سفرنامۀ الکساندر برنز (۱۸۳۴م)، فصل نهم
٢٥ دلو (بهمن) ۱۳۹۲
برگردان: دکتور لعل زاد
لندن، فبروری ۲۰۱۴
فصل نهم – توقیف در سلطنت بخارا
توقیف کاروان
سه مارش (سفر) کوتاه ما را به خانۀ قافله باشی کاروان آورد، دریک روستای کوچک بنام میرآباد که دارای 20 خانه بوده، درناحیۀ قره قل قرارداشته و 40 میل از بخارا فاصله داشت. آنچه باعث مایوسی شد، کشف این نکته بود که در شام سفر، تمام بازرگانان با درنظرداشت اقدامات آخر خان خان خیوه اعلام خطر کرده و از پیشروی صرفنظر کردند. زیرا آن شخص در بازرسی محموله های یک کاروانی که از پارس می آید، یک مقدار خاک کربلای مقدس را کشف میکند که با اجناس دیگر بسته بندی شده و مطابق گمرک، نقض مقررات پنداشته میشود. اما احتیاط زیاد در تفاوت مسلمانان ارتدوکس (سنتی)، اثرات متضاد داشته است. بخش اعظم اموال آنها غارت شده و ازآنجائیکه تعداد زیاد بازرگانان ما پارسی یا شیعه بودند، تصمیم گرفتند که خطر را قبول نکرده، منتظر بیرون رفتن ارتش و یا اطمینان حفاظت اموال ایشان با مُهر خان شدند. گزینۀ آخری، احتمالی ترین وسیلۀ رفع اضطراب ما بوده و این موضوع در شورای عمومی مورد بحث قرار گرفت.
شورای بازرگانان
تمام بازرگانان در کلبۀ که ما زندگی میکردیم، جلسۀ تشکیل دادند؛ زیرا وزیر در مورد ما تذکرات صمیمانه داده بود. این جلسه، منظرۀ بسیارجالبی برای دیدن این آقایان بود: با تازیانه در دست و موزه ها در پا، موضوع مهمی را بحث میکردند. پس از مناقشۀ زیاد فیصله شد تا یکنفر بحیث نویسندۀ یک نامه به افسر خان خیوه تعین شده و او جای خود را در وسط شورا اشغال کرد. او قلم خود را کشیده و وعده داد که یک نامه بنویسد و از دیگران تقاضای متن کرد، اما هیچکسی نتوانست متن آنرا دستور دهد. حدود نیم ساعت در بارۀ سبک نامه گذشت، تا اینکه به من رجعت داده شد؛ من برای شان گفتم که هیچ گونه دانشی دراین مورد ندارم، چون ما در زبان خویش به بالاترین مقامات هم با یک عنوان ساده و نام آنها اکتفا می کنیم. سرانجام تصمیم گرفته شد که نامه زیرعنوان درخواست بوده و پس از مناقشات زیاد، چنین نوشته شد:
"درخواست بازرگانان به یوزباشی مرو. امیدواریم شما سلامت باشید! برای ما اطلاع رسیده، کاروانی که اخیرا به سمت بخارا روان بوده، نه تنها گرفته شده، بلکه یک مالیۀ 4.5 طلا بر هر شتر نیز وضع شده، بار های بازرگانان در جادۀ عمومی باز شده و بعضی از آنها از بین برده شده است. با شنیدن این خبر، دو کاروان مسیر مشهد از ترس توقف کرده و ما این نامه را توسط یک ترکمن به اطلاع شما میرسانیم. شما لطف نموده و توسط یک نامه بما بگوئید که چه مقدار مالیه بالای ما وضع خواهید کرد؛ اگر عالی شان خان اورگنج (خان حضرت) چنین چیزهای را فرمان داده باشد، برای ما اجازۀ عبور دهند تا با پرداخت چنین مالیه، خوشحال هستیم که قبلا آنرا بپذیریم. وقتی جواب شما برسد، مطابق آن پیشروی خواهیم کرد. شورای بازرگانان. سلام بر شما!"
دیده میشود که آسیائی ها درمسایل مهم به نتیجه رسیده و خود را از لاف و گزافه گوئی های معمول خود نجات میدهند. وقتی نوشته بصورت بلند خوانده شد، یک فریاد عمومی "بارک الله" بلند شده و بعدا 5 یا 6 ترکمنی که در جوار دروازه نشسته بودند، به ارتباط انتقال آن مشوره کردند. یکی از آنها موافقه کرد که میتواند جواب آنرا در 8 روز بیاورد؛ فاصلۀ محل 60 فرسخ (240 میل) بود. برای این خدمت او باید مبلغ 3 طلا داده شود. وقتی موضوع دومی فیصله شد، حاضرین دست های خود را بلند کرده، دعا نموده و ریش های خود را لمس کردند. امورملت ها نمی تواند بجز از چنین شورا های صادقانه حل گردد که دراینجا بررسی گردید. چنین چهره های مکدر، چنین حدس و گمان ها، چنین دودهای تنباکو، چنین مناقشه در بارۀ واژه ها و چنین اختلاف نظر در بارۀ مسایل: یکی طرفدار لحن مدبرانه، دیگری طرفدار لحن التماسانه و سومی هم طرفدار جزئیات خروج و ورود به تمام مسایل. سرانجام نظر یک ملای هوشیار که عمر دراز زندگی خود را سپری کرده و احساس زیادی نسبت به دیگران داشت، مورد توافق اکثریت قرار گرفت. آیا میتوان باور کرد که پس از این منظرۀ جدی و خنده دار، این بزرگان حاضر نشوند برای ترکمن های حامل نامه پاداش بدهند: آنها حاضراند یک ماه منتظر باشند، نسبت به اینکه از مفاد خود کم کنند؛ سرانجام چنین فیصله شد که من باید پول آن را بپردازم. برایم قابل تعجب بود که هرگونه جوابی برای ایشان مقابله با مردمانی بود که آنها را بطور متفق الرای ستمگر و وحشی درنظر میگیرند. پس ازاینکه قاصد ارسال گردید، تمام بازرگانان عمدۀ کاروان به بخارا برگشته و ما در یک روستای گمنام تاتارباقی ماندیم تا تصمیم بگیریم که درمسکن فعلی خود بمانیم یا به مرکز برگردیم. ما تصمیم گرفتیم که گزینۀ اولی را گزیده و افکار خود را متوجه توقیف بدشانسی خود سازیم.
کشور بین بخارا و اکسوس
درسفرمان از بخارا فرصت یافتیم تا به دانش خویش در بارۀ کشور بیافزائیم. ما به فاصلۀ 4 یا 5 میل از شهرداخل مسیری شدیم که زمانی مهد فوق العادۀ ثروت و ویرانی بوده است. زمین های طرف راست ما توسط کاریزهای کوهیک آبیاری میشود؛ بطرف چپ ما گرد و ریگ در بالای یک منطقۀ خلوت و دلتنگ میوزد. ما پس از یک سفر 20 میل در جهت جنوب- غرب خود را در سواحل دریای سمرقند یافتیم که شاعران آنرا "زرافشان" خوانده اند؛ اما ما باید نام آنرا به برکت غیرقابل مقایسۀ سواحل آن نسبت به معادن گرانبهای آن اختصاص دهیم. عرض این دریا بیش از 50 یارد نبوده و قابل گذر نیست. این دریا تا اندازۀ زیادی شکل یک کانال را دارد؛ چون کمی پائین تر، آب آن بواسطه یک بند احاطه شده و با مراقبت در بین مزرعه های همجوار توزیع شده است. باریکه ها یا توته های زمین های زراعتی در هر کنار آن دارای پهنای حدود یک میل یا کمتر ازآن است؛ زیرا دشت در تقرب خود به دریا فشار میآورد. تعداد محلات مسکونی زیاد بوده و هرمسکونه مثل کابل توسط دیوارخشت آفتابی احاطه شده است؛ اما خانه ها مثل آن مملکت نه پاک اند و نه قوی. دراین موسم (جولای) هر نقطۀ مزروعی در زیر خربوزه های عظیم بخارا ناله می کند که تعداد زیاد آن در کاروان های شتران به شهر انتقال میشوند. خاک مملکت متنوع است، اما در جوار دریا، سخت و ریگی است. من دیدم که تمام جغله ها تیز و زاویوی بوده و تا اندازه زیادی با آنهائیکه تحت تاثیر آب بوده اند، تفاوت دارد. مسیر مستقیمی که ما بطرف اکسوس دنبال میکردیم، ما را از کوهیک دور می ساخت؛ اما پس از قطع یک نوار تپه های ریگی (به عرض 3 میل)، بازهم در بالای آن قرار گرفتیم. بستر آن کاملا خشک بود؛ چون بند قره قل که ازآن عبور کردیم، مانع خروج آب کمی دراین موسم میشود. ما یافتیم که این دریا به عوض جریان بطرف اکسوس، یک جهیل بزرگ بنام "دنگیز" (واژۀ ترکی جهیل) را تشکیل میدهد که ما در جوار آن خیمه زده بودیم. قسمت های پائینی دریا مقدارآب بسیار کم داشته و فقط در موسم های معین است که آب آن به ناحیۀ قره قل جریان می یابد. ما حالا دربین ترکمن های زندگی می کردیم که منطقۀ بین اکسوس و بخارا را دربر میگیرد. آنها از خانواده های بزرگی که به آن تعلق دارند، فقط بخاطری فرق می کنند که در خانه های دایمی مسکون بوده و رعیت صلح جوی شاه بخارا میباشند. حدود 50 "رباط" مختلف یا خوشه های مسکونه های آنها در مقابل ما قرار دارد؛ ما حدود یک ماه در جوار آنها و جامعۀ آنها گذراندیم بدون اینکه دشنام یا آزاری ببینیم، بجز از تمنیات نیک آنها. این موضوع درحالت غیرمحافظوی ما، میتواند اعتبار بزرگی برای بومیان ترکستان باشد.
تعامل با ترکمن ها
در بخارا توجه زیادی را براین مبذول داشتم تا رفتار و عادات شهروندان را مشاهده کنم؛ اما در این منطقه، حالا فرصت های ملاحظه از عادات دهقانان را داشتیم. ما برای اینها توسط رئیس ترکمن معرفی شدیم که با او در بخارا آشنا شده بودیم. او و قافله باشی در جریان روز 2 یا 3 مرتبه بما سر زده و با خود چیزهای را می آورد که جدیدا در مارکیت های همجوار پیدا میشد؛ ما تمام روز نشسته و از نوشیدن چای لذت می بردیم. لذا ما با تعداد زیاد خواص قبایل ترکمن آشنا شدیم؛ من درواقع احساس علاقمندی به امورات و عرصه های تعداد زیاد افرادی پیدا کردم که با آنها معاشرت داشتم. نام های قبایل و محلات که زمانی بسیار دور معلوم می شدند، حالا با جستجو دراختیار ما قرار داشتند. رئیس ترکمن که آقای مراسم ما دراین موارد بود، دارای خصوصیات زیر بود: او همرای کاروان بود تا برادران خود را هدایت کرده و مانع غارت ما شود؛ اما بزودی دریافتیم که خود او هیچ فرقی در بارۀ "مال من و تو" ندارد؛ چون او هم اکنون سه طلا را برای خود مناسب دانسته بود که از من بخاطر استخدام توسط قافله باشی درخواست کرده و خود او نیز یک ترکمن بود. با آنهم ایرنظر (نام دوست ما) یک همراه مفید و سرگرم کننده بود. او یک مرد بلند استخوانی بوده و حدود 50 سال داشت، با یک قیافۀ مردانه و ریش مقبول که با گذشت سال ها سفید شده بود. او در سالیان اولی عادت قبیلۀ خود را دنبال کرده و در تاخت و تاز های "الامان" (غارتگری) کشورهای هزاره و قزلباش سهم داشته است؛ یکتعداد زخم های ترسناک در سر او نشان دهندۀ طبیعت خطرناک آن کارها بوده است. ایرنظر حالا شغل ایام جوانی و گرایش نژاد خود را ترک کرده است. اما با وجود اینکه او خانوادۀ خود را به مرو انتقال داده، بحیث یک ترکمن مدنی و اصلاح شده، هنوز هم سیما و سخن او مثل یک جنگجو است. خود او برای سالیان درازی کاروان ها را به پارس و کسپین بدرقه کرده است؛ ما با داشتن چنین رهنمائی، فرصت های زیادی برای مشاهدۀ مردمان دلچسبی داشتیم که او یک عضو آن بوده است. قافله باشی یک شخص کمتر اجتماعی بوده و در پهلوی آن تجارت زیاد داشت؛ اما ما نمی توانستیم بی تفاوتی او به مقابل خود را با دلچسبی مهربانانۀ دوست پیر ما (حیات) در تناقض ببینیم. قافله باشی با وجود حکم وزیر بخارا، ما را در مسکن منزوی گذاشته و با شتران خود برای تامین نمک به سواحل اکسوس رفت: ما هیچ کسی دیگری بجز از رئیس ترکمن بیکاره نداشتیم که مراقب ما باشد.
آشنائی یک ترکمن
یکی از بازدید کنندگان فوق العادۀ ترکمن ما یک مرد بالغ و رُک گو بود. نام او سبحان ویردی قلیچ بود که معنای آن "شمشیر داده شده توسط خدا" میباشد؛ چهرۀ او مثل یک میگسارسرخ و گلگون بود، با وجودیکه او میگفت هرگز به شربت ممنوعۀ انگور لب نزده است. او فقط به ترکی صحبت می کرد؛ دانش محدود من درآن زبان به یک ترجمان ضرورت داشت: اما پس از چند ملاقات، تقریبا همدیگر را می فهمیدیم و هیچ بازدید کنندۀ دیگری نسبت به ویردی قابل پذیرش تر نبود که او حملات خود بالای قزلباش ها را با هیجان خاصی نقل میکرد. او گفت، "ما یک ضرب المثل داریم که یک ترکمن در پشت اسپ نه پدر خود را می شناسد و نه مادر خود را"؛ از یک دو بیتی ترکی که با انرژی نقل کرد، ما احساس نژاد او را درک کردیم:
"قزلباش ها ده برج دارند؛ درهر برج فقط یک بردۀ گرجی وجود دارد:
قزلباش ها چه قدرت دارند؟ بیائید به آنها حمله کنیم!"
ویردی مربوط قبیلۀ سلور، نجیب ترین قبیلۀ ترکمن بود؛ او عادت داشت بگوید که نژاد او بنیاد گذار امپراتوری عثمانی در قسطنطنیه است. در ادعای او هیچ چیز غیرمحتملی وجود ندارد؛ روایات و باورهای مردم همیشه ارزش نوشتن و ثبت دارد. وقتی من جزئیات شیوۀ دستگیری قزلباش را پرسیدم، این ترکمن با کمال خوشی خود را تکان داده و آهی کشید ازاینکه حالا سن او مانع انجام جنگ ها بالای چنین کافران میشود. گذشت سال ها تا اندازۀ کمی تعصبات او را ملایم ساخته بود؛ چون او افزود که اگر چنین کارهای مخالف قوانین خدا و قرآن باشد، او شک ندارد که روزه و نماز او این گناهان را جبران و پاک می کند. ویردی حالا صاحب چند رمۀ گوسفند و شتر بود؛ چون عمر او دیگر اجازۀ ادامۀ تاخت وتاز (چپاو) را نمیداد، پسر خود را به آن وظیفه گماشته بود. او برایم گفت که شتران و گوسفندان او ارزش تعداد زیاد بردگان را دارد، این اسپ را در بدل سه مرد و یک پسر (غلام) و آن دیگر را در بدل دو دختر (کنیز) خریداری کرده است: چنین است شیوۀ ارزش گذاری اموال ایشان. من بهنگام توضیح قیمت حیوانات این دزد و رهزن خندیده و پرسیدم، برایم بگوید، اگرمن اسیر یک ترکمن شوم، ارزش من چقدراست،: او گفت که ما مردمان بسیار خوبی هستیم و برده نمی شویم؛ من علت قدردانی او از مردمان خود را ندانستم. اما برایش گفتم، "شما مطمئینا یک سید، یکی از اولادۀ مقدس پیامبر مقدس تان (علیه السلام!) را نمی فروشید، اگر او در جمع اسیران قرار گیرد؟" او جواب داد، "چه، مگر خود قرآن مقدس فروخته نمیشود؟ چرا من از فروش یک سید کافر صرفنظرکنم، تا صداقت خود را با ارتداد خود تحقیر سازد؟" اینها مردان ازجان گذشته اند؛ جای خوشبختی است که آنها دربین یکدیگر تقسیم شده اند، درغیرآن آنها چه شرارت بزرگی بالای همنوعان خود خواهند کرد. این خانوادۀ بزرگ نژاد انسانی از سواحل کسپین تا بلخ زندگی دارند؛ تبدیل محل سکونت آنها مثل گرایش شان، آنها را سریع میسازد.
ترکمن های ایرسری
قبیلۀ که حالا ما با ایشان زندگی می کنیم، بنام ایرسری یاد میشود؛ ما برای اولین بار دریک کشوراسلامی بانوان بدون حجاب دیدیم: اما این یک عادت غالب درتمام قبایل ترکمن است. من در هیچ قسمت جهان، نژاد خشن تر و سالم تر از دوشیزگان اینها ندیدم، با وجودیکه آنها از زنان هموطن رکسانۀ زیبا، ملکۀ افسونگر الکساندر اند. ایرنظر رئیس ترکمن ما برای کم ساختن دلتنگی خویش عاشق یکی ازاین زیبا رویان شده، درخواست یک کار جادوئی از من گردیده و شک نداشت که من متیوانم برایش انجام دهم تا محبت دختر فراهم شود. من با عشق و سادگی این پیرمرد خندیدم. این زنان دستار بر سر می کنند؛ یک لباس شایسته و مناسب که اندازۀ آن توسط همسایگان آنها در جنوب اکسوس افزایش مییابد، البته من باید ملاحظه خود را تا هنگام ورود به کشور آنها حفظ کنم. ایرسری ها اکثریت عادات ترکمن ها را با خود دارند، با وجودیکه همجواری آنها با بخارا تا اندازۀ در مدنی بودن قسمی آنها نقش دارد. ما در کاروان خویش 5 یا 6 ترکمن از جنوب اکسوس داشتیم؛ اگر این زادگان دشت، تقوای مهمان داری در خانۀ خود را رعایت میکنند، فراموش نمی کنند که این قرضۀ ایشان در خارج است؛ لذا ایرسری ها درواقعیت حق داشتند از توقیف کاروان ما شکایت داشته باشند. هر صبح یکنفر از دستۀ ما شمشیر خود را گرفته و به خانۀ یک ترکمن میرفت؛ یک علامۀ شناخته شده در بین این مردم که آن آقا باید یک گوسفند را بکشد و بیگانه ها در خوردن آن کمک خواهد کرد. غیرممکن است که یاد داشت رد گردد و ضیافت شب برگزار نشود. ما به این مهمانی ها دعوت نشدیم، زیرا خاص ترکمن ها بود؛ اما آنها غالبا کیک های این ضیافت ها را برایمان ارسال می کردند. ما فرصت های زیادی داشتیم تا از تعامل خوب این مردم در مقابل خویش ابراز نظر کنیم. آنها میدانستند که ما اروپائی و عیسوی هستیم و با صحبت در بارۀ ما، آنها هنوز هم اصطلاح "ایشان" را بکار میبردند که یک نام محترم برای خواجه و اشخاص مقدس است. یک پارسی که ترکستان را میبیند، باید دست های خود را بهنگام نماز یکجا سازد و چند عادت دیگرخویش را کنار بگذارد که بعضی ازآنها بسیارپاک نیستند؛ آنها برای این عبادات خویش تحمل و حمایت دولت را دارند. یک عیسوی باید با احترام در بارۀ اسلام صحبت کند و از مناقشات بپرهیزد تا عین تعامل را متوقع باشد. پارسی ها از نگاه عقیده به چنین برخوردی سفارش میکنند. قوانین آنها میگوید، "اگر 70 شیعه و یک سنی باشد، تمام دسته مکلف است بخاطر یکنفر خود شان را پنهان (تقیه) کنند". ما خود را مکلف با چنین قیوداتی نیافتیم، اما با کمال خوشی با عادات مردم تطابق کردیم؛ زیرا مقدسات یک ملت همیشه قابل احترام است.
بردگی در ترکستان
با وجودیکه روستای که ما حالا درآن مقیم هستیم، نمیتواند گنجایش بیشتر از 20 خانه را داشته باشد، دراینجا 8 بردۀ پارسی وجود دارد؛ قرار معلوم این مردان بد بخت با عین تناسب در تمام کشور توزیع شده اند. اینها بحیث زارعین استخدام شده و دراین زمان تمام روز مصروف جمع آوری غله می باشند، با وجودیکه ترمامیتر درجه 96 را در داخل خانه ها نشان میدهد. سه یا چهارنفرآنها با ما ملاقات داشته و من نامه های از آنها برای دوستان شان در پارس گرفتیم که بعدا سپرده شدند. یکتعداد این بردگان یکمقدار پول جمع آوری کرده و خود را بازخرید می کنند: چون پارسی ها نسبت به ازبیک ها تیزتر بوده و در بهره برداری از فرصت های خود ناکام نمی مانند. در میرآباد دو یا سه برده، مبلغی جمع آوری نموده و شاید بتوانند آزادی خود را بخرند؛ با آنهم آنها کاملا آماده اند که با استفاده از فرصت به پارس برگردند، من هرگز از این مردم نشنیدم که در مکالمات مختلف من با آنها شکایتی از برخورد در ترکستان داشته باشند. این درست است که بعضی از آقایان آنها در بارۀ اوقات عبادت آنها و رعایت تعطیلات گفته شده در قرآن اعتراض دارند، زیرا این حرمت باعث محرومیت ایشان از یک بخش کار و زحمات آنها میشود؛ اما آنها هرگز لت و کوب نشده و لباس و غذا داده میشوند، چون آنها به خانواده تعلق داشته و غالبا با مهربانی زیاد معامله میشوند. گفته میشود که تمرین یا عمل برده سازی پارسیان قبل از تهاجم ازبیک ها نامعلوم است؛ بعضی ها میگویند که این موضوع برای یکصد سال ادامه نداشته است. یکتعداد روحانیون از پارس دیدن کرده و شنیده که به سه خلیفۀ اولی در محضر عام ناسزا گفته میشود؛ آنها بهنگام بازگشت توسط شورای مذهبی "فتوا" یا اجازۀ فروش تمام چنین کافران را صادر کرده است. سُر جان شاردین برای ما میگوید، وقتی یک پارسی یک نیزه میاندازد، او غالبا فریاد میزند، "این به قلب عمر میرود". خود من نیز تعداد زیاد جملات مشابه را شنیده ام؛ از آنجائیکه گزارش روحانیون بخارا حقیقت دارد، خود پارسیان مصیبت های موجود بالای خود را آورده اند. گفته میشود، یکی از شهزادگان پارسی در آخرین ارتباطات با خان اورگنج، چهار کتاب مقدس مسلمانان را برایش می فرستد، وصیت نامۀ کهنه و جدید {تورات و انجیل}، زبور داود و قرآن و تقاضا نموده که نشان دهد در کدام یک از این کتب مقدس قوانین بردگی یافت میشود، آنطور که به مقابل پارسیان اجرا میگردد. خان مشکلات را با این جواب حل کرده، این عادتی است که او علاقۀ در ترک آن ندارد؛ چون پارسیان قدرت سرکوب آنرا ندارند، احتمال زیاد وجود دارد که ادامه داشته، باعث ضرر و رسوائی کشورش شود. گفته شده که بردگی اسلامی تا اندازۀ زیادی با بردگی سیاهان فرق دارد، اما این ملاحظه نادرست است؛ دستگیری باشندگان پارس و تبعید جبری آنها در بین بیگانگان، جائیکه دین و مقدسات آنها احترام نمیشود، مانند تجارت بردگان افریقائی یک عمل نفرت انگیز و نقض حقوق بشر و آزادی های اواست.
موسیقی دوستان همسفر
اگرعادات و رفتار مردمی که دربین آنها مقیم بودیم یک موضوع دلچسب بود، دراینجا یکتعداد افراد مربوط به کاروان نیز وجود داشتند که مستحق ذکر اند، کسانیکه مانند ما بعوض برگشت به بخارا ترجیح دادند، باقی بمانند. این مردم بومیان مرو در صحرا یا دقیق تر اولادۀ آن مردم ناقلی اند که توسط شاه مراد حدود 40 سال قبل با زور به بخارا رانده شده و حالا حرفۀ ترین بخش آن مردم را تشکیل میدهند. اینها مردان شرایط نبوده و خود را با رفتار کاملا شرقی یعنی گذراندن ساعات بیکار با گفتن داستان ها و تقلید حال و احوال خان بخارا سرگرم می سازند. گاهی نقش شاه را بازی می کند، گاهی نقش داد خواه و گاهی نقش مجازات شونده را، و به این ترتیب یک روز کامل را با این شیوه و جریان بدون وقفۀ نشاط و خوشحالی می گذرانند. بچه ها قبل از شام میتوانند نزاع کنند؛ اما وقتی شام فرا میرسد، در بیرون یکجا شده و به گیتار و بعضی آهنگ های ترکی گوش میدهند. سبک اجرای آن با آنچه من در هر کشور دیده ام، فرق دارد؛ آواز خوان در پیش روی نوازنده قرار می گیرد، طوریکه زانو های آنها تماس کرده و صدا توسط یک رهنما به او انتقال میشود، وقتی او یاد داشت های او را پیش میآورد. ترکی یک زبان جنگی (ستیزه جو) بوده و از نگاه هماهنگی صدا دار است. برایم گفته شد که آواز خوان در بارۀ عشق میخواند و موضوع در بارۀ هر چیز است.
دستۀ ما
شرایط دستۀ کوچک ما شاید زمینۀ زیادی برای کنجکاوی و بازتاب داشت و آنهم در بین مردم عجیبی که ما زندگی می کردیم. ما بهنگام غروب توشک های خود را هموار کرده، آقا و خدمه یکجا میشدیم تا در محدودۀ دایرۀ خویش آشپزی کرده و بخوریم. ما دریک کشور دور، در یک روستای گمنام تاتار، در هوای آزاد خوابیده، بدون بدرقه زندگی کرده و هفته ها را بدون آزار گذرانیدیم. قبل ازاینکه کسی وارد چنین صحنۀ شود، مفکوره های مبهم و نامعینی بوجود میآید که باعث ایجاد برداشت های عجیب میشود؛ اما وقتی دربین آنها باشیم، آنها هیچ چیزی معلوم نمیشوند. ما درهرجائی که بودیم، در دسترس مردم قرار داشتیم، در هرکشوری یکتعداد احمق و دارای افکار متقاطع وجود دارد که میتواند بیکبارگی تمام برنامه ها و طرح های خوب ما را خنثی سازد. ما با مردم مخلوط شده و اختلاط دوامدار باعث موجودیت خطرثابت برای ما بود: با آنهم ما تمام آنها را به خوشی سپری کردیم. در واقعیت، زنجیر حوادث اتفاقی که برای آنها نمیتوانیم بجز از احساس سپاس گذاری داشته باشیم، با حالت آرام کشورهای که از طریق آنها گذشتیم، علت اساسی شانس خوب ما بوده است؛ چون اعتماد و احتیاط با وجود اینکه مهمترین ضروریات یک مسافر است، دریک کشوری که با فرقه ها و اغتشاش پاره شده، سودی ندارد. تجربه ثابت ساخت، برای بعضی برنامه های که قبلا برای سفر توافق شده بود باید تاسف کرد، چون بسیارکم مشکل است خصوصیات یک آسیائی را نسبت به آنچه من باورداشتم، تعین کرد. مردمی را که ما دیدیم قابل تحقیق نبودند؛ اما اگر راضی شویم که چنین برنامۀ عملی باشد، متیقین شدم که این موضوع لذت بسیار کمی در بر خواهد داشت. ما خطرات محدودی در مورد محمولۀ خویش داشتیم، با وجودیکه ظروف آشپزی کمی داشتیم، بعضی اوقات باعث دلسوزی گرایش کشورما میگردید. ما درحقیقت مثل یک آسیائی زندگی کرده و چندین شام از "کباب" های بازار داشتیم؛ اما هندوستانی وفادارمن که زمانی رئیس خدمه ها بود و حالا آشپز و خدمتکاراست، عادت داشت نان شب های بسیارخوش طعمی را بخاطر داشته باشد که من می خوردم و مواد را از بازاری بگیرد که ممکن است مطلوب نباشد. ما بطور مداوم از این تجملات ممانعت کردیم: ما حتی در بخارا یک صبحانه ماهی، تخم، قهوه، کنسرو و میوه داشتیم، باوجودیکه نباید باورداشت ما همیشه چنین مجلل و پرخرج گذران میکردیم. دستۀ ما از آنزمان که من درکنار اندوس تشریح کردم، بطور قابل ملاحظۀ کاهش یافته؛ یکی از هندیان مسیر خود را از کابل برگرداند و سرمای سوزان هندوکش خدمۀ دکتور را ترساند که یک بومی کشمیر بود. درغیرآن ما باید بزرگترین تصدیق را برای حوصله و استقامت کسانی که انتخاب کرده بودیم، داشته باشیم. در جملۀ اینها قابل توجه ترین، موهن لال، یک هندوی دهلی بود که یک روحیۀ عالی و دلچسپی را در به عهده گرفتن وظایف به نمایش گذاشت. او به درخواست من گزارش یا پیش نویس حوادث را نگه داشت؛ من جرات کرده وباور نمودم که اگر پس ازاین نشرشود، قابل توجه خواهد بود. گفته شد که او درمسیربخارا بسوی دوستانش در آن کشور رفته و وقتی ما از آن شهر میگذشتیم، با اقارب خود درهرات پیوسته باشد! نقشه بردار بومی، محمد علی بیچاره که با از دست دادن او هنوز رقت و دلسوزی دارم و بصورت عام مانند یک زایر رونده به مکه سفرمیکرد، هیچ ارتباطی با ما ندارد. در توقف ما در میرآباد و در زیر آسمان لاجوردین و خاموشی شب، ناممکن بود بازتاب های را سرکوب کرد که باوردارم با طبیعت گوارای اقلیم و پیروزی های که ثمرۀ تلاش های ما بود، افزایش یافته بود.
خرابه های بیکند
ما غافل نبودیم تا جستجوی خود برای آثار باستانی را به مناطق همجوار گسترش دهیم و به اندازۀ کافی خوش شانس بودیم که خود را در خرابه های بیکند یافتم که یکی از باستانی ترین شهرهای ترکستان بوده است. این شهر حدود 20 میل از بخارا فاصله داشته و معلوم میشود که زمانی بواسطۀ یک کاریز بزرگ آبیاری میشده که حالا میتوان بقایای آنرا ردیابی کرد. دریک نسخۀ خطی تاریخی کشور (بنام نرشخی) که من در بخارا خریداری کردم (این اثر را به کمیتۀ ترجمۀ آثار شرقی لندن داده ام)، بیکند شهری است که نسبت به آن پایتخت کهن تر بوده و از یکهزار "رباط" یا خوشۀ روستاها تشکیل شده است. همچنان گفته میشود، بازرگانانی زیادی داشته که با چین و بحر (دریا) تجارت داشته اند؛ با وجودیکه کاربرد واژۀ "دریا" را میتوان اکسوس هم دانست. گفته میشود، در زمان های بعدی یا حدود 240 هجری قمری، وقتی یک بومی بخارا به بغداد میرود، خود را یکی ازباشندگان بیکند معرفی میکند. این تاریخ ادامه داده و آنرا بحیث عمده ترین شهر نشان میدهد که تا اندازۀ زیادی از کافران کشورهای شمالی رنج برده که در موسم سرما بالای آن تاخت و تاز کرده بودند. در ادامه می گوید که ارسلان خان یک قصر درآن می سازد و کاریزهای آنرا بهبود میکند؛ در جریان آن وضعی پیش میآید که مشابه گذرگاه هانیبال آلپ ها است. قرارمعلوم بیکند در بالای یک پشته ساخته شده و پیاده سازی هنرمندانه آن سخت بوده است. لذا آنها آنرا با سرکه و مسکه تر ساختند تا اینکه به استقامت رسیده و یک فرسخ را از طریق آن سوراخ می کنند، یک فاصلۀ حدود 3.5 میل انگلیسی. شهر مودرن بیکند بدون سکنه بوده و دیوارهای بعضی تعمیرات آن یگانه بقایای گستردگی قدیمی بودن آنست. چون هرچیزی قبل از هجری برای مسلمانان یک افسانه است، ما باید به آثار و زبان های دیگر برای تاریخ بیکند ببینیم که مهد افراسیاب و شاهان باستانی ترکستان بوده است. من در پیدا کردن هرگونه آثار باستانی آن ناکام مانده و نه میتوانستم در امنیت جستجو کنم.
مارش الکساندر
ما شاید با هیچگونه نتیجۀ قناعت بخش در رابطه به بیکند نرسیده و شاید در روشن سازی بعضی از فقرات مورخین الکساندر موفق نبوده ایم؛ اما یکتعداد حقایق در رابطه به دریای بخارا یا کوهیک وجود دارد که مستحق یاد آوری است. این همیشه توسط یونانیان زیر نام پولیتیمیتس ذکرشده و توسط ارین تشریح شده: "باوجودیکه یک جریان کامل را انتقال میدهد، از نظر ناپیدا شده و جریان خود را در ریگ پنهان می کند". کورتیوس برای ما میگوید، از طرف دیگر "این به یک غار سرازیر میشود، سیلاب نهانی سریع با صدای که نشان دهندۀ مسیر آن است". پایان این دریا طوریکه در نقشه های ما داده شده، با واقعیت تطابق ندارد، زیرا در آن نشان داده شده که در اکسوس میریزد؛ درحالیکه واقعا آب خود را در یک جهیل ذخیره می کند که قبلا گزارش داده شد (من حالا دریافتم که بصورت درست در نقشه های روسی نشان داده شده است). در بخش اعظم سال مقدارآب آنقدرکم است که بتواند عبور آنرا مهیا سازد و خود را در ریگ ها ازدست میدهد. لذا من در اینجا متن آرین را تصدیق می کنم که توضیح میدهد در ریگ ضایع میشود؛ درحالیکه از طرف دیگر ما هیچگونه تناقضی با کورتیوس نداریم که میگوید آب آن در یک غار یا جهیل میرود: "دنگیز" مودرن که حدود 25 میل طول دارد. روستای که ما درآن مقیم بودیم، در بالای زمین باستانی قرار دارد، چون ما میدانیم وقتی قطعات الکساندر توسط سپیتامان ها قطع میشود، او را تا جائی دنبال میکند که پولیتیمیتس خود را در ریگ های دشت یا صحنۀ آن فاجعه ضایع میسازد. لازم است که هر مجمع باستانی کوفتگی توقف دراز ما دراین دهکده کوچک را برطرف سازد. فقرۀ دیگر کورتیوس و دارای طبع شگرف مستحق ذکرخاص است، چون من با یکی از واردات مشابه در یک نسخه خطی پارسی، به توصیف بخارا برخوردم که در آن کشور بدست آوردم. وقتی الکساندر به ناحیۀ بزاریا مارش میکند که فرض میشود یا بخارای فعلی باشد و یا درآن جهت قرار داشته باشد، جملۀ زیر وجود دارد: "از شکوه و جلال وحشیانه و غالبی که دراین بخش ها وجود داشت، هیچ علامۀ قوی دیگری بجز از جنگلات وسیع وجود ندارد که درآن انواع بزرگترین حیوانات غیراهلی خفه میشوند. یک جنگل فراخ که درآن چشمه های متعدد و پایدار به منظره، زندگی و خوشی میبخشند، شامل یک دیوار و برجهای برای پذیرش شکاری ها می باشد. گفته میشود که یک پارک بدون مزاحمت برای چهار نسل باقی ماند. الکساندر که با تمام ارتش خود وارد آن شد، فرمان داد که حیوانات آن باید از لانه های شان خیزانده شوند". این همان گردشی است که درآن الکساندر با شیر مقابل میشود:اما شاه جنگل حالا در ماورالنهر وجود ندارد. فقرۀ پارسی که من اشاره کردم، میگوید:
"این گزارش شمس آباد است که دراینجا توسط شاه شمس الدین ساخته شده است. او یک ساحۀ کشور به اندازۀ نیم فرسنگ را خریداری کرد و آنرا با چمن ها، باغستان ها و تعمیرات با شکوه و جلال آماده ساخت؛ او کانال ها و کاریز ها کند و یک مجموعۀ بزرگ پول را به مصرف رسانید؛ او محل را شمس آباد نامید. او علاوه برآن، یک شکارگاه یا محفظه برای حیوانات ساخت که توسط دیوارهای احاطه میشد که یک میل وسعت داشت: او کبوتران و انواع پرندگان و همچنان تمام حیوانات اهلی را دراین شکارگاه جای داد؛ همچنان حیوانات وحشی مانند گرگ، روباه، خوگ، آهو، نیلغای وغیره را معرفی کرد: حیواناتی را که اهلی بودند ازحیوانات وحشی جدا کرد؛ آخری را با دیوارهای بلند احاطه کرد تا آنها فرار نکنند. وقتی شاه شمس الدین وفات کرد، برادر او بنام خضرخان جانشین او شد؛ او به تعمیرات شمس آباد افزوده و تعداد حیوانات در شکارگاه را افزایش داد که برادرش اعمار کرده بود". اثری که این استخراج از آن گرفته شده، برای ما معلومات شگفت انگیزی به ارتباط شرایط اولی کشور بخارا ارایه میکند: که آنرا بصورت صریح سغد نامیده که زمانی یک بیشۀ شکار بوده است. در سرگرمیهای شمس الدین، مدتها پس از عصریونانیان، ما هنوزهم یک لذت یا رغبتی برای "شکوه و جلال وحشیانه" کشف می کنیم که مورد توجه مورخان الکساندر بوده است.
جواب خان اورگنج
ما درنیمه شب تاریخ 10 اگست، وقتی تقریبا از بازگشت قاصد مان به قرارگاه اورگنج نا امید شده بودیم، با فریاد "الله اکبر" توسط 5 یا 6 ترکمن از خواب بیدار شدیم. آنها هموطن خود را با معلومات مسرت بخش همراهی میکردند که رئیس اورگنج با پیشروی کاروان ما هیچگونه ممانعتی ایجاد نمیکند. یک پارچه کاغذ چتل از یوزباشی حاوی معلوماتی بود که من در بارۀ اصلیت آن هیچ سوالی نداشتم.
عادت ازبیک ها
فریاد جدی که ما را درشب بیدارساخت، هشدارما را تحریک میکرد؛ اما حالا میدانیم که این چیز دیگری بجز از برکت (دعای خیری) نبود که تمام ازبیک ها و ترکمن ها همواره به هر کسی میدهند که به آنها تقرب میکنند. این موضوع در سایر کشورهای اسلامی محدود به مراسم مرگ اقارب است؛ اما در ترکستان، مذهب با هر امر زندگی مخلوط شده است. اگر یک شخص شما را ملاقات کند، با "فاتحه" یا آیه آغازین قرآن شروع می کند که با یک "الله!" کوتاه شده و با شوردادن (لمس کردن) ریش همراه میباشد؛ اگر شما سفر کنید، تمام دوستان شما آمده و به شما "فاتحه" میدهند؛ اگر شما سوگند بگیرید، تمام اعضای حاضر می گویند، "فاتحه"؛ اگر شما یک آشنا را ملاقات کنید، می گوئید، "فاتحه"؛ چنین مردم خوب هرگز یک غذا را بدون آن ختم نمی کنند. به اینترتیب باید ازبیک ها را مذهبی ترین مردم روی زمین فرض کرد، آنها این متن مقدس را در موارد بسیار بی اهمیت نیز فرو نمیگذارند. ما با ترکمن و دوستان او نشسته، اخبار ارتش اورگنج را شنیده و دورنمای عبور امن خویش از بین ایشان را بحث کردیم. ما قاصد را با چای و قلیان رفع خستگی دادیم که من با جدیت تمام درخواست کردم، زیرا هیچ شخص در ترکستان نباید بیش از یک پف از عین چلم بگیرد که فورا آنرا به همسایۀ خود پیش کرده و از طریق تمام مجلس دوران کند. ما درجلسۀ کوچک خود فیصله کردیم که ترکمن بهتراست به بخارا رفته و این نوید را به بازرگانان کاروان بدهد. او یک گزارش ترسناک در بارۀ دشت جنوب اکسوس ارایه کرد و آن عبارت از مشکلات بزرگ دریافت راه بود که حالا با توده های ریگی پوشانیده شده که باد آورده است. ضرورنیست من ماجراهای او را شرح دهم، چون خود ما باید داخل آن منطقۀ نا میمون شویم. لذا ما مشورۀ او را پذیرفته و دو شتراضافی استخدام کردیم که حامل 6 مشک آب باشد، ذخیره کاملا ضروری قبل از اینکه اکسوس را ترک کنیم.
آمادگی سفر
توقف ما تا نیمۀ اگست طول کشیده و من علاقۀ زیاد نداشتم داخل مسایل دیگر شوم، من باید دراینجا بعضی گزارشات این منطقۀ پوست (مشک) گوسفند را بدهم که تامین کنندۀ تمام تاتار، چین، پارس و ترکیه است. کاروان بزودی یکبار دیگر در بخش ما جمع گردید؛ در صبح 16 اگست، حدود 80 شتر آمادۀ سفر بطرف اکسوس شد که تمام آنها با پوست های گرانبهای ناحیۀ کوچک قره قل بار شده بود، جائیکه ما حدود یکماه گذرانیدیم، دربین ترکمن ها و چوپانانی که در بارۀ هیچ چیز دیگری بجز از پشم و بازار صحبت نمی کردند.
اخذ نامه از هند
دربین کسانیکه از بخارا آمدند، من با دریافت یک جعبۀ کوچک به آدرس خودم کاملا متعجب و خوشحال گردیدم که محتوای آن متشکل از سه روزنامه و نامۀ نهایت صمیمانه از دوست من ایم. الارد در لاهور بود. جعبه سه ماه در راه بوده و برای ما خوشی بی نهایت آورد، آنهم پس از بی خبری کامل و طولانی از آنچه در جهان گذشته بود. ما پس از عبور از اندوس در نیمۀ مارچ هیچ روزنامۀ ندیده و برای یک بیگانۀ که آنرا برایمان آورد، مدیون بودیم. در یکی از روزنامه ها یک فقرۀ طولانی در رابطه به آقای مورکرافت بد بخت بود که قبل از ما در این کشورها سفر کرده بود. ما ازآن آموختیم که جهان برای معلومات دراین سرزمینی که ما حالا درآن سفر می کنیم، فوق العاده دلچسب بوده و مجمع جغرافیائی لندن تصمیم گرفته که کاغذ های مسافر ما را با نشر آن بخشی که آنها هم اکنون چاپ نموده بودند (تحت ریاست یک نام عالی: ایم. الفنستون) از فراموشی برهاند.
بازتاب ها
با این اوضاع و احوال، قبل ازما و حتی در عدم موجودیت هرگونه ارتباطات از هموطنان خود مان، یک بازتاب مسرت آور داشتیم که نباید در آواره گی های خویش فراموش شویم. با آنهم ناممکن بود خود را از یادوبود سرنوشت آن مسافر بیچاره برهانیم که در جای قدم های او مدت طولانی گام زدیم و تصور کردیم که او بازهم بصورت کامل در مقابل ما زنده ایستاده است و هم از آن جائی که متوقع بودیم.
پایان
به دیگران بفرستید
دیدگاه ها در بارۀ این نوشته