کُنج قناعت وگنَج دنیا
٣ حوت (اسفند) ۱۳۹۲
هر زمانی که دیوان حافظ بزرگوار را میخوانم، می بینم که روزگار حافظ ، با روزگارِ ما چه همگونی هایی دارد. روزگار حافظ را شیخ وشحنه، زاهدان ریاکار و محتسب مستبد و شلاق بدست، به تباهی کشانیده بودند. اما روزگار ما را بازیگرانِ سیاست و قلدران زور و ریاست، به این روز وحال رسانیده اند.این روزها که باز داستان رسیدن به قدرت برسرِ زبان هاست،در زیر سایهء دموکراسی «غربی»، یک جنون زده ای از جماعتِ شلاق و دُره (طالبان)، که خود را «مغز متفکر» زمانه می خواند، دیگری تاریک اندیش اما نکتایی پوشی که خود را وارث باالاستحقاق «جهاد و مقاومت!» میداند؛ وآن دیگری سگبازِ همجنسگرا وشرمنده ءهردو سرا که ارثِ ازپدر دارد وعمامه بسرانی هم ازجنسِ شیخ ومحتسب خلق آزار وزن ستیز، چهرهء دیگری روشنفکر نمای مصلحتگرا ویکی هم سر قافلهء فاشیزم قبیله وجرم و جنایت و ویرانگر پایتخت شهنامه ای که سال ها دِمار از روزگار مردم کشیده اند، بقول ملک الشعراء بهار که:
معاون اند و وزیر و کمیته ساز و وکیل گهی ز توبره تناول کنند و گه از آخور
کسان ز فرط گرایی و قلت مرسوم کنند ناله و اینان به عیش وعشرت در»
این روزها سَر بر آورده اند تا 13 ساله سنگِ ملامت را که خود نیز شریک آن جرم و جنایت بودند، به فرقِ ریاست پیشه گان امروزی وهم پیمانان دیروزی خود بزنند و اگر بادارن عنایت فرمایند که برکُرسی عدالت!! نشینند تا «سیاست به قاعده کنند و آبِ عدالت، به جویبار حکومت، باز گردانند!!» آیا هرگاه یکی از این ها که برتخت سلیمانی نشست، (چنانکه کرزی را نشاندند)، حاضر خواهد شد با موران سخن بگوید وبه آیین مسامحه و مصالحه گردن نهد؛ نقدِ حال بشنود و خود را (شیر!) نخواند؟
عاقبت گرگ زاده، گرگ شود گرچه با آدمی، بزرگ شود
اما این ملت رنجدیده و ستم کشیده که رنج های فراوان از جور اینان کشیده اند، دیگر به این چهره های شناخته شده اعتماد ندارند و سرنوشت حکومت اینده را بدستان خود رقم خواهند زد.زیرا هیچ ضمانتی وجود نه دارد که به جوی رفته، آب باز نیاید و دست چپاول وتطاول به جان ومالِ مردم، دراز تر نگردد .واین مغز های « متفکر و مُتکِبر» و « جهادی» های متحجر، به گرگ های هارتر از گذشته تبدیل نشوند و افغانستان را به شمال و جنوب ، تقسیم ننمایند. ویکتور هوگو، نویسنده ء بزرگ فرانسوی بیجا نه گفته بود که: « خداوند،بی جهت گل وگیاه وپرنده و نوای موسیقی را برای بشر افرید.این جانور دوپا فقط از بوی خون وشیپور جنگ وعفریت مرگ وتباهی، خوشش می آید.واز همه این زیبایی ها و خوبی ها، فقط فرهنگ جنگ را انتخاب کرده است..»
امروز که دیوان حافظ را گشودم، این غزل را خواندم که هم وصف الحال زمانه ء حافظ است وهم آیینه دار روزگار ماست. چند بیت این غزل را به شما خواننده ء عزیز هم نوشتم تا بدانیم که زمانه های ظلم وستم و توطیه چقدر با هم همگونی هایی دارند و تاریخ چسان بیرحمانه تکرار میشود وما آدمیان که یک رگه ء شیطانی (نفس اماره) هم داریم،از گذشته درس عبرت نمی گیریم وسُرمه های آزموده را، باز هم می آزماییم.
دو یار زیرک و ازبادهء کهن، دومنی
فراغتی و کتابی و گوشه ء چمنی
هر انکه کُنج قناعت،به گنج دنیا داد
فروخت یوسف مصری،به کمترین ثمنی
بیا که رونق این کار خانه، کم نشود
به زُهد همچو تویی یا به فِسق همچو منی
ازین سموم که بر طرف بوستان بگذشت
عجب که بوی گلی هست و رنگِ نَسترنی
مزاج دهر تبه شد در این بلا «حافظ»
کجاست فکرِ حکیمی و رای برهمنی؟
فبروری 2014 _ لندن
به دیگران بفرستید
دیدگاه ها در بارۀ این نوشته