پست مدرن و فراروايت
١عقرب (آبان) ١٣٩٢
هنگامى كه نظريه پردازان و بانيان مدرنيته در حوزه اى فلسفه، جامعه شناسى، فلسفه علم، فلسفه تاريخ و ...... مبانى نظرى و بنيان هاى متافيزيك مدرنيته را شكل ميدادند، هرگز فكر نميكردند كه با فاصله نه چندان دور زمانى مبادى تصديقى و مفروضات پيشينى آن به وسيله جنبش فكرى و فرهنگى جديد مورد نقادى جدى و تعرض تيوريك قرار بگيرد و با كالبد شكافى و شالوده شكنى منظومه معرفتى و جداسازى اجزاء و عناصر مختلف گفتمانى آن، رابطه اى ارگانيك و نسبت فلسفى اش به هم بخورد و با طرح مسايلى چون "تلقى علم به عنوان جزيى از فرهنگ" نفى مفاهيم كليدى" وابسته گى علوم اجتماعى و انسان شناسى به متن" مركز زدايى از علم" نفى پارادايم علمى واحد و قواعد عام" پايان يوتوپياى مدرنيته" نفى امكان استقلال فرد و فردگرايى قرن هفدهمى" نفى فهم پذيرى كل جهان اجتماعى" نفى عقلانيت رفتارها" نفى سوژه معنايى" و نفى فراروايت ها" زمينه و امكان تداوم سامانه دانايى مدرنيته، مولفه ها و سازه هاى درونى آنرا تا اين اندازه با چالش مواجه سازد.
من در اين نوشته كوتاه از آدرس نظرى پست مدرن به نقد و بررسى گفتمان مدرنيته به ويژه به تحليل و واكاوى "فراروايت" به عنوان يكى از مولفه هاى فربه آن مى پردازم و در چارچوب نظريه اى شالوده شكنى و آزاد سازى دريدا و تبار شناسى فوكو و تبيين هاى ليوتار مسله را پى ميگيرم تا توضيح دهم كه مكانيسم تيوريك اسطوره زدايى و نفى اتوريته مدرنيته چگونه پديد ميآيد و نقطه آسيب پذيرى نظام معرفتى و كاخ متافيزيك آن كجاست.
متفكران و انديشمندان عصر روشنگرى اعم از كانت، هگل، ماركس، روسو، دوركيم، اگوست كنت، نيچه، و ...... با به راه انداختن فرآيند مباحث عقلى - تجربى جديد و هدف گيرى پارادايم ارسطويى و بنيان هاى كلامى مسيحيت و كنار زدن اپيستمه دوران سنت١ سعى نمودند تا مبانى مدرنيته و فونداسيون هاى متافيزيك آن تكوين بيابد و راه را به عقل و تجربه به حيث تنها منبع معرفت كه بشر را به چشم اندازهاى ايده آل و استراتژيك در زمينه شناخت عالم و آدم و طراحى سامانه مديريت عقلانى جهت دستيابى به الگوى توسعه و پيشرفت و دانش جهان شمول، عقلانيت واحد و حقيقت رهنمون ميكند، باز نمايد. از همين رو پارادايم مدرنيته در حوزه علوم اجتماعى و انسانى با ويژگى "طرح خطى"و قانون واحد" ( بر اساس اپيستمه غير دينى و تفسير مادى جهان ) و معناى متعينى از جامعه و تاريخ آغاز ميشود و در تاريخ نگارى هگلى و ماركسى و حتى هابرماس و فلسفه تاريخ آنها تبلور و تجسم ميآبد و به عبارت ديگر تكيه و اطمينان پوزيتويستى به يافته هاى عقلى -تجربى ( عقل معطوف به تجربه ) متفكران مدرن را به سمت و سوى پى افگندن فراروايت ها و يا روايت هاى بزرگ و رهايى بخش مى كشاند و بدين باور ميشوند كه تاريخ سيرى تك خطى دارد و مسير مشخص و معين و حركت رود خانه وار آن رخداد هارا به هم گره ميزند و بر تداوم و استمرار تاريخ نوعى عقلانيت سايه افگنده است.
فيلسوفان مدرنيته در گفتمان فلسفه تاريخ كليت و قاعده عمومى به تاريخ قايل شدند و معتقد بودند كه تاريخ سيرى تكاملى دارد كه مبتنى بر الگوى ايده آل از انسان هست و رويدادها و وقايع ناشى از فعل و انفعالات انسانى مرحله اى را ايجاد ميكند كه مهمترين فاكتور و مولفه آن "پيشرفت" و "آزادى" است و هر فاز انسانى در تاريخ برآيند و حاصل علت مرحله قبلى ميباشد.
در حاليكه در گفتمان پسا مدرنيته و نحله هاى فكرى و معرفتى آن نميتوان از تاريخ به سان مدرنيته سخن گفت. زيرا حوادث، وقايع و رويداد هاى ناهمگون و متكثر كه سازنده اى تاريخ عمومى اند، جاى آنرا اشغال كرده است. در تاريخ نگارى و فلسفه تاريخ مدرنيته وحدت تاريخى حاكم است كه تمامى پديده ها و جريان هاى تاريخى را حلقه هاى زنجيره اى وحدت تاريخ ميداند نه انقطاع تاريخ، اما در فلسفه تاريخ پسا مدرنيته بر تاريخ هيچ نوع منطق و عقلى هژمونى و سيطره ندارد! بلكه تاريخ تابع گرايشها و جريان هاى "تو در تو" و مقطعى است كه با طرح خطى و قانون واحد فلسفه تاريخ مدرنيته تفاوت آشكار و حتى تضاد دارد. از اينروست كه در پست مدرنيسم كليت تاريخ و قاعده اى عمومى نفى ميشود و گزاره هاى فلسفه "وحدت تاريخ" از عرصه معرفت شناختى و سامانه دانايى جديد خارج ميگردد.
موضع ايده آل و آرمانگرايانه مدرنيته و رويكرد دترمينيستى آن به تاريخ و عرصه تحولات اجتماعى -سياسى- فرهنگى و ..... زمينه اى قد برافراشتن آلترناتيف هستى شناسانه و امكان سنجش گيرى الگوهاى تبيين گر ديگر را منتفى و ساحت مانور هرمينوتيك جديد را براى فهم تاريخ و قداست زدايى از مفروضات پيشينى آن محدود ميكند و متقابلا بستر شكل گيرى يكى از شاخص ترين فراروايت گفتمان مدرنيته را ( توسعه را ) رقم ميزند. توسعه در علوم اجتماعى همانند تاريخ در "فلسفه تاريخ" و اومانيسم در منظومه انسان شناسى غرب از فراروايت هاى مدرنيته محسوب ميشود كه بر پايه منطق دو انگارانه خود و ديگرى شكل گرفته است.
در عصر مدرن و شروع فاز روشنگرى و با كنار زده شدن پارادايم ارسطويى، نگرش جديدى در انسان پديد مى آيد كه بر نقش آدمى به عنوان فاعل شناسنده تاكيد ميورزد و به قول پديدار گرايان هسته هاى تيوريك گفتمان علوم انسانى از طريق سوژه استعلايى در اين دوران به وجود ميآيد و در اين گفتمان و گزاره هاى آن انسان به حيث عامل و منبع توليد كننده معنا و سوژه شناسنده و معرفى ميشود و خرد خود بنياد مدرن با اعلام مرگ گزاره هاى وحيانى و عرفانى و زيرساخت هاى متافيزيك گفتمان پيشا روشنگرى و پى افگندن بنيان هاى كاخ بلند معرفتى مدرنيته، به عنوان چراغى فرا راه مدرنيست ها قرار ميگيرد و همراه با تحولات علمى و تكنولوژيك، پيشرفت هاى اقتصادى و اجتماعى و تغيير ماهيت اپيستمولوژيك ( عبور از فاز آنتولوژيك و وجود شناسى جوهرگرايى ارسطويى و پاگذاشتن به ساحت شناخت شناسى وجود ) و ....... مشروعيت و مقبوليت كم سابقه اى پيدا ميكند و از اعتماد قابل ملاحظه اى برخوردار ميشود، تا جاييكه برخى ها گمان ميبرند كه عقل ابزارى موفق به گشودن درهاى بسته هستى و فاش كردن رمزها و رازهاى جهان خواهد شد و همه گره هاى كور طبيعت به دست تواناى او يكى پى ديگرى باز خواهد شد. به عبارت ديگر انسان مدرن فيزيك را رام و متافيزيك را كشف خواهد كرد و در چارچوب احكام، قواعد و گزاره هاى اپيستمولوژيك خود در باره اى عالم و آدم به داورى خواهد نشست.
از اينروست كه پارادايم توسعه در قرن بيستم با چهار مقوله پايه يى ( "ظهور انسان با هويت جديد" منطق دو انگارانه اى خود و ديگرى" تقرير فراروايت ها" ترقى و رهايى و روايت تك خطى از تاريخ" ) شكل ميگيرد و آرام آرام مرزهاى سنتى و خطوط قرمز كهن را در مى نوردد و وارد وادى جديدى ميشود كه به تحير و تعجب عقول آدمى دامن ميزند و اميد هارا براى چشم انداز الگوى زندگى موفق و پايدار، فارغ از هژمونى گفتمان سنجش ناپذير پيشامدرن بر مى انگيزد.
همانگونه كه در گفتمان مدرنيته فراروايت ها محصول رويكرد معرفت شناختى و هستى شناسانه و آنتروپولوژيك ميباشد و بر اساس دال و مدلول هاى فلسفى واپيستمولوژيك بنا شده، ظهور و پديد آمدن جنبش فكرى جديدى تحت عنوان پست مدرنيسم در چند دهه اخير و هدف گيرى فونداسيون هاى مدرنيته و به چالش كشيدن زيرساخت هاى تيوريك و به لرزه درآوردن "فراروايت هاى" آن حاصل خاستگاه نظرى و سامانه دانايى ويژه اى است كه در طيف وسيعى از شاخه هاى علوم و نحله هاى انديشه يى متفاوت تبلور دارد. من در اينجا بحث توسعه را در گفتمان مدرنيته در چارچوب منطق شالوده شكنى دريدا و تبار شناسى فوكو و الگوى نظرى ليوتار مورد بررسى قرارداده و از پايگاى "شناخت شناسى" پست مدرن به نقد و داورى آن مى پردازم.
١- "مدرنيته دگر خارجى خودرا در "غير" تعريف ميكند و براساس نظريات توسعه به عنوان حوزه اى از مدرنيته بر پايه نفى ديگرى استوار است"
٢- "بر اساس رويكرد شالوده شكنى تيورى هاى توسعه متنى دو انگارانه و كلام محور هستند كه معنا را در جهان سوم غايب ميدانند"
٣- "در غياب معنا، از منظر تبار شناسى فوكو غرب رژيم هاى حقيقت خويش را در حوزه اى جهان سوم شكل داده و از اين زاويه هژمونى خودرا بر گفتمان هاى فراموش شده تحميل كرده است"
٤- "بر پايه تيورى ماهيت رابطه قدرت و دانش فوكو نظريه هاى مربوط به توسعه به شدت سياسى شده اند و ساختارهاى نهادينه و فرهنگ هژمونيك غرب احكام قواعد و گزاره هاى آنرا مفصل بندى كرده است"
٥- "نظريه هاى توسعه همواره از علوم انسانى غربى بهره برده اند و به قول فوكو علوم انسانى همه توليد كننده قدرت بوده اند"
همانگونه كه مى بينيم توسعه يكى از فراروايت هاى كلان مدرنيته محسوب ميشود كه در طول قرن بيستم به پخش و ترويج فرهنگ خود پرداخته و بى آن كه مفروضات پيشينى و مبادى متافيزيك اش مورد نقد نظرى و تيوريك قرار بگيرد، بدون اضطراب و دغدغه به حيات اش ادامه داده است. تنها وقتى به چالش جدى مواجه ميشود كه نحله هاى مختلف پست مدرن در عرصه ادبيات، هنر، فلسفه، نقاشى و ....... ظهور كردند و با بازخوانى اپيستمه مدرنيته و مولفه ها و مقومات توسعه و كالبد شكافى آن راه را به گفتمان هاى غير غربى گشودند.
در نظام فكرى و منظومه معرفتى پسا مدرنيته، معرفت و شناخت خارج از چارچوب هاى گفتمانى وجود ندارد و معرفت خود معلول و برآيند گفتمان است و فضاهاى فكرى همه به وسيله گفتمان ها تصرف و اشغال شده است. منطق گفتمانى نگاه از بيرون را آنگونه كه در سنت كانتى وجود دارد منتفى كرده است. زيرا به قول پست مدرن ها در عرصه اى معرفت چيزى جز بازى هاى زبانى، پراگندگى، تفاوت، افقيت انديشه و تقليد حقيقت نداريم و مبنا و منابع معرفت آنطور كه راويان مدرنيته ميگويند، افسانه اى بيش نيست و نميتوان آنرا در بستر تاريخ سارى و جارى ديد. لذا تاريخ نه همچون رودخانه و يا مسير خطى بلكه مجموعه اى از "جزاير گفتمانى" ميباشد. از اينرو نقد مبانى فكرى ايديولوژى مدرنيته از همين نقطه عزيمت فلسفى و پايگاى معرفتى منشاء ميگيرد.
از نظر دريدا مدرنيته همانند طبيعت يك متن است. اين متن داراى مقومات و مولفه هاى ميباشد كه همه باهم در يك نظام معرفتى هماهنگ و همسو و در يك ساختار كلى در كنار يكديگر قرار گرفته اند. وى بدين باور است كه براى فروريزى تمايزهاى متون مدرنيته و سست نمودن منطق كلام محور و دوگانه آن باييستى نظريه هاى آنرا چنان از نزديك و با دقت و از سر تأمل دوباره خوانى كنيم كه ساختارهاى آن درهم بشكند و بنيان هاى نظرى اش منتفى شود تا يكتا انگارى مدرنيسم جايش را به تنوع و تكثر بدهد و مركزيت گرايى تاريخى و انحصار معرفتى غرب از عرصه روابط انسانى و فرآيند نظام سازى اجتماعى كنار برود.
وى براى اين كه متافيزيك غرب را از سكوى "چون و چرا ناپذير اش" پايين بكشد و آنرا از مقام داورى سلب كند، خود محورى غربى را به عنوان هسته تيوريك اپيستمه آن آماج حملات سيستماتيك نظرى قرار داد و با اين گزاره هايدگرى كه "چيزى خارج از متن وجود ندارد و انسان محصور در زبان خويش است" فرآيند شالوده شكنى و آزاد سازى اش را آغاز كرد. برخلاف هگل كه خودآگاهى انسانى را به "معنى حضور خويش ميدانست" وى حضور نشانه را در شناخت انسان از خويش صادق دانست و بر تمايز، پراگندگى و گسست به سان نشانه زبانى تاكيد ميورزيد. او با رويكرد آزاد سازى خويش نظريه متافيزيكى معطوف به حاضر ديدن معنا در متن را انكار كرد تا تقابل هاى دوگانه ارزشى متافيزيك غرب از هم بپاشد. از همين رو وى سعى مى ورزد تا از طريق رد "وحدت" و انكار "معنا" ميان دال و مدلول كشف و درك معنارا "تا هميشه به تعويق بيندازد"
رهيافت شالوده شكنى و گزاره انكار معنا از سوى او عملا به بى معنايى تقابل هاى دوگانه متافيزيك غرب مى انجامد، زيرا از ويژه گى تقابل هاى دوگانه غرب حاضر بودن معنا دريكى و غايب بودنش در ديگريست و به عبارت ديگر حضور معنا در يكى اصيل و در ديگرى تبعى ميباشد. افول سوژه معنايى و انكار وحدت و مركزيت و شكسته شدن سازوكارهاى آن آدمى را به بازى تمايز دچار ميكند كه به تعبير دريدا "همچون شطرنجى است بى انتها كه در آن هيچگاه به حضور يا معناى حاضر نمى رسيم" دريدا ميگويد در متافيزيك مدرنيته نقطه اى كانونى و مركزى وجود دارد و كليت ساختارها بر پايه مركز شكل گرفته و از تحرك و سيلان آزادانه عناصر درون ساختار جلوگيرى نموده است. به اعتقاد وى ما در سرتاسر تاريخ متافيزيك غرب شاهد اين ماجرا هستيم و مى بينيم كه همواره اين مركزها جابجا و از نو نام گذارى ميشوند. او مى افزايد كه ساختارهاى نهادى و فرهنگ هژمونيك غرب همواره به توليد معنا پرداخته اند و به آنها رسميت داده اند. بنابراين نقطه عزيمت تهاجم و يورش نظرى او بر ساختار گرايان همينجاست و به آنها ميگويد كه به رغم ادعاى شما هيچگونه مركز رسمى و كانون محورى وجود ندارد و جهان خارج از گفتمان بى معنى است.
يكى ديگر از كسانى كه آثار وى در تخريب مبانى مدرنيته نقش اساسى داشته است ميشل فوكو ميباشد. فوكو گرچه تحت تاثير سنت فكرى ساختارگرايان به ويژه سوسور و اشتراوس كه براى زبان كاركرد كليدى قايل بودند، به تبيين آراء و نظرياتش در حوزه فلسفه، تاريخ، جامعه شناسى و غيره ميپردازد، اما بحث هاى او بل اخص با تيورى تبار شناسى وارد عرصه نظرى پسا ساختار گرايى ميشود كه بنيان هاى متافيزيك مدرنيته را بصورت غير مستقيم آماج هدف قرار ميدهد. وى اصطلاح تبار شناسى را از نيچه وام ميگيرد و براى تفكيك و تمايز ميان متدلوژى خود با پديدار شناسى و هرمينوتيك و ساختارگرايى، عملا آنرا وارد دستگاه معرفتى خويش ميسازد.
همانطور كه ميدانيم در گفتمان مدرنيته تاريخ گفتمان هاى غير غربى انكار شده است و همه اين گفتمان ها فاقد تاريخ و هويت تاريخى عنوان شده اند. فوكو در تبارشناسى تلاش ميكند تا پديده ها و امورى كه در پارادايم مدرنيته و در گزارش راوى آن ( خرد مدرن ) از تاريخ محروم شده اند، با اعمال و بكارگيرى رهيافت بازخوانى تاريخ جهت بازنمايى حلقه هاى كتمان شده زنجيره اى تاريخ و تبيين اين موضوع كه دانش وابسته به زمان و مكان است، تاريخيت آنهارا بازتوليد كند و گفتمان هاى غير غربى را از حالت انتزاعى و خلاء وجودى خارج كرده و در جغرافياى عينى و تجربى و حسى تاريخ قرار دهد. به تعبير ديگر فوكو براى تبيين تاريخيت پديده ها و امور فراموش شده دست به مهندسى معكوس ميزند تا نه همچون يك مورخ كه پروژه تحقيقاتى اش را از گذشته شروع ميكند و به زمان حال ميرسد بلكه به عنوان يك تبارشناس فرآيند تحليل و واكاوى و جراحى تيوريك اش را از حال مى آغازد و بسوى گذشته گام برميدارد. تا به خوبى علل و عوامل و ريشه هاى آنرا بازنمايد. وى در تبارشناسى جهد نظرى ميورزد تا رمز و راز قرار گرفتن انسانها را در درون شبكه از روابط قدرت و دانش به ما بازگويد و تبيين كند كه چرا دانش قادر به گسست و بريدن از زمينه ها و بستر هاى تجربى اش نيست! او بدين باور است كه درهم آميزى دانش با روابط قدرت از تبديل شدن دانش به تفكر ناب و منقطع از ريشه ها و وابسته گى هاى عينى و تجربى اش جلوگيرى ميكند.
در رويكرد تبارشناسى و تحليل گفتمانى فوكو "حقيقت واحد" و وحدت تاريخى" وجود ندارد بلكه گسست، انقطاع، پراگندگى، تمايز و ..... بر تاريخ حاكم است و هر دوره اى تاريخى براساس سامانه دانايى آن دوره چه در زمينه فلسفى - معرفتى و چه در عرصه سياسى و اجتماعى قابل تفسير و توجيه ميباشد و راهى براى تعميم و كلى سازى اپيستمه آن و سازوكارهاى پسينى اش وجود ندارد. اينست كه مدرنيته و فراروايت هاى آن در تبارشناسى فوكو مورد حملات نظامند قرار ميگيرد، ساختار، قواعد و گزاره هاى متصلب و موقيعت اتوريته اش در خم و پيچ نقد هاى احاله شده به شدت متزلزل و مرتعش ميشود و از جايگاه و مقام پيشينى اش بزير كشيده ميشود. زيرا در سامانه دانايى مدرنيته نخ هاى وجود دارد كه عناصر و مولفه هاى مختلف و گوناگون را به هم گره ميزند و آنهارا در مسيرى خطى و واحد و در چارچوب فلسفه وجودى خاص قرار ميدهد. كارويژه تبارشناسى به ويژه پروژه فوكو در تبار شناسى دقيقا باز كردن نخ هاى مدرنيته و بيرون آوردن سازه هاى اش از سامانه دانايى آن ميباشد. بنابراين هم بنيان هاى نظرى و متافيزيك مدرنيته و هم سازوكارهاى فراروايت هاى آن در سراشيب ترديد و احيانا فروپاشى قرار ميگيرند.!
ليوتار به عنوان يك متفكر پست مدرن نقش قاطع و غير قابل اغماض در تيوريزه كردن فرآيند شالوده شكنى زيرساخت هاى نظرى مدرنيته و بى اعتبار ساختن فراروايت هاى آن دارد. وى بدين باور است كه علوم، چه علوم تجربى و علوم اجتماعى - انسانى در پارادايم مدرن از ويژه گى و خصوصيات جهانشمول برخوردار بوده اند و علوم جديد داراى نوعى مركزيت و اصالت بوده و همواره و با حفظ وحدت ارگانيك در مسيرى خطى و مشخص براى رهايى انسان از قيد و بند هاى طبيعت و رساندن او به قله آمال و آرزوهاى انباشت شده اش، در حركت بوده است. مركزيت و وحدت آرمانى و به هم پيوستگى فلسفى درون عناصر از گسست و پراگندگى و تشتت علوم جلوگيرى ميكرد. در اين ميان فراروايت ها نقش مثبتى در كليت علوم و تثبيت جايگاه آن بازى مينمود و كليت خود سهم بزرگى در تامين مشروعيت و ترويج اعتبار آن داشت. راوى و حكايت گر علوم جديد "خرد مدرن" ميباشد. ليوتار از خاستگاه نظرى پست مدرن به راوى مدرنيته ( خرد مدرن ) حمله ميكند. با ذكر اين نكته كه خرد مدرن روايت گر خوبى نبوده است، پايان عمر اورا اعلام مينمايد. وى با نگاه پلوراليستيك و كثرت گرايانه به انسان و حوزه اى روابط انسانى، سعى ميورزد تا علم را از خصلت جهان شمولى اش خارج كرده و هويت اورا در قامت ويژه گى محلى، پراگندگى و توأم با كثرت باز سازى كند و لذا تصريح ميكند كه علم نيز همچون زبان بر پايه ناهمخوانى ها، اختلافات و تمايز هاست.
ليوتار براى بسط نظريه اش و زمينه سازى فرآيند سلب مشروعيت و نفى اعتبار نظام معرفتى مدرنيته و بزير كشيدن فراروايت هاى آن، از تقسيم علم مدرن به علم ( Science) علوم توصيفى ( Learning ) و دانش ( knowledge ) آغاز مى كند و مى افزايد كه اينها زنجيره اى به هم پيوسته اى را شكل ميدهند كه در آن علم به معنى Science در چارچوب علوم توصيفى قرار دارد و دانش به مفهوم فراگير و گسترده اى آن شامل هردو ميشود. به تعبير او علم توصيفى "مجموعه اى از گزاره هايى است در باره اشياء كه ميتوانند تصديق و يا تكذيب شوند" علوم آن دسته از علوم توصيفى هستند كه بايد به محك تجربه دربيايند، اما دانش ها فراتر از تجربه، تكذيب و تصديق خصلتى ارزشى نيز به خود ميگيرند و هر جامعه اى دانش خاص خودرا مى پرورد" بنابراين امكان و زمينه جهان شمول بودن علم منتفى و با صبغه كثرت فرهنگى و روايت محلى دو باره بازسازى ميشود و نيز بسترى ميشود براى قد برافراشتن گفتمان هاى غير غربى كه در گفتمان مدرنيته تاريخ آنها انكار شده است و به تعبير ديگر فاقد تاريخ و هويت تاريخى تلقى شده اند. لذا در عصر زير سوال رفتن بنيان هاى متافيزيك و پايه هاى نظرى مدرنيته، گفتمان هاى غير غربى از فرصت و زمينه خوبى براى يافتن تاريخيت خود در يك رابطه بينا متنى و بينا گفتمانى برخوردار ميشوند و اين چيزى نيست جز معلول و برآيند متن شالوده شكن شده اى مدرنيته و نفى اتوريته فراروايت هاى آن و به طريق اولى پايين كشيدن توسعه به عنوان مهمترين فراروايت.
در پايان مى خواهم اين نكته را تذكر بدهم كه فاكتورها و مولفه هاى گوناگون و متنوع سامانه دانايى مدرنيته به ويژه مفهوم و پديده اى توسعه در علوم اجتماعى رابطه اى ارگانيك و اندام وار با همديگر دارند و بدون جراحى تيوريك بنيان هاى علوم جديد و مبانى مدرنيته راهى به سلب جايگاى توسعه وجود ندارد. از همينرو از درون استدلال و برهان اين سه متفكر پست مدرن كه به رد و نفى مفروضات پيشينى و مبادى تصديقى مدرنيته مى انجامد، خود به خود كنار زدن توسعه را به عنوان يك فراروايت نتيجه ميدهد.
به دیگران بفرستید
دیدگاه ها در بارۀ این نوشته
ممدپاشا | 26.02.2023 - 20:20 | ||
باسلام اصلا متوجه نشدم چی گفته شده است |
شاهین | 01.05.2018 - 16:40 | ||
رضا جان! ما با زبان « آل بویه » و تات آشنایی نداریم و نه هم دزدان استیم که فرهنگ بیگانه گان را برباییم و در دوصد سال گمراه باشیم و با فرهنگ بیگانه گان افتخار کنیم. برادر هوشیار« حق را پنهان مکنید آنچه را که شما پنهان می کنید خدا آشکار می سازد ». شاهین زدنوک |
رضا | 05.04.2018 - 11:31 | ||
پسا مدرن و اما عرصه ما بعد مدرن فقط یک ایده است هنوز، ولی نه ایده ای بهشتی که محصول به یاد آوردن باشد بلکه ایده ای که عین فراموشی و خموشی است و تلاش برای رهایی از کل جریان مدرنیته و شناخت مدرن، آنگونه که مثلاً در اندیشه هایدگر در اواخر عمر بروز کرد،رهایی از ایده بهشت و کل بهشت که کارخانه ایده است و اراده. بنابر این چیزی بنام شناخت پست مدرن نمی تواند وجود داشته باشد زیرا عرصه واقعیت " پسا مدرن" مربوط به واقعه رهایی از کل جریان شناخت است پسا مدرن همان " پسا شناخت" است فراسوی شناخت. این فراسویی در یک بشر مسخ شده کامل بواسطه مدرنیته که دیوانه کامل است و در یک عارف کامل به لحاظی عین هم است زیرا هر دو " خود" را کاملا از دست داده و فراموش کرده اند ولی اینکه تفاوت در چیست جای سخن ندارد زیرا فراسوی شناخت است. استاد علی اکبر خانجانی کتاب " شناخت شناسی" ص ۱۰۶ |