. . . و از شناخت بگوییم
٧ جدی (دی) ١٣٩٢
آشنایی من با جناب واصف باختری در نیمۀ دوم دهۀ پنجاه خورشیدی از سخاوتِ حضورِ دوست دانشورو فرزانهام ، روانشاد حیدر لهیب، امکان پذیر و میسرگشت. آنان هردو عضو یک حزب سیاسی بودند و در صف رهبری حزب خویش قرارداشتند. بنابران بدیهیست که همدگررا ژرفتر و درستتر میشناختند.
شامگاهِ روزی، بر مبنای قراری پیشین، هردو محبت نموده به خانهام آمدند. صحبتها، بیشترینه، متداول بودو اندکی هم در مورد هنر خطاطی و نقش و سهمِ پدرم درین هنر، و نیزاز سوی من، در پیرامون موسیقی کلاسیک هندی، که آنرا درآن هنگام میشنیدیم، سخن زدیم.
روز دگر که لهیب فرهیخته را دیدم و سخن بر سر دیدار آن شام آمد لهیب گفت: واصف فکر میکند که تو اشرافی گونه هستی.
سالها، یکی از پی دگر، رفتند و من درآغازِ سال نزده هفتادوهشت عیسایی برای تحصیل به آسترالیا رفتم.
وقتی در ماه عقرب سیزده پنجاه وهفت خورشیدی، پس ازاکمالِ دورۀ آموزش، به میهن بر
گشتم چند ی پس ترپدرم، روانشاد استاد سید داوود حسینی، وفات یافتند. لهیب فرزانه که برای اشتراک در مجلس فاتحۀ پدرم آمده بود، از زندانی بودن جناب باختری برایم قصه کرد. اندکی بعدتر از رهایی واصف باختری از زنـدانِ پـل چرخی، روزی او را، بر حسب اتفاق، در چهارراهی صدارت کابل دیدم. و ناگفته پیداست که در مورد لهیب گفتوگو کردیم. هرچند من آگاهی داشتم مگر جناب واصف هم داستانِ زهرناکِ جان سپردن نستوهِ گرانمایه لهیب را در یکی از بازداشتگاهها باز گوکرد و آنگاه چنین افزود: از خیابانهای کابل بدم میآید. در تمام آنها، به همراهی لهیب گشت و گذار کردهام....
و بدین سان دیدووادیدها میسر میشدند و شناختها وسیعترو بیمرزتر. تا اینکه در سال سیزده پنجاه و نُه خورشیدی جناب واصف و من در انجمن نویسنده گان افغانستان که تازه ایجادشده بود هـمکار شدیم. درآن سالها این انجمن، اتحادیه نامیده میشد. او به حیثِ مدیر مسئوول مـجلۀ ژوندون، نشریۀ رسمی انجمن، ومن به حیث منشی بخش شعر این بنیادِ فرهنگی شروع به کار کردیم.
از همان آغازِشناختم ازجناب باختری، چیزی که در مورد او مرا به حیرت واداشت نیروی حافظۀ کم نظیراو بود. چه در بارۀ نامها ـ نامهای انسانها و جاها و عنوان کتابها ـ چه تأریخها ـ وبه ویژه از ولادتها و از دنیا رفتنها ـ و چه در خصوصِ شعرها.
گفته میتوانم شعرهای گزیده ازتمامی شاعران گذشتۀ ادبیات فارسی، دو شخصیت فرهنگی ما، در زندگی من، مرا ازینگونه حافظۀنیرومند خویش به شگفتی قرین ساختهاند: علامۀ دوران صلاح الدین سلجوقی وجناب واصف باختری. در سالیانی که در سالهای آخر مکتب بودم، حینیکه استاد سلجوقی به دیدن پدرم میآمدند گاهگاهی من ازین فرزانه گان اجازت مییافتم که دراتاق بمانم و بشنوم. طرزِ سخن زدن علامه سلجوقی و شعرها و سطرهایی از متونِ ادبی و فلسفی غرب وشرق را از راه حافظه بر شمردن مرا رهسپار وادی مرحبا گفتن میکردند.
بایسته است نگاشته آید که جناب واصف باختری نیز چنین مردیست. اواز گزیده شاعرانِ روزگار ماست و از مرارتها وتلخیهای زنده گی انسان سرزمین ما سخنها گفته و داستانها سروده است. درادبـیات شـنا سی چیـره دست میباشـد وجـایگاه والایـی را داراست. او یکـی از نخبـه گان واز غنایم فرهنگی ماست.
به دیگران بفرستید
دیدگاه ها در بارۀ این نوشته