رییس جمهور، تو را دوست میداشتیم، اما…
٩ حوت (اسفند) ۱۳۹۲
تو را دوست میداشتیم از همان سالهایی که بر مسند قدرت نشستی با همان کلاه قرهقلت و آن چپنی که لقب خوشتیبترین مرد سال را به خود اختصاص دادی. عکست همیشه بالای سرمان بود تو همان گمشدة ملتی بودی که در آرزوی ما حضور داشتی؛ چون دستت به خون کسی آلوده نبود، تنظیمی نبودی، نگاه قومی نداشتی، با سواد واقعی بودی، آرام بودی و مهربان!
تو را دوست میداشتیم با همان الفاظ وطنیات که گاهی اشک همرایش بود و گاهی لبخند. از همانخاطر، وقتی میگفتی ناخودآگاه همةمان برایت کف میزدیم. تو در سخنرانیات گفتی برای آبادی وطن گدایی میکنی، و میدانی، مادرم گریست! شاید تمام مادران این مرزوبوم که میدانستند احتیاج چه معنا دارد گریسته باشند. بدون آنکه بدانی تو، پیامبری بودی برای آرامش کشوری که آرامشش را ظالمان بهظاهر دینمدار نابود ساخته بودند.
صفحه ورق خورد و تو تغییر کردی. تو را چه شده است، هیچکس دقیق نمیداند. اما آنچه میبینیم، رویگرداندن تو از ملتی است که به تو اعتماد داشتند، به امید تو نفس میکشیدند. روی گرداندی از همان کراچیوان بدبختی که تو را مسبب خوشبختی اندک دیروزش میدانست و به تو رأی داد. همان زنی که تو را باعث و بانی آزادیهای مشروعش دانست و تو را همراهی کرد و همان دخترک یتیم و معیوبی که نام تو را و سرود ملیای که با آمدن تو نواخته شد، با عشق نجوا میکرد، تو را میستود.
سند دارم برای هرسخنی که مینگارم. تو جایگاه ویژهای داشتی. بازگشت میلیونی مهاجران به وطن، لبخند جوانی که از شوق بود و مادری که دیگر تشویش بازنگشتن پسرش را نداشت، همه گواه آن بودند که تو به بیشتر رگها توان جریان خون بخشیدی. آنچه که گفتم حقیقت دیروز بود؛ حقیقتی که یا از چشمت پنهان ماند یا فراموشش کردی.
می دانی، من همیشه خاطرات تو را دنبال میکنم. سخنرانیهای تو را و پیامهای تو را. باید بگویم رهبر عجیبی بودی؛ کاریزماتیک و جذاب. با آنکه مهربان بودی؛ اما بهتضمین برایت میگویم، همه از هیبت تو میترسیدند و همه برایت احترام قایل بودند. کسی فکر نمیکرد که تو از این جغرافیا جدا بودهای. هیچکس به پاسپورت دومت فکر نمیکرد. آخر تو آنقدر از اعماق دل گپ میزدی که بردل مینشست.
حالا تو را چه شده است؟ صادقانه بگویم، من و یکملت، نگران سلامت روانی تو شدهایم. آیا تو همانی که امروز هستی یا آنی که دیروز بودی؟
برای همه سوال شدهای. تصویر و تصورت برای مردم مشکل شده، مگر تو پناه مردم نبودی از شدت خفقان طالبان، حال چرا پناه همان کسانی شدی که بیپناهمان ساختند؟
سوالی برای همه، سوالاتی همراه با درد. نمیدانی یا میدانی همان کراچیوان، به تو امروز توهین میکند و آن زنی که آزادیهای مدنیاش را مدیون تو میدانست، حالا از تو خشمگین است. تو بعد از یکدهه، خشم ملتی را خریدی که تو را از خود میدانستند.
مادرم میگوید، تو میان اینهمه تشویش، آسایش روحی و سلامت فکریات را از دست دادهای. نمیدانم درست میگوید یا غلط؛ اما برای من آن حامد کرزی با آن چهرة بشاش و آرامشدهندهاش دیگر وجود ندارد. خاصیت قدرت است یا یکی از مشخصات سیاست تو؟ هرچه هست، سردرگم ساختهای یک ملت را. تو حتا دیگر نمیخواهی همان باشی که بودی. کس دیگری شدی؛ کسی میان یقین و شک، یقین به دشمن و شک به دوست.
با کلاهت بازی میکنی، چشمکزدنهایت زیادتر شده است و مِن و مِنکردنها میان صحبتهایت مردم را بیشازپیش آزار میدهد. آخر پر از تناقض و تضاد شدهای تو.
راستی وقت پیدا کردهای خودت را روبهروی آیینه ببینی؟ موهایت سپید شده و ریشت نیز. نمکنشناس نیستیم. یازده سال درد چشیدی؛ اما چرا نگذاشتی طعم شیرین آمدنت ما را مست سازد و امروز چنین تلخ و پنهانکار و پر از ابهام شدی؛ تصمیمهایت تلخ، اهدافت تلخ، نشستها و سفرهایت تلختر!
شاید هیچکس اینروزها برایت آرزوی موفقیت نکند؛ چرا که بوی بدی به مشاممان میرسد. بوی تفرقه، بوی نفاق، بوی آیندهای نامعلوم. متزلزلمان ساختی آرامآرام تکانهای ناشی از نگاههای قومی ناآراممان میسازد. نمیدانی، نه! اشتباه است اگر بگویم نمیدانی؛ میدانی که دروغ نمیگویم و میدانی که میدانم تو را و نگاهت را به جامعه:
دشمنانت، دوستانت شدهاند آنقدر که شهید خطابشان میکنی و برادرت میشوند در حالی که دشنههای خونینشان را خوبتر از ما میبینی. دوستانت از کنارت رفتهاند و تو سراپا غرق شدهای. به ملتت باور نداری و به خودت هم؛ فقط به قدرتی باور داری که جز کشتن و خرابکردن منطقی ندارد.
اینروزها تصویر تو در ذهنم در حال تغییر است. ماندهام که فرجام کار تو با ملت افغانستان چه خواهد شد. آرزویم این بود، که در تاریخ سیاسی خود، حداقل از شما، به عنوان یک رییسجمهور معتدل و مصلح، خاطرات خوشی میداشتیم. این دورهای از تاریخ را بهخوبی یاد میکردیم؛ اما رفتارهای گنگ و پیچیدهات، این اواخر تحقق این آرزو را ناممکن ساخته است. احساس میکنم، فاصله میان من و تو زیاد شده است. قدرت و مزایای آن، همان دیوار فاصلی است که اینک مرا از شما جدا میکند. این دیوار هرروز قطورتر میشود؛ اما ترسم این است که این دیوار قطور آنقدر احاطهات کند که نگاهت هرگز نتواند آن سوتر از این دیوارها را ببیند.
برگرفته از تارنمای جامعۀ بار
به دیگران بفرستید
دیدگاه ها در بارۀ این نوشته
رستم علی | 27.11.2017 - 20:09 | ||
بجا فرموده اید |