رها در باد؛ شهکار شهرآب
۲۲ سنبله (شهریور) ۱۳۹٣
ثانیهها، دقیقهها، ساعتها و روزها پیهم میگذرند واین آدمی است که برفرازی نشسته است و رویدادهای روزانه را تماشا کرده و آنها را تصویرپردازی میکند. آدمهای هوشمند و آفریننده، مینویسند و میخوانند و میآفرینند و آدمهای جستوجوگر، نکتهیاب، موشگاف و نکتهسنج؛ خوبترینها و زیباترین را در مییابند و از آنها لذت میبرند. روزی از روزها، برای لحظهیی، سری به دنیای مجازی(رخنما) زدم. در فرایند دید و باز دید نگاشتهها و عکسهای فرستاده شده در این دنیای فیسبوک، چشمم به فرستادهیی افتاد که دوست عزیز و گرانمایهیی، از یکاثر نغز و زیبای پژوهشی، زیر نام «رها در باد» یاد کرده و از شیوایی و گیرایی آن سخنها گفته و نگارندۀ آن را ستوده بود.
به محض رو بهرو شدن بهنام «رها در باد»، نامه شاعرانهیی که ذهن و روان آدمی را به فراسوی موجهای بنفش میکشاند و دنیای عجیب و غربی برای آدم ترسیم میکند، متن نگاشته در رخنما را سریع دنبال کردم تا نام نویسنده را دریابم؛ نخستینبارم بود که این نام را میشنیدم و آن را زمزمه میکردم. بانو ثریا بهاء! بهاء! بهاء! پس از دانستن نام نویسنده، لمحهیی درنگیدم، با تمام وجود سکوت کردم و «رها در باد» و بهاء را زیر لب زمزمه کردم که یعنی چه؟ و به آن اندیشیدم که این اثر، چگونه اثری است؟ چه درونمایهیی دارد؟ و بهکدام سمتوسو در گردش است. با آنکه این دو نام را زمزمه میکردم، صبرم رخت سفر بربسته بود و داشتم از بیقراری لبریز میشدم برای پیدا کردن اثر این آزاده بانوی آزادهنویسِ آزادمنش. همۀ فکر و ذکرم همین دو نام بود: رها در باد و بانو بهاء!
لحظه به لحظه، شعلۀ شوق خواندن این اثر گرانمایه، در وجودم شعلهورتر میشد؛ تا اینکه راهی بازار کتاب شده این اثر بیبدیل را از انشتارات امیری بهدست آوردم. پس از بهدست آوردن رها در باد، حدود دوهفته را با این کتاب سپری کردم. با خواندن هر فرگرد ـ فصل ـ این اثر؛ لحظهیی سکوت میکردم، میلرزیدم، میاندیشیدم، آرامیام را از دست میدادم، میخندیدم و با مشت غیرت در هوا میکوبیدم و با خود میگفتم که تا چه میزان یکانسان میتواند بر همگونۀ ـ هم نوع ـ خود بتازد و در کام آن، شهد تلخ ناامیدی ریخته آنها را جوقه جوقه زیر خاک کند؛ آرزوهای آنها را به باد فنا ببرد و از خون آنها جویها جاری کند و بگذارد که کلاغهای گوشتخوار؛ بالای نعش آنها جشن بگیرند؛ سگها به آسمان عف بزند و پرندهها در آسمان سوگ غم بخوانند.
رها در باد، اثری است که در هشت صد صفحه وبیستوهفت فصل نوشته شده و به قسمتهای مختلف تقسیم شده که روایتگر جنایات بشری و قتلهای زنجیرهیی است که توسط عساکر هیولامنش روس و غلامان داخلی در افغانستان انجام شده و جان صدها مبارز و عیار و آزادیخواه این سرزمین نظیر: بدخشی، باعث، قیوم، پساکوهی و فرمانده مجید کلکانی را که سرشان به تنشان ارزش داشت و انسانیت و کشور بهنام شان افتخار مینمود، گرفت و مادرانشان را سالها در سوگ فرزندان دلیرشان به غم و اندوه نشاند.
قسمت اول این کتاب حکایت از دوران مشقتبار کودکی و مشکلاتی که به قول خودش «من موجهای سرکش دریا را می دیدم که به هنگام توفان درهم میشکنند، نمیپنداشتم که پرتو آزرخشی که در پی آن فریاد تندر بر می آید بر پردهء ستبر سایه ها شیارهای آتشین بکشد و دیوار سنگ تردید، این سیاه ترین حجاب را بشکند»، دارد. هم چنین از مبارزات ابرمردِ آزادیخواه حکایت دارد که هژدهسال از عمر گرانبهای خود را در پشت میلههای سیاه زندان خاندان غدارسلطنتی و زیر شکنجه و قین و فانه و قمچین سردمداران و تشنگان قدرت سپری نمود؛ شعر سرود و مقاله نوشت، نبرد کرد تا این تابوی خاندان سلطنتی را بشکند. تا دیگر استبداد هاشم خانی جان و روان مردم را نیازارد و بر دهن انتقاد کنندگان استبداد و بی عدالتی، قفل نبندند.
بهاء در راه آرمانش جان سپرد ونامش را برتاج افتخارات تاریخ کشور نشاند. اما دخترش ثریا بهاء راه و آرمان پدر را بی هراس پیگیری کرد و هیچگاه چون زنان دیگرزندگی نکرد. درد را شناخت و رنج را و برجادهء پیکارهای طولانی ره سپرد، برای مردم زیست و برای مردم اندیشید و برای مردم خواهد مرد.
بانو بهاء خلاف گرایش های شدیدی که به هنر نویسندکی و ادبیات داشت، اقتصاد سیاسی و جامعه شناسی خواند تا با شناخت بهترجامعه تفاوت های فقر و ثروت را کمرنگ سازد، اما دریافته بود که به تنهایی نمی تواند ازپس این آرمان بزرگ بدر شود، بنابران چون یک انقلابی چپی و متعهد وارد سیاست شد و به گروه حزب پرچم پیوست.
بانو بهاء با مبارزه خستگیناپذیر و نگاه ژرف به درون جنبش و ماهیت واقعی رهبران آن می نویسد: «با درک اینکه رهبری حزب، جاسوسان و جیرهخواران شورویاند، به تودۀ آتش مذاب مبدل شدم. انگار صدای وجدانم را میشنیدم، صدای غل و زنجیر پدرم را، صدای ترکیدن آبلۀ کف دست مادرم را، صدای سخنرانیهایم را بر سکوی دانشگاه، صدای شعارهای مردهباد و زندهباد را، صدای پای اشکهای مادرم را به خاطر بیخوابیها و گمگشتگیهایم. خود را از پا افتاده احساس کردم.»
خانم بهاء با درک اینکه رهبران حزب پرچم جواسیس و جیره خوران شوروی اند، انتقادات خود را به کمیسیون تفتیش حزب می سپارد و حزب پرچم را ترک می کند و می نویسد: «در واقع من میان گرایشهای منش خویش و منش شما و ناسازگاری موقعیت خویشتن دست و پا میزنم. از آنجا که من انسان دروننگری هستم، با نگرشهای خودم، حقایق دورانم را ارزیابی و داوری میکنم. هیچگاه هم به خاطر گل روی یک رفیق نه دریافتها و برداشتهای من شکل میگیرد و نه تغییر میکند. برداشت شما از انقلابی، انسانی است خشن که با دشنۀ دیکتاتوری سر میبرد. اما به باور من معنای انقلاب خونریزی در دل تاریک شب و یا در یک سپیدۀ سحرگاهی نیست. اگر معنای انقلاب تغییر کمی و کیفی جامعه به گونهای تدریجی باشد، با خونریزی در یک شب پدید نمیآید. انقلاب تنها در صورتی معنا پیدا می کند که از یک مفهوم اخلاقی و ارزشهای انسانگرایانه برخوردار باشد. میدانم شما شیفتگان دیکتاتوری که خود هرگز به میدان جنگ نخواهید رفت، پس از یک خیزش مردمی، به نام دیکتاتوری کارگری بر سرنوشت مردم فرمان خواهید راند.»
نقطۀ عطف و جالب توجهی که در این قسمت نگاه خواننده را به خود جلب میکند، ازدواج این دختر حساس و پر شور با برادر روانی داکتر نجیب در زمان جمهوریت محمد داوود است، که این ازدواج تحمیلی بر مبنای عشق نه، بلکه بر مبنای عواطف کور و دسایس کارمل و نجیب صورت می گیرد. سوگمندانه دختر یک خانواده آزاده با روح حساس و شاعرانه وارد زندگی قبیله یی شوهر نیمه دیوانه می شود که تفاوت های فرهنگی و زبانی و شخصیتی شوهر روح و روان بانو بهاء را می فرساید. شوهر که گویا دیوانه وار عاشق بانو بهاء است، بار بار دست به خود کشی می زند تا مانع جدایی همسر شود. این بار عاطفی بانو بهاء را ناگزیربه زندگی با یک هیولا می سازد.
از سرگذشت و تار و پود زندگی این بانو، می توان تجربهها آموخت و حرفهایی را باور کرد و به ماهیت انسانهایی پی برد که ذهن خواننده را به عمق معمای باور و تفکر این روشنفکران قبیله سالار زن ستیز و مستبد معطوف می کند.
در فصلی هم، از شکنجهها و سوی قصدها، ظلمها و ستمهای بیرحمانۀ پیاپی که از سوی داکتر نجیب، ریس دستگاه شکنجه خاد و سپس رییس جمهور، بالای بانو بهاء وکودکان معصوم و بیگناهاش اعمال میشد یاد کرده است، و زمانی را تصویرپردازی نموده است که کاسه صبر و تحمل لبریز شده و از شدت ستم و ظلم، با مبارز صادق و باغیرت قهرمان ملی (احمد شاه مسعود)، ارتباط بر قرار می کند و بادنیایی از یأس و ناامیدی، کابل را ترک و راهی درهء پنجشیر می شود که روزانه دژخیمان و شیادان خون آشام نظام، هزاران بمب و راکت بر دره می پاشند. بانو بهاء با دو فرزندش در زیر بمباران با پذیرفتن هزاران دشواری در مسیر راه، خود را به یگانه مبارز و نستوه مردی که کلاه افسانهیی غیرت و مبارزه برسر داشت، رساند و یکی دوسال دوشادوش آن عیار میدان نبرد، در جبهه، چون یک مشاور فرهنگی و نیمه داکتر با ابر مرد چون احمد شاه مسعود گذرانده و در فرجام، از راه کوتل توپخانه، راه پاکستان در پیش گرفته و از آنجا به دیار غربت (امریکا)، پناهندۀ سیاسی شده است. در همینجا است که ماجرای خانوادگی و اختلافهای فکری به اوج خود میرسد که منجر به جدایی وصلت ناخجسته این بانوی بلندبالا میشود. واما شوهر که غیرت اوغانی دارد تا زنده باشد انتقام می گیرد، آنهم انتقام از خالد پسرش، فرزند بینوا را از گرمای مهر مادری محروم می سازد. نه تنها از مهر مادری، بلکه از اندودخته های علمی و دانش ژرف مادرنویسنده اش که هزاران جوان به این مادر مبارز انقلابی افتخار می کنند. اگر خالد قربانی عطش انتقام پدر نشده و درکنار مادر دانشمند بود، امروز جایگاهی خاصی در میان جوانان اهل سیاست و اندیشه می داشت.
خانم بهاء با این همه درد ها و رنجها با یک نیروی خستگی ناپذیر می رزمد و می نویسد و چه زیبا با ادبیات و شیوه نگارش منحصر به فرد می نویسد که دشمنانش تاب قلم توانای وی را نداشته در پی اتهام زنی ها سرگردان اند.
کتاب رها در باد نه تنها از نگاه ادبی یک شهکار بی مانند است و بر تارک ادبیات کشورمی درخشد، بلکه تاریخ را با شیوه نو نگاشته و برای نسل فردا آموزنده است. (رها در باد) تاریخ پشت پرده است، (رها در باد) دنیای درونی زنی است، که عمق دیدش را از جهان بیرونی و جهان درونی با زیباترین واژه ها با یک نثر همدست و لطیف بیان داشته که خواننده را شگفت زده می سازد. در این کتاب واژه ها احساس دارند و در روان خواننده زندگی می کنند.
من برای این بانوی آزاده و آزادیخواه، عمر دراز، قلم رسا، همت والا و صحتمندی آرزو نموده و امیدوارم که شاهد بیشتر چنین اثرهای پربار و خواندنی از همچون خامۀ نترس و توانا باشیم، تا از فیض قلمشان بهرهمند گردیم و حقیقتها را درک کنیم و بدانیم که در این جغرافیای افتیده ما که تاریخ سالها است از بیعدالتیها و کورکردنها و قتل وحشت وترورش روایت دارد، دیگر چه می گذشته.
واقعا انسان، به قول خداوندگار بلخ، جلالالدین بلخی، این طرفه موجود معجون شده از گِل و فرشته؛ گاهی، هیولایی میشود و کارهایی را طراحی و پیاده میکند که دور از باور و عقیده است.
به دیگران بفرستید
دیدگاه ها در بارۀ این نوشته