در امتداد دهشت تاریخ
٣ جدی (دی) ١٣٩٢
زمستان ١٣٥٧ خورشیدی بود وچند ماهی می شد که مرا از شهر فیض آباد بدخشان به گونۀ جزایی به شهر شبرغان جوزجان تبدیل کرده بودند؛ اما برای من رنگ آسمان در بدخشان و جوزجان تفاوتی نداشت، از بدخشان تا جوزجان آسمان همان چتردهشت بود که رنگ سرخ داشت.آسمان باران را از یاد برده بود و آن چه می بارید خون بود. گویی از ابرها، باران سرخ می بارید و درزمین جای گلها آتش می رویاند.
در بدخشان در ریاست معارف به گفته فرنگیان سوپروایزر ساینس بودم که باید آموزگاران علوم طبیعی را دربخشهای عملی و اجرای کارهای آزمایشگاهی کمک می کردم. چنین بود که به بخشهای گوناگون بدخشان سفر می کردم .در همان چند ماه نخست، رفتم به بهارک، به جرم، به خاش به زردیو که حالا شده است شهدا، رفتم شغنان و کشم!
روزهای دشواری بود. خلقیان تازه به دوران رسیده گویی آسمان را شاخ می زدند! «بصیر» رییس معارف بدخشان را ازهمان دوران دارالمعلمین و دانشگاه کابل می شناختم. در آن روزگار ازسایۀ خود هم می ترسید و اما حالا شده بود «همت» چه نام بی مسمایی! چشمانش از همان روزگار مکتب بیماریی داشت و همیشه سرخ می زد و اما حالا چشم هایش مانند آن بود که خون می خندید!
اوهمزمان منشی کمیتۀ ولایتی حزب نیز بود وما کوشش می کردیم که هیچگاهی حتا ازپشت سراو هم نگذریم، ما شاهد بودیم که چگونه همه روزه به دستور او معلمان از شهر فیض آباد و دیگر ولسوالی های بدخشان به دست آدم کشان دست گاه جهنمی امنیت سپرده می شدند تا سر به نیست شوند. صدای او را و معاون او عبدالرشید... را می شنیدم که در تیلفون به آمر مکتبی در درواز، شغنان یا جای دیگری دستور می دادند که «غیلش» کن! یعنی سرازیرش کن! این سرازیر کردن به مفهوم تحویل دادن معلمی به همان دستگاه آدم کشی بود. هر روز به دستور او معلمان به ریاست معارف فراخوانده می شدند، بعد یک موتر جیپ روسی می آمد و آن ها را می برد! بردنی که بیشتر برگشتی در پی نداشت. در آن سال ها یک مثلث شیطانی تمام هستی بدخشان را در خون کشیده بود که در راس نخست این مثلث منصور هاشمی قرار داشت، و در دو راس دیگر آن همین آقای همت و رشید... معاون او. کشف گورهای گروهی در سالهای اخیر در شهر فیص آباد در کنار دریای کوکچه، نشان می دهد که اینان چه استبداد خونینی را در بدخشان جاری ساخته بودند که حتا زنان و کودکان را نیز زنده به گور کرده بودند.
روزی آقای همت مرا به دفترکارش فرا خواند و نامه یی به دستم داد و با خشونت گفت: کار تو دیگر این جا تمام است و تا فردا بدخشان را باید ترک کنی! گفتم چرا؟ چشمان سرخش را در چشمانم دوخت و گفت: یک دستور انقلابی است! یادم آمد که درسال ١٣٥٤ خورشیدی که نخستین سال آموزگارییم را در لیسۀ کوکچه شهر فیض آباد که در آن زمان به نام لیسۀ سلطان محمود یاد می شد می گذشتاندم، چنین نامه یی را از والی بدخشان تاج محمد وردک نیز دریافت کرده بودم و تا چند روز دیگر، خودم را در ولسوالی دور دست ارزگان در گیزاب یافته بودم، آموزگار یک مکتب ابتدایی؛ اما این بار تا نفسی تازه کردم دیدم که به شهر شبرغان رسیده ام. شاید «همت!» چنین اتظاری نداشت، برای آن که او انتظار داشت تا مرا به جایی بفرستند که دیگر هیچگاهی بر نگردم. برای آن که او در پیوند به من در آن نامه نوشته بودکه: «موصوف از هیچ گونه تبلیغ بر ضد انقلاب و دولت خلقی دست بردار نیست! هیچ گونه خدمتی به فرزندان خلقی ما نمی کند! برای ده و بیست روز دلش به هر جایی که بخواهد می رود................. او را به هر جایی که لازم می بینید بفرستید!...»
من با چنین سابقه یی به جوزجان رسیده بودم. این جا نیز وضعیت همان بود که در بدخشان. همان موتر های جیپ روسی بود که هر روز پیش روی ساختمان ریاست معارف یا در لیسۀ ابن یمین شبرغان، توقف می کردند وبعد معلمی بود، یا سرمعلمی یا کارمندی ویا شاگردی که با خود می بردند و چه بسا که دیگر بر نمی گشتند! تا موتر ها توقف می کردند وتا بر می گشتند ،نفس ها در سینه ها بند می آمد! هوا سربی وسنگین بود وحتا خورشید در آسمان، خونین به نظر می آمد و کسی به سایۀخود اعتماد نداشت.
شهرشبرغان برایم ناشناس بود. پیش ازاین هیچگاهی در این شهر نبودم. کمتر کسی را می شناختم آنهایی را هم که می شناختم، نخستین پرسش شان این بود که چگونه به شبرغان آمده ام و بعد می دیدم که رغبتی نداشتند تا با من پیوندی داشته باشند! از خانه که تا دفتر می رفتم دیگر امیدی به برگشتن نبود.
یک بامداد که از خواب برخاستیم، ورق بر گشته بود حریفانی رانده شده به چهار گوشه جهان، با سپاه بزرگ از ارتش شوروی از آمودریا گذشته بودند. این حادثه بعداً در یکی از شعر های کوتاه من زیرنام «افراسیاب حادثه» این گونه هستی یافت:
در امتداد دهشت تاریخ
روزی من از کرانۀ دوری
افراسیاب حادثه را دیدم
همراه با جماعت انبوه
از آبهای تیره گذر کرد
اما دگر مباد
کز های های گریهی رستم
کاووس را به خنده لبی آشنا شود
هرچند باد ها همچنان از همان سمت سرخ می وزید، حقیقت همان بود که در کرملین نشخوار می شد، با این حال چند روزی هیاهو رنگ دیگری یافت، کودتای خونین ثور مرحلۀ نوین و تکاملی یافته بود، زندانیان از زندان رها شدند؛ اما دیری نگذشته بود که زندانها بار دیگر انبوه انبوه انسانها را می بلعیدند وماشیندارها درپلیگونها بار دیگربه صدا در آمدند و این جا وآن جا و درهمه جا گروه گروه مردمان بودند که زنده به گورمی شدند! کشور گام گام و وجب وجب خود به زندانی بدل شده بود. کشورخود زندانی بزرگی بود و شهروندان همه زندانیانی بودند که چتری جزآسمان دهشت فراز سر نداشتند. شاید از یک نقطه نظرتمام سروده های متعهدانۀ آن سالها در کشور را بتوان از شمار شعر حبسیه یا شعر زندان دانست. برای آن که همهگان زندانی بودند چه در زندان، چه در دفتر، چه در بازار و چه در خانه! من درآن روزها درشبرغان هرلحظه یی خودم را درزندان احساس می کردم، تا این که روزهشتم ثور ١٣٦٠ کارمندان امنیت جوزجان مرا دو هفته در توقیف نگهداشتند. اما نمی دانم که احساس روز های توقیف چگونه پیش از پیش در من سبب سرایش شعری زیر نام «سیمرغ» شده بود. شاید هم برای آن که چه در بیرون و چه در درون زندان، آزادی مفهومی بود آویخته بر دار سرخ کودتای خونین ثور! شاید روح شاعرانۀ من آگاه بود که سر انجام به سال ١٣٦٣ دستگاه خاد آن حکومت دست نشانده مرا مدت سه سال در پشت پنجره های باستیل پلچرخی نگه می دارد.
سیمرغ
چو آن زندانی غمگین که شبها
نه بیند چشم شوخ اختران را
نگوید وز سلول تنگ و تاریک
غم سر بستۀ دل، آسمان را
در آن کنجی که خورشیدش نتابد
نداند او بهاران و خزان را
***
خروشان در دلش غمها زند موج
شتابان در تنش خونی دود تیز
تو می گویی که چشمانش در آن شب
زچشم اختران بنموده پرهیز
فسرده لاله زاران قشنگش
به قلبش رخنه کرده رنج پاییز
***
دو چشمانش به در بسته مگر در
نمی گردد به روی او گشوده
گل زیبای رویا های رنگین
به باغ خاطرات او فسرده
مگر آن جا در آن تاریکی سرد
چو قوغ زنده گی در خود غنوده
***
نگاه نافذش هر سو که بیند
به غیر از تیره گی دور و برش نیست
در آن ژرفای هول انگیز بی نور
به جز زنجیر آهن در برش نیست
به خود از درد می پیچد به سختی
مگر جز فکر مردم در سرش نیست
***
اگر جنبد زجای خویشتن، سر
خورد بر سقف زندانش به سختی
در آن ظلمت در آن معموره ی رنج
عقابی هست وامانده زمستی
نه بر رویش گشوده می شود در
مگر دیوار ها گیرد شکستی
***
من این جا همچو آن افتاده در بند
درون دخمه های شب اسیرم
فضای زنده گی تاریک و دلگیر
مگر نوری درخشد در ضمیرم
نمی لرزم به رنگ شعله در باد
زتوفان حوادث من نمیرم
هوای پر گشایی در سرم هست
عقابم، فطرتی این گونه دارم
نمی میرد چراغ روشن من
به دل من آتش دیرینه دارم
بزن پیکان زهر آلود ای خصم
ندارم گر سپر، من سینه دارم
***
به ظلمتخانه یی دارم جهانی
جهان پر شکوه بیکرانی
به سردی هستیم کی می گراید
که جوشد در دلم آتشفشانی
من آن سیمرغ آزادی پسندم
که در پستی نسازم آشیانی
سنبلۀ ١٣٥٩
شهر شبرغان
به دیگران بفرستید
دیدگاه ها در بارۀ این نوشته
جلال | 28.12.2013 - 23:53 | ||
آقای پرتو.نوشته تان با همه ی پرداز های شاعرانه حقایقی را در برداشته وناشی از اوضاع و شرایط درک و احساست همان زمان ملی و بین المللی است که هر لحظه امواج سهمگین توطیه به اشکال گوناگون از پروپاگند و اتهامات گرفته تا فعالیت های مسلحانه که قسمت اعظم آن از جانب ایران و پاکستان و سایر کشور ها که در اوضاع جنگ سرد در تقابل قرار داشتندبا استفاده از از کسانیکه به نحوی در مخالفت با رزیم قرار داشته و یا با پیشکش امتیازات اجیر میشدند جریان داشت که جناب شما فقط یک طرف را به ملامت گرفته وگرنه همان تعداد بیش از 2000 معلم که بواسطه مخالفین دولت در ولایات مختلف کشته شده و صد ها مکتب خریق و یا انفجار داده شد شایداز دید شما عمل مشروع بود.و.........اما شما از خود نگفته اید که دلایل حساسیت با شما چه بود ؟کمی از بیماری خود تان هم اگر میگفتید که از کدام قماش دیگر اندیشان بودید که شما را تبدیل ولایت کردند. زمین به اسمان نخورد که تبدیل شدید. اگر براستی به گفته شما در باره کار روائیهای تان مکتوبی به ولایت دیگر معلومات میدادند پس چگونه زنده ماندید. چرا در زندان کشته نه شدید؟ آیا استخدام شده و یا راپور کدام بیگناه دیگر مثل خود را دادید که بدون شنیدن صدای ماشیندار های پولیگون رها شده و امروز با قریحه ژورنالستیک در برجسته کردن اعمال و اشتباهات دیگران با رنگ و روغن و آرایش مبالغه میکنید. بهتر است بجای داستان نا رضایتی و قصه عقده های خود به مسایل بپردازید که رسالت یک شاعر و نویسنده را باز تاب دهد. اوضاع کشور بعد از تسلیمی قدرت به دولت موقت ضبغت الله مجددی و بعد از ان تا بیداد گریهای طالبان و مشکلات فعلی کشور واریاه راهکار موثری در زمینه شما هنوز هم مصروف قصه گویی از عقده های خود ایتید.بهتر بود موقف سیاسی و گروپ بی عیب خود را معرفی میکردید تا دیگران نیز میتوانست در باره شما و اعمال دیگران با همه گناهان شان در برابر شما به قضاوت گرفته میشد. |
اجمل | 25.12.2013 - 21:15 | ||
استاد محترم بسیار زیبا فرمودید ولی ای کاش یک کمی از جنایت های مجاهدین کثیف هم مینوشتید. |
همایون صابر امان | 25.12.2013 - 10:24 | ||
گوشه از یک واقعیت تاریخ ظلمت افغانستان در دوران حکومت کمونستی است و شما شاهد آن. و از این شعر که در ان زمان ان هم در زندان پلچرخی سروده اید بسیار خوم امد قبلا نخوانده بودم. |
عبدالملک ثاقب بدخشانی | 25.12.2013 - 11:07 | ||
خیلی زیبا ودل چسپ .خداوند قلمت را جاری وپر بار دارد. |
شیر علم بهادر | 25.12.2013 - 08:27 | ||
آقای پرتو نادری یا به عباره دقیق تر استاد ادبیات ! ازدید من همه قاتلین سیاسی دیگر اندیشان محکوم به زوال اند ، هرشخص ویا نهادی که دیگر اندیشان سیاسی را زندانی ویا کشته اند غیر قابل بخشش اند، کسانیکه حکم اعدام دیگر اندیشان مخالف سیاسی را صادر نموده اند قابل نکوهش وسزاوار لعنتن . نادر ، ظاهر ، داوود ، تره کی ، امین ،کارمل وبیشتر نجیب وامین این طومار را رقم زده اند بعد تر گلبدین وملاعمر بیشترین قتل های سیاسی را انجام داده اند. |