حتا دفترچه خاطراتش را تیرباران کرده بودند!

۲۰ سنبله (شهریور) ۱۳۹٣

آخرین موتر مسافر بر به بازارک که در نزدیکی روستا موقعیت داشت رسیده بود، هوا گرگ و میش شده بود و کارگران با تن خسته و افکار در هم و برهم از مزرعه ها به سویی خانه های شان در حرکت بودند، مردی ریش سفید که در بازارک دکان خوراکه فروشی داشت، آخرین کسی بود که دروازه دکانش را بست و با گام های خسته روانه یی خانه اش شد.

دیر رسیده بودم و از عملی کردن برنامه ام حد اقل برای امشب داشتم نا امید می شدم. تا رسیدن به نزدیک سرک همه فکر و خیالم این بود که آخرین دقایق زندگی ام را دارم سپری می کنم، بی غم و غش بودم، راستی هرچند در دل ترس و وحشت داشت و افکارم هر لحظه غرق می شد، اما باز هم همه چیز برایم خوشایند بود. ولی چنین نشد، هیچ کمبودی احساس نمی کردم، به هیچ کس محتاج نبودم، برای آنی که حتا دنیایم بود نیاز نداشتم، اما باز هم نشد برای امشب هم باید زندگی می کردم زیرا معلوم بود که بعد از نماز عصر دیگر موتر در این مسیر رفت و آمد نمی کند، تا خود را زیر موتر کنم و به زندگی و دنیایی پر از رنج خود خاتمه دهم، به دلیل این که تروریستان همان وحشی های که خود را گروه طالبان معرفی می کنند و تماشاگران شان، وحشی گری و اعمال وحشیانه آنان را با نام طالب؛ یعنی نامی که این گروه وحشی بالای خود مانده اند به نشر می رسانند، در این مسیر بعد از شام مسافران را از موتر ها پیاده کرده و تیرباران کرده و همه را بدون این که جرمی را مرتکب شده باشند به صورت وحشت ناک کشته شده بودند. به فکر این شدم که چرا بعد از شام دیگر موتر نمی آید؟ با خود نجوا کردم، " . . . بخت بد را از اجل هم ناز می باید کشید" با صدای بلند از خودم پرسیدم: طالب ها چرا باید مسافران را بکشند؟ چقدر بد چقدر نا انسانی و وحشی گری یک آدم را بدون این که به تو ضرر رسانده باشد جانش را بگیری . . ." مکث کردم تکان خورد از این که قصد خودکشی داشتم، با صدای بلند خود را سرزنش کردم، نه من این حق را ندارم . . . حق زندگی کردن را دارم ولی حق کشتن خود را ندارم، پی فرق میان من و آنانی که دیگران را بی گناه می کشند چیست؟ نه نه این کار را هرگز نمی کنم، بگذار در دام طوفان و ماجرا های زندگی باشم، آنچه برمن می گذرد بگذرد و زمان همه را با خود می برد و مرا نیز برای همیشه اینجا نخواهد گذاشت مرا هم را با خود خواهد برد، پس چرا خود کشی کنم؟

با گام های تندی که گویا برای نجات از یک خطر فرار می کردم از کنار سرک دور شدم و بار بار باچشم های از حدقه درامده به عقب نگاه کردم . . .

چند روز از آن شامی سیاه گذشت هر چند سیاه روزی از زندگی همدیارانم رخت برنبسته، اما من برای این که در دل شعله هم که باشد باید نگدازم و به زنده گی ادامه دهم، صفحه تازه زندگی ام را آغاز می کنم و گذشته های پر درد و پرماجرای خویش در صفحات این دفترچه به زنجیر می کشم.

تا این جا برگ های دفترچه کامل بودند، معلوم بود که او داستان زندگی اش را به صورت تمام و شاید تا روزی که به این سفر می امده در این دفترچه نوشته بود، اما بقیه ورق ها را آتش مرمی ها سوزانیده و نابود کرده بود که قابل خواندن نبودند.

از این رو آنچه به زندگی گذشته اش که آن را پرماجرا و رنج آور توصیف کرده بود را نتوانستم بدانم، آما آنچه درد آور بود این که عمل کرد وحشیانه طالبان باعث شد که از خودکشی منصرف شود، چند روزی شاید از منصرف شدن این تصمیم و امید برای آغاز دوباره زنده گی کردنش نگذشته بود که تروریستان او را در مسیر راه از موتر پیاده کرده و با چند تن دیگری که شاید هر کدام شان دنیا و آرزوهای داشتند تیرباران شدند.

او نیز به زندگی برگشته بود به همین دلیل هم گذشته اش را به گذشته های که دیگر با نبودند، رها کرده بود و همه را در ورق های این دفترچه بحک کرده بود، اما هراس افگنان هم زندگی اش را گرفتند و هم دفترچه خاطراتش را نیز تیرباران کرده بودند!!!

به صورتش چندین گلوگله اثابت کرده بود که قابل شناخت نبود یگانه سندی که به اساس آن می شد هویتش را مشخص کرد همین دفترچه خاطرات بود، زیرا او تمام ماجرای گذشته اش را در این دفترچه نوشته بود و حتمن در متن داستان این که نامش چیست، از کجاست و بر وی چه گذشته است مشخص شده بود، اما بیشتر برگ های دفترچه قربانی گلوله های هراس افگنان شده بودند، تنها چیزی که از وی باقی مانده بود نعش پاره پاره و غرق در خون که حتا گورش هم ناپیدا خواهد بود؛ اما وحشی گری های وحشیان عصر شاید روزانه در گوشه و کنار کشور زندگی و آرزوهای صدها انسان را به گورستان ببرند.

مرگ بر میله تفنگ







به دیگران بفرستید



دیدگاه ها در بارۀ این نوشته
نام

دیدگاه

جای حرف دارید.

شمارۀ رَمز را وارد کنید. اگر زمان اعتبارش تمام شد، لطفا صفحه را تازه (Refresh) کنید و شمارۀ نو را وارد کنید.
   



جاوید روستاپور