سفرنامۀ الکساندر برنز (۱۸۳۴م) فصل دوم

١٧ قوس (آذر) ١٣٩٢

سفرنامۀ الکساندر برنز (1834 م)

برگردان: دکتور لعل زاد

لندن، اکتوبر 2013

 

فصل دوم - سفر به کابل

 

عزیمت از پشاور

 

ما بتاریخ 19 اپریل از سلطان محمد خان و پشاور رخصت گردیدیم. هیچ چیزی نمیتواند از مهربانی این نجیب زاده بالاتر باشد؛ حالا که او را ترک میکنیم، ما را در اختیار یک پارسی سپرده، یکی از کارمندان خودش که به خاطر ما به کابل فرستاده بود: او یک نامۀ او را به برادرش در کندهار و یکتعداد نامه های دیگر او را به چندین نفر در کابل رسانیده بود؛ او به عین ترتیب 6 ورق خالی مزین با مُهر خود را بما داد تا درصورت ضرورت به هر شخصی آشنای که بتواند کمکی بما کند، پُر نموده و بدهیم. چنین معامله، طوریکه ما تصور میکردیم، بخاطر سپاس گزاری از ما صورت گرفته است؛ اما من با مشکلات زیاد توانستم بالای رئیس غالب شوم تا یک جوره تفنگچۀ کم بها را برایش بدهم. من برای پسرش یک جعبۀ موسیقی دادم و او با این کار من افسوس خورد. وقتی خانۀ او را ترک کردیم، در حالت سواری برای ما آرزوی پیروزی و خوش بختی نمود؛ او میخواست به فاصلۀ زیادی ما را همراهی کند، اگر ما اعتراض نمی کردیم. تعداد زیاد اشخاص خوب اطرافیان او که با ایشان آشنا شده بودیم، ما را در مارش اول مان همراهی کردند، دربین آنها غلام قادر و میرعلم دو پسر یک قاضی لودیانه نیز بودند که مدیون خدمات نیک آنها به هنگام اقامت در پشاور بودیم.

 

خیبری ها

 

بصورت عام 5 راه مختلف به کابل وجود دارد؛ اما ما راهی را انتخاب کردیم که در کنار دریا بود، زیرا کوتل خیبر بخاطر عادت مردمان بی قانون آن امن نیست؛ لذا ما جلگۀ زیبای پشاور را به صوب موچنی ترک کردیم. درشهر با یکی از روسای کوهستان دوست شده بودیم و او اصرار میکرد که ما راه خیبر را در پیش گیریم؛ اما هیچکس نمیتواند بالای یک خیبری اعتماد داشته و این کار معقول پنداشته نمی شد. نادرشاه یکمقدار زیاد پول داد تا عبور امن او را از طریق تنگۀ مناطق آنها میسر سازد که حدود 18 میل طول داشته و بسیار قوی میباشد. من بسیار علاقه داشتم که این مردم را در حالت بومی آنها مشاهده کنم؛ اما آشنائی ما و آنهم با یک رئیس چیزی نبود که بتوان به آن اعتماد کرد. او یک شخص بلند قامت و لاغر اندام مثل سایر اعضای قبیله اش بوده و معتاد به الکول بود. او منطقۀ خود را "یاغستان" یا سرزمین یاغیان میگفت. من این شخص را در یکی از باغ های نزدیک پشاور همراهی کردم؛ جائیکه او از ما درخواست کرد تا در یک مجلس مشروب نوشی با او یکجا شویم؛ اما ما او و همرهانش را، حتی بدون نوشیدن الکول، به اندازۀ کافی درنده خو یافتیم.

 

گذرگاه دریای کابل

 

ما دریای کابل را بالاتر از موچنی در یک قایق عبور کردیم که در بالای مشک (پوست) های بادی قرار داشته و یک شیوۀ انتقال زود گذر و نا مطمئین است. عرض دریا فقط 250 یارد است، اما سرعت آن چنان زیاد بود که قبل از رسیدن به ساحل بیش از یک میل پائین برده شده بودیم. اسپ ها و یابو های حامل بار، دریا را عبور کردند. موچنی یک روستای عقب افتاده در تنگۀ وادی قراردارد که دریای کابل وارد جلگه میشود. پائین تر ازآن در مسیر خویش به اندوس به سه شاخه تقسیم میشود. عبوردریا با این قایق ها یک چیز معمول دراینجاست؛ اما دراینجا چند قایق دیگر هم وجود دارند که زایرین رونده به مکه غالبا در اکوره سوار شده و از طریق اندوس به بحر میرسند. مال التجاره هرگز از این مسیر فرستاده نمیشود؛ اما مهم است فهمید که یک مسیر آبی از نزدیکی کابل تا بحر وجود دارد.

 

کاروان

 

ما بتاریخ 23 تمام مسایل را برای پیشروی از منطقۀ مومندی ها و با مشوره با آنها آماده کردیم، یک قبیله غارتگر دیگر که وحشت و سبعیت آنها نسبت به خیبری های همسایۀ ایشان کمتر است. آنها برای هر مسلمان نیم روپیه و برای هر هندو دو چند آنرا تقاضا کردند؛ با آنهم زیاد قانع نبوده و درمورد توزیع آن به مشاجره پرداختند. ما مارش خویش را با تقلا از بالای تپه ها و سنگ ها آغاز کردیم، اما بزودی متوجه شدیم یکتعداد مسافران انفرادی که با اطفال خویش همراه بودند، فقط قبیلۀ آنها برای امنیت ایشان کافی بود.

 

منظره های دریای کابل

 

پس از یک مارش خسته کننده دربالای کوتل ها خود را دربالای دریای کابل دیدیم که باید بار دیگر ازآن عبور می کردیم. ما حالا منظرۀ کاملی از شیوۀ سفر و تعاملات پیشرو داشتیم. ما همیشه بصورت کتلوی حرکت می کردم؛ وقتی در زیر آفتاب سوزان به ساحل دریا رسیدیم، هیچ وسیلۀ عبور ازآن نداشتیم، تا اینکه دوستان مومندی خویش را دوباره راضی سازیم. ما در زیر سایۀ یکتعداد سنگ های دراز کشیدیم که از پرتگاه های به ارتفاع حدود 2 هزار فت پائین افتیده و در مقابل ما دریای کابل با سرعت زیاد جریان داشت. عرض آن بیش از 120 یارد نبود. طرف های ظهر کوهستانیان 8 یا 10 مَشک آورده و ما به عبور دریا شروع  کردیم؛ اما پس از عبور شب فرا رسیده و بعدا ما با علف های کوهها آتش روشن کردیم تا به همسایگان و امنیت قایق ها اطمینان دهیم. گذرگاه دریا خسته کننده و دشوار بود: در بعضی جاها سرعت آب چنان زیاد بود که باعث حرکت مخالف (گردابی) شده و ما را چرخ میداد و راضی بودیم، زیرا برای ما گفته شده بود که اگر کمی پائین تر برویم، یک گردابی وجود دارد که اگر در دایرۀ آن گیر شویم، ممکن است گرسنه و سرگیجه یکروز درآن چرخ بخوریم. ما همه ازاین زحمت رها شده بودیم، با وجودیکه بعضی مسافران پائین تر برده شده بودند و ما هم در گرداب های کوچکتر چندین چرخ خوردیم. دراینجا کدام روستا یا مردمی در هر دو ساحل دریا وجود ندارد؛ ما قالی های خود را دربالای زمین هموار کرده و یک شب راحتی را پس از خستگی روز قلبا لذت بردیم. صدای جریان آرامبخش آب بزودی اکثریت ما را به خواب برده و به هنگام نیمه شب هیچ چیزی شنیده نمیشد، بجز از فریاد های کوهستانیان که در بالای سنگ های روبروی ما قرار داشته و تا روشنائی روز ناظر ما بودند. آنها واقعا یک دستۀ گلوبران بنظر رسیده و چقدر جالب است که شاهد احترام خود به مقابل آنها باشیم. رئیس آنها یک گردن کلفت ژنده پوش بدون دستار و سوار بر یک اسپ بود: او مورد ستایش قرار گرفته و هدایائی برایش داده شد؛ اما زیاد دور نرفته بودیم که همگی آنهائی را مسخره می کردند که ما آنها را نوازش کرده بودیم. روحیۀ دسته را میتوان از یک پیرمرد کشف کرد، کسیکه اسپ خود را به داخل یک مزرعه گندم در کنار منطقه مومند رانده و فریاد زد، "بخور حیوان خوب من؛ رذیلان مومندی قسمت اعظم ثروت مرا در زمان شان خورده بودند".

 

کوهها

 

پس از قرار داشتن حدود 8 ساعت در زیر آفتاب سوزان، صبح روز بعد از طریق یک جادۀ سنگی و دشوار به دکه رسیده و پس از ظهر به هزارنو رسیدیم، یک مسیر روبالائی که حدود 20 میل بود. ما با رسیدن به دکه بخش عمدۀ مشکلات خویش در مسیر کابل را از میان برداشته بودیم. منظرۀ از بالای یک کوتل کوه، قبل از اینکه به وادی کابل پائین شویم، بسیار مجلل بود. ما میتوانستیم شهر جلال آباد را به فاصله حدود 40 میل ببینیم و دریای با مسیر مارپیچی که با عبور خود آنرا به جزایر متعدد و حاصل خیز تقسیم نموده بود. سفید کوه تاج خود را در یکجانب و کوههای برج مانندی نورگیل یا کنر در جانب دیگر گسترانیده است؛ افغان ها معتقد اند که کشتی نوح پس از توفان در اینجا نشسته و این کوه ارارت افغانستان با ارتفاع بزرگ آن دقیقا متمایزاست: که با برف های دایمی پوشیده است.

 

سنگ اورنوس

 

یک سنگ منزوی نچندان دور از این محل که بنام ناوگی یاد میشود در باجور قرار دارد و به فکر من به توضیح آرین در بارۀ سنگ مشهور اورنوس جواب میدهد که بدون تردید درآن همسایگی قرار دارد. گفته شده که آن سنگ غیرقابل دسترس است، مگر ازطریق یک جاده قوی و مرتفع و آنقدر بزرگ میباشد که غلۀ یک گاریزون را تولید و همچنان ذخیرۀ کافی آب دارد که دقیقا گزارش اورنوس است. این همچنان در محدودۀ 20 میل از باجور قراردارد؛ برای ما گفته شد که شهروندان بازاریا (که باید باجور باشد) برای امنیت خود درشب به آورنوس فرار کردند. من کوه ناوگی را ندیده ام.

 

ایجاد کوهها

 

کوههای موچنی سنگ ریگی اند: در بالای کوتل ها رگه های کوارتز وجود دارد. در بستر دریای کابل سنگ ها گرانیت اند؛ در بالای روستای دکه تشکیل میکا (سنگ نسوز) دیده میشود که در طبقات عمودی واقع میشود. یک بوی عطر گوارا از علف ها و بته ها به مشام میرسید. یک بته بسیارمشابه جاروب بود؛ دیگری مشابه گل زنبق یا سوسن بود که مردم را با بوریا برای ساختمان کلبه ها و صندل ها (سرپائی) برای پاهایشان تامین میکند که بواسطه ریسمانی از عین مواد محکم میشوند. تشنگی و خستگی ما با یک نبات نوع ترشک رفع می گردید که ما آنرا بسیار مفید یافته، جمع آوری کرده و به هنگام بالا روی در کوه ها می خوردیم. چراگاه اینجا برای گوسفندان بسیار مطلوب بوده و گوشت های مزه دار پشاور مربوط مساله ای اینجاست.

 

ملاقات با رئیس مومند

 

ما قبل از ترک دکه ملاقاتی با رئیس مومند، سعادت خان لعلپور داشتیم، یک مرد زیبا دارای حدود 30 سال و قیافۀ خوش مشرب. ما در زیر یک درخت توت در بالای یک کت یا چارپائی برای نیم ساعت نشستیم؛ او اصرار داشت که دریا را عبور کرده و چند روز مهمان او باشیم تا ما را با باز (شاهین) های خود سرگرم و خوش نگه دارد، در حالیکه یکتعداد آن بواسطه خدمه هایش انتقال داده میشد. ما این دعوت مدنی او را به بهانۀ سفر خویش نپذیرفتیم. من بعدا دانستم که این مومند متبسم خود را با کشتن دو برادرزادۀ جوان و مادر ایشان به ریاست طایفۀ خویش ارتقا داده است.

 

مدنیت یک خیبری

 

ما در هزارنو یک خیبری را ملاقات کردیم که با او یکمقدار آشنائی در پنجاب پیدا کرده بودیم، جائیکه او بحیث پیک یا پیامرسان برای رنجیت سنگه خدمت میکرد. او به مجرد شنیدن خبر رسیدن ما، پیدا شده و با گرفتن پا و ریش ما صمیمیت نشان داده و با پارسی اندکی که صحبت میکرد، گفت که باید مهمان او شده و به خانه او در روستا برویم که با خوشی پذیرفته شد. او بد چهره ترین یک موجود با ابروهای پائین و چشم های گود (چقور) بود: او چند روز قبل از ما رسیده بود و دو پسر داشت که هیچکدام را برای 14 سال ندیده بود. او با وجودیکه دو بار به کابل نامه ها برده و از جوار خانه و روستای بومی خود گذشته بود، هرگز توقف و پرسان نکرده بود. او حالا به منطقه خود برگشته بود.

 

حادثه

 

پس از یک مارش خسته کنندۀ 12 ساعته در بالای زین، که سه ساعت آن در انتظار به پس ماندگان مصرف شد، در صبح 26 به جلال آباد رسیدیم. وقتی ما سرخ دیوار را عبور کردیم، جائیکه کاروان ها بعضا غارت میشوند، رهنمای پارسی ما یا برای نشان دادن جسارت خود یا حالت غیرمنظم روحی اش، خوش داشت که مورد حملۀ دزدان قرار گیرد. او با کارابین خود فیر نموده و تا وقت رسیدن کسانیکه در عقب بودند، یک داستان طویل جرات و دلاوری خود را تکمیل کرد؛ طوریکه او یکی از دزدان را با نوک تفنگ خود مجازات کرده و از خطری نجات یافته که مرمی دشمن صدا کنان از گوش او عبور کرده است! پیروان او به شجاعتش کف زده و من هم سهم تحسین خود را ادا کردم. این استثنائی معلوم میشد که پارسی به تنهائی رهزنان را دیده باشد: اما تمام مسئله بطور خصوصی توسط یک عضو کاروان توضیح داده شد که این آقا میخواست ثبوت شجاعت خود را در جائی نشان دهد که ما از خطر دور شده بودیم.

 

باد سام

 

مسیر ما از هزارنو تا جلال آباد ازطریق یک زمین سنگی پهن بود که قسمتی ازآن بنام "دشت" یا جلگۀ بتی کوت نامیده شده و با داشتن باد سام یا "سموم" شهرت دارد که در موسم داغ می وزد، درحالیکه کوه های هردو جانب با برف های دایمی پوشیده است. بومیان این منطقه می گویند که سموم بصورت عام کشنده است. اما مسافران که بهبود یافته اند، می گویند که این باد ها مثل یک باد سرد حمله کرده و انسان را بی حس میسازد. انداختن آب با شدت زیاد در دهن بعضا مریض را بهبود بخشیده و یک آتش روشن در کنارش نیز تاثیر خوب دارد. شکر و آلوی خشک بخارا نیز مفاد دارد. اسپ ها و حیوانات نیز مانند مردان در معرض سموم قرار دارند؛ گفته میشود گوشت کسانیکه قربانی این حادثه میشوند بسیار نرم و متعفن شده، اندام ها از همدیگر جدا گردیده و موی آنها به بسیار آسانی از بدن شان کنده میشود. این باد سام در ارتفاعات کابل ناشناخته بوده و فقط محدود به جلگۀ بتی کوت است که توضیح گردید. تاثیر این باد در شب نیز مانند روز خطرناک است؛ در تابستان وقتی آفتاب در بالای افق باشد، هیچ کسی حتی به فکر سفر نمی باشد. در یک دستۀ 30 یا 40 نفری فقط یک نفر ممکن است مورد حمله قرار گیرد: نه آنهائیکه در مقابل هرگونه تغیر اقلیم حساس هستند. این میتواند به سادگی تاثیر حرارت بالای یک حالت معین بدن باشد.

 

ما در موسم داغ و باد سام سفر نمی کردیم؛ اما ما دراین مارش با یکی از توفان های باد و خاکی برخوردیم که در کشورهای نزدیک حاره معمول است. این در حال حاضر با یک پدیدۀ خاص همراه است: ابرهای گرد از جوانب مخالف قطب با هم تقرب کرده و وقتی با هم برمی خورند، جهات متفاوت را اختیار می کنند. این را شاید بتوان دلیل موجودیت گردباد در جلگه های پائین با وسعت حدود 12 یا 15 میل با کوه های مرتفع در هرجانب دانست. ما دریافتیم که جلال آباد غرق بارندگی بوده و از آن فرار کردیم.

 

آثار باستانی

 

ما دریک کوه شمال دریای کابل و روستای بوسول {بهسود؟} بعضی حفاری های بزرگ در سنگ ها را مشاهده کردیم که به روزگار کافرها ربط داده میشود. این مغاره ها در گروپ ها کنده شده، مدخل هر کدام جدا بوده و تقریبا به اندازۀ یک دروازۀ عام می باشد. آنها شاید دربرگیرندۀ چندین روستا باشند، زیرا چنین معلوم میشود که درتمام آسیا در چنین محلات حفاری مردم سکونت می کردند؛ طوریکه ما از گزارش غار نشینان داده شده بواسطه مورخین مختلف میدانیم. من فرض نمی کنم که ما بتوانیم یک استنتاجی به ارتباط مردم و موجودیت چنین حالت در کشور های مختلف استخراج کنیم، چون این موضوع به ملت های بسیار غیرمدنی مربوط میشود که برای آنها یک غار در سنگ، نسبت به یک کلبه در بالای یک جلگه، امن ترین مسکن در یک جامعه نا آرام بوده است. در نزدیکی های جلال آباد 7 برج مدور وجود دارد؛ اما ساختمان آنها از "استوپۀ" که من توضیح دادم، فرق دارد. گفته میشود که آنها باستانی بوده و سکه های بسیار بزرگ مسی در نزدیک آنها پیدا شده است. در منطقۀ لغمان بین جلال آباد و کوهها مردم به مقبرۀ میترلام یا لامیک، پدر نوح اشاره می کنند. بعضی ها محل را به عصر کافرها رجعت میدهند؛ اما مسلمان های خوب به این راضی اند که این مقبرۀ یک پیغمبر بوده و فقط سه مقبرۀ دیگر در روی زمین وجود دارد.

 

جلال آباد

 

ما چند روز در جلال آباد توقف کردیم، یکی از کثیف ترین محلاتی که من در شرق دیدم. اینجا یک شهر کوچک و یک بازار دارای 50 دکان بوده و نفوس آن حدود 2 هزار نفر است؛ اما تعداد آنها در موسم سرما ده چند افزایش می یابد، زیرا مردم از کوه های اطراف به اینجا می آیند. جلال آباد مسکن یک رئیس خانوادۀ بارکزی است که عواید حدود 7 لک روپیه در سال دارد. دریای کابل به فاصلۀ یکچهارم میل از شمال شهر گذشته، حدود 150 یارد عرض داشته و قابل عبور نیست.

 

کوههای برفی

 

کوههای برفی در شمال و جنوب جلال آباد وجود دارد که موازی همدیگر اند. سلسلۀ جنوبی بنام سفید کوه یاد شده و غالبا بنام راجگل نیز شناخته میشود. اندازۀ آن بطرف شرق کم شده و قبل از رسیدن به دکه برف های خود را از دست میدهد. در نقاط بلند آن برف همیشه وجود داشته و ارتفاع آن حدود 15 هزار فت دراین عرض البلد میباشد. درشمال جلال آّباد کوه های مشهور نورگیل وجود دارد که قبلا ذکر شد و حدود 30 میل دور است؛ بطرف شمالغرب آن قله های مرتفع هندوکش دیده میشود.

 

بالا باغ

 

ما دریای کابل را ترک کرده، یک وادی را عبور نموده، به بالاباغ رسیده و حالا میتوانیم باغ های غنی را تشخیص دهیم که در زیر کوه های برفی قرار داشته و انارهای مشهور بیدانه را تولید میکند که به هند صادر میشود. ما در یک تاکستان توقف کردیم. تاکهای این منطقه قطع یا شاخه بری نشده و اجازه داده میشود که به بلندترین درخت ها بالا شده و در بالاباغ در درخت های سروی بالا میشود که حدود 80 فت ارتفاع دارد. انگورهای که اینطور تولید میشوند نسبت به آنهائی که در چوکات ها میرویند، مرغوب نیستند. در بالا باغ باران باریده و محلۀ ما نسبت به اینکه گوارا باشد، بیشتر رومانتیک بود؛ به همین علت مجبور شدیم به هنگام غروب و جستجوی پناگاه به یک مسجد پناه ببریم.

 

برخورد مردم

 

قرار معلوم مردم کاملا مشغول مراسم مذهبی و مسایل دنیوی خویش بودند تا اینکه به فکر ما باشند و تا کنون کمترین برخورد نادرست از هیچ کسی دراین مملکت ندیده ایم: با وجودیکه هر طرف قدم میزدیم. قرار معلوم آنها کمترین تعصبی به مقابل یک عیسوی نداشته و من هرگز از لب های ایشان نام سگ یا کافر را نشنیدم که بطور غالب در آثار تعداد زیاد سیاحان دیده میشود. "هرمملکت رسوم خویش را دارد"، یک ضرب المثل دربین ایشان است؛ قرارمعلوم مسلمان های افغان نسبت به هندوهای شهروند خود احترام بیشتری به عیسویان دارند. آنها ما را "مردم صاحب کتاب" مینامند، درحالیکه هندوان را جاهل و بی پیغمبر میدانند.

 

گندمک، مناطق سرد

 

ما به گندمک رسیدیم که مرز بین مناطق گرم و سرد است. گفته میشود که در یکجانب جویبار برف و در جانب دیگر آن باران میبارد. زندگی سبزیجات شکل جدیدی دارد؛ گندم که در جلال آباد درو شده بود، فقط حدود 3 انچ در گندمک بود. درحالیکه فاصله بیش از 25 میل نمی باشد. ما دربین شبدر گلهای سفید مروارید را کشف کردیم؛ کوهها که بیش از ده میل فاصله نداشتند پوشیده با جنگل های کاج بوده و حدود یک هزار فت پائین تر از محدودۀ برف قرار داشتند؛ ما در هوای آزاد به لباس اضافی نیاز داشتیم. مسافران نظر به تغیر ارتفاع مواجه به انواع مشکلاتی میشوند که تابع مزاج یا حالت افراد است. امشب یک گربه لقمۀ من را ربود، درحالیکه میخواستم آنرا فرو ببرم؛ من هنوز هم احساس گرسنگی با نان و آب دارم درحالیکه فکر می کردم دریک طویلۀ کثیف نان می خورم: با آنهم با دریافت چنین مکانی خود را خوشبخت احساس می کردیم. میخواهم از نان (خشک) این منطقه ستایش کنم که آنها خمیر و پختن را مطابق ذایقه می کنند.

 

باغ نیمله: میدان جنگ

 

ما به فاصلۀ حدود 3 میل از گندمک از باغ نیمله عبور کردیم و آن بخاطر میدان جنگی مشهور است که درآن شاه شجاع الملک تاج خود را درسال 1809 از دست داد. باغ در یک وادی کاملا مزروع و محاط به کوههای خالی واقع است. این یک محل زیبا است؛ درخت ها تماما به یک ارتفاع قطع یا شاخه بری شده، سایۀ زیر آنها دربرگیرندۀ انواع گل ها بوده و دربین آنها گل نرگس به وفرت روئیده است. این محل باوجودیکه تزئینات هنری دارد بطور نادرستی برای جنگ انتخاب شده و بخت جنگ بطور عجیبی هوسبازانه یا نامعین بوده است. شجاع تاج خود را باخته و وزیر او از یک ارتشی شکست می خورد که ده مرتبه نسبت به ارتش او ضعیف بوده است. او هرگز به فکر چنین نتیجۀ نبوده است، زیرا او تمام جواهرات و ثروت خود را همرای خود آورده و فقط با نجات زندگی خود خوش بوده است. فتح خان وزیر محمود که این پیروزی را برای آقای خود میسر میسازد، او را دربالای یک از فیل های دولتی می نشاند که برای شاه آماده شده و به این ترتیب ادعای پیروزی میکند. شجاع به منطقۀ خیبر فرار کرده و از آن زمان ببعد در تمام تلاش هایش برای تسخیر دوبارۀ سلطنت ناکام بوده است.

 

شیوۀ نگهداری اسپ ها درکابل

 

هیچ چیزی یک بیگانه دراین مملکت را بیش از شیوۀ نگهداری اسپ هایشان آزار نمی دهد که نسبت به هند بسیار فرق دارد. اینها هرگز زین را درجریان روز از پشت اسپ دور نمی کنند، چون فکرمیکنند آرامش خوبی برای اسپ درشب میدهد. اینها هرگز یک اسپ را برای قدم زدن به پائین و بالا نمی برند، بلکه یا سوار می شوند یا می گذارند در یک دایره بگردد تا سرد شود. آنها دراین موسم برایش هیچ دانه (غله) نداده، او را با جو سبزی تغذیه می کنند که هنوز سر نکشیده است. آنها 8 یا 10 اسپ را در دو ریسمان بسته می کنند که در یک خط موازی با یکدیگر قرار دارند. اینها همیشه یک گره در دم اسپ زده و قسمت عقبی اسپ را تمام وقت با یک الیاف پاک و حاشیۀ ابریشمی میپوشانند که بواسطۀ پاردم نگه داشته میشود. اینها زین های ازبیکی استفاده میکنند که مشابه خود مان بوده، آنها را موافق یافته و همیشه استفاده کرده ام. سواران تازیانه را به بند دست خود بسته میکنند. افغانها مراقبت جدی از اسپ های خود میکنند، اما آنها را با مساله جات پرورش نمیدهند، طوریکه در هند انجام داده و همیشه در شرایط عالی نگه میدارند.

 

جگدلک

 

ما از سرخرود گذشته و مارش خود را تا جگدلک ادامه دادیم، از طریق یک پل با تعداد زیاد جویبارهای کوچک گذشتیم که برف ذوب شدۀ سفیدکوه را به این جویبار ها می ریزاند. آبهای تمام آنها سرخرنگ است: به همین علت نام آن سرخرود است. منطقۀ لخت و رقت بار است. جگدلک یک محل رنجور با چند غار برای یک روستا است. دراینجا ضرب المثلی وجود دارد که توصیف حالت فلاکت باری آنست: "وقتی چوب جگدلک شروع به سوختن می کند، شما طلا ذوب می کنید": چون دراین کوههای غم افزا هیچ چوبی وجود ندارد. ما در زیر یک بیشۀ درختان توقف کردیم که بحیث محل کور نمودن زمان شاه یکی از شاهان کابل مشهور است.

 

پسته خانه های امپراتورها

 

ما در مسیر خویش میتوانستیم جاده ها و پسته خانه های را تشخیص دهیم که درهر 5 یا 6 میل توسط امپراتورهای مغول ساخته شده بوده تا ارتباط بین دهلی و کابل را زنده نگه دارند. آنها را حتی میتوان به امتداد کوهها تا بلخ ردیابی کرد؛ چون همایون و اورنگزیب هردو در ایام جوانی خویش حاکمان آن مملکت ها بودند. چه اندیشۀ را میتوان از عظمت امپراتوری مغول الهام گرفت! ما دراینجا یک سیستم ارتباطات بین دورترین ولایات را بصورت دقیق مانند ایستگاههای قیصرها داریم.

 

غلجی های آواره

 

ما در مسیر خود به کابل هزاران گوسفندی را دیدیم که مربوط غلجی های کوچی یا یک قبیلۀ افغان بوده و حالا با دورشدن برف از زمین ها رمه های خود را به طرف هندوکش رانده و تابستان را می گذرانند. هیچ جای دیگری نمیتواند چراگاه خوبتر ازآن باشد.

 

منظرۀ چراگاهها

 

آدم های کلان گوسفند ها را دنبال کرده و طوریکه آنها در حاشیۀ کوهها مصروف چریدن بودند، بچه ها و دخترها به فاصلۀ حدود یک یا دو میل در عقب آنها قرار داشته و سرپرستی بره های جوان را به عهده داشتند. یک بز یا گوسفند پیر پیش آهنگ آنها بوده و آدم های جوان آنها را با تعویض علف کمک میکردند. یکتعداد اطفال آنقدر کوچک بودند که به مشکل میتوانستند راه بروند، اما خوشی ورزش باعث تشویق آنها میشد. ما در حاشیۀ جاده تعداد زیاد قرارگاه ها را عبور کردیم، جائیکه آنها حرکت یا باربندی می کردند. افغان ها دارای خیمه های پست سیاه یا نصواری اند. زنها تمام کارها را برای شوهران تنبل خود انجام داده، شترها را بار کرده و میراندند: آنها در واقعیت بانوان تیره رنگی بوده، با تمام زندگی دهاتی و بی تجملی خویش زیبائی چندانی ندارند. آنها کاملا پوشیده و دارای کفش های با میخ های بزرگ آهنی در کف هایشان بودند. اطفال بصورت غیرمعمول صحتمند و چاق بوده و گفته میشود که این مردم آواره تا زمانیکه به سن 20 سالگی نرسند، ازدواج نمی کنند.

 

اسپهان و داستان فتح خان

 

پس از عبور از سرخرود ما به اسپهان رسیدیم، یک روستای که نشاندهندۀ شکست دیگر شجاع است، اما پیش از آنکه تخت را بدست بیاورد. داستانی در بارۀ وزیر فتح خان گفته میشود، کسیکه از تعویض دراین میدان جنگ توسط اشراف زادگان درانی ترسیده و به مقام وزارت رسیده بود. این فرد که نامش میرعالم بوده، دریک مورد قبلی فتح خان را دشنام داده و حتی یکی از دندان های پیش روی او را شکستانده بوده است. این زخم با وجود تمام هویدائی آن عفو می گردد، چون او پس از آن پس با یک خواهر وزیر ازدواج می کند؛ اما اتحاد فقط بخاطری صورت گرفته که فتح خان بتواند مقصد خویش را به آسانی اجرا کند. او شب قبل از جنگ شوهرخواهر خود را اسیر گرفته و به قتل میرساند. یکتعداد سنگ های که دراینجا بنام "توده" یاد میشود، نشان دهندۀ صحنۀ قتل است. خواهر وزیر خود را بالای پاهای برادر خود انداخته و می پرسد که چرا شوهر او را به قتل رسانده است؟ او میگوید، "چه!"، "تو احترام زیادی به شوهر خود نسبت به عزت برادر خود داری. به دندان شکستۀ من ببین و بدان که دشنام او حالا تلافی گردید. اگر تو با مرگ یک شوهر غمگین هستی، من تو را به یک رانندۀ قاطر عروسی می کنم". این حادثه به تنهائی ترسیم بدی از احساس و شیوۀ خشن افغان ها نیست. گفتار دیگری در بین آنها ترس بیشتری ایجاد می کند، بخصوص وقتی یک سازش ظاهری بواسطه ازدواج متقابل صورت می گیرد.

 

کوتل لته بند

 

ما درنیمه شب 30 به کوتل لته بند رسیدیم که از بالای آن بار اول شهر کابل، به فاصله 25 میل، قابل دید و نمودار شد. کوتل حدود 6 میل طول داشته و جاده در بالای سنگ های مدور سست ادامه مییابد. ما در محلی بنام "کبک چشمه" توقف کرده و دریک شب سرد و بدون پناگاه خواب کردیم. شاهین شخص رهنمای ما به علت سردی از بین رفته و باعث غمگینی بزرگ او گردید. لته به معنی تکه یا پارچه بوده و این کوتل بخاطری به این نام یاد شده که از یکتعداد مسافران فقط تکه های لباس شان در بته های این کوتل باقی مانده است. درموسم زمستان برف این مسیر را مسدود میسازد.

 

رسیدن به کابل

 

ما با ستارۀ صبح بیدار شده و سفر خود را شروع کردیم، اما تا ظهر نتوانستیم به کابل برسیم. تقرب به این شهر مشهور چیزی نیست بجز از اینکه خود را در زیر سایۀ بازار مقبول آن یافته و فکر کردم که در پایتخت یک امپراتوری قرار دارم. ما در مسیر خود از روستای بتخاک گذشتیم، جائیکه گفته میشود، محمود غزنی به هنگام بازگشت از هند مجسمۀ هندی پربهای که از سومنات مشهور آورده بود، زیر خاک می کند. ما در کابل بطور مستقیم به خانۀ نواب جبارخان برادر حاکم پیش رفتیم که ما را قلبا پذیرائی کرده و غرض نان شب به بازار فرستاد که من لذت بردم. همراه بیچارۀ من که صحتش پس از عبور اندوس خراب شده بود، حالا قوت او کاملا به تحلیل رفته بود. تردیدی در مورد تفتیش بار ما در گمرک بوجود آمد، اما من محتاطانه قضاوت کرده و فقر خویش را به نمایش گذاشتم تا اجازه ندهم برنامه های به مقابل ثروت فرضی ما تشکیل بدهند. ما با وجودیکه آماده تفتیش نبودیم؛ کتابها و زاویه سنج من با یکتعداد بوتلها و لوازم دکتور در معرض تفتیش شهروندان گذاشته شده بود. به آنها ضرری نرساندند، اما پس از نمایش چنین وسایل پیچیده و غامض بدون شک ما را بحیث ساحران معرفی کردند.

 

محمد شریف رهنمای شما

 

رهنمای با ارزش ما پس ازتسلیمی امن ما به نواب اجازه گرفت تا ما را ترک کرده و از شهر بومی خود لذت ببرد که آنرا برای 8 سال ندیده بود. محمد شریف کسی است که میتوان او را یک دوست خوب نامید. او با وجودیکه یک مرد جوان است، یک تاجر بوده و از شکار با شاهین لذت میبرد. او فربه و متورم بوده و ممکن بود هر صبح او را با شاهین ها و اشاره گر در پاشنه هایش دید. او لذایذ خود را مخفی نگه میداشت. من بهنگام ورود به کابل هرگز پسری را بیش از او خوشحال ندیدم؛ او نمی توانست چیز دیگری در توصیف آن بگوید، مگر اینکه بهشت است. او یکی از بهترین مسافر همراه بوده و نشانۀ یک پارسی را به گرمی و احساس خوب یک افغان افزوده بود. یک حادثه به هنگام ورود ما به کابل اتفاق افتاد که باعث خوشحالی مردان دیگر نسبت به او گردید. یک گدا او را شناخته، در نیم میلی دروازۀ شهر شروع به درخواست خیرات از او کرده و او را با نام به خانۀ خودش خوشامد میگفت. محمد شریف با اشارۀ سر به خدمۀ خود گفت، "برای این فقیر یک مقدار پول بده"؛ درک این مسئلۀ مشکل بود که تاجر یا گدا بیشتر خوشحال بود. رهنمای ما بعدا بدرود گفت، با توصیۀ اینکه ما به هیچ کسی بجز از خدمه های داوطلب خدمت خود اعتماد نکنیم، چون او اعتبار زیادی بالای شهروندان وطن خود نداشت. او وعده داد که ما باید یک شام با او باشیم و من از او بخاطر توصیه و توجه اش تشکر کردم.







به دیگران بفرستید



دیدگاه ها در بارۀ این نوشته
نام

دیدگاه

جای حرف دارید.

شمارۀ رَمز را وارد کنید. اگر زمان اعتبارش تمام شد، لطفا صفحه را تازه (Refresh) کنید و شمارۀ نو را وارد کنید.
   



دکـتـور لـعـل زاد