش خداست؛ بی بادی گارد زندگی می نماید. برای سیرو سیاحت وقت ندارد. او از شرم و ترس تیرنگاه های کودکان پا برهنه و شکم گرسنه روی سرک٬ جرئت رفتن به رستوران را ندارد. و تا حال هم هیچ کسی اورا ندیده. تنها به درخواست هم میهنانش به خارج سفر نموده و بس.در واپسین گفتار٬ این مرد بزرگ یک نکته ی بس ژرفی را گفت که مرا یاد گفته های پدرم آنداخت؛ و آن این که: اگر ما ندیدیم فرزندان ما و شاید نواسه های ما ببیند. جناب داکتر رمضان بشردوست او خودش با بیچارگی ها و سختی ها رفت و درس خواند و آموخت وبرای ایثارو خدمت صادقانه که اثبات هم کرده؛ به میهن باز گشته: او با فورمول و ژرفنگری ویژه خودش؛ برای آوردن یک نظام سالم برنامه کوتاه وبا پایه و مایه را که خودش در هنگام تصدی وزارت پلان بکار بسته بود نسخه می فرماید که حقا راست و با صداقت می گوید:
در ریاستی رفتم و دیدم که شخص ۱۲پاس رئیس است شخص دیگر که همه به پاک نفسی او باور داشتند و دارای ماستری در همان رشته بود را همان لحظه پشت میز ریاست و دوازده پاس را پشت میزماموریت نشاندم.اگر واقعا این خائین ابن خائین یعنی اشرپ عنی احمدزی پشت شخصیت های پاک نفس کارآهگاه باشد به هزاران نفر در ادارات و بیرون ادارات دولتی هستند. اما و شور بختا که این نا اهلان سخت در گرو (آی اس آی) و قوم و زبان پرستی گیرند و در پی ریشه کن کردن دشمنان (آی اس آی) پای لچ کرده اند.
امروز بهای هیزم و عود یکی است
در چشم جهان خلیل و نمرود یکی است
در گوش کسانی که در این بازارند
آواز خر و نغمه ی داوود یکی است.
ظهیر فاریابی .
اما این سردسته مافیای جنگ و آدم کشی و چور و چپاول یعنی جناب آقای اشرپ غنی احمدزی و باندش توان و همت پیاده کردن این راهکار جناب داکتر رمضان بشر دوست را دارند؟
بیدل امروز به مردم بی شرم و وقار
یک ذره ز عصمت نمانده است آثار
هرسو پیداست چون بساط شطرنج
صد خانه و یک خانه ندارد دیوار.
حضرت بیدل (رح).
بلی! به فرموده علامه محمد اقبال لاهوری(رح):
چون چراغ لاله سوزم در بیابان شما
ای جوانان وطن جان من و جان شما
هر خردمند با دانش فرهیخته می سوزد و فریاد می کشد وداد می خواهد! ولی یاران باهمت و همگرا و پشت بند باهم برادر و برابر ندارد.ای جوانان!بپاخیزید و اگر به آینده خود و فرندان خود دلواپسیی دارید؛بااو همکار و هم یار همگام و همراه شوید وهر سند را پی گیری نمایید؛ و درهر انگشتری که غش باشد مسش را نمایان سازید. تا هم خود شما و هم آیندگان تان جانجور و تندرست و لب پرخنده و دل شاد بزیید. وقت را از دست ندهید و برای آینده خویش دست و آستین بر بزنید میهن را از دست این بلاها و اژدرهای دیو سیرت نجات دهید وبا این پند نامه حضرت سعدی "ع"
این نوشتار را به پایان می برم . وسلام
الا گــــر بختمند و هوشـــــــــیاری
به قول هوشمــــندان گوش داری
شنــــیدم کاسب سلطانی خــطا کرد
بپیوست از زمین بر آســمان گرد
شه مسکین از اسب افتاد مدهوش
چو پیلش سر نمیگردید در دوش
خردمــــندان نظر بســـــیار کردند
ز درمـــانش به عجز اقرار کردند
حکیــــمی باز پیـــــــچانید رویـش
مفاصل نرم کرد از هر دو سویش
دگر روز آمـدش پویان به درگـاه
به بوی آنـکه تمکینش کند شــاه
شنـیدم کان مخالف طبع بدخوی
به بیشکری بگردانید ازو روی
حـــکیم از بخت بیسامان برآشفت
برون ازبارگه میرفت ومیگفت
سرش برتــافتم تا عــافیت یــــافت
سر از من عاقبت بدبخت برتافت
چواز چاهش برآوردی و نشناخت
دگر واجب کند در چاهش انداخت
غــــلامش را گیاهی داد و فرمود
که امشب در شبستانش کنی دود
وز آنجا٬ کرد عــــزم رخت بستن
که حکمت نیست بیحرمت نشستن
شهنشه بامداد از خواب برخاست
نه روی ازچپ همی گشتش نه از راست
طـــــلب کردند مرد کـــــاردان را
کـــــجا بینی دگر برق جهان را؟
پریشان از جـــــفا میگفت هر دم
که بد کردم که نیکویی نکردم
چو به بودی٬ طبیب ازخود میازار
که بــیماری توان بودن دگــر بار
چو بــاران رفـت٬ بـارانی میفکن
چو میوه سیر خوردی شاخ مشکن
چو خرمن برگرفتی گاو مفروش
که دون هـمت کـند منـت فراموش
منه بر روشنایی دل به یک بار
چراغ از بهر تاریکی نـــــگه دار
نشاید کآدمی چون کـــــــرهٔ خر
چو سیـــر آمد نگردد گرد مادر
وفـــــاداری کن و نعمت شناسی
که بد فرجـــامی آرد نا ســـــپاسی
جزای مردمی جز مردمی نیست
هر آنـــکو حق نداند آدمی نیـست
وگر دانی که بدخویـــــی کند یار
تو خوی خوب خویش از دست مگذار
الا تا بر مــزاج و طبــع عامی
نــــگویی تــرک خــــیر و نیکـــنامی
من این رمز ومثال از خود نگفتم
دُری پـــیش مــن آوردند ســــفتم
ز خردی تا بدین غایت که هسـتم
حدیـث دیـــگری بر خود نبســــتم
حکیمی این حکایت بر زبان راند
دریــــغ آمـد مـرا مهمل فــرو ماند
به نـــظم آوردمش تا دیــر مـــاند
خردمــند آفــرین بــر وی بـخـوانـد
الا ای نیـــــکرای نیــک تــدبـیر
جوانمرد و جوان طبع و جهانگیر
شنــــیدم قـصههــــــای دلفروزت
مبارک بـــاد سال و مـــــاه روزتندانســت
ند قـــدر فضـــــل و رایت
وگــرنه سر نهادنــــدی به پــایت
تو نیکویی کن و در دجله انداز
که ایـــزد در بیـــابانت دهد بــاز
که پیش از ما چو تو بسیار بودند
که نیـــکاندیش و بدکردار بودند
بدی کردند و نیکی با تن خـویش
تو نیکوکــار باش و بد میندیـش
شنــــیدم هر چه در شیراز گویند
به هفت اقلـــیم عــــالم باز گویند
که سعدی هر چه گوید پند باشد
حــریص پـــند٬ دولتمــــــند باشد
خدایــت ناصر و دولت معین باد
دعای نیک خواهــانت قرین باد
مراد و کام و بختت همنشین باد
تو را و هر که گوید همچنین باد
به دیگران بفرستید
دیدگاه ها در بارۀ این نوشته