سیمرغهای چپلک پوش البرز

۱۸ جوزا (خُرداد) ۱۳۹٣

پس از سالیانی از کابل به زادگاهم بلخ بر گشتم .کاری و رسمیاتی در حد آموزگار دورۀ ماستری در دانشگاه بلخ .گردشهای گهگاهی درچارباغ سخی وکوچه و بازارهای پیرامونش که از دیرگاه در آرزویش بودم . مزار دیگر آن مزار پانزده بیست سال پیش نیست . از رو ساخت و زیر ساخت دگرگون شده است . به کار گیری ثروتهای افسانه یی ، روساختها و زیر ساختهای این شهر را رنگ وروی تازه بخشیده است . انسان تازه آمده وقتی گذشتۀ این شهر را با  امروزش برابرهم مینهد ؛ به خودش میبالد و گرمای امیدی در دلش زنده میگردد . قشر نوخاسته یی را میبیند که اینجا و آنجا با سرمایه اش ، روا یا ناروا بازاری برپا داشته و درتلاش بهبود کارش  است .

اقلیم شهر هم دگرگون شده است . سرسبزی شهر  و چهار گوشۀ آن و برپایی باغهای نوآیین در بابه قمبر ، شیر آباد ، شهرک بلخ و جاهای دیگر ، در این دگرگونی ،سازنده بوده است . یادم میاِید در همین شهر در تابستانها هوا به آن پیمانه داغ میشد که پاروی انبار شده در کوچۀ ما ، در میگرفت وکوچه گیها بر روی آن آب میزدند . (به جای حویلی ما که آنرا به کمال نبی زاده فروخته بودیم ، اکنون یک ساختمان دو طبقه یی ساخته شده است ) . دستگاههای آب معدنی ، دستگاههای لبنیات تازه، حمامهای سونا، فروشگاههای با همترازی با فروشگاههای جهانی ، اینجا و آنجا پاگرفته اند که کم و بیش نیازمندیهای شهروندان را بر آورده میسازند . وضع اقتصاد جامعه هم کمی بهتر شده است .البته این گونه دگرگونیها ویژۀ بلخ نیست در دیگر استانها نیز چنین دستاوردها دیده میشود . یگانه دگرگونی امید بخش در بلخ وضع فرهنگی آنست  .  ایجاد باغهای مردمی، بازسازی جاهای تاریخی – فرهنگی ، ساختن دیوار فرهنگی  و...

در پشت اتاقی که زنده گی میکنم میدان کوچکی هست که گاهی مرا به سوی خودش  میکشاند .آنجا میروم وکودکانی را میبینم که روزانه در آنجا گرد هم میآیند وتوپ بازی میکنند .امروزشور وحال آنها مرا به سوی آنان کشاند .  لحظاتی به بازی شان چشم دوختم . یکی از آنها که کوچکتر از همه بود چشم کانج داشت (به گفته عربها ،احول ) و دروازه بان گروه خودش . هی میخندید و با مهارت از دروازه پاسداری میکرد و به صدای بلند میگفت . ما رآل مادرید هستیم . ما رآل مادرید هستیم ! ودیگران را مسخره میکرد .همه گی پنج نفر بودند دونفر مخالف آنسویی ، دروازه بان نداشتند .اینان همه با چپلک در پا میرزمیدند . میدویدند و گاهی هم به شدت به زمین میافتادند . توپ شان هم یک توپ کفیده بود که درمیانش مقداری تکه وپارچه را تپانده بودند و وقتی شوت میکردند چندان حرکتی نمیکرد .مثلن وقتی یکی از آنها دوبار شوت کرد به جای آن که توپ داخل دروازه شود در نزدیک دروازه از حرکت بازماند و کودک حمله کننده توان آن را نداشت که آن را با قوت بیشتر داخل دروازه براند . دلم سوخت . به دروازه بان گفتم : بچه جان ! با چپلک فتبال نمیشه چرا کرمچ نمی پوشین . مثلی که نخواست کم بیاید گفت : کرمچ داریم از خانه نیاوردیم . گفتم اگر فردا کرمچهای خود تانرا بپوشید و بیایید . من وعده میکنم که یک توپ نو برایتان بخرم . بازی را پایان دادند .آمدند و همه پیشرویم ایستادند . وقتی دانستند که چنین وعده یی برایشان داده ام هر کدام با خوشحالی میپرسیدند که توپ را کی میخرم . گفتم : امروز دیگر !

به اتاقم برگشتم . جیلکم را به  شانه انداختم و از اتاق بر آمدم . میخواستم از آنان جدا جدا نمره پاهای شان را بپرسم تا چند جفت کرمچ  شاید لیلامی برایشان بخرم که خود هنوز تنخواه نگرفته بودم و توان خرید کرمچهای نو را نداشتم . میدانستم کودکان فتبالیست کرمچ ندارند. وقتی از اتاق بیرون شدم دیدم  همه رفته اند . یکه راست به شهر رفتم و از بازار یک توپ فتبال خریدم .

وقتی به اتاقم برگشتم ،از پشت شیشه دیدم که به جای آنان ، بچه های قد ونیم قد به فتبال  مشغول هستند . توپ را گوشۀ اتاق نهادم . گفتم فردا میدهمشان .فردا بامدادان پچ پچ کودکان در بیرون از خواب بیدارم کرد که در پشت اتاقم آمده بودند . دیدم همه آمادۀ رفتن به مکتب هستند . به پاهاشان که دیدم همه چپلک به پا داشتند .پرسیدند خریدی ؟ گفتم هان .با خوشحالی گفتند : کو ؟ گفتم .صبر کنین . رفتم و توپ را آوردم .هرکدام میگفت .مره بته .مره بته . یکی که از دیگران بزرگتر بود ،گفت : مه کفتان میشم به مه بته . دیدم دیگران چیزی نمیگویند . یعنی  اورا به کفتانی پذیرفته اند .گفتم : خوب است .توپ نزد تو باشد .دیگر که برای فتبال آمدین  توپ را برایتان میدهم .حاله نی . وقتی از نمره پاهاشان پرسیدم هیچکدام از آنان نمرۀ پاهاشان را نمیدانستند . همه رفتند و من تنها ماندم .  به این سیمرغهای کوچک چپلک پوش البرز می اندیشیدم . به رآل مادرید های آینده .(1)

 

***

شام شده بود . شامهای بلخ هوای سنگین و ساکتی دارند . اندوهی در دلم چنگ زد . بازهم غربتی دیگر ! به یاد ناصر خسرو افتادم و آن بیان اندوهبارش: عیال  نه زن و فرزند نه ، معونت نه !

--------------------------------

(1)   .دوستی در کابل برایم گفته بود . نام تیم ملی پوشان فتبال بلخ یعنی «سیمرغهای البرز»  از کتاب «سیمرغهای بی آشیانۀ البرز» برگرفته شده است .







به دیگران بفرستید



دیدگاه ها در بارۀ این نوشته

سید محمد مسعود قادری25.06.2014 - 09:00

  بیا سیمرغ بال و پر بزن اینجا بیا اینجا و شب را سر بزن اینجا حتی یک لحظه, شادی! هم اگر شد دو دستت بهر طفلان بر بزن اینجا برادر قلبت را یخ بسته است به فکرش باش تا آب نشود چون "آب آبادانی است". هر قدر بدت بیاید من که برادر خطابت میکنم شاید سرت خوش نخورد اما "گوشت از ناخن جدایی ندارد". تقدیم به استادم شد::نوشته های کند وگریزی از دیباچه ی سوخته. داستانی بود از و اقعیت ها و چگونگی اجتماعم کاش دروغ میبود و فسانه, اما نه, این چیزیست که در چند قدمی ما واقع شده و میشود. - ما به سر رسیده ها که رفتیم, امید است نوجوان ها و کودکان ما روی خوش را ببینند.

محمد حنیف قاریزاده 18.06.2014 - 06:40

 درود بر شما استاد گران ارج ! کودکی را که چهره یی از صمیمیت و شفافیت است ، خیلی دوست دارم ؛ آه ! داکتر صاحب به یاد دوران کودکیم انداختید ؛ عالی است !! به ویژه : " به این سیمرغهای کوچک چپلک پوش البرز می اندیشیدم . به رآل مادرید های آینده "

عبدالخالق نوری 17.06.2014 - 05:18

 استادگرانقدر!احساس پاک تان ستودنیست ؛ اما اگرگذشته گان ما ( دولتمردان )این احساس را میداشتند و امروزیان (قشرحاکم وسرمایه دار)، آن را به ارث می گرفتند ، اکنون این سیمرغها در فراخنای پیشرفت وآسایش می بودند.

دکتور رویین12.06.2014 - 14:33

  از دوستان گرانمایه که دیدار دوباره شان آرزوی من است ،سپاس میدارم که مرا مورد نوازش قرار داده اند . جای هرکدامتان در دلم زنده است . داکتر قویاش گرانمایه زنده وسلامت باشید .امید وارم هر گاه مزار آمدید با هم ببینیم . نکته دیگر را که میخواستم بگویم اینست که مصراع آمده در پایان نوشته ،از رودکی است نه از ناصر خسرو :عیال نه زن و فرزند نه ..... این سهو را بر من ببخشایید .

داکتر عبید الله فضلپور12.06.2014 - 17:05

 جناب داکتر صاحب موضوع دلچسپی بود که مطالع نمودم احساس تان واقعا قابل قدر است.افرین باد برشما میگویم.ای کاشکه همه مردم خصوصا دولتمردان بی احساس کمی حس بشر دوستی میداشتند وبحال این مردم رنجدیده ترحم مینمودند.

محمد فهیم کریمی10.06.2014 - 19:57

  استاد ورجاوند درود غمگینانه عالی بود

حبیب قویاش تالقانی08.06.2014 - 17:03

  درود برشما استاد گران ارج - کارنما هایت در تاریخ است درج! من در رابطه با دیار دوستی و خدمت به مردم رنج کشیده وطن مان" هیچ گونه شک وتردید نداشته و همیشه در این باب بطور تلویحی صحبت ها نموده بودیم.انسان رسالتمند -چون شما استاد گران مایه آنطوریکه بزرگان آن دیار پول و آرامی را در برابر خدمت به نسل روزگار تبادل نموده و بروی کلاس دانشگاه قرار گرفته و اندوخته های نیم قرن زندگی پرباری که سراپا به رنج و زحمت تراکم یافته را به نسل نوین انتقال داده و مسولیت ودین بزرگ مردمی خویش را ادا مینماید- جای بس تقدیر و درخور تاکران ستایش!در خاتمه عرض میدارم که همیشه یاد به نیکی کرده و تندرستی شما- آرزوی همیشگی من است. از شهر صوفیه مرکز بلغاریا.

ضیا باری بهاری08.06.2014 - 10:55

 داکتر صاحب بزرگوار از خواندن حکایت "سیمرغهای کوچک چپلی پوش" قطرات اشکهایم، که در مردمکهای چشمان غربت زده ام از درد وطن و وطندار خشک شده بودند، همچو پرنده های مهاجر باز قطار قطار عزم سفر نمودند، زیبا خواندمش، خیلی زیبا. قلم تان رساتر و قامت تان استوار باد!
نام

دیدگاه

جای حرف دارید.

شمارۀ رَمز را وارد کنید. اگر زمان اعتبارش تمام شد، لطفا صفحه را تازه (Refresh) کنید و شمارۀ نو را وارد کنید.
   



داکتر رازق رویین