سفرنامۀ الکساندر برنز (۱۸۳۴م)، فصل هفتم

٦ دلو (بهمن) ۱۳۹۲

 برگردان: دکتور لعل زاد

لندن، جنوری ۲۰۱۴

فصل هفتم – بخارا

تبدیل لباس

اولین توجه ما در ورود به بخارا عبارت از تبدیل لباس خود و تطابق با لباس معمول و توصیه شده توسط قوانین آن کشور بود. شاید یک درخواست به وزیر ما را از ضرورت آن رها می ساخت، اما این تدبیر مطابق اصول خود ما بود و ما هیچ تاخیری در تطبیق آن نکردیم. دستار های ما با کلاه های کهنۀ پوست گوسفندی و دارای موی در داخل آن تبدیل گردید؛ "کمربند" های ما در بدل یک ریسمان درشت به دور انداخته شد. جامۀ بیرونی کشور و جوراب های ساقه بلند ما دور گردید؛ چون اینها علایم مشخص شهر مقدس بخارا در بین یک کافر و یک مسلمان است. ما همچنان دانستیم که هیچ کسی بجز از مسلمانان نمیتوانند در داخل دیوارهای شهر سوار باشد و یک احساس داخلی میگفت، راضی خواهیم بود اگر برای ما اجازه داده شود در بدل چنین قربانی ناچیزی منزل خود در پایتخت را ادامه دهیم. یک دوبیتی سمرقند را بهشت روی زمین و بخارا را قوت دین و اسلام میداند:

 

سمرقند صیقل روی زمین است     بخارا قوت اسلام و دین است

 

چون ما کافر و بی قدرت بودیم، هیچگونه تلاش تجربه در بین کسانی را نداشتیم که حد اقل از نگاه ظاهری چنین خرافاتی معلوم میشدند. لباس که من تشریح کردم نه در قرآن آمده و نه در این کشورها برای دو سده پس از پیامبر وجود داشت، در اثر تبعیض و تعصب بعضی خلیفه ها بود که گفتند، "مسلمانان" باید از غیرمسلمانان تشخیص شوند.

 

ملاقات با وزیر

 

به هنگام ورود به شهر، مقامات حتی ما را جستجو نکردند؛ اما پس از ظهر، یک افسر ما را برای ملاقات وزیر احضار کرد. دوست همسفر من هنوز از تب رنج برده و نمیتوانست مرا همراهی کند؛ لذا من به تنهائی به ارگ یا قصر رفتم، جائیکه وزیر با شاه زندگی میکند. من با دیدن صحنۀ تازه در مقابل خود متعجب شدم، زیرا باید حدود 2 میل از طریق کوچه های بخارا و قبل از رسیدن به ارگ پیاده میرفتیم. من فورا به وزیر معرفی شدم، طوریکه او خودش را بنام قوش بیگی (یا سالار تمام بیگ ها) یاد میکرد، یک مرد نسبتا پیر و دارای نفوذ زیاد در یک اتاق کوچک نشسته و یک میدان خصوصی در پیش روی خود داشت. او ازمن خواست که در بیرون پیاده رو بنشینم، اما با یک نوع مهربانی و توجهی که افکار مرا سهل و آسان ساخت. سختی چوکی و فاصله از وزیر مرا به غصه نه انداخت، زیرا پسر او که در جریان ملاقات آمد، حتی نسبت به من دورتر نشست. من یک ساعت نقرۀ و یک لباس کشمیری برایش هدیه دادم که به این مقصد با خود آورده بودم؛ اما او از گرفتن هر چیزی ابا ورزیده و گفت، او کسی نیست مگر بردۀ شاه. او بعدا برای تقریبا دو ساعت در بارۀ امور من و اهدافی که مرا به کشور دوری چون بخارا آورد، استنطاق کرد. من داستان معمول خود در بارۀ پیشروی بسوی کشور بومی ام را گفته و پاسپورت خود (داده شده توسط گورنرجنرال هند) را نشان دادم که وزیر آنرا با توجه خاصی مطالعه کرد. بعدا افزودم که بخارا یک کشور دارای چنان شهرت در بین ملل شرقی بوده که من تحریک شدم تا ترکستان را حتما ببینم. وزیر گفت، "اما وظیفۀ تو چه است"؟ من جواب دادم که من یک کارمند ارتش هند هستم. او گفت، "پس برایم چیزی در بارۀ دانش خود بگو"، و دراین قسمت ملاحظات متنوعی دربارۀ عادات و سیاست اروپا و بخصوص معلومات زیادی در بارۀ روسیه داشت. در جواب به بعضی سوالات او در بارۀ محمولۀ ما، احتیاط را درنظر گرفتم تا او را آشنا سازم که من یک ذات السدس (زاویه سنج) دارم، چون استنباط می کردم که حتما ما را بررسی خواهند کرد و لازم است، تشخیص درست صورت گیرد. لذا او را مطلع ساختم که من علاقمند مشاهدۀ ستاره ها و سایر اجرام آسمانی هستم، زیرا این مسلک برایم بسیار دلچسب است. با شنیدن این موضوع توجه وزیر زیاد شده و با یکمقدار صداقت و آهنگ مطیعانه درخواست کرد که در بارۀ نقطۀ اتصال سیارات و قیمت غله در سال آینده برایش معلومات بدهم. من برایش گفتم، دانش استرونومی (ستاره شناسی) ما شامل چنین معلوماتی نیست که با شنیدن آن بسیار مایوس گردید. با آنهم، او در مجموع از خصوصیات ما راضی بنظر رسیده و از حمایت خویش اطمینان داد. او گفت، ما به هنگام اقامت در بخارا از استعمال قلم و رنگ محروم هستیم، زیرا این برخورد ما شاید برای شاه سوئ تفاهم ایجاد کرده و نادرست معلوم شود. او همچنان گفت که مسیر بحیرۀ کسپین از طریق خیوه در جریان سال گذشته مسدود بوده است؛ اگر ما بخواهیم داخل روسیه شویم، باید یا مسیر شمال بخارا را دنبال کنیم و یا با عبور از دشت ترکمن در زیر اورگنج، به استراباد در کسپین برویم.

 

شک و گمان در مورد ما

 

من دو روز پس ازاین ملاقات توسط وزیر احضار شده و او را با تعداد زیاد اشخاص محترمی دیدم که می خواست مرا برای آنها معرفی کند. از من طوری پرسان میشد تا باور کنم که مقصد ما کاملا خالی از سوئ ظن نیست؛ اما وزیر ظریفانه گفت، "من فرض میکنم شما در بارۀ بخارا بنویسید". ازآنجائیکه من بار اول داستان حقیقی خود را گفته بودم، در این مورد هیچ تناقضی ندیده و بصورت آزادانه گفتم که من اینجا آمده ام تا دنیا و عجایب بخارا را ببینم، من با اجازۀ وزیر شهر را دور زده و باغ های بیرون دیوارها را دیده ام.  یگانه شخصی که با رُک گوئی من خوشحال بنظر رسید وزیر بوده و گفت که او همیشه خوش است مرا در شام ببیند. او پرسید که آیا من کدام چیز عجیبی برای نشان دادن او در هند یا کشور خود دارم؛ اما من تاسف و ناتوانی خود را برای اجرای خواهشات او ابراز داشتم. به هنگام برگشت به خانه، فکر کردم وزیر کنجکاو شاید با دیدن قطب نمای امتیازی با شیشه ها، پیچ ها و بازتاب دهنده ها خوشحال گردد؛ یا ممکن است با داشتن چنین وسیلۀ مغلق میخانیکی طوری فکر کند که زیاد مطلوب نباشد. با آنهم، من این آله را در جیب خود گذاشته و باز هم به ملاقات او رفتم. برایش گفتم، من فکر میکنم یک چیز عجیب دارم که شاید او را خوشحال سازد و قطب نما را نشان دادم که کاملا جدید و بسیار قشنگ ساخته شده بود. من استفادۀ آنرا تشریح کرده و قشنگی آنرا نشان دادم تا اینکه وزیر آن حرف خود را فراموش کرده بود که، "او کسی جز بردۀ شاه نبوده و نمی تواند چیزی را بپذیرد"، او در حقیقت به چانه زنی شروع کرد که قیمت آن چند است، تا اینکه من حرف او را با اطمینان قطع کردم که من آنرا از هندوستان آورده ام تا برایش هدیه دهم، زیرا من پابندی او به مسایل مذهبی را شنیده بودم و این آله میتواند او را در دریافت مکۀ مقدس و تصحیح "قبلۀ" مساجد اعظم کمک کند که او می خواهد در بخارا اعمار کند. لذا من برگشت آنرا توقع نداشتم، زیرا ما هم اکنون زیاد تر از هر قیمتی، به حمایت او نیاز داشتیم. قوش بیگی مانند یک طفل، قطب نما را با تمام عجله و اضطراب برداشته و گفت، آنرا راسا به اعلیحضرت برده و ذکاوت عالی ملت ما را تشریح می کند. به اینترتیب یکی از قطب نماهای من کار خود را کرد. این قطب نما یک آلۀ مرغوب ساخته شده توسط شمالکالدر بود، اما من نمونۀ دیگر آنرا با خود داشته و فکر کردم، باید پذیرفت که بیهوده قربانی نشده است. اگرما در بخارا در یک حالت پنهان (تغیرقیافه) بوده و شخصیت کدام آدم فرضی را می گرفتیم، احساس ما بسیار متفاوت از آن چیزی میبود که حالا داشتیم. مانند جغدها فقط در شب پدیدار میشدیم؛ اما پس ازاین حادثه ما در آفتاب چاشت بیرون برآمده و تمام حصص شهر را بازدید کردیم.

 

ریگستان یا بازار بزرگ بخارا

 

میعادگاه معمول من درشام، ریگستان بخارا یا یک میدان وسیع در شهر بود که نزدیک قصر قرار داشته و بر روی آن باز میشود. در دوجانب آن تعمیرات بزرگ، مدارس آموزشی و در جانب چهارم یک فوارۀ پر از آب و سایه شده بواسطۀ درخت های بلند وجود دارد، جائیکه بیکاران و خبرچینان بدور وسایل آسیائی و اروپائی جمع میشوند که دراینجا برای فروش گذاشته میشوند. یک بیگانه فقط باید در بالای یک دراز چوکی ریگستان بنشیند تا ازبیک ها و مردم بخارا را بشناسد. او دراینجا میتواند با بومیان پارس، ترکیه، روسیه، تاتار، چین، هند و کابل گفتگو کند. او میتواند با ترکمن ها، قلماق ها و قزاق ها از دشت های اطراف و همچنان بومیان سرزمین های مطلوب خود ببیند. او شاید برخورد های خوب رعیت "شاه بزرگ" را با عادات خشن یک تاتار سرگردان در تقابل یابد. او شاید ازبیک های تمام ایالات ماورالنهر را دیده و از چهرۀ آنها در بارۀ تغیراتی بیاندیشد که چطور زمان و مکان بالای نژاد انسانی اثر میکند. ازبیک های بخارا را به علت مخلوط شدن با خون پارسی به مشکل میتوان بحیث یک ترک یا تاتار تشخیص کرد. ازبیک های منطقۀ همجوار قوقند کمتر تغیر خورده اند؛ بومیان اورگنج یا خوارزم باستانی هنوز هم یک چهرۀ خشن خاص خود شان را دارند. آنها را میتوان از دیگران بواسطه کلاه های تیرۀ پوستی ایشان تشخیص داد که بنام "تیلپاق" یاد شده و تقریبا یک فت ارتفاع دارد. ریش سرخ، چشم های خاکستری و جلد مرغوب نشان دهندۀ یک بیگانه بوده و توجه او را به یک روس بیچاره جلب میکند که کشور و آزادی خود را از دست داده و یک زندگی پرمشقت بردگی را دراینجا سپری میکند. یک بومی چین را میتوان در اینجا و آنجا درعین حالت اسفناک، موهای تراشیده و دستار (لنگی) بر سر دید، زیرا هر دو یعنی چینائی و روسی بخشی از مسلمانان اند. بعدا یک هندو بدنبال میآید، در یک لباسی که با خودش و کشورش بیگانه است. یک کلاه مربع کوچک و ریسمان به عوض کمربند، او را از مسلمانان مشخص میسازد و طوریکه خود مسلمانان برایت میگویند، مانع بی حرمتی سلام گفتن مروج در زبان آنها برای یک بت پرست میشود. بدون این تمایزات بومیان هند را میتوان از حالت فروتنانه و زحمت کشی آنها تشخیص کرد که از رابطه با ازدحام دوری می کنند. او فقط با چند نفری یکجا میشود که مشابه حالت خود او است. یهودان مانند هندوان علامه گذاری می شوند: اما تا اندازۀ لباس متفاوت پوشیده و یک کلاه مخروطی دارند. با آنهم هیچ علامۀ بسیار مشخص برای چهرۀ شناخته شدۀ مردم عبری وجود ندارد. آنها در بخارا یک نژاد فوق العاده مقبول بوده و من بیش از یک ربیکا (زوجۀ اسحاق) را در گردشگری خویش دیدم. چهرۀ آنها با طرۀ موهای قشنگ آویزان بر رخسارها و گردن آنها نمایان میگردد. تعداد یهودان در بخارا حدود 4000 نفر بوده، مهاجرینی اند که از مشهد (پارس) به اینجا آمده و عمدتا در رنگ آمیزی کالا مصروف اند. آنها مثل هندو ها معامله میشوند. یک ارمنی ولگرد با وجود لباس متفاوت نشان دهندۀ این ملت آواره است؛ اما تعداد کمی از ایشان در بخارا وجود دارد. به استثنای این بیگانه های بازار، یگانه مردم چاق و دارای یک لباس با وقار و مرغوب، مسلمانان ترکستان اند. یک دستار سفید بزرگ و یک "چوغه" یا بالاپوش (خرقه زنانه) تیره رنگ در بالای 3 یا 4 لباس دارای عین مشخصات، لباس عمومی مردم است؛ اما ریگستان به قصر هدایت شده و ازبیک ها علاقه دارند که در مقابل شاه خود در یک لباس خالدار ابریشمی بنام "یودروس" و دارای روشن ترین رنگ ها ظاهر شوند که برای هیچ کسی جز ازبیک ها قابل تحمل نیست. یکتعداد اشخاص عالی مقام در لباس های ابریشمی گلدار (زربفت) ملبس بوده و میتوان درجه بندی روسا را نیز تشخیص داد، زیرا اشخاص عالی مقام سوار بر ارگ میروند و دیگران در دروازه پیاده میشوند. تقریبا تمام اشخاصی که شاه را ملاقات میکنند همراهی غلام خویش می باشند؛ با وجودیکه قسمت اعظم این مردم پارسیان یا اولادۀ آنها اند، دارای یک چهرۀ خاص می باشند. گفته میشود که در واقعیت، سه چهارم مردم بخارا دارای منشای بردگی اند؛ قسمت اعظم اسیرانی که از پارس به ترکستان آورده شده اند، تعداد کمی اجازه یافته اند که برگردند و به اساس گزارش ها، تعداد زیادی مایل نیستند این کار را کنند. بخش بزرگ مردم بخارا در بالای اسپ ظاهر میشوند؛ اما صرفنظر از اینکه سواره یا پیاده اند، همگی با بوت ها (موزه) ملبس بوده و پیاده ها که با پاشنه های بلند و کوچک راه میروند، برای من پیاده رفتن یا حتی ایستاده شدن با آن مشکل بود. اینها حدود یکنیم انچ ارتفاع داشته و نوک آنها کمتر از یک سوم انچ قطر دارند. این لباس ملی ازبیک هاست. یکتعداد مردان درجه دار کفش دیگری روی موزه می پوشند که به هنگام ورود به اتاق آنرا می کشند. من نباید زنان را از شمارش باشندگان فراموش کنم. آنها بصورت عام در بالای اسپ ظاهر میشوند که مثل مردان سواری می کنند؛ یکتعداد کم پیاده رفته و تماما با یک روسری سیاه پوشیده می باشند. مشکلات دیدن از طریق آن باعث خیره نگری زنان مرغوب به هر کس در یک لباس مبدل می شود. با آنهم در اینجا هیچکس نباید با آنها صحبت کند؛ اگر هر زنی از مربوطات حریم سلطان بگذرد، شما مجبورید به سمت دیگر نگاه نموده و در صورت حذف این دستور، با یک ضربه در سرتان مواجه می شوید. خوبان مرغوب "بخارای مقدس" به این اندازه مقدس اند.

 

کار در بازار

 

حالا خوانندۀ من شاید یکمقدار معلومات در بارۀ ظواهر باشندگان بخارا حاصل نموده باشند. از صبح تا شب، ازدحامی که بوجود میآید، سرو صدای دلکشی را ایجاد میکند که آدم با حرکت کتلوی انسان ها مبهوت میشود. در وسط میدان، میوه های موسم در زیر سایۀ یک پارچۀ نمدی مربع فروخته میشود که در بالای یک پایه قرار دارد. آدم با دیدن کارهای بی پایان میوه فروشان انگورها، خربوزه ها، زردالوها، سیب ها، شفتالوها، ناک ها و آلو ها برای یک کتلۀ دوامدار خریداران متعجب میشود. با مشکلات میتوان معبری از طریق کوچه ها پیدا کرد و این مامول میتواند فقط با خطر لحظوی عبور بعضی ها در بالای اسپ و یا خر میسر شود. خر ها یک حیوان فوق العاده خوب، یورغه و سریع با سوار شوندگان و بارهای آنها میباشد. گاری یا کراچی های سبک نیز بالا و پائین رانده میشوند، زیرا کوچه ها آنقدر باریک اند که حامل های چرخدار را اجازه نمی دهد. درهر قسمت بازار مردمانی مصروف تهیۀ چای اند که در کوزه های اروپائی بزرگ تیار شده (به عوض چاینک ها) و توسط نل های فلزی، گرم نگه داشته میشوند. من باور دارم که عشق بخارائی ها برای چای بدون اندازه است، چون اینها آنرا در تمام اوقات و در همه جا و به طریقه های مختلف می نوشند: با بوره یا بدون آن، با شیر یا بدون آن، با قیماق، با نمک وغیره. افراد می تواند در پهلوی فروشندگان این نوشابۀ داغ،  "راحت جان" یا شربت انگور مخلوط شده با توته های یخ را خریداری کند. این وفرت یخ یکی از بزرگترین تجملات بخارا بوده و میتواند تا موسم سرما موجود باشد که آنرا غیرضروری می سازد. برف در موسم زمستان در چاله (چاه) ها نگهداری شده و با قیمت بسیار کم و قابل دسترس برای فقیرترین مردم فروخته میشود. هیچ کسی در بخارا در بارۀ نوشیدن آب بدون یخ فکر نمیکند، حتی یک گدا را میتوان دید که مصروف خریداری آنست، در حالیکه فقر خود را جار زده و خواهان صدقه و فضل مسافران می باشد. این یک نمایش آرام بخش است که کتله های عظیم برف در ترمامیتر 90 درجه به شکل رنگه، خراشیده و توده مثل پشتۀ برف دیده شود. اگر تمام تعداد تاجران تشریح شود، داستان بی پایان خواهد بود؛ کافی است گفته شود که هر چیزی را میتوان در ریگستان خریداری کرد: جواهرات و وسایل آشپزی اروپا (با وجودی که مرغوب نیستند)، چای چین، بورۀ هند، مسالۀ مانیلا وغیره وغیره. یکی نیز میتواند در افسانه ها و روایات قومی خود کتاب های ترکی و پارسی را در غرفه های کتاب علاوه کند، جائیکه آموختگان یا علاقمندان آن در بالای صفحات ژندۀ آن صف کشیده اند. وقتی کسی در شام ازاین هیاهوی ازدحام به بخش های دورافتادۀ شهر میرود، راه خود را ازطریق بازارهای کمانداری طی میکند که خالی بوده و از مسجد های میگذرد که دارای گنبد های مقبول بوده و با تزئینات سادۀ مزین شده اند که مسلمانان اجازه میدهند. پس از ساعات بازار، اینجا برای نمازشام ازدحام میشود. در دروازه های مدارس که عموما در کنار مساجد است، یکی میتواند ببیند که دانش آموزان پس از زحمات روزانه لمیده اند؛ اما نه به زیبائی نوآموزان دانشگاه های اروپا، بلکه تعداد زیاد آنها مردان پیر ریاکار اند که فسق و فجور ایشان به هیچوجه کمتر از جوانان بخش های دیگر جهان نیست. با تاریک شدن هوا این صحنۀ مزدحم بسته میشود، اولا طبل شاه نواخته شده و بعدا توسط سایرین در تمام نقاط شهر نواخته میشود،  پس از ساعت معین هیچکس اجازه ندارد بدون اریکین از خانه خود بیرون رود. ترتیبات پولیس شهر عالی بوده و در هر کوچه کیسه های بزرگ کالا در بالای غرفه ها به هنگام شب و با امنیت کامل گذاشته میشود. تا صبح خاموشی مطلق حکم فرماست تا اینکه شلوغی در ریگستان آغاز می شود. روز با هنگامه و چاینوشی شروع شده و صد ها پسر و خرهای بارشده با شیر به ازدحام مردم عجله میکنند. شیر در کاسه های کوچک فروخته میشود که در بالای آن قیماق شنا میکند: یک جوان حدود 20 یا 30 دانۀ آنرا به مارکیت میآورد که در غرفه های یک چوب (سیخ) در بالای شانه هایش آویزان است. صرفنظر ازاینکه چه تعدادی بیاورد، بسرعت در بین مردم چاینوش این شهر بزرگ ناپدید میشود.

 

جامعۀ بخارا

 

من بزودی پس از رسیدن به بخارا خواستم سری به همرهان سفر آخری خویش یعنی بازرگانان چای بزنم که در یک کاروانسرا مسکن گرفته و مصروف خالی نمودن، ستایش و فروش چای های خود بودند. آنها کسی را بخاطر یخ و زردالو به بازار فرستادند، در حالیکه ما یکجا نشسته و لذت بردیم. یکی از خریداران مرا نزد یک بازرگان چای برد، از جامعۀ که من درآن بوده و از سرمایه گذاری من پرسان کرد. پرسان او باعث سرگرمی تاجران و من گردید؛ آنها راجع به خصوصیات بازرگانی من او را گول زده و ما به مکالمه یکجائی خویش ادامه دادیم. او از اخبار روز، فتوحات اخیر در شهرسبز و تهدید حملۀ پارسیان به بخارا سخن گفت، بدون اینکه گمان کند من یک غیرآسیائی هستم. در بازگشت، بازدیدی از این بازرگانان و اشخاص زیادی داشتیم که از معاملۀ ما راضی بودند. ما اجازۀ نوشتن نداشتیم و این یک شیوه گذراندن وقت بود، زیرا آنها بسیار معاشرتی بودند. ازبیک ها مردم سادۀ هستند، با آنها به آسانی میتوان آشنا شد، با وجودیکه آنها با یک لحن عجیبی صحبت میکنند، که فکر میکنید از شما نفرت دارند یا با شما قهر اند. آنها هرگز با ما با تعارفات و سلام مسلمانی برخورد نه کردند؛ قرار معلوم افادات دیگری داشتند که معمول ترین آنها "دولت زیاده" یا "عمردراز" بود. با آنهم آنها همیشه به هنگام یکجا شدن با ما و قبل از نشستن با ما دعای "فاتحه" از قرآن را با بلند کردن دست ها و مالیدن آن بدور ریش های خود می خواندند. تعداد زیاد بازدید کنندگان ما در مورد خصوصیات ما شک و تردید داشتند؛ با آنهم هیچ گونه بی علاقگی در مکالمه بالای تمام مسایل، از سیاست شاه خود تا وضع مارکیت های خود نشان نمیدادند. مردم ساده! آنها فکر میکنند که یک جاسوس باید قلعه ها و دیوارهای آنها را اندازه بگیرد؛ آنها هیچ معلوماتی در بارۀ ارزش گفتگو ندارند. با چنین بازدهی مهمان ها، برای من هم خسته کننده نبود که استفاده و کاربرد اروپائیان را تشریح کنم؛ اما بگذارید برای یک مسافر مشوره دهم که قبل از سفر به کشورهای شرقی باید ذخیرۀ خوبی از این نوع معلومات داشته باشند. یک نفر باید یک مقدار دانش سطحی در بارۀ تجارت، هنر، علم، مذهب، طب و در واقعیت همه چیز داشته باشد؛ هر جوابی بهتر از نه گفتن است، زیرا ندانستن یا نادانی شما به پنهان کاری واقعی یا قصدی شما تفسیر میشود.

 

بازار بردگان در مارکیت

 

من با استفاده از وقت، فرصت بازدید از بازار بردگان بخارا را کمائی کردم که هرصبح شنبه میباشد. ازبیک ها تمام امور خویش را توسط بردگان انجام میدهند که عمدتا توسط ترکمن ها از پارس آورده میشوند. این بیچارگان بدبخت در اینجا برای فروش گذاشته شده و حدود 30 یا 40 غرفه را در برمیگیرد، جائیکه آنها مانند حیوانات مورد بررسی قرار میگیرند، فقط با یک تفاوت که آنها میتوانند گزارش خویش را "شفاها" بیان کنند. من صبح هنگام بازار را دیدم، در اینجا فقط شش موجود بدبخت بودند و من شیوۀ را شاهد بودم که آنها در معرض فروش قرار داشتند. آنها اولا به ارتباط نسب و اسارت شان و اگر مسلمان باشند، از سنی بودن ایشان استنطاق میشوند. دلیل این سوال اینستکه ازبیک ها شیعیان را مسلمان واقعی نمیداند؛ برای آنها همانند عیسویان بدوی، یک شیعه به مراتب منفورتر از یک کافر است. پس از اینکه خریدار از کافر بودن برده راضی شد، بدن او را برسی میکند، بطور خاص که جذام نداشته باشد که در ترکستان بسیارعام بوده و بعدا در مورد قیمت او چانه زنی میکند. سه پسر پارسی هر کدام به قیمت 30 طلا (200 روپیه – 20 لیره) برای فروش حاضر بود؛ دیدن آن حیرت آور بود که این بیچارگان چطور قانع نشسته اند. من شنیدم یکی از آنها میگفت که چطور در جنوب مشهد دستگیرشده، در حالیکه مصروف رسیدگی و مراقبت گوسفندان خود بوده است. دیگری که در بین تماشاچیان مصروف گفتگو در مورد قحطی بردگان در آن موسم بود، اطمیان داد که تعداد زیادی دستگیر شده است. دوستش با چنین احساسی ابراز داشت، "فقط من وتو چنین فکر می کنیم، بخاطر بدبختی مان؛ اما این مردم بهتر میدانند". در اینجا یک دختر بیچاره نیز وجود داشت که مدت زیادی در خدمت بوده و حالا آقایش به علت فقر، او را به فروش آورده بود. من احساس کردم اشک های زیادی در این میدان ریخته است، جائیکه من صحنه را بررسی کردم؛ اما برایم اطمینان داده شد که با بردگان بصورت مهربانانه برخورد میشود؛ وضع تعداد زیادی از آنها در کشور و پس ازاینکه آزاد شده اند، موئید این حقیقت است. بازارهای بخارا عمدتا از اورگنج تامین میشود. یکتعداد کم چینائی ها و روس ها نیز به فروش میرسد. احساس یک اروپائی با این تجارت نفرت انگیز به جوش میآید؛ لیکن ازبیک ها چنین تصوری نداشته و باور دارند که آنها وقتی ایشان را میخرند، مفادی به پارسیان میرسانند و می بینند که او نظریات مردتدانۀ خویش را نفی میکند.

 

متخلفین اسلام

 

من آن صبح از بازار بردگان به بازار بزرگ عبور کردم، اولین منظرۀ که به چشمم خورد مشاهده خلافکاران به مقابل اسلام در روز جمعۀ گذشته بود. آنها 4 نفر بودند که در وقت نماز به قسم خوابیده دستگیر شده و یک جوان که در محضر عام دخانیات استعمال کرده است. آنها با همدیگر بسته گردیده و کسیکه تنباکو کشیده بود، در پیش قرار داشته و قلیان را در دست خویش داشت. افسر پولیس که با یک شلاق ضخیم بدنبال آنها بود، آنها را توبیخ و شلاق کاری میکرد، آنها حرکت کرده و بلند صدا میکردند، "ای پیروان اسلام، جزای کسانی را ببینید که قانون را نقض میکنند!" با آنهم هرگز چنین یک سلسلۀ تناقض و پوچی در عمل و نظر مذهب در بخارا وجود نداشته است. شما میتوانید بصورت آزاد تنباکو و تمام وسایل تصویب شده استنشاق را خریداری کنید؛ اما اگر شما در ملای عام تنباکو دود کنید، بطور مستقیم به نزد قاضی برده شده و شلاق زده میشوید، یا در محضر عام با روی سیاه در بالای خر گردانیده میشوید، منحیث هشدار برای دیگران. اگر شخصی دستگیر شود که در روز جمعه کبوتر را پرواز میدهد، او با آویزان نمودن پرندۀ مرده بر گردنش در بالای شتر نشانده میشود. اگر به هنگام نمازها در کوچه دیده شود و محکوم به حذف آن شود، جریمه و زندان به تعقیب دارد؛ با آنهم دراینجا دسته های از زشت ترین فاسدان عمدی در تناقض با قرآن به هنگام شام دیده می شود. همه چیز در واقعیت نشاندهندۀ یک بافت متناقض است؛ هیچ چیزی برای من بیشتر از مجازات مجرمانی نبود که با تمام تظاهر تبلیغاتی مارش نموده و دروازۀ دربار را عبور می کردند، جائیکه موجودات انسانی (بدون شک برخلاف قوانین انسانی، اما گویا در مخالفت با قوانین اسلامی) با دکتاتورهای زمین هم سطح میشوند.

 

هندوها

 

هندوهای بخارا مهماندار جامعۀ ما بودند، چون این مردم معلوم میشود که به انگلیس ها بحیث آقایان طبیعی خود مینگرند. آنها درهر کشوری که ما ازآن میگذشتیم، به دیدن ما آمده و با هیچ زبان دیگری بجز از هندوستانی صحبت نمیکردند که بحیث یک ضمانت وحدت در بین ما و آنها بوده است. قرار معلوم آنها دراین کشور از درجۀ کافی تحمل برای زندگی خوشحال لذت میبرند. شماری از قیودات ایشان شاید آنها را یک نژاد مورد اذیت و آزار نشان دهد. آنها اجازه ندارند معابد یا مجسمه های خود را بسازند یا بطور دستجمعی بگردند: آنها در داخل دیوار شهر اجازۀ سواری نداشته و باید یک لباس خاص بپوشند. آنها "جزیه" میپردازند که سالانه از 4 تا 8 روپیه میباشد؛ اما این جزیه را فقط اینها و سایر کافران می پردازند، نه مسلمانان. آنها هرگز اجازه ندارند یک مسلمان را توهین یا دشنام دهند. وقتی شاه از بخش ایشان میگذرد، آنها باید ایستاده شده و برایش صحت و آسایش تمنا کنند؛ وقتی در خارج شهر سواره باشند، با دیدن اعلیحضرت یا قاضی باید پیاده شوند. آنها اجازه ندارند که بردگان زن خریداری کنند، چون یک کافر یک مسلمان را آلوده میسازد؛ هیچ کدام شان نمیتواند خانواده های خود را به آنطرف اکسوس بیاورد. هندوهای بخارا با این قربانی های بدون آزار زندگی کرده و در تمام محاکمات و مناسبات با مسلمانان مساویانه برخورد میشوند. من هیچگونه گرویدن اجباری به اسلام را نشنیدم، با وجودیکه سه یا چهار نفر دین خود را در چندین سال تبدیل کرده اند. اخلاق این مردم بسیار ملایم و منظم است؛ - یکی باید تصور کند که قبیله قهقه را سرزنش کرده، اگراو به اساس جاذبۀ قیافه های شان قضاوت شده است. آنها خود شان از امتیازات خویش قویا سخن گفته و قانع و راضی هستند که میتوانند پول بدست بیاورند، درحالیکه به قیمت تبعیض آنهاست. در بخارا حدود 300 هندو وجود دارد که در یک کاروانسرای مربوط خودشان زندگی میکنند. آنها عمدتا بومیان شکارپور در سند اند و تعداد شان در سالیان اخیر افزایش یافته است. ازبیک ها و در واقعیت تمام مسلمانان مغلوب هنر و صنعت این مردم اند، کسانیکه مقدار زیاد پول را در بدل مفاد کم به قمار میگذارند.

 

یک سرگردان یا جاسوس هندی

 

ما دربین هندوها یک بازدید کنندۀ فراری از ارتش هند در بمبئی داشتیم. او به تمام زیارتگاه های جهان هندو و بعدا به معابد آتش در کناره های کسپین رفته است! من تعداد زیادی از افسران قطعه (24 شمال هند) را می شناختم که این شخص به آن تعلق داشته و با شنیدن نام های آشنا دراین شهر دوردست احساس خوشحالی کردم. من با کمال علاقمندی به جزئیات ماجرا ها و سفرهای او گوش دادم، او هیچ تشویشی نداشت که شاید من این معلومات را به مقابل او استفاده کنم و باعث دستگیری او شوم. من به او منحیث یک برادر در ارتش نگریسته و مرا با داستان زیاد از جمله یکی هم در بارۀ مراد بیگ کندز سرگرم ساخت که او را در کمپاین هایش دنبال و بحیث یک توپچی کار کرده است. این مرد وقتی خود را نشان داد، در لباس یک زایر پنهان بود؛ اما کالسکۀ یک سرباز را حتی در بخارا هم نمیتوان اشتباه کرد.

 

ترس و تشویش

 

خانۀ که ما درآن زندگی میکردیم فوق العاده کوچک و از هر جانب قابل دید بود، اما متاسف نبودیم، زیرا اینجا فرصتی را برای دیدار یک بانوی زیبای ترکی میسر میساخت که در یکی از بالکن های اطراف گردش کرده و وانمود میکرد که گویا دیده نشده است. حتی یک فرار دروغین هم توسط این بانوی زیبا حذف نشده و کنجکاوی او غالبا باعت میشد تا یک نگاهی دزدانه به فرنگی ها بیاندازد. چون ما تبادلۀ خوب داشتیم، او همه چیز بود، مگر یک مزاحم و بسیار دور از ما تا "با موسیقی شیرین سخن" شوخی کنیم.

 

عادت

 

بانوان بخارا دندان های خود را بسیار سیاه نگاه می کنند؛ آنها موهای خود را تاب داده و میگذارند که در بالای شانه هایشان آویزان باشد. لباس آنها کمی از مردان فرق دارد: آنها عین بالاپوش را می پوشند، فقط آستین های آن درعوض بالا زده شده و درعقب بسته میشوند. آنها حتی در خانه هم کفش های بسیار بلند مخملی میپوشند که فوق العاده تزئین شده هستند. چه لذت عجیبی برای کسانیکه همیشه پنهان اند، باید چنین کفشی داشته باشند که گویاآمادۀ یک سفر اند. آنها بر سر خود دستارهای سفید برسر میکنند، اما یک پرده روی ایشان را پوشیده و تعداد زیاد چهره های دوست داشتنی نادیده باقی می ماند. نمایش زیبائی که در آن وقت فوق العاده زیاد یک زن در کشورهای پیشرفته ضایع میشود، دراینجا نا آشناست. یک مرد میتواند همسایۀ خود را شلیک کند، اگر او را در بالکن ببیند، درهرساعت، مگر اینکه اطلاع داده باشد. شک و گمان باعث کشتار میشود؛ چون قوانین قرآن به ارتباط زنا فوق العاده سختگیراست. اگر حسادت یک تعصب است که در بین ایشان بندرت وجود دارد، با یک گناه کم ارزش تعویض میشود.

 

حمام ها

 

من درسفرهایم از طریق کابل غالبا از تجملات حمام، مطابق به عادت شرقی ها لذت بردم. حالا عین خشنودی را در بخارا دارم؛ اما این فقط در یکتعداد تعمیرات مجاز است، چون روحانیون تاکید کرده اند که آب یکتعداد حمام های معین به خون تبدیل میشود، اگر با یک زن یا کافر آلوده شود. فکر میکنم، حمام آنقدر شناخته و آشناست که به توضیح ضرورت ندارد، اما عملیات آنها منحصر به فرد است. شما بصورت کامل دراز می کشید، با یک برس موئی کیسه و مالیده شده و بعدا مشت و لگد مال میگردید که باعث رفع خستگی میشود. حمام های بخارا فوق العاده گشاد و فراخ اند. تعداد زیاد حجره های گنبدی یک هال بزرگ دایروی دارای یک گنبد را احاطه کرده و با درجات مختلف حرارت داده میشوند. در وقت روز به روشنائی اجازه داده میشود که از شیشه های رنگی بالای گنبد بزرگ وارد شود؛ در وقت شب، یک چراغ در زیر سقف برای تمام حجره ها کافی است. بخش دایره که بطرف مکه قرار دارد، منحیث مسجد کار گرفته میشود، جائیکه مسلمانان تجملی میتوانند دعا های خود را پیشکش کنند، در حالیکه از نعمات وعده شدۀ جنت پیامبرش لذت میبرد. در بخارا به تعداد 18 حمام وجود دارد؛ یکتعداد آنها بسیار بزرگ اند، اما اکثریت آنها یک عاید سالانه 150 طلا (1000 روپیه) دارند. این یک حقیقت است که میتواند در خدمت تعداد محدودی از باشندگان باشد. هر فرد به نگهبان حمام 10 توته پول برنجی میپردازد که 135 دانۀ آن یک روپیه میشود. لذا حدود 100 نفر میتواند در مقابل یک طلا حمام کند و 150 طلا میتواند 15 هزار نفر را حمام بدهد. هژده حمام مجموعه 270 هزار میدهد که یک کمیت تجملی در سال میباشد. اما حمام ها فقط برای نیم سال و در جریان ماههای سرد مورد استفاده قرار میگیرند؛ مردم فقیر هرگز قدرت پرداخت آنرا ندارند.

 

ملاقات با وزیر

 

من به هنگام ولگردی در اطراف شهر از ادای احترام به وزیر غافل نبوده و دکتر جیرارد که در جریان 10 روز به اندازۀ کافی بهبود یافته بود، میتوانست مرا همراهی کند. وزیر نیز با نواب کابل به ارتباط آماده نمودن ادویه و پلستر کنجکاو بوده و از دکتور میخواست که برایش معلومات دهد. با آنهم ما به یک منطقۀ بسیار مدنی در تقرب به اروپا دست یافتیم، چون وزیر یکمقدار کنین و سایر ادویه از قسطنطیه اخذ کرد. ما با وزیر نشسته بودیم، در حالیکه او مصروف انتقال تجارت و وضع مالیات بالای بازرگانانی بود که بطور آزاد در این کشور معامله میکردند. انواع کالا ها تولید شده و یک چهلم آنها بصورت مالیه وضع میگردید که به مفاد تاجران میباشد، زیرا آنها مزاحمت پرداخت پول نقد را نمی کشند. یک مسلمان در واقعیت فقط با گرفتن نام پیامبر، شور دادن ریش خود و اعلام فقر، میتواند از تمام مالیات معاف گردد. یک مرد گفت، "او شاهد دارد که مقروض بودن خود را ثابت سازد و میتواند آنرا بیاورد". وزیر گفت، "سوگند بخور، ما شاهد کار نداریم". او سوگند خورد؛ همگان صدا کردند، "خدا بزرگ است"! و گفت، "فاتحه"؛ و اجناس او بدون هیچگونه مالیه معاف گردید. اگر با هر وضعی، آسیائی ها را مطلوب قضاوت کنیم، - و نظریات من با شناخت ایشان بهتر گردید، - ایشانرا خالی از دروغ نیافتم. لذا ترس دارم که تعداد زیاد سوگند های دروغ در بین ایشان وجود دارد. هیچ مردمی آزاد تر از فرمانروایان بخارا در تشویق تجارت وجود ندارد. در جریان سلطنت شاه آخری، تا زمانیکه تماما فروخته نمیشد، مالیه اجناس پرداخت نمیگردید، (مانند سیستم ضمانتی گمرک برتانیه). وزیر در اینمورد یعنی در بارۀ روابط تجارتی بین بخارا و برتانیه بطور طولانی صحبت کرده و علاقۀ زیادی برای افزایش ارتباطات در بین کشورها ابراز داشته و تقاضا کرد که خود من بحیث سفیر تجارتی به بخارا برگشته و آوردن یک جوره عینک خوب برای او را فراموش نکنم. حالا مناسبات ما بربنیادی استوار شده بود که امیدوار کننده بود: لذا با استفاده از موقع به وزیر اظهار داشتم که میخواهم مالیۀ خود را به شاه پرداخت کنم. من به نکتۀ نازکی تماس گرفتم؛ چون معلوم میشد که وزیر ازاین ترسیده که ما بعضی پیشنهاداتی برای اعلیحضرت داریم که از او پنهان کرده ایم. او گفت، "من به اندازۀ امیر خوب هستم و اگر شما مسایل تجارتی ندارید که با شاه مطرح کنید، گردشگران چه کاری با دربار دارند؟" من کنجکاوی خود را دراین باره بیان داشتم، اما او آنرا منظور نکرد که ما افتخار آنرا داشته باشیم و آن برای ترک موضوع کافی بود.

 

شاه

 

من با آنهم مصمم بودم که شاه را ببینم؛ ظهر روز جمعۀ بعدی در مسجد بزرگی که در کنار تعمیر تیمورلنگ ساخته شده، اعلیحضرت و دربارش را بهنگام عبور از پیشروی نمازگزاران دیدم. معلوم میشد که سن شاه کمتر از 30 سال بوده و قیافۀ جذاب ندارد: چشم هایش کوچک و چهره اش لاغر و بی نور است. او در یک لباس سادۀ گشاد ابریشمی "اودراس" با یک دستار سفید ملبس بود. او بعضی اوقات یک کلاه پردار مزین با الماس ها می پوشد. قرآن در پیش روی او حمل میشد؛ او بواسطۀ دو حامل گرز طلائی در پیشرو و عقب همراهی میشدند که به ترکی صدا می کردند، "به خدواند التماس کنید که فرمانروای مسلمانان عادلانه عمل کند"! همرهان او بیش از 100 نفر نبودند؛ اکثریت آنها دارای لباس های زربفت روسی و شمشیر های تزئین شده با طلا بودند (من باید آنها را کارد بگویم)، که علامۀ امتیاز دراین کشوراست. اعلیحضرت موجود نسبت به تمام اسلاف خود دولت های زیاد دارد؛ اما او میتواند نظر به لزوم دید در یک معبد و بازگشت از یک مراسم مذهبی تواضع کند. مردم به هنگام عبور او کنار رفته و با دست کشیدن به ریش خود برای سلامتی شاه خود دعا می کنند؛ من عین چیز را انجام دادم. خصوصیات این شاه (بهادرخان) دربین هموطنانش عالی است: او در راه رسیدن به تخت تمام ثروت خود را مصرف کرده است. او در رعایت مسایل مذهبی سختگیراست، اما متعصب تر از پدرش (میرحیدر) نیست. او در تمام موارد مطابق قرآن عمل میکند؛ حتی وانمود میشود که او با مالیۀ سرانۀ وضع شده بر یهودان و هندو ها زندگی میکند. گفته میشود که عواید کشور را برای حفظ و مراقبت ملاها و مساجد مصرف میکند؛ اما این شاه جوان جاه طلب و جنگجو بوده و من باور دارم بسیار احتمال دارد که او خزانۀ خود را برای نگهداری سربازان و افزایش قدرت خود استفاده کند.

 

زندگی شاه

 

زندگی این شاه رشک آورتر از اکثریت مردم است. آبی را که او می نوشد، از دریا توسط پوست (مَشک) ها تحت ریاست و مُهر دو افسر آورده میشود. بعدا توسط وزیر باز شده، اولا توسط مردان او و بعدا توسط خود او آزمایش میشود، پس ازآن دو باره مُهر و به شاه فرستاده میشود. غذای روزانۀ علیحضرت نیز همین طور بررسی میشود، وزیر می خورد، او را به افراد خویش داه و پس از انتظار یکساعته، اثرات آن قضاوت گردیده و بعدا در یک صندوق قفل و ارسال میشود. اعلیحضرت یک کلید و وزیر او کلید دیگری دارد. میوه جات، شیرینی جات و تمام خوراکه ها از عین آزمایش گذشته و ما بسختی فرض می کنیم که شاه محبوب ازبیک هرگز از یک غذای گرم یا شام پختۀ تازه لذت ببرد. زهر بسیارعام بوده و صعود خود اعلیحضرت بر تختی که حالا نشسته، بدون گمان، شامل چنین سرنوشتی بوده است. یک بومی در یک مورد برایم چند انجیز آورد که من آنرا گرفته و خوردم تا نشان دهم که من هدیۀ او را قدر کردم. این شخص در مقابل چنین بی تعصبی یا عدم تشخیص برایم هشدار داد: او گفت، "شما باید همیشه بعضی از هدایای هدیه دهنده را به او بدهید؛ اگر خود او خورد، شما میتوانید با اطمینان نمونۀ او را دنبال کنید".

 

بردگان روسی

 

من پس از رسیدن به بخارا بزودی میخواستم بعضی روس های بد بختی را ببینم که دراین کشور به فروش میرسند. یک شام یک شخص چاق به پاهایم افتیده و آنرا را بوسید. او یک روسی بنام گریگوری پولاکوف بود که حدود 25 سال قبل به هنگام خواب در یک قرارگاه روسی ربوده شده بود. او پسر یک سرباز بوده و حالا مسلک نجاری را دنبال میکرد. من او را با خود نشانیده و گزارش پریشان حالی و شرایط او را شنیدم: موقع نان شب بود و نجار بیچاره، در خوردن پلو ما اشتراک کرد. با وجودیکه به هنگام اسارت ده ساله بوده، هنوزهم زبان بومی را بیاد داشته و بسیارعلاقه داشت که به کشور خویش برگردد. او سالانه 7 طلا به آقای خویش میپردازد، تا به او اجازه دهد که هنر خود را پیش برده و بتواند تمام آنچه را که اضافه بدست میآورد برای خود نگه دارد. او یک زن و یک طفل داشت که آنها هم برده بودند. او گفت، "من توسط آقایم بنحو خوبی برخورد میشوم، من میتوانم هرجائیکه بخواهم بروم؛ من با مردم مصاحبت و معاشرت داشته و نقش یک مسلمان را بازی میکنم؛ من خوشحال معلوم میشوم، اما قلب من بخاطر سرزمین بومی ام میسوزد، جائیکه من باید در مستبد ترین ارتش با خوشحالی خدمت کنم. من میخواهم قبل از مردنم آنرا ببینم. من احساس خود را به شما میگویم، اما من آنرا از ازبیک ها پنهان میکنم. من هنوز یک عیسوی هستم (دراینجا این دوست بیچاره دست های خود را به شیوۀ کلیسا های یونانی متقاطع ساخت)، من دربین مردمی زندگی میکنم که از تۀ دل از هر دارندۀ آن عقیده (عیسویت) شدیدا نفرت دارند. این فقط بخاطر سلامتی خودم است که من خود را یک مسلمان میدانم". این مرد بیچاره تمام عادات و شیوه های یک ازبیک را اختیار کرده بود که من نمیتوانستم تشخیص کنم، مگر بخاطر چشمان آبی، ریش سرخ و جلد مرغوب او. او با کمال صداقت پرسان کرد که آیا کدام امیدواری برای رهائی او و دوستانش هست یا نه؛ اما من نه میتوانستم تسکین بیشتری برای او بدهم بغیر از شایعات جاری که شنیده ام امپراتور میل دارد این ترافیک را با یک ارتش سرکوب کند. او برایم گفت که آخرین نماینده به بخارا تحت ریاست ایم. نیگری برای این موضوع ناکام گردید، اما فروش روس ها در بخارا برای ده سال گذشته متوقف شده است. در اینجا بیش از 180 بومی روس در سلطنت وجود ندارد؛ اما در خیوه تعداد شان بیش از پیش است. تمام آنهائیکه در بخارا بودند باید توسط نماینده رها میشدند، اگر بعضی مناقشات مذهبی در بارۀ نزاکتی صورت نمیگرفت که عیسویان مسلمان شده دوباره به بت پرستی برگردند! ملاها این اشخاص را در کلیسای یونانی ها دیده بودند، هیچ مناقشۀ نمیتواند آنرا تغیر دهد از اینکه می گفتند شاهد این بوده اند که روس ها بت ها را می پرستیدند. بصورت عام اختلاف نظریات در تمام نکات وجود داشته و روس ها و بخارائی ها نظرات متفاوتی در بارۀ برده داری دارند. مسلمانان در بارۀ برده سازی روس ها هیچگونه احساس گناه نمی کنند، زیرا آنها می گویند که خود روسیه نمایشگاه کامل کشور بردگان است، بخصوص در حکومت مستبد نظامی او. آنها می گویند، "اگر ما روس ها را بخریم، روس ها قزاق ها را در مرزهای ما میخرند که مسلمان بوده و آنها این مردم را با تهدید، رشوه و امیدها می خواهند که عقیدۀ خویش را رها کرده و بت پرست شوند. به آن طرف دیگر به زندگی، آزادی و راحت روس ها در بخار ببینید و آنرا با نان سیاه و استبداد بی امان کشورهای بومی آنها مقایسه کنید". سرانجام آنها به تبعید ظالمانۀ ایشان به سایبریا اشاره می کنند که از آن با لرزش ترسناک صحبت کرده و میگویند که در بعضی موارد روس های رانده شده بطور داوطلب خود را بردۀ بخارائیان می سازند. ما قصد نداریم که دربین دسته ها تصمیم بگیریم؛ لیکن این موضوع بازتاب غمگینانۀ آزادی روس ها در مقایسه با نهاد های سلطنت تاتار است، ضرب المثلی که گفته میشود ترحم ازبیک ها معادل استبداد افغان هاست {قهرافغان و رحم ازبیک}.

 

آشنائی با بخارا

 

دایرۀ آشنائی ما در بخارا بزودی با روس ها، هندوها و ازبیک ها افزایش یافته، اکثریت بازرگانان افغان و کابل به جامعه ما آمده و ما نمی توانیستیم احساس دیگری بجز از سپاس و تکریم نظریات مطلوب آنها در بارۀ برتانوی های هند داشته باشیم. یکی ازآنها بنام سرورخان، یک تاجر لوهانی ثروتمند که همرایش معرفی شدیم، برای ما هر مقدار پولی را که ضرورت داشته باشیم، پیشکش کرد و آنرا با شیوۀ ادا کرد که جای هیچگونه شک و تردید بجز از خلوص نیت را نه گذاشت. شخص دیگری بنام شیرمحمد، یک باشندل کابل کمک مفیدی دربارۀ پرسش من به ارتباط تجارت آسیای مرکزی ارایه کرد. ما بطور ثابت مورد بازدید افغا ن ها و حتی ازبیک ها قرار می گرفتیم تا یاد داشت های دستی ارایه کنیم که نشانۀ آشنائی با ایشان باشد؛ چون اینها باور دارند که دستنویس یک ضمانت اتحاد با مردان انگلیسی است؛ و هم اینکه داشتن آن نشان دهندۀ پذیرش قابل افتخار در هند است. ما با خواهشات کسانیکه مورد اعتماد ما بودند، موافقت کردیم. در بین دوستان دیگر ما یک تاجر کشمیری بود بنام احمد جوئی، یک دوست هوشیار و پرحرف که از من خواهش کرد تا او را در آماده سازی یکنوع قرمزدانه (شراب کش) کمک کنم که یافت میشود اما من باوردارم که نه میتواند در بخارا تهیه شود. دراینجا یک پیرمرد دیگری نیز وجود داشت بنام حاجی میروک که جهان را از کانتون تا قسطنطنیه دیده و بطور مخفی بعضی سکه ها و اشیای با ارزش بکتریائی آورد که برای اروپائیان قابل قبول است. شاید صمیمی ترین دوست دربین تمام آشنایان ما یک تاجر ازبیک بنام مخدوم، مالک خانۀ ما بود که با یارکند تجارت داشت. او روزانه از ما دیدن نموده و اکثرا بعضی دوستانش را با خود می آورد. من باید یک حادثه را به ارتباط شخصی که مورد اعتماد او بود، شرح دهم. این شخص بسیار پر معلومات بوده و برای ما معلومات مفید زیادی داد: با افزایش صمیمیت از او خواهان معلومات در بارۀ عوائید، منابع، وسعت و قدرت بخارا گردیده و یکبار یک نقشۀ کوچک کشور را در موجودیت او باز کردم. او به تمام پرسش های من پاسخ داد؛ بعدا از من تقاضا کرد که باید نقشه را بسته کرده و هرگز چنین کاغذهای را دو باره در بخارا نشان ندهم، چون دراینجا جاسوس های بیشمار شاه وجود داشته و شاید باعث پیامد های جدی برای من باشد. او بازهم ملاقات ها و معلومات خویش را با عین آزادی و مانند سابق ادامه میداد. ما هنگامیکه به شهر رسیدیم، نگهبان کاروانسرا از دادن اتاق ها برای ما صرف نظر کرد، چون خصوصیات ما معلوم نبود که ما نه تاجریم و نه نماینده؛ اما این مرد با مهربانی خانۀ خود را در اختیار ما قرار داد. او بواسطۀ همسایه هایش مورد حمله قرار گرفته، توسط دوستانش ترسانیده شده و از خطری که قبول کرده بود، لرزیده بود. نگهبان کاروانسرا حالا سر خود را از شرم پنهان میکرد، ازاینکه مالک خانه ابراز صمیمت داشته، همسایه هایش خواهان خدمت و مساعدت برای ما شده و جامعۀ ما نسبت به آنچه معلوم میشد، بیشتر درباری و مورد احترام شده بود.







به دیگران بفرستید



دیدگاه ها در بارۀ این نوشته
نام

دیدگاه

جای حرف دارید.

شمارۀ رَمز را وارد کنید. اگر زمان اعتبارش تمام شد، لطفا صفحه را تازه (Refresh) کنید و شمارۀ نو را وارد کنید.
   



دکـتـور لـعـل زاد