سفرنامۀ الکساندر برنز (۱۸۳۴م)، فصل چهارم
٢٩ قوس (آذر) ١٣٩٢
برگردان: دکتور لعل زاد
لندن، دسمبر 2013
فصل چهارم - سفر از فراز هندوکش (یا کوههای برفی)
ترک کابل
اگر ما پشاور را با تمنیات نیک رئیس آن ترک کردیم، حالا با دوستان نواب برادرش همراه هستیم. بتاریخ 18 می که روز جمعه بود، ما کابل را به هنگام نماز ظهر ترک کردیم. مطابق رسم معمول گردشگران، نباید به معتقدات مردم اهانت کنیم که آنرا ساعت فرخنده میدانند. ما فکر کردیم که در دروازۀ خانه نواب مهربان از هم جدا می شویم که برای ما دعای خود را اعطا کرد؛ اما قبل از ترک شهر باز هم با ما یکجا شده و حدود 2 یا 3 میل ما را همراهی کرد. من فکر نکنم هرگز یک آسیائی را با اینقدر حسرت در مقایسه با این مرد با ارزش، ترک گفته باشم. قرار معلوم او برای هرکس دیگر بیشتر از خودش زندگی کرده است. او ما را درجریان توقف مان با صمیمیت زیادی پذیرائی کرده و همه روزه از ما تقاضا میکرد که هر راه دیگری را به غیر از مسیر ترکستان انتخاب کنیم، چون بدبختی های زیادی را برای ما پیش بینی میکرد. او ما را با احساس زیادی ترک گفت؛ غیرممکن بود به هنگام بدرود گفتن، اشک خویش را کنترول کنیم. با وجودیکه برادر او (رئیس)، ما را به اندازۀ او و رئیس پشاور نوازش نکرد، بازهم نزاکت و توجه بزرگی برای ما نشان داد که ما احساس عمیق خود را قبل از ترک کابل به او ابراز داشتیم.
ترتیبات و نفوذ قافله باشی
ما شب هنگام در یک روستای کوچک بنام قلعۀ قاضی توقف کرده و در اولین حرکت خود، نفوذ و اعتبار قافله باشی خویش را مشاهده کردیم. او یک خانه را برای ما تخلیه کرد، با آوردن یک ملا که باید آنرا ترک گویند؛ ما خانه را بسیار راحت یافتیم، چون بطور نافذ سرد بود. دوست ما (حیات) یک مرد شوخ- طبع بوده و ما مناقشۀ خوبی با او داشتیم که او را باید مطابق شایستگی اش امتیاز داد. ما خود را مانند یک جعبۀ اموال درنظر گرفته و از او خواهش کردیم، طوری مارش کند که مناسب او است. من برایش یکتعداد کتاب ها و وسایل خود را دادم، یک قسمت آن اموال خانواده های یهودی بودند که سال گذشته کابل را ترک کرده بودند. احتیاط باعث شده بود تا دراین قسمت سفر بسیار آرام پیشروی کنیم؛ برای ما لقب "میرزا" داده شد که یک نام معمول دراین مناطق بوده و بعد از آن نگه داشته شد. داکتر لقب خویش را چُرتی گذاشت: اما بزودی معلوم شد که ما بدون رهنمای خود بیچاره و ناتوان هستیم؛ چون صبح روز بعد شخصی که دارای صلاحیت اندکی بود، افسار اسپ مرا محکم گرفته و خواستار بررسی محتوای بار زین من گردید. من باعجله خواستم فقر خویش را نشان دهم، درحالیکه یک حرف قافله باشی مانع بررسی او گردید. دراینجا هیچ کسی ما را بحیث اروپائی نمی شناخت که واقعا آزادی کامل در انجام کارهای ما میداد.
قاچاق قرآن
در بین اشیای قاچاقی که افسران گمرک خواهان جستجوی آن بودند، یکتعداد قرآن ها بود؛ قرارمعلوم تاجران تعداد زیاد این کتاب ها را به آنطرف هندوکش قاچاق کرده و "مومنین" افغانستان به قلت آنها مواجه شده اند. توقف این تجارت یک عمل بسیارمعمول از طرف رئیس کابل بوده است؛ زیرا اینها آثار بسیار گرانبها بوده، با کار و زحمات زیاد نوشته شده و بسیار با ارزش می باشند.
جلریز
ما جادۀ را که بطرف چپ ما و به صوب کندهار میرفت، ترک گفته و وادی دریای کابل را بطرف منبع آن در سرچشمه در پیش گرفتیم. اولین محل توقف ما جلریز بود که از دو واژۀ پارسی بمعنی آب جاری مشتق شده است؛ در جوار روستا دو جویبار شفاف وجود داشت که کنار آنها بواسطه درخت ها سایه شده بود. همین جویبارها است که این منطقه را به یک محل دلربا تبدیل کرده، با وجودیکه سنگ های آن تاریک و دلگیراست. پهنای وادی بیشتر از یک میل نبوده و شدیدا مزروعی بود؛ آب در بعضی قسمت ها به ارتفاع یکصد فت در کوها کشیده شده بود. در زمین های پائینی مزرعه های برنج با قشنگی بی نظیری یکی در بالای دیگری قرار داشته و قله های کوه های هردو جانب با برف پوشیده بود. ترمامیتر درجه حرارت 60 را نشان میداد.
مخزن ماهی
ما در سرچشمه که دقیقا به معنای منبع آب است، دو حوض طبیعی منبع دریای کابل را دیدیم که بواسطۀ آب چشمه ها پر گردیده و به مخزن های ماهی تبدیل شده که با مراقبت زیاد نگهداری میشود. اینجا محل زیارت مقدس علی بوده و گفته میشود که آنرا دیده است، - یک "دروغ مذهبی" که با هیچ مدرکی تائید نمیشود، زیرا داماد محمد هرگز کابل را ندیده، با آنهم آثار او درهمسایگی اینجا بسیار زیاد و شگفت انگیز است. ما برای ماهیان نان دادیم که در یک لحظه از دست های ما توسط هزاران ماهی کنده و ناپدید شد: آینها توسط هیچ کسی مورد اذیت قرار نمی گیرند، چون مردم باور دارند که اذیت آنها باعث نفرین و بدبختی میشود.
غزنی
ما قبل از ورود به وادی دریا، غزنی مشهور را بطرف جنوب خود گذاشتیم که حدود 60 میل از کابل فاصله دارد. این پایتخت باستانی حالا تابع کابل و یک محل دارای اهمیت ناچیز است: این شهر حامل مقبرۀ محمود بزرگ و موسس آن است. دراینجا یادگارهای قابل افتخار دیگری در یک بند مجلل وجود دارد که با مصرف زیادی اعمار شده و حالا فقط یکی از هفت عدد آن باقی مانده است. قابل یاد آوری است که حاکم پنجاب دریک مذاکرۀ اخیر با شاه مخلوع کابل (شاه شجاع الملک)، یکی از شرایط اعادۀ او برتخت اسلافش را برگرداندن دروازه های چوب- صندل در مقبرۀ امپراتور محمود گفته بود، - یعنی همان دروازه های که او به هنگام شکستن بت و ریختن سنگهای قیمت بها از بدنش، از سومنات هند با خود آورده بود. بیش از 800 سال از آن دزدی و غارت می گذرد، اما هندو ها هنوز هم آنرا بخاطر دارند، در حالیکه این دروازه ها برای این مدت طولانی زینت بخش مقبرۀ سلطان محمود بوده است. بابر اظهار تعجب میکند، چنان یک شاه بزرگی چطور غزنی را پایتخت خویش ساخته بود؛ بومیان میگویند، سرما باعث عدم دسترسی به آن برای چندین ماه در سال و باعث افزایش اعتماد میشود در حالیکه سرما باعث ویرانی هندوستان و سرزمین کافران میگردد.
کوتل اونی
ما وادی را بالا رفتیم که بتدریج باریکتر شده، تا اینکه به یک مسیر هموار در بالای کوه ها بنام کوتل اونی رسیدیم، سربالائی که بواسطه سه قلعۀ کوچک محافظت میشود. ما قبل از رسیدن به قلۀ اول به برفهای برخوردیم که من با کمال خوشحالی پس از چندین زمستان آنرا میدیدم؛ اما دراینجا هیچ همراهی نداشتم که بتوانم جست وخیزهای دورۀ جوانی خود را تجدید کنم. به هنگام عبور از کوتل برف می بارید که حدود 11 هزار فت ارتفاع آن است؛ سرانجام خود را با خوشی دریک روستای کوچکی یافتیم که خالی از وزش باد سردی بود که تمام روز می وزید. ما هم اکنون پیشرفت زیادی در سفر کوهی خویش داشتیم: حالا دریا ها در جهت مخالف سیر می کردند؛ پیشروی ما به داخل مملکت سرد هزاره ها بود، جائیکه دهقان ها فقط مصروف شخم زدن و کاشتن بودند، درحالیکه درو را در پشاور و دانه را در کابل دیده بودیم.
اثرات سردی
ما سفر کوهستانی خویش را از طریق قاعدۀ کوههای مرتفع و همیشه برف کوه بابا ادامه دادیم، یک سلسلۀ قابل توجه و دارای سه قله که ارتفاع آن حدود 18 هزار فت می باشد.در شام 21 می به زیر کوتل حاجیگک رسیدیم که به علت خستگی تقریبا نیمه جان و به علت بازتاب برف تقریبا کور شده بودیم. ما حدود 10 میل را در بستر یک دریاچه حرکت کردیم که تا زانو عمق داشته، توسط آب ذوب شده از برف تشکیل شده و بیش از 20 بار آنرا قطع کردیم. بعدا داخل منطقۀ برف شدیم که هنوز در بالای زمین قرار داشت: هنگام چاشت این برف آنقدر نرم شده بود که اسپ های ما درآن گور رفته، بارها و سواری های خود را انداخته و در چندین محل با مشکلات بزرگی عبور کردیم. آن قسمت زمین که برف نداشت با آب ذوبی مشبوع و به مرداب تبدیل شده بود؛ طوریکه ما مجبور بودیم از طریق گِل و برف راه برویم. گرمی زیاد بود، من از بازتاب تصور می کردم از استفادۀ چشمانم محروم و پوست بینی ام کنده شده است، تا اینکه به یک قلعۀ کوچکی در زیر کوتل رسیده و شب را با یک خانوادۀ هزاره گذراندیم.
خانوادۀ هزاره
ما دراینجا فرصت دیدن هزاره ها در حالت بومی آنها دربین کوهها را پیدا کردیم؛ توسط یک زن پیر در یک خانۀ فلاکتبار و دارای سقف هموار پذیرائی شدیم که قسما پائین تر از زمین بوده و دو یا سه روزنه در بام داشت. او مراقبت نواسۀ خود را به عهده داشت و ما را با نام بزرگمنشانه "آغا" خوش آمدید گفت. من او را "مادر" خطاب کردم و این خانم پیر در بارۀ خانۀ خود و مسایل خانوادگی صحبت کرد. ما را به حیث پارسیان درنظر گرفته و ازآنجائیکه هزاره ها دارای عین مذهب با آن ملت میباشند، مهمانان عزیز خوانده شدیم. لباس ژندۀ ما جائی برای کشف ما به حیث اروپائی نمی گذاشت. خانم پیر اطمینان داد که برف برای آنها اجازه نمیدهد برای مدت 6 ماه از خانه های خود بیرون روند (دراین مدت هرگز باران نمی بارد)؛ آنها جو را در جون کشت می کنند و در سپتمبر پخته میشود. این مردم هیچ پولی ندارند و تقریبا از دانش ارزش آن غافل اند. ما همه چیز را از آنها با داد و ستد کالا بدست آوردیم و موردی وجود نداشت که برایشان طلا را نشان دهم، چون بزودی مردان انگلیسی را در هر مملکت پیدا می کنند. یک گردشگر در بین آنها فقط میتواند نیازهای اولیۀ زندگی را با دادن چند یارد البسۀ درشت، کمی تنباکو، مرچ یا شکر بدست آورد که دراینجا به مراتب بیشتر از ارزش شان تقدیر میشود. هزاره ها یک مردم ساده دل بوده و نسبت به قبایل افغان تفاوت زیادی دارند. آنها از نگاه چهره با داشتن روی های گرد و چشم های کوچک به چینائیان شباهت دارند. آنها از نسب تاتار بوده و حالا یکی از قبایل آنها بنام هزاره های تاتار یاد میشود. باوری وجود دارد که گویا هزاره ها زن های خود را برای مهمانان خویش عرضه می کنند که کاملا غلط و نادرست است. زنها نفوذ زیادی داشته و بدون چادری بیرون میروند: آنها خوش قیافه اند و زیاد پاکدامن نیستند؛ شاید به همین علت باشد که باعث چنین شایعه دربین سنی های همجوارشان شده که از آنها به حیث مرتد نفرت دارند. اگر مملکت آنها قوی نمی بود، بزودی ریشه کن می شدند؛ چون آنها در همه سمت ها دشمن دارند. این بانوی خوب که برای ما پناگاهی از برف و سردی داد، همچنان مشورۀ برای چشم های من داده و گفت که علت سوزش آن برف بوده است. او استعمال سنگ سرمه را توصیه کرد و من آنرا تطبیق کردم که باعث بهبودی دید من گردید، طوریکه او گفته بود؛ اما حالا اگر با برف مواجه شوم، با اطمینان میتوانم برای بهبود و راحت خویش بیافزایم.
غمباد (جاغور)
من مشاهده کردم این کوهستانیان، با وجودیکه بعضی از آنها در ارتفاعات 10 هزار فت زندگی میکنند، عاری از مرض بدمنظر جاغور هستند که من در عین ارتفاعات هیمالیا درشرق اندوس دیدم که ارتفاع آن حتی کمتر از 4 هزار فت بود. شاید غدۀ زائید مرضی است محدود به ارتفاعات کمتر؛ یک نظریۀ که بواسطه اعضای فاکولتۀ دارای مرتبۀ اول در قاره گفته شده و من آنرا دریک مقالۀ مربوط به جامعۀ صحی کلکته توسط دکتور ایم. جی. براملی از ارتش بنگال یافتم. این آقا در رسالۀ خویش در بارۀ مرض می گوید که در جریان اقامت آخری اش در مناطق کوهستانی نیپال دیده و منجر به نتیجه گیری خلاف درمورد محل آن شده و میگوید که در قله های کوههای مرتفع نسبت به وادی نیپال بیشتر است.
شاید تصور شود که دراین مناطق مرتفع و دلتنگ، باشندگان آن شاید با مضامین دیگری نسبت به مضامین پیچیدۀ الهیات سروکار داشته باشند. دراین اواخر یک ملا یا روحانی دربین شان پیدا شده و ادعای بعضی عقاید جدید را نموده؛ دربین عقاید دیگر اینکه خود علی خدا و بزرگتر از محمد است. این افراطی حدود 100 پیرو پیدا کرده، چیزهای در بارۀ قدرت خود گفته و آنها باور می کنند که او میتواند مرده را زنده ساخته و بدون صدمه از روی آتش بگذرد. یکی از روسای هزاره که با چنین ناسزاهای (توهین به مقدسات) این پیامبر دروغین شوکه شده، مقابله (جهاد) بر ضد او بخاطر گمراه کردن مومنین را اعلان کرده؛ تعداد زیاد مردم هم او را در برگرداندن این فریفتگان به اسلام همراهی و کمک کردند. آنها گفتند که این فرقه بنام "علی اللهی" یاد شده و رسوم نفرت انگیز زیادی را در بین مردم و بخصوص زنان ابداع کرده است: آنها مجالس شادمانی (باده گساری) در تاریکی برپا می کنند که بنام "چراغ کش" یاد میشود، اشاره به تاریکی که درآن شرارت خود را پنهان میکنند. من مطمئین هستم که چنین فرقۀ کاملا جدید نیست، چون مغ های کابل مدتها قبل بعضی اصول خویش را ابلاغ کرده و هنوز هم بطور مخفی انجام می دهند. اینها در چندین بخش آسیا و ترکیه نیز شناخته شده اند؛ اما مارش روشنگری تا کنون آنرا به مناطق کاملا سرد هندوکش گسترش نداده است.
یزدان بخش هزاره
جنگ هزاره ها فضای مناسبی برای ما مهیا ساخت، چون سردستۀ 12 هزار خانوادۀ این کوتل ها بنام یزدان بخش موجود نبود؛ او شخصی است که وفاداری مشکوک خود به کابل را اذعان داشته است. ما به اثر مهربانی حاجی خان کاکر به او معرفی شده بودیم؛ اما گزارش خصوصیات او نشان میداد که حتی اگر او را میدیدیم، هم نمیتوانستیم چیزی بجز از مدنیت معمول از او انتظار داشته باشیم. ما دراین آشفتگی مذهبی فرار کردیم، البته پس از انتظار یکساعته در دروازۀ قلعه و با پرداخت یک روپیه مالیه (به معاون او) بخاطر هر کدام مان، چون ما مسلمان نبودیم. شاید نامۀ ما بالای هزاره ها اثر نموده باشد که گذاشتند ما با این نرخ پائین عبور کنیم؛ اما این کار مدتها پیش از آن بود که آنها تقاضای خود را با قافله باشی عیار نموده بودند و او در جریان معاهده نگاه معنی داری برایم نشان داد. من و دکتور نخواستیم رابطۀ نزدیکتری بجز از مشاهدۀ این کوهستانیان داشته باشیم؛ اما قرارمعلوم، ما هیچگونه ارزشی برای ایشان نداشتیم.
کوتل حاجیگک و کالو
پس از یک شب راحت و مشورۀ دوستانۀ بانوی هزاره، ما به سربالائی کوتل حاجیگک شروع کردیم که حدود یکهزار فت از ما و 12400 فت از سطح بحر بلند است. ما سفر خود را صبح روز 22 می شروع کردیم؛ از بالای برف یخ زده عبور کرده و قبل از اینکه آفتاب آنرا نرم سازد به قله رسیدیم. ترمامیتر 4 درجه پائین تر از نقطه انجماد را نشان میداد؛ سردی بسیار شدید بود، با وجودی که ما پوستین های داشتیم که داخل آن پشم داشت. من غالبا از نواب مهربان کابل سپاس میکنم که جبرا یک پوستین پوست سمور را برایم پوشانید که نهایت مفید ثابت شد. مسیر بدون حادثه پایان نیافت، چون هیچ جادۀ وجود نداشت که ما را از طریق برف رهنمائی کند؛ نقشه بردار ما محمد علی یکجا با اسپش در یک سرازیری افتیده و یکی پس از دیگری حدود 30 یارد پائین رفتند. این نمایش در پیش چشم ما باعث رهنمائی عقبی ها در یک مسیر بهتر گردید؛ اما ناممکن بود از خنده در مقابل نمایش جاک و جیل نقشه بردار بیچاره و اسپ او جلوگیری کرد؛ او مثل یک شخص مدور و پیچانیده در پوست پائین رفت و حیوان دراز پای او عمیق تر در برف فرو رفته بود. ما حالا در سربالائی آغاز کوتل کالو بودیم که هنوز هم 1000 فت بلند تر از حاجیگک بود؛ اما پیشرفت ما بازهم بواسطه برف متوقف گردید. ما راه خود را با دور زدن شانۀ آن و گرفتن یک راه جانبی از طریق یک وادی دو چند ساختیم که توسط یک شاخۀ اکسوس آبیاری شده و ما را به بامیان هدایت می کرد.
منظرۀ بامیان
هیچ چیزی نمی توانست مجلل و عالی از منظرۀ باشد که ما دراین وادی مشاهده می کردیم. پرتگاه وحشتناکی در بالای ما قرار داشت و تعداد زیاد قطعات زیر پای ما عدم ثبات آنها را نشان میداد. برای حدود یک میل ناممکن بود که در بالای اسپ پیشروی کنیم؛ لذا ما پیاده پیشروی کردیم، در حالیکه یک خلیج یا گردابی در پائین ما قرار داشت. درۀ تنگ یک بخش قشنگ کوه ها را در برابر چشمان جیولوجیست نشان میداد؛ یک راه- میانبر نشان میداد که در سال های قبل مستحکم شده است، با آنهم بقایای زیاد خرابه ها دیده میشد. یکتعداد اینها نشان دهندۀ بقایای پسته – خانه های امپراتوران مغول است؛ اما تعداد زیاد آنها به عصرضحاک، یک شاه باستانی پارس ربط داده میشود. یک قلعۀ خاص در قسمت شمال وادی و حاکم بر دره، با کار و زحمت زیادی در قلۀ یک پرتگاه ساخته شده و بطور ابتکاری با آب تامین شده است. بیفایده است اگر تمام افسانه های مردم دربارۀ این تعمیرات را ثبت کرد.
بامیان شهر حفاری ها
بامیان بخاطر مجسمه های بی مثال و حفاری های بی شمار آن شهرت دارد که درتمام وادی، در طول تقریبا 8 میل، دیده شده و هنوزهم محل سکونت تعداد زیاد مردم می باشد. مردم اینها را بنام "سُمُچ" یاد میکنند. یک تپه یا کوه جدا در وسط وادی که توسط مردم به شکل خانۀ زنبور ساخته شده و برای ما خاطرۀ غارنشینان مورخین الکساندر را بیاد میآورد، بنام شهرغلغله یاد شده و متشکل از یک سلسلۀ دومدار غارها در تمام جهت هاست که گفته میشود ثمرۀ کار شاهی بنام جلال می باشد. کوه های بامیان از گِل سفت و سنگریزه ها تشکیل شده که حفاری آنها مشکلات زیاد ندارد؛ اما با وسعت بسیار زیادی که کار شده، قابل توجه است. غارها در هردو جانب وادی کنده شده، اما تعداد زیاد آن درسمت شمال است، جائیکه مجسمه ها قرار دارند: آنها درمجموع یک شهر بزرگ را تشکیل میدهند. اکثرا کارگران زیادی استخدام میشوند تا درآنها کاوش نمایند که نتیجۀ آن دریافت انگشتری ها، آثار باستانی، سکه ها وغیره است. آنها بصورت عام حامل کتیبه های کوفی و دوره های عصراسلامی می باشند. این غارهای کنده شده یا خانه ها دارای هیچگونه زیبائی مهندسی نبوده و چیزی بیشتر از سوراخ های مربعی در کوه نیستند. بعضی ازآنها بشکل گنبدی تیار شده و دارای حکاکی زینتی درپائین نقطه ایست که گنبد شروع میشود. باشندگان داستان های جالبی در بارۀ مغاره های بامیان میگویند؛ یکی از آنها بطور خاص اینست: مادری طفل خود را دربین آنها گم نموده و پس از گذشت 12 سال پیدا میکند! این داستان را نمیتوان باور کرد؛ اما این داستان نشان دهندۀ وسعت کارهای انجام شده است. دراینجا حفاری ها در تمام جوانب مجسمه ها وجود دارد و در پائین مجسمۀ بزرگتر میتوان نیم یک هنگ یا قطعه را مستقر ساخت. بامیان تابع کابل است: معلوم میشود که اینجا یک محل دارای قدامت باستانی و شاید شهری باشد که الکساندر قبل از رسیدن به بکتریا در پای پاروپامیزوس اعمار کرد. درواقعیت، مناطقی از کابل تا بلخ هنوز بنام "باختر زمین" یاد میشود. گفته میشود که نام بامیان از ارتفاع آن اشتقاق شده است: "بام" که به معنی سقف و پسوند "یان" که به معنی منطقه است. این را همچنان شاید به خاطر غارهای که یکی دربالای دیگری در سنگها وجود دارد، نامیده باشند.
مجسمه های بامیان
تاکنون هیچ اثر باستانی آسیائی بیشتر از بت های عظیم بامیان مورد کنجکاوی و توجه دانشمندان نبوده است. خوشبختانه من میتوانم تصویر این بت ها را ارایه کنم. اینها متشکل از دو آدم اند، یکی مرد و دیگری زن؛ یکی سلسال و دیگری شهمامه نام دارند. تصاویری در بلندای برجستۀ روی کوه تراشیده شده که دو تصویر فوق العاده عظیم را تشکیل میدهند. تصویر مرد بزرگتر بوده و حدود 120 فت ارتفاع دارد. پیش روی آن حدود 70 فت بوده و درتاقچۀ که کنده شده، با آن عمق در کوه فرو رفته است. این مجسمه معیوب (اخته) ساخته شده؛ هردو ساق آن توسط توپ پرانده شده و قیافۀ بالاتر از دهن او تخریب شده است. لبهایش بسیار بزرگ است؛ گوشهایش دراز و آویخته است؛ و معلوم میشود که یک تاج بر سرش بوده باشد. مجسمه با یک خرقه (بالاپوش) پوشانیده شده که تمام حصص او را دربر گرفته و یک نوع پلستر را تشکیل داده است؛ تصویر جهت ترمیم آن درچندین محل با میخ های چوبی سوراخ شده است. تصویر بدون تناظر بوده و ظرافت زیادی در تزئینات (پارچه بافی) آن دیده نمی شود. هردو دستش که از بالاپوش برآمده، شکستانده شده است. تصویر زن نسبت به مرد در حالت بهتری قرار داشته و به عین ترتیب ملبس است. او درعین کوه کنده شده، به فاصله حدود 200 یارد و تقریبا نیم ارتفاع آنرا دارد. بدون معلومات باشندگان نمیتوان کشف کرد که آیا بت کوچک برادر یا پسر بت بزرگ است. سکیچ ضمیمه میتواند تصور بهتری نسبت به توضیح جزئیات این بت ها را نشان دهد. روزنه های مربعی و کمانی که در قاب معلوم میشود، نشان دهندۀ مدخل غارهای مختلف بوده و از طریق اینها راهی وجود دارد که به قلۀ هر دو بت هدایت میشود. کاروان های رفت و برگشت کابل عموما در غارهای پائینی توقف نموده و غارهای فوقانی بحیث انبارهای غذا توسط مردم استفاده میشود.
من حالا باید قابل توجه ترین کنجکاوی در بارۀ بت های بامیان را یاد داشت کنم. تاقچه های هردو دریک زمان پلستر و با نقاشی های تصاویرآدمی مزین شده که حالا از تمام حصص آنها ناپدید شده اند، به استثنای قسمت های کمی بالاتر از سرهای بت ها. دراینجا مانند مقبره های مصری ها، رنگ ها واضح و نقاشی ها مشخص اند. دراینجا تنوع کمی در دیزاین این تصاویر وجود دارد که نشان دهندۀ سینۀ یک زن با یک دستۀ موی در بالای سر و پارچۀ چهارخانه افتاده بر نیمۀ سینه است؛ تمام اینها بواسطۀ یک هاله (حلقه نور) احاطه شده و سر آن بواسطه هالۀ دیگری. من دریک قسمت توانستم یک گروه تصویر سه زن را که یکی بدنبال دیگری اند، ردیابی کنم. اجرای کار بی تفاوت بوده و نسبت به تصاویر که چینائی ها در تقلید یک هنرمند اروپائی میسازند، بهتر نیست.
گزارش مردم دربارۀ مجسمه های بامیان مبهم و غیرقناعت بخش است. میگویند که آنها تقریبا درعصر عیسوی ها توسط یک قبیلۀ کافر کنده شده و نشاندهندۀ یک شاه بنام سلسال و زن او بوده که دریک کشور دور حکومت کرده و بخاطر بزرگواری ایشان مورد عبادت قرار داشتند. هندوها اصرار دارند که آنها توسط پاندوها تراشیده شده و در اشعار حماسی مهابهارت ذکر شده اند. آنچه مسلم است اینکه امروز هندوها با عبور از این مجسمه ها دستان خویش را به رسم احترام و ستایش بالا می کنند: اینها پیشکش یا هدیه تقدیم نمی کنند و این رسم شاید پس از ظهور اسلام ترک شده باشد. من اطلاع دارم که حدس و گمان دیگری این مجسمه ها را به بودیست ها اختصاص میدهد و گوش های دراز تصویر بزرگ احتمالا ارایه طلوع آفتاب باشد. من هیچگونه شباهتی را با تصاویرعظیم مغاره های سالسیت در جوار بمبئی رد یابی نکردم؛ اما شکل سر آن مشابه مجسمۀ سه رخ بزرگ فیل است. من در مانیکیالای پنجاب در جوار "استوپه" مشهور یک شیشه یا عقیق جگری عتیقه پیدا کردم که دقیقا با این سر شباهت دارد. من در نقاشی های بالای مجسمه ها یک شباهت نزدیک با تصاویر معبد جاین در هند غربی در بالای قلۀ ابو، گیرنار و پولیتانا در کاتیوار مشاهده کردم. بنا به قضاوت من این تصاویر باید زن باشند؛ اما آنها بسیار خشن اند؛ با وجودیکه رنگ های که با آن سکیچ شده اند، روشن و قشنگ اند. در مجسمه های بامیان هیچ چیزی وجود ندارد که نشان دهندۀ پیشرفت بزرگ در هنرها باشد یا چیزیکه اکثریت مردم عام شاید به آسانی دیده نتوانند. آنها بطور یقین به تهاجم یونانیان رابطه نداشته و توسط هیچیک از مورخین تهاجم الکساندر ذکر نشده اند. من در تاریخ تیمورلنگ یافتم که هر دو مجسمه و مغاره های بامیان توسط شرف الدین، مورخ او تشریح شده است. درآنجا گفته میشود، مجسمه ها آنقدر بلند اند که هیچ یک از کمانزن ها نمیتوانند به سر آنها حمله کنند. آنها بنام لات و منات یاد میشوند، دو مجسمۀ مشهوری که در قرآن ذکر شده اند: نویسنده همچنان به مسیری اشاره میکند که از داخل کوه به قلۀ آنها هدایت میشود. در بامیان هیچ کتیبۀ وجود ندارد که ما را به تاریخ آن رهنمائی کند؛ تمام گزارشات بعدی با علی داماد محمد مخلوط شده است، در حالیکه ما میدانیم او هرگز به این قسمت آسیا نیامده و تمام اینها کاملا نادرست اند. به هیچوجه غیرمحتمل نیست ما مجسمه های بامیان را به هوس و تمایل بعضی اشخاص دارای درجات عالی ارتباط دهیم که در جوار این غارکن ها اقامت داشته و درجستجوی بداخلاقی (فساد) درتصاویرعظیمی باشد که ما حالا توصیف کردیم.
پس از یکروز توقف در بامیان، جائیکه نتوانستیم مورد مهمانی زیاد قرار گیریم (چون ما یک خانه را با مشکلات تامین کردیم و مجبورشدیم تعداد زیادی را بیجا سازیم)، بطرف سیغان حرکت کردیم که 30 میل فاصله دارد. در کوتل اکروبات که نیمه عبور کرده بودیم، قلمروی مربوط به کابل معاصر را ترک گفته و داخل ترکستان شدیم که توسط اروپائیان بنام تاتار یاد میشود.
اشتباهات جغرافیائی
من با دنبال کردن نقشه های جغرافیائی خویش متوقع بودم که کوه های برفی بزرگ در پیش روی خود را پیدا کنیم؛ اما ما آنها را در سلسله های عقب خویش می دیدیم. "کوه بابا" ادامۀ بزرگ هندوکش است. ما در پیش روی خود باید یک کمربند وسیع کوهها را عبور میکردیم، اما آنها تقریبا خالی از برف و بسیار پائین تر از آنهای بودند که ما پیموده بودیم.
ترک افغانستان
ما در کوتل اکروبات توسط 20 سوار رهنمائی شدیم که بواسطۀ یک معرفی نامه از حاجی خان کابل به حاکم بامیان بخاطر حمایت از هزاره های دایزنگی تهیه شده بود که این جاده ها را غارت می کردند. پیشقراول در بالای اسپ های مرغوب ترکمن سوار بوده و توسط یکتعداد تازی های (گریهاند) بومی همراهی میشدند – یک نوع سگ های سریع با موهای دراز پشمالو در پا ها و بدن شان. این دسته در بالای کوتل مرخص شدند، جائیکه ما با آنها و سلطنت کابل خدا حافظی کردیم.
رئیس ازبیک سیغان
ما در سیغان خود را در قلمروی محمد علی بیگ ازبیک یافتیم، کسیکه بطورمتناوب رعیت کابل و کندز است، چون روسای این دولت ها بالترتیب به قدرت صعود می کنند. او رئیس کابل را با دادن چند اسپ و رئیس کندز را با دادن چند نفری خوش حال میسازد که در اثر تاخت و تاز پسران و افسرانش دستگیر میشود که اغلبا به این مقصد فرستاده میشوند. چنین است تفاوت در طعم همسایگان شمالی و جنوبی او. اسیران آنها هزاره های میباشند که ازبیک ها جنگ را به بهانۀ شیعه بودن شان به راه می اندازند تا بتوانند آنها را به سنی ها و مسلمانان خوب تغیر عقیده بدهند. اخیرا شخصی با این رئیس بخاطر تخلف بزرگ از قوانین پیامبر در بارۀ آدم ربائی او به نکوهش می پردازد. او این جرم را می پذیرد؛ اما میگوید، ازآنجائی که خدا او را در خواب منع نمیکند و وجدانش نیز راضی است، پس چرا از این ترافیک پرمنفعت دست بردارد! من بایست با استفاده از فرصت یک مسودۀ خواب برای این ازبیک وجدان- راضی مهیا می کردم. او در بی عدالتی یا عدم حمایت گردشگران شهرت دارد؛ هنگامیکه سال گذشته یک کاروان یهودان در مسیر بخارا از شهر او عبور میکند، او یکتعداد زنهای آنها را اسیر گرفته و از این تخطی یا هتک حرمت خود و در مقابل هر گونه نکوهشی با این جواب دفاع میکند که اولاد آنها مسلمان گردیده و باینترتیب عمل خود را توجیه میکند. این بی وجدان مردان را میدزدد و عفت زنان گردشگر را میدرد، زیرا او باور دارد که این برخورد او در مقابل خدایش قابل قبول بوده و در همصدائی با اصول عقیدتی او میباشد!
تعامل با او
قافله باشی ما منتظر این شخص ماند تا از رسیدن ما به او گزارش دهد و برایش میگوید که ما ارمنیان بیچاره هستیم. او با شوخی میگوید که ما شاید اروپائی باشیم؛ اما رهنمای ما به نامۀ معرفی کابل اشاره میکند که درآن چنین نامیده نشده ایم. یک پوستین زرد رنگ با 8 یا 9 روپیه (مالیۀ معمولی برای یک کاروان) این ازبیک آدم فروش را راضی ساخته و ما یک شب راحت را در یک "مهمانخانه" قالیدار زیبای او سپری کردیم که در کنار روستا قرار داشت؛ خود رئیس برای ما یک پای گوزن فرستاد، چون ما آشنایان دوستان کابل او بودیم. ما هم اکنون در یک مملکت متفاوت قرار داشتیم؛ مسجد ها با نمد فرش شده و نشان میداد توجه زیادی به مسایل مذهبی صورت میگیرد و آنها نیز تعمیرات به مراتب بهتری داشتند. برای ما دستور داده شد که در وقت خواب باید پا های خود را بطرف مکه دراز نکنیم که باعث تحقیر برآن مکان مقدس میشود؛ من پس ازآن همیشه سمت قطب نما در داخل را مانند بیرون درنظر می گرفتم. من همچنان قسمت مرکزی موی بروت های خود را تراشیدم؛ زیرا حذف چنین عادتی نشان میداد که من شیعه و متعاقبا یک کافر هستم. ما تمام این ترتیبات را در سیغان اجرا کردیم که یک محل زیبا با باغ های مرغوب است، باوجودیکه دریک وادی دلتنگ قرارداشته و از تمام سبزیها در ورای حوزۀ خود محروم است. وقتی ما صبح بعد آنرا ترک کردیم، یک مرد به فاصله حدود 500 یارد از روستا آمده و برای ما "فاتحه" یا دعا داد، طوریکه دراین مملکت معمول است؛ ما حرکت کرده و ریش های خود را با جاذبه و احترام پائین کردیم.
احساس ورود به تاتار
با مشاهدۀ این پیروی سخت از قوانین اسلامی و تکرار ثابت عبادات قرآنی در هر عرصۀ زندگی، من بطور مطلوب احساس راحت نمیکردم در تماس با مردمی باشم که حالا مجبور بودیم با آنها آمیزش کنیم. من در بارۀ سفرهای شهزاده بیکیویچ و اسلاف بدبخت خودمان یعنی مورکرافت بیچاره و دستۀ او فکر کردم. سرنوشت کاونت روسی و ارتش کوچک او کاملا معلوم بود؛ آنها مورد خیانت قرار گرفته و بطور وحشیانه قتل عام شدند؛ سرنوشت مورکرافت نیز به عین ترتیب مالیخولیانه بود؛ زیرا او و همرهانش از تب هلاک شدند، بدون گمان مرگ های خشن تر که در بارۀ آنها بعدا صحبت خواهم کرد. با آنهم ما نمیتوانستیم خود را قانع سازیم که یک سفر بسیار تشویق کننده در مقابل ما قرار دارد. ما مثل روس ها در جستجوی طلا یا دریافت مسکونه نبودیم؛ ما ثروت هیچیک از گردشگران انگلیسی را نیز نداشتیم که میتوانم بدون درنگ بگویم باعث نابودی ایشان شده بود. ما حتی بدون هدایا برای رئیس ها بودیم؛ چون این بهتر بود نسبت به اینکه فکر شود سر خود را با تحریک طمع مردان حریص در خطر اندازیم. میتوان تصور کرد که احساس ما در این لحظات مطلوب نبود؛ اما تجارب کاملتر مقدار زیاد ترس های ما را از بین میبرد. حتی تصورات رهنمای ما یگانه بود. کمی پس از ترک کابل من یک سنگ را از کنار جاده برداشتم تا ساختار آنرا امتحان کنم؛ قافله باشی که مرا دید، با اشتیاق پرسید، "شما پیدا کردید؟"، "چه؟"، "طلا". من سنگ را دور انداخته و در مشاهدات بعدی خود بسیار محتاط شدم.
کوتل دندان شکن
ما پس از سیغان، کوتل "دندان شکن" را عبور کردیم که به درستی نظر به تندی و مشکلات آن نامگذاری شده است. ما دراینجا گیاه هینگ (اسافوتیدا) را به وفرت پیدا کردیم که دوستان همسفر ما با اشتهای زیاد نوش جان کردند. این نبات به باور من همان سیلفیوم مورخان الکساندر است؛ برای گوسفندان توته و ریزه نموده و مردم آنرا بحیث یک غذای مقوی درنظر می گیرند. ما حالا به یک وادی باریک دارای باغستان قشنگ زردالوها پائین شدیم که پس از روستای کهمرد چند میل وسعت داشت. سنگ ها در هرجانب به ارتفاع 3 هزار فت ارتفاع داشت که غالبا تند بودند؛ دره درهیچ جائی بیش از 300 یارد پهنا نداشت. ما نمیتوانستیم ستارگان را ببینیم تا مشاهدۀ شب را داشته باشیم: تمام منظره کاملا حیرت انگیز بود.
رحمت الله خان
ما در کهمرد از مسکن یک رئیس کوچک دیگر بنام رحمت الله خان تاجیک عبور کردیم که عمیقا معتاد به واین (شراب) بود. او برای مدت ده روز بدون ذخیره بوده و متاسف از این بود که بتواند دستۀ ما را برای باقیماندۀ مارش خوشحال سازد. او می گفت که بدون مقداری از آن برای او آسمان و زمین یکی است؛ او یک خمره را با تقاضای صمیمانه به قافله باشی داد که در خلم پُر نموده و در اولین فرصت ممکن به او بفرستد. یک لنگی درشت یکجا با وعدۀ واین این رئیس را قانع ساخت؛ چون او همچنان ادعای مالیه بالای مسافران را داشت، باوجودیکه تابع کندز بود. قدرت او محدود بوده و قابل کنجکاوی است که چطور میتواند با آقای خود، محمد مراد بیگ تعامل کند. بدون اجرای "چپاو" یا تاخت و تاز و اسیر ساختن انسان ها مانند همسایۀ سیغان خود، سال گذشته مجبور میشود تمام باشندگان یکی از روستاهای خویش را اسیر نموده و آنها را بشمول مردان، زنان و اطفال بحیث برده به کندز بفرستد. او بخاطر این تابعیت و خدمت خود با اخذ سه روستای دیگر مورد تقدیر قرار میگیرد؛ ما دراینجا یک پسر او را بحیث پیشواز یا رهنمای سفر خود استخدام کردیم و این بسیار خوب بود که ما این کار را کردیم.
قوانین اسلامی
رئیس کهمرد در یک منازعۀ که چند سال با یکی از همسایگانش دارد، بدبختانه زن خود را از دست میدهد، چون او اسیر میشود. این زن فورا به حرمسرای دشمن انتقال شده و برای او تعداد زیاد اطفال به دنیا میآورد. پس از گذشت چند سال وضع طوری تغیرمیکند که این زن دوباره به شوهر اولی اش بر میگردد؛ اما موضوع چگونگی پذیرش او در خانواده اش به روحانیون اسلامی رجعت داده می شود. از آنجائیکه زن بدون رضائیت او برده شده بوده، تصمیم گرفته میشود که باید دوباره با تمام خانواده اش مسترد شود. در بین ترکها معمول است با زن های دشمنان شان که در جنگ اسیر می گیرند، ازدواج کنند؛ اما این عنعنه بسیار وحشیانه بوده و بنظر میرسد که با اصول زیبای ظرافت و حساسیت زنان تناقض دارد که تمام مسلمانان به آن ایمان اند.
نظر آسیائی ها در بارۀ اروپا
من فراموش کردم تذکر دهم که همراه من (ناظر) توسط یک شخص بنام محمد حسین همراهی میگردید که یک آدم شوخ طبع بوده، به روسیه سفر کرده و غالبا ما را با گزارش آن کشور و شهرهای تزار سرگرم می ساخت. برای او و یکتعداد آسیائی های که بعدا ملاقات کردم، معلوم میشد که {اروپا} از نگاه شراب و زنان مشابهت بسیار زیادی به جنت وعده شده توسط پیامبر آنها دارد. وقتی یک مسلمان که از یک کشوری که زنان کاملا جدا و منزوی اند، به اروپا سفر میکند، تمام اوقات با تغیرات زیاد در یک کشور اروپائی مواجه میشود؛ اما در روسیه، جائیکه شیوۀ اخلاقی جامعه مطابق گزارش ها سست تر است، در واقعیت باعث شگفتی زیاد آنها میشود. شفاخانه های بچه های سرراهی و ساکنان آنها همیشه یک مضمون قابل ملاحظه است؛ با وجودیکه پیامبرعربی استفاده مواد کیف آور را تقبیح کرده است، از کسانیکه روسیه را دیده اند میتوانم کشف کنم که وسوسه دکانهای جین و پنچ نمیتواند مقاومت شود. تعداد زیاد آسیائی ها نیز قمارباز گردیده و تجارت باعث تورید کارت ها به شهر مقدس بخارا شده است. یک جعبۀ متشکل از 26 کارت و بازی کاملا روسی است. در توضیح احساس یک آسیائی در بارۀ اروپا، شباهت زیادی وجود دارد؛ اما در تمام اوقات بسیار دلچسپ است که به داستان های آنها گوش داده شود. چیزهای خاصی که مورد توجه ما قرار نداشته و جزئی بودند، جذبه زیاد داشتند. هیچ چیزی برای یک آسیائی از تصورات اروپائی ها در بارۀ انظباط وتمرینات نظامی حیرت انگیزتر نیست که آنرا شکنجه و استبداد در نظر میگیرند. من مجبور بودم سوالات بی پایان و مکرر آنها را جواب دهم که یک مرد همیشه یکطرف دیده، همیشه با یک پا مارش کرده و دست های خود را در موقعیت معین به هنگام رسم گذشت قرار دهد. چون آنها از فریدریک بزرگ نشنیده اند، نمیتوانستم آنها را به نام بلند او منحیث نمونه رجعت دهم؛ اما من به هند و پارس بحیث ثبوت های مطمئین مفاد و شجاعت منضبط بالای غیرمنضبط اشاره کردم. با آنهم آسیائی ها نظر بسیارعالی در بارۀ خرد اروپائی ها نسبت به شجاعت ایشان دارند؛ از آنجائیکه عصر قوت فزیکی پایان یافته است، واقعا خرد شجاعت است.
قره کوتل
ما بتاریخ 26 می آخرین کوتل قفقاز هند یعنی قره کوتل یا کوتل سیاه را عبور کردیم، اما هنوز هم یک مسافرت 95 میل را قبل از تکمیل کوه ها در پیش رو داشتیم. ما به روستای دوآب در بستر دریای خلم پائین شده و آنرا در بین پرتگاه های هولناک دنبال کردیم که در شب، به استثنای ستارگان زینت الراس، سایر ستارگان معلوم نمی شدند.
حوادث
ما دراین کوتل یک حادثه داشتیم که نشان دهندۀ شیوه و برخورد مردمی است که در بین آنها سفر میکنیم و میتواند بسیار جدی باشد. قافله باشی برایمان اظهار داشت که ما بیک منطقۀ خطرناک رسیده ایم و متعاقب آن یک پیشواز تعین کردیم، طوریکه قبلا گفتم، تحت ریاست پسر رحمت الله خان. به هنگام بالا شدن به کوتل یک کاروان بزرگ سواران را دیدیم که بطرف کابل میرفتند و بهنگام رسیدن به قله، یک دستۀ دزدان را دیدیم که در بالای یک برآمدگی کوه از سمت هندوکش پیشروی میکردند. بزودی فریاد "الامان، الامان!" گسترش یافت که دراینجا به معنای دزد است؛ ما با پیشواز خود پیش رفتیم که آنها را ببینیم و درصورت امکان با آنها بجنگیم. دزدان متوجه حرکت ما شده وبا یکتعداد مردان دیگر یکجا شدند که در کمین بودند و تعداد دسته تقریبا به 30 نفر میرسید. هریک از ما با چند سواره یکجا شده و بیک فاصلۀ حدود 100 یارد منتظر گفتگو شدیم. دزدان هزاره های تاتار بودند که بواسطۀ یک رهزن بدنام بنام دلاور فرماندهی شده و درجستجوی کاروان سواره پیش آمد. آنها با کشف اینکه ما با همرهان خوبی مانند پسر رئیس کهمرد هستیم، مقصد حمله را رها کرده و گذشتند، ما بدون معطلی حرکت کردیم؛ ما فورا کوتل را ترک کرده و آنها آنرا در اختیار گرفتند؛ اما تمام غنایم آنها متشکل از دو شتر بار بود که با تنبلی از پشت آنها حرکت میکرد. آنها اینرا در پیش روی ما ضبط کرده بودند یکجا با رانندگان شترها که برای همیشه به بردگی میروند؛ اگر ما پیشواز نمی داشتیم، شاید به عین سرنوشت گرفتار شده و روز بعد خود را در بین گله و رمۀ ایشان در کوه ها می دیدیم. این دسته بشکل خوبی مجهز و متشکل از مردان فداکار بودند: اما با مایوس شدن از شکار ما، به هنگام شب به روستای دوآب حمله کردند، جائیکه ما میخواستیم توقف کنیم. اما ما خوشبختانه به فاصله 3 میل دور تر رفته و در بستر یک مسیر سیل رو توقف کردیم. حادثۀ فرار ما جائی برای بازتاب داشت و ما باید از قافله باشی بخاطر احتیاط او تشکر کنیم که ما را از خطر دور ساخت. مرد پیر ریش خود را نوازش کرده، روز میمون را شکر نموده و از خداوند بخاطر حفظ نام او و سایرین از چنین رذایل سپاس گذاری کرد.
زندگی گردشگران
زندگی که ما حالا گذراندیم، بمراتب بیشتر از جزئیات حالاتی است که کسی می تواند همراه با خطرات و خستگی ما باور کند. ما صبحدم سوار شده و بصورت عام بدون وقفه تا ساعت 2 یا 3 پس از ظهر سفر کردیم. پیشرفت روزانۀ ما حدود 20 میل بود؛ اما این مردم هیچگونه معیاری برای اندازه گیری ندارند، میل، کاس و فرسخ همگی نامعلوم اند، چون حساب آنها همیشه سفر روز است. ما غالبا صبحانۀ خود را در بالای زین اسپ و با نان خشک و پنیر صرف می کردیم؛ همیشه در بالای زمین و هوای آزاد می خوابیدیم و پس از مارش روزانه تا شب هنگام خواب زانو- قات می نشستیم. دستۀ ما طوریکه انتظار داشتیم، همه چیز بود، چون ناظر و همسفر شوخ طبع او آمادۀ خدمت بودند: ما مجموعا هشت نفر بودیم، سه نفر آنها بومی منطقه و دو نفر دیگر شان طوری هدایت شده بودند که وانمود سازند نسبت به ما بسیار متمایز اند؛ با وجودیکه یکی از آنها چند بیرینگ قطب نما را یاد داشت کرد که من خودم بطور مطلوب نمیتوانستم بدون رهنمائی کشف کنم. ما در چنین منظره ها و نو بودن همه چیز بسیار خوش حال بودیم؛ این نیز بسیار فرحت بخش بود که بعضی دوستان قدیم را در بین علف ها و بته ها تشخیص کنیم. خفچه و خاربن در کنار دریا روئیده بود؛ شوکران که در زیر سایۀ آنها روئیده بود، قشنگ معلوم میشد. جامعۀ ما نیز سرگرم و خوشحال بودند؛ من با استفاده از هر فرصت مطلوب با مسافران که در راه و توقف گاه ها میدیدم، ممزوج میشدم.
شیوۀ احترام
من هیچ چیزی را نسبت به تفاوت شیوه های احترام (سلام) در بین افغان ها گیج کننده نیافتم که فقط با گذشت زمان میتواند برای یک خارجی آشنا شود. وقتی شما بیک محفل میروید، باید دست راست خود را بالای قلب خود گذاشته و بگوئید، "سلام علیکم". به شما گفته میشود، خوش آمدید؛ وقتی آنها را ترک میکنید، مراسم را تکرار کرده و بازهم بشما خوش آمدید گفته میشود. یک مسافر در بالای جاده به شما چنین میگوئید، "مانده نباشی"؛ و جواب میشنوی، "زنده باشی". اگر آشنا باشی، احترامت متعدد است. آیا شما قوی هستی؟ شما خوب هستید؟ از بدبختی خلاص هستید؟ وغیره، وغیره: که به تمام اینها باید جواب بدهی، "تشکر یا خدا را شکر". بهنگام جدا شدن، دوست شما میگوید که سفر شما خسته کن نباشد و شما را به خدا میسپارد (به امان خدا). اگر به شام دعوت شوید، باید با مدنیت جواب دهید، "خانه تان آباد"؛ و اگر شما بخواهید کسی را تمجید کنید، باید بگوئید، ارزش ندارد؛ بزرگی شماست". تمام اشخاص بالا یا پائین را شما باید با نام خان یا آغا صدا کنید، تا مورد مرحمت قرار گیرید. اگر او یک ملا یا روحانی باشد، شما باید او را آخوند یا استاد صدا کنید، اگر پسر ملا باشد، آخند زاده. سکرتر یا منشی بنام میرزا یاد میشود که یک لقب نامعین است. دوستان صمیمی همدیگر را "لالا" یا برادر صدا می کنند. افغان ها تمام این مراسم را باید از پارسیان آموخته باشند، چون در آسیا نژاد ساده تری (غیر سوفسطائی) نسبت به اینها وجود ندارد. بسیار دلچسب است انواع احتراماتی را بشنوید که به قافله باشی ما گفته شد: چنین معلوم میشد که تمام اشخاص بالای جاده او را میشناسند؛ وقتی ما می گذشتیم، او عادت داشت برای ما نحوۀ تعلیم و تربیۀ خوب را بیاموزد که من نیز درهرمورد بحیث دانش پژوه آنرا به نمایش می گذاشتم.
دره های فوق العاده
ما مسیر پائینی را از طریق خرم و سارباغ بطرف ایبک ادامه دادیم که یک مارش در داخل کوهها بوده و بتدریج سنگ های لخت مرتفع به زمین های مهمان نوازانه تبدیل میشد. مسیر ما از طریق دره های عظیم ادامه داشت که ما را به ارتفاع 2 تا 3 هزار فت بالا برده و مسیر معلق بود، در حالیکه عقابان و بازان در بالای سر مان در دایره های دوار میچرخیدند: ما دربین آنها عقاب سیاه را تشخیص دادیم که یک پرندۀ نایاب است. دره در نزدیک ایبک چنان باریک شد که بنام "درۀ زندان" یاد میشد؛ سنگ ها چنان مرتفع بودند که آفتاب را در بعضی حصص آن به هنگام چاشت پنهان میکرد.
بتۀ زهری
دراینجا یک بتۀ زهری را یافتیم که حتی برای یک قاطر یا اسپ هم کشنده است: او مثل یک سوسن یا زنبق می روید و گلهای آن که حدود 4 انچ دراز است، در بالای آن قرار داشته و یکتعداد تخم های دراز دارد. هر دوی اینها با گل آن غنی ترین مخمل قرمز را نشان میدهد. بومیان را بنام "زهر بته" یاد میکنند که دقیقا کیفیت زهری آنرا توضیح میدهد. من یک نمونۀ این بته را به کلکته آوردم و دکتور والیچ، سرپرست علمی باغ گیاهی افتخاری کمپنی برایم گفت که این از انواع "اروم" است. ما حالا رمه های بزرگ مصروف چرا در چراگاه های معطر کوه ها را دیده و باغستان های وسیع و درخت های میوه دار را عبور کردیم. شاید گله های آهوان در قله های سنگها محدود باشند؛ در وادی ها، خاک درهمه جا بواسطه گراز های وحشی کنده شده بود که دراینجا بتعداد زیادی یافت میشوند. با تقرب به جلگه های تاتار تعداد مردمان نیز افزایش یافته و در ایبک با رئیس ازبیک دیگری بنام بابا بیگ، یک ستمگر کوچک و بدنام مقابل شدیم.
ایبک
وقتی ما به شهر نزدیک شدیم، یک مسافر برایمان خبر داد که رئیس منتظر رسیدن فرنگی های (اروپائیان) است که نزدیک شدن آنها قبلا برایش اعلان شده بود. این مرد پسر قلیچ علی بیک است که روزگاری در خلم با اعتدال زیادی حکومت کرده؛ اما پسرش نمونۀ اقاربش را تقلید نکرده است. او یک برادر خود را بهنگام مهمانی زهر داده و ثروت پدر خود را قبل از وفاتش تصاحب شده بود. او تا اندازۀ زیادی مشکلات دستۀ آقای مورکرافت را افزایش داده؛ معلوم بود که بهیچوجه با اروپائیان موافقت ندارد. او توسط رعیتش از شهر بومی خویش (خلم) بخاطر استبدادش رانده شده و حالا فقط مالکیت ناحیۀ ایبک را در اختیار دارد. ما قلعۀ او را حدود ساعت 4 بعد از ظهر دیده و با بی میلی تقرب کردیم؛ اما ترتیبات ما با نامۀ مرتب شده و دراینجا نیز در امنیت فرار کردیم. بهنگام رسیدن ما، کاروان کوچک ما در بیرون ایبک توقف کرده و ما در بالای زمین مانند مسافران خسته دراز کشیده و خود را با یک نمد اسپ پوشانیدیم تا اینکه شب فرا رسید. رئیس به هنگام شام شخصا به ملاقات دوست کابلی ما (ناظر) آمد که او برایش تمام خدمات لازمه را بجا آورد؛ طوری معلوم میشد که او از موجودیت ما کاملا بیخبر است. بابا بیگ دراینمورد، پیشکشی داشت مبنی براینکه دستۀ ما را تحت یک پیشواز مستقیما به بلخ بفرستد، با اجتناب از خلم، یک ترتیباتی که من با کمال خوشی شنیده و طوریکه بزودی معلوم شد، میتوانست ما را از یک جهان اضطراب نجات دهد. با آنهم دوست همسفر ما این مهربانی را نپذیرفته، از نفوذ خویش در خلم خودنمائی کرد که ما در تقرب آن مشکلاتی نداریم، یک محلی که بالاخره به دام افتادیم. هنگامیکه این رئیس با ناظر ملاقات میکرد، ما مصروف خوردن توته های گوسفند در کنار آتش به فاصله چند یارد بوده، ولی آنقدر نزدیک بودم که او را دیده و تمام مکالمات را می شنیدیم. او یک شخص بدقواره و عیاش بود. او تابع بعضی مکلفیت ها برای دوست همسفر ما بود؛ ما و حیوانات ما از فرستادن گوشت و جو جهت ضیافت بسیار ترسیدیم. خصوصیت ما مشکوک نبود؛ این شب آنقدر ستاره باران زیبا بود که من نخواستم این فرصت بدون مشاهده عرض البلد در شمال هندوکش بگذرد. ما قبل از آفتاب برآمد حرکت کرده و خود را بخاطر گذشتن موفقیت آمیز از چنین مردی که میتوانست صدمات زیادی بر ما وارد سازد، تبریک گفتیم.
ایبک یک روستای با رونق دارای یک قلعۀ خشت آفتابی و اعمارشده در یک تپۀ فرماندهی است. برای اولین بار دربین کوهها وادی باز شده و یک صفحۀ سبز و انبوه ترین سرسبزی را به نمایش میگذاشت. اقلیم نیز زیاد تغیر کرده بود؛ ما درخت انجیر را یافتیم که در کابل یا کوه های بلند نمیروید. ارتفاع ایبک حدود 4 هزار فت است.
چلپاسه های ایبک
ما توقع داشتیم از همرهان مزاحم اقلیم های حارۀ مار ها و گژدم ها در امان باشیم؛ اما دراینجا تعداد آنها از هند بیشتر بوده و ما تعداد زیاد آنها را در جاده مزاحمت کردیم. یکی از خدمه های ما بواسطه یگ گژدم گزیده شد؛ از آنجائیکه باوری وجود دارد که اگر یک چلپاسه کشته شود، درد آن توقف میکند، مطابق آن یک چلپاسه را کشتیم.
خانه ها
ساختمان خانه ها در ایبک مورد توجه ما قرارگرفت: اینها بعوض سقف هموار دارای گنبد با یک سوراخ در بام آن بحیث دود کش میباشد؛ طوریکه یک روستا بشکل یک خوشه کندوی بزرگ نصواری عسل معلوم میشود. باشندگان این سبک تعمیرات را برگزیده اند، چون چوب کمیاب است.
مردم
مردم حالا مانند خانه های شان دارای کلاهای جمجمه مخروطی بعوض دستار بوده و تقریبا تمام کسانی که دیده میشوند، مسافر یا روستائی دارای بوت های نصواری دراز بودند. بانوان قرار معلوم رنگهای شوخ را برای لباس خود انتخاب کرده بودند؛ من حالا میتوانم بعضی چهره های مقبول را تشخیص دهم، چون بانوان مسلمان توجه وسواسی نشان نمیدهند از اینکه در روستا ها پوشیده اند. آنها نسبت به شوهران شان به مراتب زیباتر اند، هیچ چیزی زشتی در چهرۀ ایشان وجود ندارد، با وجود اینکه تاتار اند. من حالا میتوانم در واقعیت، تحسین شرق شناسان در بارۀ زیبائی این دوشیزه های ترکی را بفهمم.
خلم و جلگه های تاتار
ما بتاریخ 30 می آخرین مارش خود را در بین کوه ها شروع کردیم و از تنگنا بداخل جلگه های تاتار در خلم یا تاشقرغان رسیدیم، جائیکه ما نمای جدید کشور در شمال خود را دیدم که میلان آن بطرف اکسوس بود. ما آخرین تپه ها را طی کردیم که حدود 2 میل از شهر فاصله داشته و بیکبارگی و ناگهانی درحال صعود بود؛ جاده از طریق آنها بواسطۀ یک درۀ باریکی عبور میکرد که به آسانی قابل دفاع بود. خلم حدود 10 هزار باشنده داشته و شهر مرزی مراد بیگ کندز است، یک رئیس قدرتمندی که تمام مناطق شمال هندوکش را زیر یوغ خود آورده است. ما در یکی از کاروانسرا ها پیاده شدیم که بندرت قابل توجه بودیم. کاروانسرا بسیار مشهور بوده و ضرورت به توصیف دارد: یک محوطۀ مربع و دیوارشده که درآن تعداد زیاد اتاق ها یا حجره ها برای بودوباش وجود دارد. بازرگانان و حیوانات در میدان آن قرار دارند. هردسته محوطۀ خود را داشته و کاملا محرم است؛ زیرا این مخالف عادت و رسم است که دیگری را مزاحمت کند. تمام آنها مسافر بوده و اکثرا خسته اند. اگر تمام جامعه دارای همین قاعدۀ خوب مثل یک کاروانسرا میبود، جهان از شر بهتان و افترا نجات مییافت. ما پس از سفر دشوار و خسته کن در بالای سنگ ها و کوه ها دراینجا استراحت کرده و درحقیقت با یک تغیر، تازه و سرحال شدیم. چون ما پس از ترک کابل در لباس های خود خوابیده و بندرت توانسته بودیم که آنها را تبدیل کنیم. ما دربین گِل توقف کرده، ازطریق دریا ها راه رفته، در بین برف ها جست و خیز کرده و در چند روز آخیر درگیر گرمی و حرارت بودیم. اینها فقط بخش های ناچیز مشکلات یک مسافر است که در جملۀ غیرمهم ها محاسبه میشود، اگر با خوشی و لذت دیدن مردمان و کشورهای جدید، رسوم و عادات عجیب و توانائی کنترول عصبیت در مقابل تعصب دیگران و مشاهدۀ مردمان دیگر مقایسه شود.
به دیگران بفرستید
دیدگاه ها در بارۀ این نوشته