ماموریت کابل – بخشهای هفتم و هشتم

۷ قوس (آذر) ۱۳۹۳

نویسنده: الکساندر برنز

برگردان: دکتور لعل زاد

لندن، نوامبر ۲۰۱۴ 

 

پیشگفتار برگردان: الکساندر برنز در اواخر سال 1836 از طرف ایرل اکلند گورنرجنرال هند دستور می گیرد تا "ماموریت کابل" را به عهده گیرد. موصوف در راس هیئتی بتاریخ 26 نومبر با کشتی از بمبئی حرکت کرده و بتاریخ 13 دسمبر وارد خشکه در سند می شود. در روز نو سال 1837 به تاتا رسیده و بتاریخ 18 جنوری به حیدرآباد می رسد. بتاریخ اول مارچ به میتانی رسیده، بتاریخ 30 مارچ از خیرپور حرکت نموده و به روری بکهر پیشروی می کند. اتک را در ماه اگست عبور نموده و وارد پشاور میشود.

 

در ماه سپتمبر به ننگرهار رسیده، بتاریخ 20 سپتمبر 1837 وارد شهر کابل شده، با شکوه و جلال بزرگ توسط اکبرخان پسر امیر دوست محمد مورد پذیرائی قرار گرفته و داخل بالاحصار میشود. پس از هفت ماه بودوباش، بتاریخ 26 اپریل 1838 شهر کابل را ترک نموده، بتاریخ 30 اپریل به جلال آباد رسیده، مورد پذیرائی گرم اکبرخان قرار گرفته، از طریق دریای کابل به پشاور برگشته، بتاریخ 17 جون وارد لاهور شده و به اینترتیب، ماموریت او در کابل به پایان میرسد. این گزارش یا اثر درواقعیت، سفرنامۀ دوم او است که درسال 1841 بنام "کابل" در لندن به نشر می رسد و فکر می شود که پس از "گزارش سلطنت کابل" توسط الفنستون، یکی از با اعتبار ترین ماخذ در مورد امارت کابل در آنزمان باشد:

 

اجنت و نامۀ مراد بیگ

 

من در برگشت به کابل با خوشحالی غیرمترقبه یک ایلچی یا اجنت مراد بیگ رئیس کندز را یافتم. من از وقت آمدن به این مملکت تلاش داشتم تا دشمنی شخصی ایشان را میانجیگری و آشتی دهم: من نه تنها به وزیر او، بلکه برای خود حاکم نیز از طریق بازرگانان معین پیام فرستادم. من موقعیت خطرناکی را که زمانی در مملکت او گیر مانده بودم، فراموش نکرده ام؛ برخورد های بعدی او به مقابل دکتور جیرارد و آقای ویگنی نشان داده که ترشی و خشونت او به مقابل اروپائیان کمی فروکش کرده و به چشم انداز سپاس گزاری که حالا انکشاف کرده، آماده نبودم. ایلچی منتظر من بوده و نامۀ زیر را از آقای خود برایم تسلیم کرد. این نامه عنوانی "سکندر برنز، فرنگی انگریز" نوشته شده و پس از تشریفات گوناگون چنین ادامه یافته: "من از شما و حکمت بزرگی که شما دارید، زیاد شنیده ام: من از چندین منابع شنیدم که شما حیثیت هیپوکرات (بقراط) مشهور در بین مردان عاقل را دارید. برادر جوان من کم- بین شده: اگر شما بتوانید او را تداوی کنید، من از شما نهایت مشکور بوده و او را به کابل خواهم فرستاد. اگر به عنایت خداوند چشم های برادر من جور شود، شما نام بزرگی در سراسر ترکستان (تاتار) خواهید داشت. حامل این نامه (میرزا بدیع) همه چیز را به شما خواهد گفت و هرچه او می گوید، اعتماد کنید. همچنان اسپی را که منحیث یک نایاب این مملکت و خاطرۀ خود برای شما فرستاده ام، بپذیرید".

 

جواب به مراد بیگ

 

این درحقیقت یک تغیر بخت بوده و با آن روزی که مرا بحیث یک مجرم مظنون به کندز می کشاند، در تناقض بود. حالا فرصتی پیش آمده بود نه تنها برای پایان دشمنی مراد بیگ، بلکه همچنان برای دوست خود ساختن او و از طریق او، پیشبرد پژوهش های ما حتی تا پامیر و سرچشمه های اکسوس. دیگر وقتی برای درنگ نبوده و تصمیم گرفته شد تا جواب نامۀ او را بترتیب زیر بدهم: "من نامۀ شما را با رضائیت کامل گرفتم، از اعتمادی که شما بالای من کرده اید و همچنان از نظر بلند شما که در بارۀ دانش اروپائیان اظهار کرده اید، سپاسگذاری می کنم. این منبع نهایت تاسف من است که یک برادر نهایت عزیز شما به مرضی گرفتار شده که باعث تهدید فقدان دید او گردیده است؛ اما محک اثبات احساس دوستی کجا خواهد بود که من بتوانم در مقابل شما ابراز دارم، اگر من به چنین کسی اجازه دهم از برف های هندوکش عبور کرده و در جستجوی کمک طبی به کابل بیاید؟ همرای من یک طبیب مشهور و ماهر در دانش اروپائی وجود دارد: علاج مرض به دست خدا است، اما دکتور لارد و آقای وود از آن خدمات با ارزشی که برای شما می توانند، هیچ دریغی نخواهند کرد. این آقایان خدمه های حکومت هند و همسفران من اند: آنها برای من بسیار عزیز اند و من آنها را به خدمت و مراقبت شما می گمارم. آنچه بین اجنت محرم شما، میرزا بدیع و من گذشته است، برای شما خواهند گفت: وعدۀ را که او برایم داده، یعنی اعادۀ کاغذها و کتاب های مورکرافت مقتول نشاندهندۀ بزرگواری شماست. همانطور که بینائی برادرتان برای شما گران است، آثار یک هموطن من که در یک مملکت دور وفات نموده، برای تمام دوستان و اقارب او عزیزاست". دکتور لارد و لتنانت وود فورا مشغول تمام آمادگی ها برای آغاز این سفر فوق العاده دلچسب شده و تصمیم گرفته شد که خود آنها حامل این نامه بوده و همچنان در جستجوی هدیه های گرانبها برای رئیس باشند. تمام این ترتیبات بدون مخالفت دوست محمد خان اتخاذ نشده که می خواست ازبیک را به کابل احضار کند: با آنهم اعتراض او سرانجام مغلوب شده و باینترتیب پیش بینی "بازبینی ایدینبورگ" بهنگام صحبت دربارۀ آخرین آثر من کاملا به اثبات رسید: "گردن کشی مراد بیگ با یک ماموریت رام گردید".

 

میرزا بدیع (خصوصیت و حکومت مراد بیگ)

 

با آنهم، پیش ازاینکه عزیمت همسفران خود را توضیح دهم، لازم است چند ویژگی معلومات حاصله از میرزا بدیع را ارایه کنم، یک ازبک پُرحرف و ساده- لوح، ولی صادق که مورد اعتماد کامل رئیس کندز است؛ همچنان از معلومات بعدی و بسیار دقیق بدست آمده در جریان سفر دو همسفرم تغیر یا منصرف نمی شوم.

 

میرزا صادقانه برایم وعده داد که با از جان گذشتگی و وفاداری در مقابل نیازهای همرهان من ایستاده شده و از سخاوت آقای خود در مقابل همگان و حتی کسانیکه مطیع او شده، تفصیلات داد. او با تفصیل در بارۀ فعالیت های تاکید کرد که در "چپاو ها" یا تاخت وتاز های خود نشان داده؛ بالای آزاد منشی که 15 گوسفند را در یکروز در خانۀ خود کشته و بعضا 1000 نفر را مهمان کرده؛ در واقع معلوم شد که در تحسین "مستبد کندز" محو شده، بالای شهرت و قدرت کسیکه او عاشقش است. او گفت، "آقای من میتواند 20 هزار اسپ خوب را برای پیشبرد الامانی (غارت) برای 40 روز بیاورد؛ و مردان و جانوران هر روز با سه مشث غله و یکپارچه نان به اندازۀ کف دست وجود خواهد داشت". او گفت، میر عادت دارد این مردان را در یک محل معین آماده ساخته و هیچکس نمی داند که مسیر تاخت و تاز کجا می باشد: مملکت هزاره، نزدیک کندهار، بلخ، درواز، شغنان، مملکت شاه کتور یا کافرها. او علاوه کرد، یگانه مردمی که در قیمومیت کندز سخت معامله شدند، کسانی بودند که مملکت شان تسخیر شده و برای نگهداری صلح لازم بوده است؛ اما شاه محمود دورناز {درواز؟} که بدون بازجوئی اولادۀ الکساندر بزرگ نامیده می شود، مورد نوازش قرار گرفت. میرزا بدیع گفت، "ما ازبیک ها در پشت اسپ زندگی می کنیم: ما هیچیک از تجارت های را نداریم که شما در کابل دارید. دوست محمد برایم گفت به آقایم بگویم که آدم- فروشی ناشایست است؛ اما من برایش می گویم که با متحد جدید خویش، شاه بخارا مذاکره کرده و او را بگوید که آدم- خری را ممانعت کند و دراینصورت وقاحت آدم- فروشی بزودی پایان می یابد. ما قدرت داریم مسیر- کاروان های کابل- بخارا را بسته کنیم که هر دو محل را صدمه زده و بالای ما کمترین تاثیری ندارد. ما آنرا با تمسخر انجام می دهیم: ما جامه های خالدار میپوشیم که محصول مملکت خود ما و ترکستان است، در حالیکه همگان دراینجا چیت های اروپائی وغیره می پوشند و امرار معاش حاکمان ایشان تا اندازۀ زیادی از مالیات این مواد بدست میآید: مراد بیگ هرگز نخواسته از چنین منابع مفاد کند.

 

او بطورقانع در کندز زندگی می کند: بخش شرقی مملکت خود را به پسرش شاه مراد خان داده که لقب اتالیق خان را دارد و بالای بدخشان، شبرغان و تالقان حکومت می کند: برای برادرش محمود بیگ نواحی محدودۀ شمالی خود، بلجیوان وغیره را سپرده است؛ درحالیکه خود او در کندز، جنوب و غرب مملکت خود را اداره میکند. تمام گسترۀ قدرت او حدود 50 روز مسافرت است، از سرقول تا نزدیک بلخ با بعضی مسیرهای میانی کمتر مداخله می کند. او از شغنان فقط 500 "یاموس" یا شمش نقره میگیرد: از چترال بردگان بسیار مقبول تر از کافر ها گرفته و آنها را دربین بیگ ها توزیع می کند و یا به بخارا میفرستد: او هر بیگانه را که به مملکت او میآید، جریمه نمی کند، حتی چینائی ها می توانند از طریق مملکت او عبور کنند". به اینترتیب ایلچی را گذاشتم که برای خودش قصه کند و من سوالهای مهم خود را استنباط کنم. او گفت، قسما خشنود شده که ما کافر نبوده، کتاب خوب خود را داشته و دانش زیاد داریم؛ او افزود که 5 فرزند داشته و از من تقاضا کرد که نام های ایشان را در کتاب فرنگی ها بنویسم. ما پس از این مکالمۀ طولانی در باغی محل اقامت مان قدم زدیم که با گل های زیبا و رنگارنگ آراسته شده بود؛ من پرسیدم که آیا ترکستان هم چنین نمایشی دارد؟ جواب او وقار چندانی برایش نداشت: او جواب داد، "فقط احمق ها و فقیرها به چنین چیزها توجه می کنند". با آنهم میرزا بدیع  اثبات کرد که یک شخص مهربان و با ارزش است. متاسفانه باید بگویم که او چند ماه پس از این مصاحبه، بشکل وحشیانه به قتل رسانده می شود.

 

سفر دکتور لارد

 

بتاریخ 3 نومبر دکتور لارد و لتنانت وود به سفر خویش از طریق پروان (درهمین محل بود که بعد ها دکتور لارد در آخرین اقدام با دوست محمد خان بتاریخ 2 نومیر 1840 از پا می افتد، وقتی دو گروه سوارۀ بنگال در مقابل چشمان ما فرار کرده و افسران ایشان قربانی می شوند. من مجبور بودم فقدان دو دوست خود، دکتور لارد و لتنانت ژی. ایس. برادفوت مربوط انجنیران بنگال و یک افسرعالی را جستجو کنم) و کوتل سر- اولنگ شروع کرده و هنگام بالا شدن به یک توفان برف فوق العاده مواجه می شوند: بعضی همرهان آنها بی حس و تعدادی هم پرتگو و دیوانه می شوند؛ لذا دسته مجبور می شود به کابل برگشته و سرانجام راه بامیان را در پیش گیرند. من دراینجا ایشان را می گذارم که سرگذشت خود را تعریف کرده و فقط نکات زیر را از نامه های دکتور لارد به خودم میآورم: آنها با علاقمندی عمیق مطالعه خواهند شد و با یک تاسف غمگینانه به مرگ نویسندگان پرانرژی و موفق ایشان:

 

"کندز، 7 دسمبر 1837

 

ما کابل را در 15 نومبر ترک کرده و با سلامت کامل بتاریخ 4 ماه جاری رسیده و در مسیر راه به هیچ مشکلی قابل یاد آوری مواجه نشدیم. ما بتاریخ 21 به بامیان رسیدیم و روز بعد داخل قلمروی مراد بیگ شده، ازآن لحظه میرزا بدیع وظیفۀ مهماندار را به عهد گرفته و آنرا به بهترین نظم و توجه انجام داد. ما تا خرم مسیر مستقیم داشتیم که جاگیر او بوده، برای یکروز درآنجا توقف کرده و رضائیت آنرا داشتیم که یک نامه از میر گرفتیم، مبنی بر ابراز تاسف او از مشکلات در تلاش اولی بخاطر قطع هندوکش و اظهار رضائیت با شنیدن اینکه حالا بطور محفوظ به مملکت او رسیده ایم. یک نامه نیز از اتما دیوان بیگی گرفتیم، با تقاضای اینکه معلومات مکمل سفر خود را فرستاده و بگوئیم که چه وقت خواهیم رسید. من برایش یک نامه نوشتم؛ اما قاصد آنقدر درنگ در مسیر راه داشته که قبل ازاینکه نامه را تسلیم او کند، ما به علی آباد (به فاصلۀ دو مرحله از کندز) رسیده بودیم. لذا به هنگام رسیدن ما به علی آباد هیچکس نبود که به پیشواز ما بیاید، طوریکه درنظر گرفته شده بود. میرزا تاسف زیاد ابراز کرده و از ما تقاضا کرد که صبح بعد پیش از ما برود (با درنظرداشت اینکه قاصد نرسیده است). او چنان عمل کرد، لذا به فاصلۀ حدود چهار میل از کندز توسط خود دیوان بیگی استقبال شدیم که با اخذ خبر رسیدن ما از میرزا، با تعداد سواران موجود خویش برای پذیرائی ما عجله کرده بود. بعدا دانستیم که درنظر گرفته شده بود تا برادر میر (مریض من) هم به پیشواز من بیاید، اما قرار معلوم وقتی میرزا رسیده، او خواب بوده است: با آنهم او در شام رسیدن ما در راحت ترین خانۀ اتما، جائیکه ما پیاده شده و کاملا در اختیار ما گذاشته شد، به ملاقات ما آمد. ما همچنان یک پیام تبریک و خوش آمدید از میر اخذ کردیم، با آرزوی اینکه مملکت او را خانه خویش بدانیم: بعدا پیشکش چای و شیرینی دنبال گردید؛ صبح بعد شنیدیم که چون ما لباس بومی در سفر خویش پوشیده بودیم، او برای ما یک لباس کامل ازبکی با 200 روپیه تحفه فرستاده بود. او همچنان ابراز صمیمیت نشان داده تا زمان معینی را برای دیدن او تعین کنیم، ما یک روز آمادگی نیاز داشته و صبح روز بعد را تعین کردیم. شب هنگام یک ملاقات طولانی با اتما داشتم که پس از نان شب آمده و بیش از 3 ساعت با من نشست؛ دراین شب من اهداف ماموریت خویش را تا جائیکه برایش دلچسب بود، شرح دادم؛ نظر حکومت خویش در مورد گشایش کشتیرانی در اندوس و تمایلات تاسیس یک محل مناسب در سواحل آنرا تذکر دادم. او ازاین اطلاعات بسیار خوشحال و متحیر گردیده و سوالات زیادی در مورد اندازۀ باج و خراج و مالیه وغیره نمود. من از بحریۀ رنجیت سنگه تذکر دادم که دارای 20 کشتی است که به بمبئی می رود و برایش از تصمیم حکومت خویش مبنی بر وعدۀ معافیت از تمام انواع مالیات جهت تشویق ایشان را گفتم.

 

فقط وقتی این فقرات را می نویشتم، اتما صدا کرده و با خود نامۀ شما را آورد که از طریق مسیر خلم رسیده و همین لحظه توسط چمنداس اجنت او برایش تسلیم داده شد. این نامه در پیش روی من باز و خوانده شده، او بصورت آشکار از تمایلات دوستی ابراز شده بسیار سپاس گذاری نموده و من هم از احساس قلبی شما برایش اطمینان دادم: او در جواب من تقاضا کرد که بهترین سلام های او را برای شما تقدیم کرده و برایتان اطمینان میدهد که خود او و آنچه در اختیار اوست، تا زمانیکه ما دراینجا باشیم، در خدمت ما قرار خواهد داشت.

 

گفتگو با مراد بیگ

 

برگردیم به ادامۀ داستان خود: ما روز بعد، بتاریخ 6 دسمبر، رفته و منتظر میر بودیم. او یک آدم کاملا ساده و بسیار پیر معلوم می شد؛ برای پذیرائی ما از دروازۀ خود بیرون برآمده؛ با ما دست داده، ما را به داخل دعوت کرده و در بالای صالون (تالار) نشانید، درحالیکه خودش در یک کنار نشسته و یکتعداد درباریان او که حضور داشتند، اجازه یافتند که نشسته و مصروف کار دیگران باشند: تعداد زیادتری که در پائین ایستاده بودند، چند زینه پائین تر که صالون بالائی را از انجام پائینی جدا می ساخت. میر بعدا از صحت ما پرسیده و گفت، جای افتخار است که فرنگی ها برای ملاقات او آمده اند. من پس از مکالمۀ اندکی، نامۀ شما را برایش تقدیم کرده، قرائت نموده و او در پایان آن مهربانی کامل ابراز داشت. من بعدا گفتم که شما بعضی هدایائی فرستاده اید که با وجودیکه ارزش ایشان را ندارد، درخواست پذیرش آنرا دارید. او گفت، این کاملا غیرقابل توقع بوده، یعنی فقط آرزوی دیدن ما را داشته و هرگز در آرزوی چیز دیگری نبوده است: او با دقت متوجه هریک از هدایا بوده، خوشحال معلوم شده و بعدا از میرزا شنیدم که بسیار راضی بوده است. او بعدا مکالمه را از سر گرفته، در بارۀ اندازۀ نسبی فرنگستان (اروپا) و هندوستان و اندازۀ نیروی ما در هندوستان پرسیده و اینکه آیا شاه دیگری بغیر از ما دارد یاخیر: این سوال برایم اجازه داد تا شاهانی را نام ببرم که ما تقاعد داده ایم و با این سخن بسیار متحیر گردید؛ یکی از میرزاهای او برایش شرح داد، این سیاست انگلیس ها است که وقتی یک مملکت را اشغال می کند، برای نگهداری کسانیکه درآنجا وجود دارند، از اینطریق مانع راندن مردم به یاس و فروماندگی گردیده و به بسیار آسانی آنها را به حکومت خویش وصل می سازد. او بعدا پرسان کرد که آیا روس ها هوشیارتر اند یا انگلیس ها: عین میرزا (که بعدا دانستم یک پشاوری است) بیکبارگی جواب داد که انگلیس ها هشیار ترین مردم در اروپا هستند؛ یک ادعای که نخواستم در تناقض با آن قرار گیرم. ما پس از مقدار اندکی مکالمات دیگر اجازۀ رخصت گرفته، بعدا به ملاقات مریض خویش رفته و با تاسف باید بگویم که مشکل او تقریبا نومیدانه است: نابینای کامل برای 8 سال در یک چشم و ناکامل برای 18 ماه در چشم دیگر. برایش صادقانه گفتم به فکر من اولی کاملا از بین رفته و در مورد دومی تا اندازۀ امیدوار هستم؛ اما به ارتباط صحت عمومی و بخصوص قدرت هاضموی او که بسیار خراب معلوم میشد، به یکمقدار زمان نیاز دارم تا آنرا بهبود بخشم، قبل ازاینکه جواب معینی در بارۀ احتمال بهبودی بینائی او بدهم. من با این فهم به معالجۀ او آغاز کردم.

 

فراموش کردم بگویم که در جریان مصاحبه با میر، با وجودیکه بصورت آزادانه در مورد مورکرافت صحبت کرده و از دانش پارسی و ترکی او یاد آوری کرد، هیچ چیزی در بارۀ کتاب ها و کاغذهای او نگفت، با وجودی که در نامۀ شما صریحا ذکر شده بود. من پس ازآن شنیدم، بعضی مشکلاتی در جهت تامین آن وجود داشته و تا هنوز نرسیده است که احتمالا میتواند دلیل سکوت و خاموشی او در آنمورد باشد.

 

خان آباد، 13 جنوری 1838

 

شما حتما از تاریخ نامه میتوانید درک کنید، من در محلی قرار دارم که ترس و نگرانی شما به اوج خود رسیده و با خوشحالی پایان می یابد. من چهار روز است اینجا آمده ام تا برای مریض خود آخرین شانس استفاده از هوای پاکتر نسبت به کندز را بدهم: حالا کاملا متیقین شده ام که قضیۀ من کاملا نومیدانه بوده و باید این موضوع را قبلا اعلان کنم، اما بخاطر وود و تشویش برگشت او لازم دانستم بعدا بگویم. با آنهم، به مریض خود گفتم، من حالا کوشش می کنم که آخرین و قویترین درمان های خود را بکار برده و اگر درجریان 40 روز اثراتی تولید نکند، ادامۀ بیشتر آن بیهوده بوده و او باید تسلیم آن چیزی شود که در تقدیرش نوشته شده است.

 

به اینترتیب راه هموار گردید؛ من درعین زمان درمورد راههای دیگر نگهداری خود دراینجا کوشش خواهم کرد، زیرا مسیر برگشت برای حدود 4 ماه دیگر باز نخواهد بود.

 

گفتگو با مراد بیگ

 

فکرمیکنم، نامه شما شروع بدی برایم نداده است. من با اخذ نامه شما به کندز آمده، منتظر میر مانده، برایش گفتم که به فرمان شما آمده ام تا بهترین تشکرات شما را بخاطر مهربانی به وود و خودم از زمان رسیدن به مملکت او ابراز دارم، بخصوص بخاطر اجازه دادن به وود در رفتن به سرچشمۀ اکسوس که یک موضوع قابل تمجید برای فرنگی ها است. این امر با مهربانی زیاد پذیرفته شد؛ من بعدا پیشتر رفته، برایش اطلاع دادم که کندهار از دوستی پارسیان خارج شده و حالا مشتاق دوستی حکومت ماست که در نتیجه، یک فرنگی به آنجا فرستاده شده است. در گفتن آن برایش اظهار کردم که گزارشات عام نیز نیم ساعت پس ازآن برایش خواهد رسید، زیرا قاصد به پخش آن در همه جا آغاز کرده بود. این اطلاع بسیار قناعت بخش بود، همانطور که من پیش بینی کرده بودم، زیرا دراینجا نفرت و ترس زیادی از پارسیان وجود دارد: این موضوع باعث تعجب و حیرت همگان گردید – این فرنگی ها چه مردان شگفت انگیزی اند! سه ماه پیش چهار نفرشان به داخل این مملکت آمدند؛ حالا یکی از ایشان در کابل است، یکی در کندهار، یکی اینجا و یکی در سرچشمۀ اکسوس. والله! باالله! آنها نه می خورند، نه می نوشند و نه می خوابند: آنها تمام روز گردش می کنند و تمام شب کتاب می نویسند! وقتی این فریاد ها تمام شد، از او پرسیدم چه خبرهای از مهد جنگ میرسد: او گفت، هیچ، مردم گپ میزنند، اما خبرهای یکروز دروغ روز آینده است: او گفت، می خواستم بعضی معلومات مطمئینی داشته باشم که این سگ های قزلباش چه می کنند، زیرا بعضی مردم می گویند که آنها اینطرف می آیند". این همان نقطۀ مهمی بود که می خواستم او را بیاورم، زیرا خود من هم هیچ اطلاعاتی ندارم که به شما بدهم: لذا من بیکبارگی گفتم، چه مشکلاتی دراین باره وجود دارد؟ اگر این باعث خوشی شما می شود، من کسی را به میمنه می فرستم و اگر خدا بخواهد حتی به قرارگاه پارسیان برود و همۀ آن چیزی را که جریان دارد، برایمان بگوید. جناب عالی گفت، با تمام وسایل (کسیکه به معلومات زیادی نیاز داشت، هرگز به فکر این راه سادۀ بدست آوردن آن نبوده است!)، با تمام وسایل، سه، چهار، شش نفر بفرست: بگذار هر روز معلومات خوب (پخته) داشته باشیم و هر وقتی این معلومات می رسد، مرا در جریان آن بگذار. من گفتم، به چشم و با تحکیم این اجازه، امروز صبح رجب خان را فرستادم که اول به بلخ رفته، درآنجا با بعضی اقارب خویش آشنا شود که دارای روابطی با هرات بوده و شاید معلومات خوبی داشته باشند. بعدا باید از طریق آقچه، سرپل و شبرغان به میمنه رفته و احصائیۀ این دولت های مستقل و کوچک در مسیر خود را بدست آورد. از میمنه قاصد دیگری برایم بفرستد و همچنان یا خودش به هرات برود و یا کسی را بفرستد که آنجا رفته و قرارگاه پارسیان را بازدید و بررسی کند. بهنگام برگشت، در آنجا بعضی دوستان خود را بگمارد که هرگاه خبر جدیدی باشد، برایش بنویسد: طوریکه با این ترتیبات و تدابیر، نه تنها معلومات فعلی، بلکه ادامۀ آن نیز بدست می آید، درحالیکه جنگ درآن بخش جریان داشته و بدون اینکه شما یا من درآنجا باشیم.

 

من تصور میکنم در جریان تمام مصاحبه، مراد بیگ در بهترین حالت خوش مشربی نسبت به گذشته (که اورا دیده بودم) قرار داشت، با وجودیکه همیشه مهربان بود؛ من بعدا از اتما شنیدم که او از مفکورۀ آمدن من از خان آباد جهت سلام بسیار خوشحال شده و دربار خود را به این ارتباط فراخوانده است.

 

من پیش از رخصت شدن برایش گفتم، ازآنجائیکه تالقان فاصلۀ کمی از خان آباد دارد به اجازۀ او می خواهم برای یک شب به آنجا رفته و سلام خود را به مرد روحانی آنجا تقدیم کنم. او گفت، چرا نه، همه جا برو و هر چیزی را که خوش داری، ببین. من در اینجا گفتگوی خود را به پایان رسانیده و بسیار راضی بودم، زیرا شایعات ناخوش برایم رسیده بود، مبنی بر ناخوشی او به علت اینکه کمک زیادی در علاج برادرش نکرده ام؛ این نیز معیاری بود برای آزمایش صحت آنها و پس از پرسش های او در بارۀ چشم های برادرش که هیچ گونه بهبودی حاصل نشده است. لذا امیدوارم حتی پس از اعلان آن حقیقت غمگین نتوانم موقعیت خود دراینجا را کاملا غیرقابل دفاع نیابم؛ حتی بتوانم اجازۀ گردش به سواحل اکسوس و گذرهای آنرا مورد آزمایش قرار دهم، زیرا معلوم می شود که وود به آنها پشت گردانیده است.

 

قاصد تالقان

 

طوریکه دومینی سامپسن می گوید، دیروز تماما یک روز سپید بوده است، زیرا پس از آن گفتگوی موفقانه و هنگام برگشت در شام با مردی ملاقات کردم، یک قاصد و حامل نامۀ از "مرد روحانی تالقان" که هر حرف آن مانند گل های شگفته در باغ دوستی بود. من به این مرد با ارزش خوش آمدید گفته، برایش از اجازه برای ادای احترام به آقای او اطلاع داده و گفتم که او یک شخص بسیار مشهور و دوست ملت ما در تمام فرنگستان است؛ بر سرش یک لنگی بسته و او را با یک نامه فرستادم که حامل گل های صد تومانی مانند گلهای گلاب آقای او بود، با اعلان تمایل برای ادای سلام و دیدن او در چند روز آینده. من به این مرد بحیث گلمیخ در موقع حادثه نگریسته و برایش یک پوستین بزرگ تحفه دادم تا سرمایه گذاری باشد در وقت سفر.

 

کندز، 30 جنوری 1838

 

شما آمادۀ شنیدن این باشید که من قضیۀ مریض خود را نومیدانه گزارش دادم؛ اما انصرافی که با آن تخریب تمام امید های او در رابطه به بازیابی بینائی توسط او و  میرمراد بیگ قابل تحمل باشد، به مراتب بیشتر از آنستکه شما یا من می توانستیم پیش بینی کنیم و در واقعیت مانند وقار عالی شخصیت ازبیک است. من باراول قضیه را اعلان کردم که فوق العاده مشکل است؛ سرانجام برایش گفتم که تمام درمان های من یکی پس از دیگری غیرموثر بوده و آن امیدواری کمی که من داشتم، با گذشت هر روز کمتر می شد. اعلان آخری خود را با ارسال یک پیام در شام 17 با این مضمون پیش بینی می کردم: او احساس میکند، در تقدیر او نوشته شده که بینائی او بهبود نمی یابد، او راضی از این است که تمام هر آنچه ممکن بود، من انجام داده ام، اما حالا با ارادۀ خدا راضی بوده و می خواهد که دوباره به خانۀ خود برود، زیرا متیقین شده که توقع بهبودی ندارد. این پیام تقریبا با رضائیت کامل من مطابقت داشته و من نمی توانستم مخالفت زیادی داشته باشم. من گفتم، اگر او خواهان مشورۀ من باشد، اینستکه باید برای مدت 20 روز دیگر هم به استعمال دواهای من ادامه دهد و اگر در جریان آن تغیراتی حاصل نشد، من هم نومید خواهم شد؛ اما اگر او تصمیم دارد که حالا برود، نمی توانم مخالفت نمایم، زیرا امیدواری من برای بهبود نهائی حالا بسیار کم شده است. من افزودم، بهتر است او در جریان شب فکر کرده و هنگام صبح تصمیم او را بشنوم. من با این حرف ها هیئت اعزامی ایشان را رخصت کردم که متشکل از موسی یساول، حاکم خان آباد (جائیکه بعدا آنجا بودیم)، ظهراب خان، حاکم اندراب و یک میرزا بود.

 

بازدید آخری با مریض

 

بساعت 8 شب شنیدم سرانجام میر تصمیم گرفته که بیشتر در مقابل تقدیر خود مبارزه نکند، من نزدش رفتم تا خدا حافظی کرده و برایش اظهار تسلیت نمایم. او با تمام معنا از تلاش و زحمات من رضائیت نشان داده و گفت که مکلف است هرگز آنرا فراموش نکرده و از من خواهش کرد تا هر وقتیکه برایم امکان باقی ماندن در مملکت وجود دارد، نزد او مهمان بوده و از هر منطقۀ که می خواهم، آزادانه دیدن نمایم. او جملات زیاد و احساس مهربانانه اظهار نموده و گفت به موسی یساول فرمان داده که تمام خواهشات من برآورده شود. او بعدا به وضع اسفناک خود اشاره کرده، تمام آرامش خود را از دست داده، اشکهایش جاری شده، با صدای بلند خود را متهم به اجرای جرایم مختلف کرده و به قدرت خدا در آنچه بالایش آورده، اعتراف کرد. صحنۀ عجیبی از احساسات رقت انگیز و مضحک بوجود آمده بود. من نمی توانستم صادقانه با پیرمرد و پسرش (یک پسربچۀ 15 ساله) که عمیقا درغم پدرش سهیم بود، همدردی نداشته باشم؛ اما بعدا تمام ازبیک های پهن- روی داخل اتاق با دیدن اشک های رئیس با صدای بلند گریه نموده و چهره های معوج بعضی از آنها در تلاش برای نشان دادن غمگینی دقیقا غیرقابل مقاومت بود.

 

من مجبور بودم روی خود را در آستین خود داخل نموده و امیدوارم اعتباری بخاطر گریان کم خود گرفته باشم. پس ازاینکه اولین انفجار گریه ها پایان یافت، نقش تسلی دهنده را بر دوش گرفته و گفتم، او بدون شک گناهان زیادی مرتکب شده، طوریکه همگان مرتکب می شوند، اما او کارهای خوب زیادی نیز انجام داده است: او مظلومان را گرامی داشته، عدالت نموده و من با چشم های خویش دیدم مردمی که در زیر رهبری او زندگی کرده اند، راضی و خوشحال اند. من افزودم که خدا با گرفتن یکی از نعمت هایش چندین نعمت دیگر برای او اعطا کرده است: زمین ها، خانه ها، اطفال، ثروت و قدرت؛ لذا باید بالای چیزهای که دارد دیده شود، نه بالای چیزی که از او گرفته شده و باید شکرگذار باشد. بیشتر برایش مشوره دادم که بصورت دایم مشغول خواندن قرآن بوده و متوجه عدم پایداری این جهان باشد؛ من با گفتن این سخنان از جا برخاسته و بیرون شدم.

 

صبح بعد پیرمرد به کندز برگشته و من خواستم بازی جدید خود را با یک برگ برنده آغاز کنم، یعنی بازدید پیر یا سید مورکرافت که از مدت ها آرزوی دیدنش را داشتم.

 

سید تالقان

 

روستای مرد روحانی حدود 6 میل در جانب دیگر تالقان قرار داشته و از خان آباد 30 میل دور است. من حدود ساعت 4 پس از چاشت به آنجا رسیده و پس از پیاده شدن به یک خانۀ کوچک و پاک قالیدار رهنمائی شدم، جائیکه برایم گفته شد، منتظر ملاقات سید باشم تا او عبادات پس از ظهر خویش را به پایان رساند. او پس ازحدود نیم ساعت آمد. من خم شدم تا دست های او را به رسم تقدس ببوسم و او کمی بالا شده، مرا در بغل گرفت: من بعدا کوشش کردم مکلفیت و قدردانی خود را یکجا با تمام فرنگی ها بخاطر خدمات او در مقابل مورکرافت بیچاره ابراز نموده و افزودم که این خدمات نباید هرگز فراموش ما شود. برایش توضیح دادم، این اولین روزی است که پس از رسیدن به قلمروی مراد بیگ بیکار شده و بی صبرانه منتظر فرصتی بودم تا بتوانم رضائیت عمومی ملت خود را برای او تقدیم کنم. او سپاسگذار معلوم می شد، اما به آرامی هرگونه شایستگی را رد کرده و گفت، او قدرت زیادی نداشت تا برای مورکرافت خدمات بیشتری انجام دهد. او افزود بسیار متحیر از این شده که چنان یک اقدام بی اهمیت برای او در آنزمان به چنان کشور دور و بزرگی مانند ما رسیده است. پس از گفتگوی اندک که برایش گفتم باید از شفقت شما بالای خودم هم سپاس گذاری کنم، او به خانه رفته و بزودی بردگان او با بشقاب های پلو و شیرینی حاضر شدند که پس از سواری طولانی چسبش فراوانی داشت.

 

او پس از نان شب باز آمده و حدود یک ساعت با من نشست. بحث عمدتا بر سر سیاست و تجارت اروپائیان و همچنان در رابطه به هند و پارس بود. من با دانستن نفوذ او بالای مراد بیگ و با استفاده از موقع اهداف ماموریت شما و بخصوص تمایل حکومت ما برای ایجاد یک پایگاه بزرگ در سواحل اندوس و مفاد حاصله از آن را برای میر توضیح دادم که مملکت او لزوما خط عمدۀ رفت و آمد در بین هندوستان و ترکستان است. معلوم میشد که او احساس مرا درک کرده و سوالات زیادی پرسان کرد که نشان دهندۀ اطلاعات او بود. او بعدا پرسید که من تا زمان باز شدن دوبارۀ راه چه برنامه دارم (من برایش گفتم که قضیۀ محمود بیگ نومیدانه بوده و آنرا ترک کرده ام). برایش جواب دام، اگر میر برایم اجازه دهد، کمی در اطراف این مملکت سفر کرده و طوریکه عادت فرنگی هاست می خواهند تمام چیزهای را که در مسیرشان پیدا می شود، مشاهده و بررسی کنند. او گفت، اینرا از مورکرافت شنیده که فکر می کند مشکلی در اینمورد موجود نباشد. او بار دیگر تحیر خود را از معلومات ما راجع به آنچه با مورکرافت انجام داده بود، ابراز کرد. او گفت، "آیا این واقعیت است که این موضوع در فرنگستان معلوم است؟" من گفتم، "والله، بالله، هر کودکی نام سید محمد قاسم را بحیث دوست فرنگی ها تکرار می کند". قرار معلوم نمی خواست رضائیت خود را پنهان کند. او گفت، "خدا بزرگ است! نبض مرا احساس می کند". من گفتم، "خدا را شکر، چه قدرت و استحکامی! اگر خدا بخواهد، نیم عمر شما هنوز باقی است". ما به ریش های خود دست کشیده، "فاتحه" خوانده و پیرمرد خانه را ترک کرد. من باز او را وقتی برمی گشتم، دیدم: او از خروس- بانگ تا ساعت 9 مشغول عبادت است. او وقتی از دروازۀ من می گذشت، چند لحظه توقف کرده، پرسش نموده، برای چشم هایش تقاضای ادویه نموده و با فرمایش آوردن ناشتای صبح برای من رخصت گرفت.

 

من با سفر در بالای یک پشته، اسپ جوان و قشنگی را دیدم که او فرمان داده در مقابل هدایائی من برایم تحفه داده شود. یک شخص نیز حاضر بود تا برایم محل معدن نمک را نشان دهد که می خواستم آنرا ببینم.

 

با دیدن آنها فکر کردم بهتر خواهد بود که برای اتالیق بیگ ولیعهد نیز سلام برسانم، زیرا من در مجاورت او بودم. او هم مرا با عین شیوۀ امتیازی پدر خویش پذیرفته (در بیرون دروازۀ خود ایستاده و تمام درباریانش بدور او جمع شده بودند)، در بالاترین چوکی نشانده و به هنگام عزیمت برایم یک اسپ و یک جامۀ افتخاری هدیه داد. به اینترتیب دو نیرنگ اولی برنده ثابت شده و من فکر کردم حالا مناسب است وقت را از دست نداده، به کندز رفته و سرنوشت خود را در آنجا بیآزمایم.

 

اتما و میرزا بدیع

 

من روز پس از رسیدنم (22 جنوری) با اتما و میرزا بدیع ملاقات کرده و هر دو برایم اطمینان دادند که وضع دوستانۀ میر به مقابل من با نتیجۀ قضیۀ برادرش کمترین تغییری ننموده و گفته است که تقدیرش چنین بوده است. اتما بیشتر علاوه کرد که محمود بیگ مریض من با رخصت شدن از من با عالی ترین جملات یاد آوری کرده که نه تنها دارای مهارت مسلکی هستم، بلکه "با خوبترین شیوه آشنا بوده" و برایش تمام توجه و مراقبت لازم را انجام داده ام. این تمام آنچیزی است که باید میشد".

 

+ + +

کتاب های مورکرافت

 

در نیمۀ اپریل دکتور لارد و لتنانت وود می خواهند از کندز به کابل برگردند؛ قبل از عزیمت ایشان، کتاب های مورکرافت با یکمقدار کاغذهای آن برایشان داده می شود: لارد این نامۀ دلچسب را ضمیمۀ آنها برایم روان کرده بود:

 

"می خواهم برای شما فهرست کتاب ها و کاغذهای مورکرافت مقتول را هدیه دهم که خوشبختانه در جریان آخرین سفرم به ترکستان بدست آورده ام.

 

من تا اندازۀ زیادی مرهون میرمحمد مراد بیگ هستم که فورا پس از رسیدن من به کندز، به خان مزار نامه نوشته و خواهان تمام آثار مسافران اروپائی شده که باید فورا برایش فرستاده شود. درجواب آن 50 جلد آثار مطبوع فورا ارسال می شود؛ باقیمانده بشمول نقشه، گذرنامۀ مورکرافت (به انگلیسی و پارسی که از طرف مارکیز هستینگ صادر شده) و یک جلد ایم ایس با یکتعداد اوراق ایم ایس و عمدتا گزارشات را خودم توانستم به هنگام بازدید خلم و مزار بدست بیاورم.

 

فکر می کنم اثبات های بدست آمده قویا نشان میدهد که هیچ سند ایم ایس با ارزش آن مسافر بد سرنوشت نمانده که بدست آید.

 

من به هرکسی که کتابهای آوردند، پراخت کردم؛ همیشه اعلان کردم، برای هرچیزیکه نوشته شده باشد، دوچند آن را پرداخت میکنم؛ باوجودیکه متعاقب آن چندین ورق ایم ایس برایم آورده شد، اما آزمایش ها نشان داد که چیزی بیشتر از گزارشات اضافی و مسایل روزمره نبوده اند. چون بومیان توانائی تشخیص ندارند، امکان داشت، اگر کاغذ مهمی وجود میداشت، حداقل یک یا دو سند باید مسیر خود دربین تعداد کاغذ های آورده شده را پیدا میکرد.

 

من نامۀ میرزا حمیدالدین منشی اساسی خان مزار را ضمیمه می کنم، کسیکه در آخرین لحظات تریبیک را دیده و می گوید که دو جلد مطبوع و یک ایم ایس در شهر سبز موجود بوده و او یک نفر را فرستاده تا آنها را بیاورد. از آنجائیکه من مجبور بودم مملکت را ترک کنم و هم تمام روابط در وضع موجود کابل ناممکن به نظر میرسد، این حقیقت را به شما و توجه مسافران بعدی می رسانم.

 

خود نقشه یک سند فوق العاده با ارزش است که حاوی مسیر مورکرافت بوده، بطور آشکار به دست خود او رسم شده و تا آقچه ادامه دارد (به فاصلۀ یک مرحله از اندخوی)، فکر می کنم نه به علت اقلیم نامساعد، بلکه به علت شبکۀ خیانت و دسیسۀ که خود را محدود یافته و بازگشت او قطع می شود. درعقب نقشه، یک طرح ایم ایس مسیر از طریق اندخوی به میمنه و از سرپل به بلخ است که شاید برنامۀ سفر او از طریق این دولت های کوچک مستقل، قسما برای دیدن اسپ های مشهور آنها و قسما برای دور نگهداشتن خود از تشویش توقعات تا اعطای برخورد محفوظ از طریق قلمروی حاکم کندز باشد. به این ترتیب می توانیم بطور تقریبی اهداف آخری را که در مغز او خطور می کرده و در تعقیب آنچیزی که زندگی خود را از دست داده، ردیابی کنیم.

 

تقاضا دارم در پهلوی آن کاغذی را یکجا سازید که من در بین تودۀ گزارشات پراگندۀ یافتم که حامل نوشتۀ تریبیک است. نوشتۀ زیر تاریخ 6 سپتمبر 1825 را نشان میدهد:

 

"بتاریخ 25 اگست به بلخ رسیدم. آقای ایم بتاریخ 27 وفات کرد". این موضوع وفات مورکرافت را بدون شک می سازد؛ همچنان فکر می کنم دربرگیرندۀ شواهد منفی به مقابل فرضیۀ است که شاید با وسایل نادرستی فوت نموده باشد.

 

اما این کاغذ دلچسب تر ازیک رویداد تصادفی است. میرزای که قبلا تذکر دادم (از تاشقرغان تا مزار مرا همراهی کرد)، در جریان گفتگو که بطور طبیعی در بارۀ سرنوشت غم انگیز دستۀ مورکرافت صورت گرفت، گفت که او به خواهش خان، حدود یکماه پیش از مرگ تریبیک به خاطر خریداری یکتعداد مروارید هایش نزد او می رود. تریبیک مروارید ها را نشان میدهد؛ اما وقتی از قیمت آنها می پرسد، با افسردگی جواب میدهد، "درمقابل هرچه می خواهید، بگیرید؛ قلب من شکسته است: حالا قیمت آنرا چه کنم"؟ ثبت آن قرار زیر است:

 

مجموعه در نخ ها ................... 280 گرام

اکتوبر 15، گرفته شده توسط میرزا............... 131 گرام یا 4 مثقال

اکتوبر 16، گرفته شده توسط دیوان بیگی............. 33 گرام یا 1 مثقال

 

طوریکه دیده می شود هیچ قیمتی نشان داده نشده: احتمالا هیچ کدام گرفته نشده باشد. یک بیگانه در یک سرزمین غریب، دور از صدای الهام بخش و تسکین دهندۀ هموطنان یا خویشاوندان، محاصره شده توسط قبایل خشنی که او را یگانه مانع برای تصرف بر خزانۀ ب بی شماری می بینند که فکر می کردند در اختیار آنهاست، روحیۀ جوانی او پژمرده و غرق می شود. دیدگاه روشنی که او وظیفۀ خود را آغاز کرده بود، مدتها قبل از بین رفته بود؛ جائیکه او در جستجوی لذات بود، رنج ها نصیبش می شود؛ جائیکه او باید استراحت کند، باید در مقابل خطرات نگهبانی نماید؛ مریضی تعداد زیاد همرهان او را با خود برده که همسفر او بودند؛ وقتی رهنمای او و دوستی آشنای او را مورد حمله قرار میدهد، برای کسیکه در هر سختی و برای نجات از هر مشکلی به کمک او نگاه می کرد؛ برعلاوه، وقتی او در می یابد که تمام امیدهای برگشت به سرزمین بومی اش، اگر قطع نشده باشد، حد اقل بطور نامحدودی به تعویق افتاده، قلب او همانطور که صادقانه می گوید، شکسته و در چند هفتۀ کوتاه در یک گور نهائی غرق می شود. من باید بخاطر انحراف از اصل مطلب پوزش بخواهم؛ من به خصوصیت کاغذ رسمی اعتراف می کنم، اما ناممکن است جملات گرمی را نشنید که درآن تریبیک بیچاره توسط بومیان خشن ذکر شده، در بین کسانیکه او مرده است، بدون احساس عمیق ترین همدردی در سرنوشت کسی که افتاده است، "خیلی جوان و هنوز پر از آرزوها بود".

 

لازم است فقط یکی دو مورد دیگر را ذکر کنم. کتابچۀ- محاسبه که از جهات بسیاری یک سند با ارزش و دربرگیرندۀ فهرست اجناسی است که مورکرافت از آغاز سفرخویش خریداری کرده و برای اصلاح مفکوره های گزافی که او گویا مقدار هنگفت اموال با خود انتقال میداده است. با درنظرداشت گزارشات ایم ایس همچنان میتوان آشکار ساخت که مقدار هنگفت این اموال قبل از ترک بخارا به فروش رسانیده شده و تا جائیکه معلومات من اجازه میدهد، فکر می کنم عایدات  او عمدتا در خریداری اسپ ها مصرف شده و وقتی وفات می کند، چیزی کمتر از یکصد، بشمول بهترین نمونه های نسل ازبیک و ترکمن داشته است.

 

دلچسپی بیشتر کتابچۀ- محاسبه بخاطری است که دربرگیرندۀ دست نویس خود مورکرافت و فهرست اشیای است که به شاه بخارا هدیه داده است؛ یک یادداشت آخری در بارۀ بخشش مالیه اجناس او ازطرف شاه که چیزی بیشتر از اندازۀ ارزش تخمینی اجناس است. لذا بطور قناعت بخش میتوان افزود که چندین تاجر بخارا در جریان توقف او در آنشهر باهم صمیمیت زیادی داشته، خصوصیت او بطور عالی توسط شاه تمجید شده، کسیکه غالبا پشت او نفر فرستاده، از لذت مصاحبت با او بهره برده و امتیاز بزرگی برای او اعطا کرده که قبلا هرگز به هیچ عیسوی داده نشده که بصورت سوار از طریق شهر و حتی از دروازۀ قصر شاه بگذرد.

 

این کتابچۀ- محاسبه برعلاوۀ فهرست اموال تجارتی دربرگیرندۀ فهرست اموال شخصی او است که معلوم می شود مورکرافت مجبور شده به فرمان قوش بیگی برای ورود به بخارا آماده سازد. ازاین فهرست میدانیم که او 90 جلد کتاب داشته است. تعدادی را که من بدست آورده و حالا افتخار تقدیم آنها به شما را دارم 57 است. در بین آنها یکتعداد جلد های ناجور وجود دارد که اگر مکمل باشند، حدود 30 جلد اضافی شده و مجموعا 87 بدست میآید؛ به اینترتیب احتمالا بیشتر از دو یا سه جلد وجود ندارد که ما بصورت دقیق از سرنوشت آنها خبر نداریم. به ارتباط ایم ایس ایس قبلا عدم احتمال هرگونه پیامدی را نشان دادم که مانع پژوهش های ما شده باشد.

 

در سراسر جلد های مطبوع تعداد بیشمار یادداشت و اصلاحاتی به خط مورکرافت وجود دارد. دربین آنها به ارتباط حوادث و خطراتی که در مسیر او قرار دارد یا برنامه های طرح شده از طریق مسیرهای برگشت او را نمیتوان بدون هیجان مطالعه کرد.

 

در پایان باید بطور منصفانه افزود که خاطرات بجا مانده ازاین دستۀ سرمایه گذار بدسرنوشت، برای خصوصیت ملی ما به درجۀ عالی مطلوب و دلخواه بوده است.

 

نامۀ میرزا حمیدالدین

 

برگردان نامۀ میرزا حمیدالدین به پی بی لارد:

 

"دو کتاب و یک ایم ایس در شهرسبز است. من شخصی را فرستاده ام که آنها را بیاورد و وقتی آنها را بگیرم، برایتان خواهم فرستاد. در تمام موارد هرگز مهربانی شما را فراموش نخواهم کرد. لطفا همیشه از صحت خویش اطمینان دهید. به چیزهای که این مرد می گوید باور کنید و من همیشه خیرخواه شما می باشم. تاریخ 1254 هجری".

 

ازدواج ازبیک ها

 

وقتی در کندز بودم، دکتور لارد نامۀ در بارۀ عادت ازبیک ها نوشته بود که متن کامل آن قرار زیر است:

 

"در عروسی ها یکتعداد دوستان عروس و داماد با یکمقدار زیاد آرد مخلوط با خاکستر تجهیز شده، در یک جلگۀ باز ملاقات کرده و مشغول بازی بزرگی می شوند تا یکدسته مجبور به فرار شود. پسی از آن صلح برقرار شده و آنها در سرگرمی بزرگ یکجا می شوند. بعضی اوقات اگر دستۀ مغلوب غضبناک گردد، حوادث جدی بوجود میآید. چند سال پیش ملِک خان پسر میر با دختر نذری مینباشی (یک قطغن از قبیله قیسامور خودش) ازدواج می کند. هر دسته با 21 جوال آرد گندم و عین مقدار خاکستر تامین می شوند، خود میر رهبری دستۀ خود را به عهده دارد: او مغلوب شده و حدود 2 کاس از میدان تعقیب می شود؛ دراینوقت میر حوصله خود را از دست داده و به دستۀ خود فرمان میدهد که برگشته و با شمشیر های خود بدون کمترین تشویشی بالای جانب مقابل حمله کنند، صرفنظر ازانکه آنها برنده بودند. سرانجام یکتعداد ریش سفیدان مداخله کرده و مانع خونریزی می شوند.

 

فروش زنان

 

مردان اینجا اگر از زن های خود خسته شوند، آنها را سودا می کنند. این موضوع به هیچوجه غیرمعمول نیست: اما مرد مکلف است پیشکش اول را با گذاشتن قیمت به خانوادۀ زن نماید، در صورتیکه خانوادۀ او قیمت آنرا نپردازند، شوهر آزاد است تا زن خود را به هر شخص دیگری بفروشد. به هنگام مرگ یک مرد، زن های او ملکیت برادر بعدی او می شود؛ او میتواند با آنها ازدواج کند یا آنها را سودا نماید، البته مانند قبل، پیشنهاد اولی به خانوادۀ آنها صورت می گیرد.

 

با یک عطار کابلی بنام جانداد که در مورد رواج فروش زن ها صحبت کردم (بدون آنکه اعتبار زیادی به آن بدهم)، گفت، "من چیزی را می گویم که بالای خودم واقع شده است. من یکروز از خان آباد بر می گشتم؛ با فرا رسیدن تاریکی در جریان شب در ترناب توقف کردم که سه کاس از اینجا فاصله دارد. پس از تغذیه اسپ و رفتن به خانه، سه مرد را دیدم که مصروف گفتگو اند؛ با پرسان موضوع بحث آنها، برایم گفته شد که یکی از آنها می خواهد زن خود را به دیگری سودا کند، اما آنها بالای شرایط آن توافق ندارند. دراین وقت خدا بیردی مینگ (باشی و کلان قشلاق) پیش من آمده و با من زمزمه کرد که اگر من بتوانم نیم پول آنرا بپردازم، او زن را خریداری می کند، زیرا او زن را دیده و آن زن بسیار قشنگ است. من موافقه کرده و (هریک با پرداخت 35 روپیه) آن زن را در بدل 70 روپیه خریداری کردیم و زن درآن شب همرای من به خانه رفت. صبح بعد خدا بیردی آمده و برایم گفت که شراکت در یک زن چیز بدی بوده و از من پرسید که چطور این موضوع را حل کنیم. من برایش گفتم که این زن یک ماه با من مانده و بعدا به خانه او برود. اما او با این معامله موافق نبود؛ زیرا اگر پسر یا دختری تولد شود، مناقشۀ به میان خواهد آمد که متعلق به چه کسی است. او گفت، خلاصه، یا تو برایم 5 رویپه مفاد میدهی و این زن مال تو باشد یا من عین مفاد را بالای سهم تو داده و آن زن متعلق به من خواهد بود. من به گزینۀ دومی راضی شدم و این زن حالا با او زندگی میکند و همگان میدانند".

 

اگر کسی دختری به سن ازدواج دارد، باید به میر اطلاع دهد، او خواجۀ (اختۀ) ارشد خود را می فرستد تا او را ببیند: اگر قشنگ باشد، او را با خود می برد؛ درغیر آن، او اجازه می دهد که می تواند به شخص دیگری ازدواج کند.

 

شیوۀ سلام دادن

 

هر کسی که میر را در بیرون ببیند، از اسپ پیاده شده و برایش "سلام علیکم" گفته و می گذرد. حاکمان نواحی و مستخدمین دیگر بایدد حداقل چهار یا پنج بار در یکسال پیش او آمده و سلام بدهند. شیوه چنین است: به مجرد ورود به دروازه هر یک با صدای بلند می گویند، "سلام علیکم"؛ بعدا پیشتر رفته، بالای زانوهای خود خم شده و دست های میر را در بین دست های خود گرفته و آنها را بر پیشانی خود می گذارد یا می بوسد (من بطور واضح ندیدم که کدام یک درست است) و فریاد می کند، "تقصیر" (ببخشید)، به طرف دیوار برگشته، ایستاده شده و به هر سوالی جواب میدهد که میر می خواهد در رابطه به حکومت او بپرسد. او پس از آن با دیگران یکجا می شود یا درصورت موافقت می تواند بیرون رود. دراینموارد، پیشکش ها آورده شده (اسپ ها، بردگان وغیره) و برای تائید میر رژه میرود.

 

سرگرمی ازبیک ها

 

یک طفل در سن 7 یا 10 سالگی ختنه می شود. این بزرگترین جشن در بین ازبیک هاست؛ در چنین موارد، مصارف زیادی صورت گرفته و مهمانی های داده می شود که 15 یا 20 روز ادامه می یابد. پُرخوری فوق العاده زیاد است، اما (مطابق مفکورۀ ما) همیشه همچنان است: دو ازبیک بعضا یک گوسفند کامل را با یک مقدار مناسب برنج، نان، روغن وغیره می خورند؛ پس ازآن خوردن تربوز، خربوزه یا میوه های دیگر معمول است: آنها می گویند که اینها هیچ چیزی نبوده و فقط آب محسوب می شود. در مواردی که من ذکر کردم، مسابقه اسپ دوانی یکی از سرگرمی های دلخواه بوده و اسپ های برای این مقصد بصورت عام برای دو یا سه هفته آماده می شوند؛ آنها این را نه برای مسابقۀ یک یا دو، بلکه برای یک دوش منظم و دوامدار20 یا 25 کاس (40 یا 45 میل) در امتداد مملکت، بعضا از طریق آبروها، مرداب ها، دریاها و اکثرا با عبور از جلگه های گسترده و مجلل ایشان نیاز دارند؛ یکی ازآنها هموار(مانند بهترین مسیرهای مسابقاتی ما) و پوشیده با چمن سبز و قشنگ که غالبا دربرگیرندۀ فاصله کامل دوش است. منظره های این مسابقات فوق العاده زنده و هیجانی است، زیرا نه تنها مسابقه کنندگان که تعداد آنها بصورت عام 20 عدد می باشد، بلکه دستۀ پشتیبانان که تعداد آنها شاید به 100 و حتی 500 برسد، یکجا شروع کرده و آنها را برای حد اقل 3 یا 4 میل اولی همراهی می کنند. یک قاضی (داور) قبلا فرستاده می شود و رقیبان بندرت تا روز بعد برمی گردند. جایزه ها واقعا ارزشمند اند؛ در یک مورد، وقتیکه اهدا کننده یک مرد ثروتمند بود، قرار زیر بودند: جایزۀ اولی و بسیار کلاسیک یک دوشیزۀ جوان که بصورت عام یک هزاره یا چترالی بوده و هر دو به خاطر جذابیت ایشان بسیار با ارزش اند؛ جایزۀ دومی، 50 گوسفند؛ جایزۀ سومی، یک بچه؛ جایزۀ چهارمی، یک اسپ؛ جایزۀ پنجم، یک شتر؛ جایزۀ ششم، یک گاو و جایزۀ هفتم، یک تربوز است که برندۀ آن ریشخند گردیده و از باقی مسابقات منع می شود.

 

مسابقه دیگر و بسیار سرگرم کننده قرار زیر است: یک مرد یک بز را در بالای اسپ و پیش روی خود قرار داده و یک دوش کامل را آغاز می کند؛ 15 یا 20 سوار دیگر فورا به دنبال او آغاز کرده و هریک از آنها که بتواند بز را گرفته و با آن به یک فاصلۀ محفوظ از سایرین برسد، مستحق جایزه است. سرعتی که بعضا بز توسط بزکشان تغیر می خورد بسیار خنده آور است؛ اما حیوان بیچاره اکثرا در اثر کشمکش توته و پارچه می شود.

 

بازی سومی که بنام قباش یاد می شود که به مهارت اندکی در استعمال سلاح- آتشی نیاز نداشته و درحقیقت با نگاه کردن به تفنگ های فتیلۀ اسفبار آنها که با خود انتقال می دهند، من شک دارم که پیروزی درآن هرگز چیزی بیشتر از شانس (بخت و طالع) باشد. داخل یک کدو را خالی نموده، با آرد پُر کرده و در بالای یک پایه نصب می کنند که دو نیزه ارتفاع دارد. کسانیکه می خواهند مهارت خود را بیازمایند، در یک صف ایستاده شده، به فاصله حدود چهار صد یارد و هر یک به ترتیب اسپ خود را با سرعت کامل دوانیده و هر وقتیکه بخواهند فیر می کنند. اکثریت فیرها در پائین آن بوده، سایرین پیش از آن؛ اما اوج دقت عبارت از برگشت با اسپ و فیر کردن بهنگام عبور از آن است. آرد پاشان شونده نشانۀ پیروزی بوده و برای فاتح این ورزش یکصد روپیه و یک خلعت (لباس افتخار) جایزه داده می شود. جایزه بصورت عام توسط خود میر اهدا می شود (اگر شخصا دراین موارد حاضر باشد).

 

با آزمون دقیقتر کاملا متیقین شدم که هدفگیری ماهرانه در نظر نبوده و حتی وقتی از خود ازبیک ها پرسیدم، پذیرفتند که کاملا تابع شانس است".

 

پاتری باستانی

 

با آنهم، این جزئیات دلچسب تنها حاصل کامل زحمات دکتور لارد در کندز نیست. او بطور تصادفی از دوست سابق من اتما دیوان بیگی وزیر رئیس کندز شنیده که او در اختیار خود دو بشقاب نقرۀ یا پاتری دارد که از خانوادۀ روسای مخلوع بدخشان گرفته که آنها ادعای نسب الکساندر دارند. دوست بیچارۀ من بزودی این دو گنجینه را از خود ساخته و با داشتن آنها افتخار می کرد. یکی از این پاتریها نشاندهندۀ صفوف پیروز بکوس یونانی و ظرافت کاری نفیسانه است: پاتری دیگر نشاندهندۀ قتل شیر توسط شاپور است. این سبک آثار در پرسپولیس بوده و نسبت به همرهان دیگرش ظرافت کمتری دارد. من با درنظرداشت شکل آنها و محلی که یافت شده اند، هیچ تردید و درنگی در نسبت دادن آنها به عصر بکتریا ندارم. حکاکی ضمیمه از تصویر برداشته شده توسط دوست من، کپتان ایچ وید از قطعۀ 13 ایچ ایم بوده و نشاندهندۀ بسیار دقیق هر دوی آنهاست.

 

سکه های باستانی

 

من اجازۀ دکتور لارد را کمی قبل از فوت او برای هدیۀ یکی از این پاتری ها و بعضی سکه های با ارزش به موزیم خانۀ هند گرفتم که حالا درآنجا می باشند. اثر دیگر در حال حاضر در اختیار من است. در رابطه به سکه ها نیز بخت لارد بسیارعالی بوده، زیرا از عین بخش ها یکی را یافته است که کاملا منحصر به فرد است. این دربرگیرندۀ یک تصویر در یک بشقاب بوده و من این فصل طویل خود را با جملات خوشی به پایان میرسانم که کاشف آن، گنجینۀ خود را توضیح کرده است: "مصلوب، کریلون شجاع؛ ما می جنگیدیم، شما نبودید؛ من چنان ایوکراتایدس بدست آوردم! شاه بزرگ، ایوکراتیدس، با یک سر کلاه دار در روی سکه (خدا میداند این شاید پشت تمام آنهای باشد که من میدانم)، در جانب دیگر عین شاه با سیمای افسرده تر (بدون شک، چون دراینوقت با زن خود همراه است)، دو نیم تنه در یک جانب، کتیبۀ ایوکراتیدیس، پسر هیلوکلیس و لاودیس. چیزهای در مقالۀ پرینسیپ برای شما وجود دارد". به مجلۀ آن فرد و به مقالۀ مراجعه شود که در رابطه به این نایاب ترین اثر بکتریائی فرستاده است.

 

 

بخش هشتم

 

کافرهای سیاهپوش

 

من حالا کمی از موضوع منحرف شده و به معلوماتی روی میآورم که در کابل به ارتباط بعضی ممالک شمال هندوکش جمع آوری کردم: با آنهم میل ندارم خواننده را به جزئیات مسایلی بکشانم که لتنانت وود گزارش داده است. من تلاش می کنم روحیۀ حقیقی جغرافیای عمومی را درنظر گیرم که رانیل تعریف نموده و نه تنها دربرگیرندۀ اهداف فوری مورد نظر، بلکه کاوش مستقیم در تمام جوانب است. من توجه خود را به هیچ گروه دیگری بغیر از کافرهای سیاهپوش نه انداختم که باشندگان مناطق کوهستانی افغانستان شمالی بوده و تاریخ و شرایط آنها مورد دلچسبی فراوان قرار گرفته است. من در کابل تعداد زیاد کافرهای را دیدم که قبلا دستگیر شده و هنوزهم با زبان و شیوه های هموطنان خود آشنا هستند. من همچنان اشخاص هندو و مسلمانی را دیدم که مسکن کافرها را دیده و به همین علت فرصت صحبت با آنها را داشتم که در بارۀ خودشان چه فکر کرده و همچنان توسط بیگانگان چگونه درنظر گرفته می شوند. گزارش های قبلی الفنستون مرا مجبور می سازد جزئیات زیاد مواد بدست آمده را تکرار نکنم، زیرا موئید بیانات اوست: لذا من به آنها تماس نگرفته، هدف من بهبود معلومات موجود و تصفیۀ (اگر ممکن باشد) بعضی ابهاماتی است که هنوز وجود دارد.

 

کافرها در صحبت ملت خویش (طوریکه مسلمانان می گویند)، خود را کافر می نامند که با این نام (البته) معنای ننگ آور دیگری را یکجا نمی سازند، درحالیکه معنای کافر دارد. آنها خود را اولادۀ قوراشی درنظر می گیرند، اما همسایگان مسلمان آنها واژه را تعبیر نادرست نموده و آنها را از نسب قریش می دانند که یکی از نجیب ترین قبایل عرب است، ولی در رابطه به زبان مملکت آنها علاوه می کنند که کافر گفته شود. یک کافر برایم اطمینان داد که قبیلۀ او تمام افرادی را که کاکل می گذارند و شراب می نوشند، برادر می داند (از وقتیکه برتانیه داخل افغانستان شده، یکی از کافرهای نزدیک جلال آباد پیام شادباشی بخاطر ورود برادران کافر مانند خودشان فرستاده است!). آنها هیچ آگاهی از ممالک اطراف شان مانند باجور و کنر در جنوب ندارند که محدودۀ دانش جغرافیائی ایشان است. آنها هیچ کتاب یا خواندن و نوشتن در بین مردم خود ندارند، لذا آنها هیچگونه عادت نوشتاری ندارند. مملکت آنها یکتعداد زمین های هموار دارد که بعضی از آنها حدود 15 یا 20 میل امتداد داشته و در بالای آنها روستاهای آنها قرار دارد: وایگل و کامدیش در بالای این فلات ها قرار داشته و در شرق کامدیش مملکت مسلمانان قرار دارد. زمستان بسیار شدید است، اما انگور وافری در تابستان دارند که خوب پخته میشود.

 

دینبَر

 

حرف های یک جوان کافر که حالا در کابل بوده و حدود 18 سال دارد، بهترین توضیح عادات زیاد آنهاست. نام او بحیث یک کافر، دین بَر بوده و مسلمان ها او را به فریدون تبدیل کرده اند. او 18 ماه قبل به علت گم کردن راه به هنگام عبور از روستای بومی وایگل به گیمیر (جهت بازدید اقاربش) بدست مسلمان ها میافتد. او یک جوان فوق العاده مقبول، بلند قامت، با ویژگی های منظم یونانی، چشم های آبی و چهرۀ زیبا بوده و حالا بردۀ دوست محمد خان است. من یک تصویر دقیق او را با عادات مملکت او دارم، طوریکه او تشریح کرده است. دو پسر دیگر کافر 8 و 9 ساله که با او آمدند، دارای چهرۀ سرخرنگ، چشم های فندقی و موی قهوۀ بودند. آنها دارای رخسارهای بلند و ویژگی های منظم کمتر بودند، اما هنوزهم قشنگ و فوق العاده ذکی بودند. نام های کافری ایشان تیازیر و چوادر و نام های مادرهای شان راجمل و بیاسپگلی بودند. هیچیک ازاین سه کافر یا دو دیگری که من دیدم هیچگونه شباهتی با افغان ها یا حتی کشمیری ها نداشتند. آنها یک نژاد متمایز معلوم شده و حتی سطحی ترین بینندگان هم می توانند آنها را تشخیص دهند.

 

رسوم کافران

 

دین بر گفت که هیچ رئیس کافر وجود ندارد، بغیر از مرد بزرگی که بنام سابانیناش یاد می شود. قرارمعلوم آنها هیچگونه عملیات یکجا به مقابل همسایگان شان اجرا نمی کنند، اما وقتی هجومی به مرزهای شان صورت گیرد، آنرا تلافی می کنند: آنها به مقابل مسلمانان بسیار کینه جو بوده و هیچ رحمی به اسیران نمی کنند. آنها دارای فعالیت و توانائی زیادی بوده و دشمنان شان هم به این کیفیت های آنها توافق دارند. مسلمانان بندرت وارد مملکت آنها بحیث مسافر می شوند، اما هندوها بحیث تاجران و فقیران به آنجا رفته و با بد رفتاری مواجه نمی شوند. من یک مسلمان را دیدم که از آنطریق به بدخشان رفته و مورد اذیت قرار نگرفته است. کافرها در کشتن حیوانات برای غذا هیچ مراسمی ندارند: آنها گاوان و بزان را برای دوغان (موجود عالی) قربانی می کنند، بخصوص در یک جشن بزرگ که در آغاز اپریل بوده و برای ده روز ادامه مییابد. آنها مجسمه ها داشته و مهادیو (خدای هندوان) را بنام می شناسند؛ اما تمام آنها گوشت گاو می خورند که یا باور هندوئی خویش را از دست داده اند و یا هرگز چیز مشترکی با آنها ندارند. آنها مردگان خود را نه می سوزانند و نه دفن می کنند، بلکه جسد او را در یک صندوق انداخته و با یک لباس خوب مزین می کنند که متشکل از پوست بز یا پشم های کاشغری است: بعدا آنرا به قلۀ یک کوه نزدیک روستا برده و جسد را در بالای زمین رها می کنند، اما هرگز دفن نمی کنند. زنان کافر زمین را می کارند: به هنگام خوردن، مردان جدا از زنان می نشینند. آنها میز ندارند: ظرف دارای غذا در بالای یک سه پایۀ گذاشته می شود که از میله های آهن ساخته شده و دین بر و همرهانش یک مودل آنرا از خمچه (شاخه) ها تیار کردند. آنها با نشستن در بالای چارپایه ها یا دراز چوکی های که پشت ندارند، بدور آن نشسته و می خورند. آنها بسیار علاقمند عسل، شراب و سرکه اند، یعنی تمام آن چیزهای که با وفرت دارند. آنها هیچ مرغ خانگی ندارند؛ هیچ اسپی در مملکت شان یافت نمی شود: گندم و جو، غله جات آنهاست: جواری نیز وجود ندارد. آنها بسیار علاقمند موسیقی و رقص اند؛ اما در رقص (مانند غذا خوردن) نیز مردان از زنان جدا بوده و رقص مردان با زنان فرق دارد. هر دو نوع رقص برای من نمایش داده شد: مردان متشکل از سه نفر با یک پا ایستاده شده و چرخ میزنند: زنان دست های خود را بالای شانه های خود گذاشته، با هر دو پا پرش نموده و در یک حلقه میروند. آلات موسیقی آنها یکنوع دوتار و یکنوع طبل است.

 

شیوۀ زندگی

 

مطابق گزارش دین بر، شیوه زندگی در بین کافرها اجتماعی است، زیرا آنها غالبا در خانه های همدیگر یا در زیر درخت ها جمع شده، همدیگر را در آغوش گرفته و مهمانی های نوشیدنی دارند. آنها از پیاله های نقرۀ می نوشند، جوایزی که محصول غنایم جنگ های آنهاست. شراب که هم سبک و هم تیره است، برای سالیان دراز نگه داری شده و با فشار دادن شربت انگور در زیر پاها به داخل یک ظرف بزرگ گِلی (که گفته می شود ثمرۀ کار هنری ظریفانه است) ساخته می شود. پیر و جوان و مرد و زن شراب نوشیده و شربت انگور را به اطفال شیرخور میدهند. یک دختر- کنیز کافر که کمی پس از رسیدنش به کابل مادر شد، به هنگام تولد طفلش شراب یا سرکه تقاضا می کرد که برایش سرکه داده شد: او 5 یا 6 چهارمغز پخته را داخل آن انداخته و نوشیده و از هر نعمت دیگری صرفنظر کرد.

 

لباس این ملت را میتوان بصورت بهتر توسط طرح (سکیچ) توضیح کرد. یک جنگجوی موفق با کشتن هر مسلمان یک بند تنبان مزین با یک زنگ کوچک به آن علاوه می کند. دختر او امتیاز پوشیدن زیورات معین و پیچیده در موی خود را دارد که از صدف های بحری یا حلزونی (خرمهره) ساخته شده و هیچکس دیگری حق پوشیدن آنرا ندارد (درغیرآن مجازات می شود). یک هندو که در عروسی یک کافر حاضر بوده، برایم گفت که غذای داماد از پشت سرش برایش داده شد، چون او هنوز نتوانسته بود یک مسلمان را بکشد. خصومت در بین آنها به کثرت بوجود میآید: اما کشنده ترین دشمنی ها میتواند توسط یک جانب با بوسیدن نوک پستان سینۀ چپ جانب مقابل (بحیث نمونۀ نوشیدن شیر دوستی) پایان یابد. جانب مقابل تعارف خود را با بوسیدن سر عارض نشان میدهد که پس از آن تا زمان مرگ دوست هم می شوند. کافرها اطفال خود را به مسلمانان نمی فروشند، با وجودیکه یک مرد مجبور بعضی اوقات ممکن است خدمۀ خود یا طفل همسایه را دزدیده و به فروش برساند.

 

من از مسن ترین کافر معلومات دهنده پرسیدم که آیا او با از دست دادن مملکت خود متاسف است؟ او به یکبارگی جواب داد که در آنجا عادات کافران بهتر است و در اینجا عادات مسلمانان را ترجیح میدهد. با آنهم او به اسلام گرویده و گفت، در اینجا مذهب وجود دارد و در کشور او وجود ندارد. او یک واقعیت منحصر به فرد یکی از اقارب کافر خود را برایم گفت که شابود نام داشته، دستگیر شده، ملا گردیده، بنام کوروش به هند سفر کرده و پس از سه سال به کافرستان برمی گردد، او مسایل زیادی را به کافرها میگوید که هرگز نشنیده بودند. او پس از توقف کوتاهی می خواهد مملکت خود را ترک کند، اما برایش اجازه داده نمی شود. نام محلاتی که دین بر بخاطر داشت، وایگل، گیمیر، چیمی، کیگل، مینچگل، امیشدیش جموج، نیشایگرام ریچگل، دیری، کاتر، کامدیش، دانگل پیندیش، ویلیگل و ساوندیش اند. با آنهم فکر میشود که تمام باشندگان درۀ نور و دیگر دره های هندوکش در شمال کابل و جلال آباد کافرهای تبدیل (مسلمان) شده هستند، طوریکه از چهرۀ ظاهری و زبان شان معلوم است.

 

زبان کافرها در مجموع برای هندوها و همچنان برای همسایگان ازبیک و افغان شان غیر قابل فهم است. بعضی از آنها نرم لبی بوده و بندرت می تواند توسط یک اروپائی تلفظ شود (اما نمونۀ که من در ضمیمه 4 داده ام، به بهترین وجه میتواند آنرا تمثیل کند. آنها طوری نوشته شده اند که دین بر صحبت می کرد). جملات کوتاه که واژه ها را دنبال می کند، نشاندهندۀ یک وابستگی آشکار به زبان های خانوادۀ هندو می باشد. از آنجائیکه کافرها هیچ مشخصۀ نوشتاری ندارند، من به آنها پوش انگلیسی داده ام. من در کوهستان کابل فرصت ملاقات با یکتعداد مردمی را داشتم که به زبان پشۀ صحبت می کردند که مشابه لهجۀ کافرها بوده و از نزدیکی به آنها میتوان چنین فرض کرد و هم طوریکه در واژه ها دیده می شود، پشۀ در 8 روستای زیر صحبت می شود: 1. ایشپین، 2. ایشکین، 3. سودر، 4. الیسای، 5. غاین، 6. دورنامه، 7. دورۀ پوته، و 8. ملیکیر که همگان در بین یا نزدیک 7 وادی نجراب قرار دارد. افغان ها پشۀ ها را نوعی از تاجیک ها می دانند.

 

من گزارشاتی را بیان کردم که کافرها از خود داده اند. من این معلومات اضافی را از یک مسلمانی اخذ کردم که چهار روستای کتر، گیمیر، دیوس و ساو را دیده که تمام آنها در ماورای دهکدۀ مرزی کولمان قرار داشت، توسط نیمچه مسلمانان مسکون بوده و در شمال جلال آباد قرار دارد. او کافرها را یک نژاد شاد و بدون مواظبت توصیف می کند؛ او امیدوار است نباید بی ادب شمرده شود اگر گوید، هرگز مردمی را ندیده که از نگاه ذکاوت، عادات و ظاهر ایشان و همچنان از نگاه مشرب خوشی و خانوادگی در بارۀ شراب مشابهت بیشتر با اروپائیان داشته باشد. آنها همگی لباس های تنگ داشته، بالای چهار پایه های چرمی نشسته و فوق العاده مهمان نواز اند. آنها همیشه شراب به بیگانه تعارف می کنند؛ شراب غالبا در کوزه ها گذاشته شده و مانند آب در محلات عامه گذاشته می شود که هرکس می تواند بنوشد. آنها برای تامین ذخیرۀ آن قواعد بسیار سختگیری در ممانعت از قطع انگور پیش از یک روز معین دارند. این شخص مملکت کافرها را در صورتی که یک محافظ کافر با خود داشته باشد، برای یک مسافر کاملا باز توصیف کرد. آنها هیچگونه عادت درنده خوئی ندارند، با آنهم بعضی عادات آنها میتواند وحشیانه باشد؛ او در پهلوی شیوۀ اعطای بخشندگی که قبلا ذکر شد، گفت که اگر یک کافر ده مرد قبیله را بکشد، میتواند قهر دشمنان خود را با پائین انداختن کارد در پیش روی آنها، لگد مال کردن آن و زانو زدن تسکین نموده و فرو نشاند.

 

من برعلاوۀ این دوست مسلمان خود یک هندو در پشاور را دیدم که وارد آن بخش مملکت کافرها شده که حدود 25 میل در آنطرف چغه سرای قرار دارد، جائیکه او 11 روز اقامت کرده است. بعضی معلومات او کنجکاوانه است. او توسط یک کافر حمایه شده و با هیچگونه مشکلاتی مواجه نشده است؛ اما برایش اجازه داده نمی شود که در بین کافرهای دورتر سفر کند: اگر او برای چنین کاری تلاش می کرد، یا باید کشته میشد و یا مجبور بود که عروسی کرده و بطور دایم در بین ایشان زندگی کند. با آنهم او از غیرعملی بودن سفر متیقین نبوده تا جائیکه او سفر کرده، بطور مهربانانه برخورد شده و اجازۀ ورود به خانه هایشان داده شده است. او رقص آنها را دیده و آنها را بحیث یک نژاد زیبای نفیس با ابروهای کمانی و چهرۀ قشنگ توصیف میکند. این کافرها به کاکل موی اجازه میدهند که بطرف راست سرشان نمو کند؛ هندو اعلام داشت که آنها عقیدۀ خاص خویش را دارند، زیرا آنها شیوا را می شناسند. آنها برای دفاع خود کمان و نیزه دارند: آنها ریسمان کمان خود را با انگشتان خویش کش نموده و نیزه های آنها دارای سرهای مانند نیلوفرهای پژمرده دارند. مملکت آنها دارای گلها و سایه های فراوان است: سکه های بیشمار درآن یافت شده و مشابه آنهائی است که در باجور یافت شده و بعضی از آنها کتیبه های یونانی دارند. این هندوی ارزشمند اصرار داشت، این یک واقعیت است که کافرها دختران خود را به مسلمانان فروخته و 20 روپیه یک قیمت خوب پنداشته می شود! بصورت دقیق هیچ مشکلی در تامین بردگان کافر وجود ندارد؛ قیمت های بلندی که برای آنها پرداخت میشود، باعث تحریک این مردم بیچاره (و کسانیکه در نزدیکی ممالک مسلمانان قرار دارند) شده و داخل این ترافیک (انتقالات) غیرطبیعی شوند.

 

گزارش یک گبر

 

اما گزارش یگانۀ که من در بین تمام بازدید کنندگان مملکت کافرها شنیده ام، گزارش فردی است که از کابل در حوالی 1829 داخل مملکت آنها شده است. او از طریق کندهار آمده، خود را یک گبر (یا آتشپرست) و ابراهیمی (یا پیرو ابراهیم) از پارس معرفی کرده، کسیکه آمده تا مملکت کافرها را بررسی نموده و توقع داشته که رد اسلاف خود را پیدا کند. او بهنگام اقامت در کابل با ارمینیان ارتباط برقرار کرده و خود را شهریار نامیده که یک نام موجود در بین پارسیان است. میزبان او تلاش زیادی کرده تا مانع رفتن او به چنین سفر خطرناکی شود، اما بیفایده بوده است؛ او به جلال آباد و لغمان میرود، جائیکه اموال خود را گذاشته و بحیث یک درویش از طریق ناجیل وارد مملکت کافرها شده و برای چند ماه غایب می شود. در برگشت و پس از ترک کافرستان، بطور وحشیانه توسط هزاره اطراف قبیلۀ علی پرست به قتل می رسد که ملِک ایشان (عثمان) براین برخورد هموطنان خود چنان خشمگین می شود که یک باج 2000 روپیه را بحیث قیمت خون او مطالبه می کند. تمام این حقایق توسط ارمینیان کابل برای من گفته شد؛ اما ازاینکه این شهریار بیچاره یک پارسی بمبئی یا گبر پارس بوده، من نتوانستم کشف کنم، با وجودیکه برایم نامۀ نشان داده شد که باور کنم مربوط پارس است، زیرا او یک "رقم" یا سندی از شاه پارس با خود داشته است. مرگ این آدم سیار پیروزمند در بین قبایل کافر یک موضوع بسیار اسف انگیز است؛ اما امیدواری وجود دارد که شخص دیگری نمونه ماجراجوئی این پیرو زرتشت را دنبال کرده و بازهم کافرها را در دره های تنگ بومی ایشان ملاقات کند. من نمیدانم نژاد کافرها با نژاد های پارس باستان چه شباهتی دارد، به استثنای شیوۀ گذاشتن مرده های بدون دفن در کوهها: اما بطور دقیق عنعناتی به ارتباط گبرها یا آتش پرست ها در سراسر افغانستان وجود دارد؛ یکی از شهرهای اساسی آنها بنام گردیز در زرمت (جنوب کابل) هنوز وجود داشته و حتی در زمان بابر یک محل دارای قوت قابل توجه بوده است.

 

کتیبۀ باجور

 

مملکت کافرها و نواحی نزدیک آن توسط یکتعداد زیاد زرگران آواره نیز عبور و مرور شده است. یکی از این افراد، کاشگر در آنطرف دیر را بازدید کرده؛ ازآنجا به شهر شاه کاتور در زیر چترال پیشروی کرده و بعدا به بدخشان رفته است (بحیث یک فقیر). او همیشه وقتی نان خواسته، بدست آورده، اما امنیت خود را نتوانسته با معرفی خود کمائی کند. گزارش سفر این فرد و آنچه او دیده، کنجکاوانه است. در نزدیکی یک "زیارت" در باجور یک کتیبه وجود دارد که من سکیچ آنرا در زیر داده ام و فکر میکنم سانسکریت قدیم باشد (شکل...)

 

حدود 2 میل دورتر از این محل، کتیبۀ دیگری وجود دارد؛ در بین روستای دیر و عرب خان، بطرف کاشگر، سومی وجود دارد، در یک نقطۀ که جاده از طریق کوه برای چند یارد قطع می شود که بزرگداشت شهرت انجنیر (سازندۀ) آن است. کوتیگرام یک محل باستانی است (به فاصلۀ یکروزه سفر از دیر و دو روزه از باجور). دراینجا یک مجسمۀ کوچک در سنگ سیاه کنده و به سنگ وصل شده که در حالت نشسته بوده (به ارتفاع حدود 2.5 فت) و گفته می شود که کلاه بر سر دارد، مشابه آنچه در سکه های باجور دیده شده است. این شاید یک چهرۀ هندو باشد، زیرا قبیله آنرا مقدس می پندارد: اما مجسمه ها غالبا در تمام بخش های این مملکت کنده شده؛ یک مجسمۀ کوچک به ارتفاع 8 یا 9 انچ کنده شده در سنگ برای من از سوات آورده شد که نشان دهندۀ یک چهرۀ شکم گنده، نیم نشسته با بازوان چلیپا و یک دست بر سر. چنین مجسمه ها در یک "استوپه" در جلگۀ پشاور نیز یافت شده است؛ از اینکه آنها نشاندهندۀ باکوس (رب النوع شراب) اند یا قهرمانان دارای شهرت کمتر، باستان شناسان باید مشخص کنند. اما باید به سخنان بی ربط جوهر فروشان ادامه داد. او در کاشگر سنگ بلور را از چوپانی می خرد که در سادگی آن فکر می شود که یخ منجمد یکصد ساله باشد! در محل آن یک من آن 20 روپیه است؛ او سرمایۀ خود در برگشت را با تبدیل آنها به مُهرها و بازوبند ها دوچند کرده بود. این بلورها بحیث تکمه های کلاهای مامورین عالیرتبه به چین صادر میشود. او از کاشگر بطرف بدخشان برای لاجورد و لعل پیشروی می کند: در مسیر خویش، پس از ترک کاشگر او دریای را قطع می کند که از چترال می گذرد و دراینجا بنام کنر یاد می شود. او در سه روز به یک کوه بنام "کوه نقصان" میرسد که از بالای برف کوه با یک لباس چرمی لغزیده و به یک پلی میرسد که آنهم در بالای جاده نمی باشد.

 

کتیبۀ سوات

 

من با گزارش این سفر جدید و دلچسب بسیار خوش شده و مرد را راضی ساختم تا بار دوم سفر کرده و هدایاتی در رابطه به نقل کتیبه ها دادم. اولی قبلا داده شده و دیگری را ضمیمه می سازم که او از سوات آورده است (شکل...)

 

این متشکل از یک خط بوده  و در پالی (زبان مقدس بودائیان) است. کتیبه های کپوردیگاری که از شمال پشاور آورده شده، تا کنون با ارزش ترین آنهاست: آنها متشکل از 5 خط اند؛ من باید یک رسم آنها را بدهم که آقای میسن متعاقبا آن محل را دیده، قسمت زیاد پنهان شده در سنگ را صاف کرده و یک نقل دقیق از یک کتیبۀ بسیار بزرگ گرفته که بدون شک در محضر عامه خواهد گذاشت.

 

کاشگر

 

اجازه دهید ازاین بخش های بسیار دلچسب خواننده را به آنطرف کوه ها برده و یکتعداد ویژگی های را ثبت کنیم که در بارۀ ممالک بسیار دور کاشگر وغیره گفته شده که تابع چینائی هاست. شهر کاشغر توسط یک قطعۀ چینی نگهداری می شود، لیکن مالیات آن توسط خان قوقند اخذ می شود که افسران مسلمان او درآنجا مستقر اند. این تدابیر از تفاوت های آخری در بین دولت ها بوجود آمده و برخلاف بهره برداری برتانویها در هند به مقابل دولت های مرزی ایشان نیست. گاریزون یک قلعۀ جداگانه در اختیار دارد که بنام گلباغ مسلمانان نامیده شده و فکر میکنم یک نام عمومی برای قلعه های مشابه اشغال شده است. تمام انتقالات به داخل گلباغ انتقال شده و هیچیک در خارج آن اجازه ندارد؛ هر شخص بهنگام ورود یک توته چوب کوچک اخذ کرده، به دور کمر خود بسته نموده و باید بهنگام بیرون برآمدن پس بدهد. اگر شب هنگام دریافت شود که تعداد چوبهای توزیع شده مساوی به چوبهای اخذ شده نیست، شدید ترین جستجو شروع میشود. تمام خانه ها در دروازه های خود زنگ داشته و باید توسط مشتری قبل از ورود نواخته شود. قدرت گاریزون حدود 3 هزار چینائی است، نه تونگانی، طوریکه من در جای دیگری اشتباها سربازان گفته ام، درحالیکه این فقط نامگذاری مردم مملکتی است که سنی می باشند. آنها ترس زیادی از همسایگان مسلمان خویش دارند، با وجودیکه سفیرانی به بخارا و پیکن و برعکس فرستاده شده است. با آنهم معلوم میشود که ارتباطات زیادی دربین روسیه و این ممالک وجود دارد، نسبت به آنچه بصورت عام تصور میشود. روس های بومی و ارمنی ها از طریق کاشغر به تبت و حتی دورتر میروند، اما چینائی ها مانع پیشروی عمومی از شرق یارکند میشوند. تریاک مسیر خود را از اینطریق تا پایتخت امپراتوری باز کرده و تجارت سالانۀ آن افزایش می یابد. اینها در چوب ها فرستاده شده و تصور میکنم از ترکیه از طریق خط ارتباطاتی آورده میشود که میتواند بهبود یابد. درحالیکه حسادت دیگران وجود دارد، بزرگترین ترویج درتمام شاخه های آن برگزار شده و حتی اگر یک بدهکار مسلمان از بستانکاران خود فرار کند و به چینانیان پناهنده شود، به درخواست مقامات بیکبارگی تسلیم می شود. شیوۀ مجازات گنهکاران خودشان، گذاشتن یک کالر(حلقۀ) چوبی بدور گردن مجرم، برچسب جرم و مدت محکومیتی او است. چینائی ها نه پارسی صحبت می کنند و نه ترکی، معاملات توسط ترجمانان صورت می گیرد. تمام مراودات پولی به یاموس یا خشت نقره اجرا می شود؛ اما یک سکۀ مسی مورد چلند است که دارای یک مُهر چینائی در یکجانب آن و مسلمانی در جانب دیگر آن است. مردم کاشگر متشکل از ترکها و ازبیک ها بوده و بازدیدکنندگانی از تبت و کشمیر نیز وجود دارد. یک آشنای مسلمان من که کاشگر را دیده، مردم آنرا به سه نژاد تقسیم کرده است. اولی: کسانیکه مرده های خود را می سوزانند؛ دومی، کسانیکه آنرا دفن می کنند و سومی، کسانیکه مرده های خود را در تابوت می گذارند و آنها را به داخل کشور می فرستند: اما تصور می کنم، این تشخیص مسافر ما تا اندازۀ خیالی بوده باشد. اقلیم آن بسیار خشک توصیف میشود: باران بندرت میبارد. اگر گزارش او درست باشد، پدیده زراعت منحصر به فرد است. گفته می شود که حاصلات آن تابع ابرهای گرد سرخی است که همیشه دراین بخش آسیا میافتد یا میوزد. خاک آن نمکی بوده و گفته می شود که با مخلوط خاک خارجی حاصل خیز می شود. ابرهای گرد و خاک در ترکستان فوق العاده زیاد است، اما من از موجودیت آنها با چنین وسعت تشریح شده نشنیده بودم و این گفتارها به تائید ضرورت دارد. موضوع دیگر کنجکاوی دراین بخش ها عبارت از ریگ داغ است (حدود 10 میل از آقسو) که دربالای آن غذا پخته می شود. تصور می کنم این امر نتیجۀ حرارت های زیر زمینی باشد که در باکو (در کنار کسپین) و جاهای دیگر وجود دارد.

 

قوقند

 

من میتوانم بعضی ویژگی های مملکت ختن واقع در شرق کاشغر را بدست بیاورم؛ اما اعتماد اندکی به گزارشاتی دارم که دراین اواخر در بارۀ موجودیت یک نژاد پارسی شگوفان کنندۀ تمام نهاد های زرتشتی از آن بخش رسیده است. من قبلا یک نمونۀ گرایش مبهم این مردم و امیدواری آنها برای دریافت رد یابی اقارب ایشان در بین کافرها را دادم؛ اما تشویش دارم که جوامع پارسی هند باید اجداد خویش را در جاهای دیگری بغیر از ختن جستجو کنند.

 

از آنجائیکه در اینجا بطور مختصر در بارۀ قوقند صحبت کردم، مملکتی که در غرب کاشغر قرار داشته و بعضی ویژگی های آنرا  ذکر می کنم. قدرت رئیس یا خان آن (محمد علی) در حال افزایش است، زیرا او نفوذ خود را بالای تاشکند، شهر ترکستان و تمام مملکت زراعتی شمال قوقند و بالای تعداد زیاد قبایل قزاق دربین او و روسیه ایجاد کرده است. در جنوب آن، ناحیۀ کوچک درواز در بین خان و میر کندز زیر مناقشه است. تعاملات زیادی با بخارا وجود ندارد، اما ارتباطات در بین قوقند و قسطنطیه نسبت به سایر دولت های ترکستان بسیار منظم است. رابطۀ سیاسی با چین به تبادل هدایا تبدیل شده: چینائی ها تا کنون هدایای ارزشمند زیادی فرستاده اند نسبت به آنچه گرفته اند و تمام اجناس داده شده در درجن 9 می باشد که یک عدد مورد پسند در بین این مردم است. حکومت بخوبی سخنگو است، با وجودیکه خان، مانند بخارای برادرش ازهم پاشیده است. یکتعداد ناقلین یهود دراین اواخر دراین مملکت، در شهرهای نامغان و مرغیلان مسکون شده اند: آنها مانند هندوها مالیۀ- سرانه پرداخته و عمدتا مصروف رنگ ریزی اند. قوقند با وجودیکه مثل بخارا پرنفوس نیست، گفته می شود که یکمقدار زمین داشته و باغ های آن گسترده است. چندین بازار و مسجد دراین اواخر ساخته شده و خود شهر در دو جانب دریای سیر قرار دارد که در بالای نامغان قابل گذر است. یک شهر بسیار باستانی در شمال آن وجود دارد (به فاصله دو روز سفر) بنام چوست که دارای اقلیم گوارا بوده و از آنجا آثار باستانی زیادی آورده شده است. قوقند در آسیای میانه بخاطر سه چیز مشهور است: یکنوع لعل که حدود 16 یا 17 سال قبل کشف شده، اما نسبت به لعل بدخشان پست تر است؛ "سنگ شفتالو" که شکل آن مانند شفتالو است، باوجودیکه رنگ آن سفید تر است و یکنوع زنگار (زنگ مس)، ذغال سنگ نیز در نواحی شرقی آن وجود دارد. مملکت بین قوقند و کاشغر بسیار بلند بوده و دارای درختان سرو است. مسیر از طریق اوشی سلیمان یا تخت سلیمان صورت گرفته و سفرآن 12 روزه است.

 

اندخو یا میمنه

 

با تغیر صحنۀ کاوش هایم حالا به توضیح دولت های کوچک شمال هندوکش می پردازم که در آنطرف بلخ قرار داشته و معلومات ما در مورد شان ناقص است. اینها شامل میمنه، اندخوی، شبرغان، سرپل و آقچه است که تمام آنها مصروف منازعات داخلی بوده و اجنت های فعالی در تجارت برده می باشند. آنها دریک مملکت هموار واقع بوده، دارای آب فراوان یا کانال ها و مقدار وافر علوفه جات می باشند. باغهای زیادی نزدیک شهر ها وجود دارد: خانه ها تماما دارای شکل خانۀ- زنبوری اند. میمنه مهمترین آنهاست: رئیس آن مضراب خان یک ازبیک قبیلۀ وان بوده، مملکت او از میمنه تا مرغاب وسعت داشته و با شیرمحمد خان هزاره متصل است. میمنه یک شهر باز یا بیشتر یک روستا است که حدود 1500 خانه دارد؛ اما قوت رئیس او متشکل از "ایل ها" یا نفوس کوچگردی اند بنام عمر، تنکیره، سورباغ، کافر خضرآباد، قسر، چچاکو، تخت خاتون و محلات دیگری که بندرت میتوان یک روستا نامید. او همچنان دارای یکتعداد عربها دربین اتباع خود دارد که تعداد زیاد قبیلۀ آنها از مدتها قبل مسکون شده اند. او با تمام طرفداران خود میتواند یک نیروی 6 هزار اسپ و سه توپ کوچک جمع آوری کند، اما هرگز نمیتواند قلمروی خود را با نیم آن ترک کند، زیرا با رئیس سرپل مشکل داشته و از او زیاد می ترسد، باوجودیکه قدرت او کمتر است. مضراب خان حدود 40 سال عمر دارد: او حدود 6 سال قبل جانشین برادر خود شده که او را زهر داده بود: یک شیوۀ معمول از بین بردن مردم دراین ممالک و سرنوشتی که پدرش نیز مواجه با آن بود.

 

اندخو

 

اندخو یا اندخوی توسط شاه ولی خان ترک افشار اداره می شود که با سایر قبایل خود در زمان نادر دراینجا مسکون شده اند: آنها اول شیعه بوده و حالا سنی شده اند. "ایل" های رئیس در پهلوی نژاد خودش عربها بوده، او می تواند 500 اسپ مهیا نموده و رابطه خوبی با میمنه دارد. اندخو دارای جمعیت ثابت بزرگتر نسبت به میمنه بوده و در بالای مسیر عمومی به بخارا قرار دارد، لیکن قحطی آب در این ناحیه وجود دارد. دراینجا است که گندم یک نبات سه ساله است. اندخو جائی است که مورکرافت بیچاره از بین رفت.

 

شبرغان

 

شبرغان مربوط یک رئیس ازبیک بنام رستم است که خصلت اعتدال دارد: او میتواند 500 یا 600 اسپ فراهم کند و رابطه خوبی با میمنه و کندز دارد. فکر می شود شبرغان یک محل بسیار باستانی باشد، فرض می شود از زمان کافرها (یونانی ها) و هنوزهم مستحکم ترین قلعه در این بخش هاست. ارگ آن از خشت و مساله ساخته شده و توسط دیوارهای گِلی احاطه شده است. قلیچ علی بیگ رئیس مرحوم بلخ آنرا برای مدت هفت سال بدون پیروزی محاصره کرد؛ اما باید دانست که این فقط در مقابل ازبیک ها مستحکم است که توپخانۀ بسیار خرابی دارند. آب آن از طریق جویباری از سرپل تامین میشود.

 

سرپل

 

ذولفقارشیر یک ازبیک مربوط قبیلۀ اچامولی سرپل را اداره کرده و بحیث یک مرد شجاع و مصمم شناخته میشود. او رابطه خرابی با کندز و میمنه دارد؛ او با وجودیکه فقط 1000 اسپ دارد، در مقابل حملات هر دو رئیس مقاومت کرده و در تمام جوانب مصروف غارتگری است. دشمنی او با میمنه بر سر دختر او، زن رئیس قبلی بوده که توسط مضراب خان گرفته شده است. "ایل" های او در سنگچارک، پاوگین، گوردیوان و داغدرال می باشند؛ اگر او بتواند تعداد ایشان را افزایش دهد که غیرمحتمل نیست، قدرت او نیرومند خواهد شد. سرپل به اندازۀ میمنه بزرگ است.

 

آقچه

 

آقچه تابع بلخ بوده و توسط یک پسر ایشان خواجه حاکم آن شهر بزرگ اداره می شود: اینجا متعاقبا خراج گزار بخارا است. دراین اواخر حاکم بلخ به علت ترس به مراد بیگ کندز اجازه داده بود که خود را در بالای یکی از کانال های بلخ مستقر سازد؛ اما شاه بخارا یک نیروی 8 هزار نفری ارسال کرده و او را بیرون کرده است. نیم این نیرو از بلخ و باقیمانده از بخارا تامین شده است. رئیس کندز هیچ مقاومتی در مقابل شاه نشان نداده است.

 

هزاره جات

 

در جنوب این نواحی و در بین کابل و هرات مملکت کوهستانی هزاره ها قرار دارد که بنام هزاره جات یاد می شود. ابهامی در مورد مسکون شدن این نژاد در بین افغان ها وجود دارد (بالاخره هزاره ها از نژاد مغول و مجاور ازبیک ها بوده، موقعیت آنها در محل موجود بسیار غیرعادی نیست: زبان آنها که پارسی است، یک ویژگی بسیار مهم در تاریخ آنهاست)؛ بدون امید روشن سازی، یاد داشت های خود در بارۀ آنها را در مقابل خواننده میگذارم.

 

هزاره ها که در صفحات زیر میآید، نفوس آنها بطور تخمین داده شده است:

 

دایزنگی                                                  تعداد خانواده

بچه غلام                                                 3000

ینغور                                                     4000

تکانه                                                      1500

..........                                                   8500

سیپا                                                       4000

دایکندی      

دولت بیگ                                              5000

روشن بیگ                                             2500

حیدر بیگ                                               1500

چاوش                                                    1000

برات                                                     500

------------                                            10500

دایچوپان، یا زردالو نزدیک قره باغ

بوبک                                                    1000

بهبود                                                     1000

الدای                                                     500

چاردسته                                                 1000

--------------                                         3500

تاتار و حبش                                            1500

دوفولادی                                                1000

کالو                                                       750

ترکمن و پارسا، در عقب کوههای پغمان          750

شیخ علی غوربند، نیم سنی و نیم شیعه             5000

بختیاری، نزدیک غزنی                                       

علاوالدین                                              750

اسلام                                                   500   

ایشکی                                                 500 

قیملوت                                                500

شاخو                                                  250

---------------                                     2500

جاغوری

بوبک                                               5000

قلندر                                                4000

----------------                                 9000

----------------                                 47000

مالستان                                           2500

هجورستان                                       2500

زاولی                                             1000      

----------------                               6000

چکمک گیزان نزدیک کندهار               1200

پاروکه                                            1200

بهسود جنوب بامیان

کلسیتان                                          2000

سگپا و دولتپا                                   1000

درویش علی                                    2000

جنگلی                                           2000

بول حسن                                       1500

بورجگی                                        1000

دیکان                                            1000

دهمرادگان                                      1000

------------                                   66900

 

هزاره های دایزنگی تقریبا مستقل اند و دایکندی در مجموع. آنهای که در قره باغ پائین آمده اند و در بالای جلگه های آنطرف غزنی تابع کابل اند، بشمول هزاره های جاغوری، بهسود و فولادی. هزاره های تاتار و حبش دربین بامیان و کندز واقع اند. تمام اینها شیعه اند، به استثنای هزاره های زیر هرات و نیم آنهای که در غوربند زندگی می کنند.

 

هزاره ها خود را اولادۀ دو برادر توصیف می کنند، صادق قمر و صادق صاعقه که صادق یک لقب دربین ایشان است. آنها بطور خاصی در سالنمای جنگ های چنگیزخان ذکر شده اند؛ گفته می شود که 3000 خانواده در آن اشغال ها و 1000 خانواده توسط تیمورلنگ باقی گذاشته می شود. هزاره ها خود شان ادعای نسب از ترک های توغیانی دارند: با آنهم، بعضی از آنهای که در دایکندی زندگی دارند، خود را از نسل یک عرب قریش می دانند؛ دیگران از قبطی، یک نژاد همسال با یهودان. گفته می شود که هزاره های فولادی اجرستان نسبی از یک دختر افراسیاب دارند. هزاره های شیخ علی مطابق به گزارشات خودشان از زمان بربر کافر در آنجا مستقر شده اند.

 

هزاره ها یک نژاد خوش منش اند؛ اما همه همسایگان شان مخالف آنها اند، کسانیکه قطع کنندۀ چوب و آورندۀ آب ایشان اند. تعداد زیاد آنها بحیث برده به فروش می رسند؛ تردید اندکی وجود دارد که آنها اطفال خود را در بدل لباس و مایحتاج به ازبیک ها داد و ستد می کنند. تمام کارهای حمالی در کابل توسط هزاره ها به پیش برده می شود که بعضی از آنها برده و بعضی آزاد اند: در زمستان تعدادی که کم از 10 هزار نیستند، در شهر مسکون شده و بواسطه بامپاکی برف و حمل آنها مایحتاج زندگی خود را بدست می آورند. آنها خدمت گاران خوبی اند، اما سادگی ایشان در کوههای بومی ایشان بزرگ است. یک سید که مدت زیادی با ایشان بوده، برایم گفت که اگر او سر خود را برهنه می کرد، آنها هم همچنان می کردند. آنها علاقمند موسیقی اند. روسای آنها بنام میر یاد شده و در طرف های ترکستان بعضا بنام بیگ یاد می شود: زنهای درجه دار بنام آغا نامیده می شوند: آنها بدون چادری بوده و دو یا سه لنگی بر سر خود می بندند، مانند یک کلاه یا تاج. گزارش مبنی بر دادن زن های ایشان برای مهمان شان در مورد این نژاد کاملا نادرست است؛ لیکن کاوش های بدست آمده نشان میدهد که این عمل در بین بعضی جاغوری ها وجود دارد، یعنی کسانیکه در حال از دست دادن سریع ویژگی های تاتاری خویش اند. در تمام این قبیله یک بیگانه میتواند برای یک شب یا یک هفته ازدواج کند یا میتواند زن خود را ترک کند یا با خود ببرد؛ لیکن این فقط مطابق به رسم شیعیان است. دارائی مملکت هزاره ها گوسفندان است؛ آنها از پشم آنها گلیم های خوب و همچنان پارچۀ بنام "برک" می سازند. آنها به استثنای قسمت های گرم مملکت چند باغ محدود دارند. آنها بدون رئیس اند: اگر آنها این مشکل را نمی داشتند، شاید قویترین نژاد می بودند، اما در اینمورد حالا احتمال کمی وجود دارد، با وجودیکه در زیر نظم میتوانند به سربازان شجاع و خوبی تبدیل شوند.

 

یادداشت (سنت کنجکاوانه)

 

این رسوم (که مرهون آقای لیچ است) در ارتباط هزاره ها در افغانستان رایج است:

 

"درزمانیکه بلخ و مملکتی که حالا هزاره جات یاد می شود، در زیر حاکمیت یک شاه هندو بنام بربر (بقایای شهراین امپراتوری با عین نام را هنوز میتوان در نزدیک بامیان مشاهده کرد) بوده، او یکهزار هزاره (برده) خریداری می کند تا یک بند در بالای دریای اعمار کند که از طریق شهر بربر گذشته و گفته می شود که توسط 72 جویبار تغذیه می شده است؛ اما تمام بند های او از بین برده می شود. علی پسر ابوطالب که توسط مسلمانان بنام شاه مردان یاد میشود، در یک روز جمعه با پسر کاکای خویش محمد (پیامبر عربی) از عبادت بر می گردد، توسط یک فقیر به خاطر صدقه بنام خدا مورد مخاطب قرار می گیرد؛ علی برایش جواب میدهد که پولی ندارد، اما از فقیر تقاضا میکند که خودش را برای او بفروشد. فقیر از این پیشنهاد با وحشت مذهبی عقب می کشد؛ اما با اصرار علی راضی میشود. علی از او خواهش می کند تا پای خود را بالای او گذاشته و چشم های خود را ببندد؛ در یک لحظه فقیر توسط امام به شهر و سلطنت بربر انتقال مییابد. فقیر او را برای فروش به دربار شاه می برد، شاه راضی میشود که او را در مقابل طلای هموزن او خریداری کند، بشرطی که او سه عمل اجرا کند: ا. یک بند در بالای دریا اعمار کند، 2. یک اژدهای را بکشد که مملکت را مورد تهاجم قرار داده است، 3. علی پسر کاکای پیامبر را در پیش او بسته بیاورد. این موافقه صورت میگیرد و فقیر قیمت فوق العاده ولینعمت خود را بدست میآورد. حضرت علی اولا خود را مصروف اعمار بند میسازد. هزار بردۀ شاه را با خود برده و محل را بررسی می کند: کوهی که از طریق آن دریا عبور می کند، بالای دریا قرار دارد؛ او با یک ضربۀ شمشیر خود یک سوراخ عمیقی بوجود آورده و با پای خود کتله را بداخل دریا میاندازد، چنان ماهرانه که هرقطرۀ آب دریا از جریان باز میماند. بردگان از وحشت به نزد شاه فرار کرده و معجزۀ واقع شده را برای شاه تعریف می کنند. باشندگان با دیدن اینکه علی بیش از آنچه خواسته شده بود، انجام داده، چنانچه او نه تنها شهر را از سیلاب ها نجات داده، بلکه آبیاری زمین های شان را نیز قطع کرده، لذا استدعا می کنند که درمانی نماید: این استدعا فورا با ضربۀ دست او موثر واقع می شود و پنج انگشت پنج دروازه میسازد. او بعدا اژدها را با بالا شدن در بالای شکم او میکشد و یک توتۀ آنرا بحیث جایزه برای شاه میآورد. شاه بعدا میخواهد که موافقۀ سومی را اجرا کند. علی از حاضرین میخواهد که او را بسته کنند و خود را به بربر معرفی می کند. شاه فوق العاده خوشحال می شود، زیرا او برای مدتها کمپاینی را به مقابل علی در مملکت خود به راه انداخته است. زمانی او می خواهد فرمان دهد که علی را به زندان انتقال دهند، علی زنجیرهای خود را پاره کرده، شمشیر خود را کشیده و از آنها می خواهد که ایمان بیاورند. شمشیر او مانند سپر آشیلا و دارای هنرمندی جاودانی بوده که به زودی باعث گرویدن بربر و مردم او می شود. او فقیر را با خود گرفته و به مدینه برگشته و سه ساعت پس ازعزیمت به آن شهر میرسد". 







به دیگران بفرستید



دیدگاه ها در بارۀ این نوشته
نام

دیدگاه

جای حرف دارید.

شمارۀ رَمز را وارد کنید. اگر زمان اعتبارش تمام شد، لطفا صفحه را تازه (Refresh) کنید و شمارۀ نو را وارد کنید.
   



دکـتـور لـعـل زاد