حیدر لهیب، دلیری از تبار فرهنگ و شرف
١۷ جدی (دی) ١٣٩٢
علی حیدر لهیب را در سال یکهزار و سه صد و چهل و شش هجری خورسیدی ، در دانشگاه کابل ، شناختم . دوستی ما از همین زمان مایه گرفت . هردومی خواستیم به آموزش دران بنیاد فرهنگی آغاز کنیم . او در دانشکدهء ادبیات و علوم بشری و من در دانشکدهء حقوق و علوم سیاسی.
حیدر لهیب درخانواده یی که مکنت مادی فراوانی نداشت ، به تأریخ سیزده صد و بیست و هفت هجری خورشیدی ، در شهـر کابل ، دیده به دنیا کشود . پدرش شـغل زرگـری داشـت مگـر لهیـب هیچـگاهی به این کـار نپرداخـت . والدینـش خـواهان آن بـودند که وی بـه تحصیل و آموزش درمراحـلِ گونه گـون آن، بپـردازد.
با پدر روانشادش ،از نا رسـایی بخت ، برنخـوردم مگر مادر فرزانهء او را که بانوی بزرگواری بود، بارها، در خانهء شان زیارت کـردم و از ایشان و سـخنان ستوده و سرشار از محبت و نوازش ِآن فرهیخته، خاطره ها دارم.
او، مادر حیدر لهیب ، حقی ماندگار و مسلم بر جنبشِ روشنگری کشور ما در قرن بیستم دارد که مردی چون علی حیدرلهیب را پرورده و به مردمـش هدیه داده است . به سانِ مادر خودم ، برایم گرامی می باشد.
حیـدرلهیب ، قصـه پرداز و شارحِ درد ها و شکسـت های انسان سرزمینش بود. از مرارت بیشماره و رنگ به رنگ حیات آنان سخن می زد . نـاخوشی وتـیره گی زندگی مردم را بیان می داشت که ابعاد گسترده داشتند و افزون و پیچ در پیچ بودند . نابرابری ها را آشکار می نمودکه چی گونه به مثلِ زنجیری اسارت گستر ، بـر پیـکرِِ نحـیفِ مملکـت پیـچانیده شده بود . از تاراج و نا بسامـانی مـی گفت و آنگاهان داد می خواست.
حیدرلهیب دوخواهـر به نام های « روح افزا » و « اقلیما » دارد . اولی در حال حاضر درشهرکالیفرنیای ایالات متحدهء امریکا زندگی می کند و دومی در جمهوری فدرال آلمان به سر می برد . سه برادراو ، عبدالغفور ، عبید الله و زبید الله می باشند که اولی باشندهء کابل و دومی و سومی مقیم ایالات متحدهء امریکا هستنـد.
* * *
لهیب بعد ازفراغت از مکتب غازی در کابل و ختم تحصیل در دانشکدهء ادبیات و علوم بشری به وظیفهء معلمی در مکتب « تجارت » کابل آغاز کرد. در دورانِ آموزش ممتاز ترین شاگردِ صنفِ خود بود و از آگـاه ترین محصـلان ِ دانشگاه به شمار می رفت.
درآنوقت حلقـه های اندیشـمند شهـر کابل نیز اورا به حیـث شخصیتـی مبارز وبا دانـش می شناختند. بر فلسـفه و تأریخ احاطهء تابناک داشـت وآگاهی اوازادبیات شناسی ، دقیـق و گسترده بود .
حیـدر لهیب از شـاعران ورزیدهء همروزگـارِ زبان ما می باشد . شیوهء بیانِ ویژهء خودش را داشـت و پرداخت های نخـبهء شعـرنو فارسـی را ، به نـکویی، به کار می گرفت . درسبکِ نیمایی جایگاهِ والایی دارد.
اوهمزمان با معلمی ، تا درجهء ماستری، در دانشگاه کابل، به آموزش پرداخت. کتابخانهء با حیثیتی داشت که نخبه ترین دفـتـرها را در زمینه های ادبیات و علوم اجتماعی دارا بود. هر وقـتی با او بر می خوردی ، رومـانی گزیده و یا کتـاب ارزندهء دیـگری را همراه داشت. تا هنوز به یاد دارم که من « ادبیات چیست؟» نوشتهء « ژان پل سارتر » ، « یک وجـب خاک خدا » از« ارسکین کالـدول » و « خاک خوب » اثر«پرل س. باک» را ، درسال هـای نیمـهء دوم دههء چهـل خورشیدی ، بارنخست ، نزد اودیده بودم.
لهیب خانهء شخـصی نداشـت و با خانـواده اش در منازل کرایی شب و روز مـی گذشتاندند . گاهی در قسمت اخیر شاه شهید ، زمانی در نزدیکی حضیرهء « قول آبچکان » و مدتی در کارته سه کابل. آخرین بـاری که مـن اورا در خانه خودشان دیدم ،درهمین جا بود . بـرای خدا حافظی به سراغش رفته بودم ، زیرا پس از مدت کوتاهی ، در نیمهء دوم سیزده صدو پنجاه وشش خورشیدی ، به منظور تحصیلات فوق لیسانس ، با استفاده از یک بورس دولتی از سوی دانشگاه کابل ، به آستـرالیـا سفر کردم . در ماه عقرب سیزده صدو پنجاه و هفت شمسی ، پس از ختم آموزش ، به کشور برگشتم.
در هفدهم ماه جدی سیزده صد و پنجاه و هفت هجری خورشیدی ،که معادل است با هفتم جنوری نزده صد و هفتاد و هشت ترسایی ، پدرم استاد سید محمد داود حسینی وفات یافتند . لهیب برای اشتراک در مجلس فاتحهء او به مسجد شاه دو شمشیره (ع) آمد. وقتی از مسجد برآمد من هم بیرون شدم تا با او دقایقی صحبت کنم . برایم گفت که مدتیست چند نفر در جاهای مختلف و اوقات گونه گون اورا « تعقیب » می کنند . به او گوشزد کردم که شب ها در جایی غیر از خانهء خودشان سپری کند.
این واپسین دیدار ما بود. لهیـب را در همـان روز ها بازداشت کـردند . اودر هنـگام شکـنجه دیـدن جان سپرد.
سـرزمینـم فـرزندی نستوه و وارستـه و مـن دوستی فهیم و نجیب را از دست دادیم. درین جا خویشتن را سرفراز می دانم که به پیشگاه همهء دانشورانِ میهنم ابراز بدارم که دوستـی با علی حـیدر لهیب ، همواره ، یکی از مایه های مباهات من بوده است.
شعر «تمام فصل شگفتن» را برای حیدر لهیب، در همان ایام، سروده ام:
تمام فصلِ شگفتن
به یاد حیدر لهیب ، دوست فرزانۀ دانشورم
که در یکی از بازداشتگاهای سیاسی آنوقت
کابل جان سپرد .
ستاره گفت به دریا
و آب گفت به خاک:
«درین بهار نیامد
درونِ سینۀ باغ
تمامِ فصلِ شگفتن
به داغ و سوگ و گریه
گذشت!»
کابل،
بهار سیزده پنجاه ونه خورشیدی
)))
)))
)))
به دیگران بفرستید
دیدگاه ها در بارۀ این نوشته