نقدِ کتاب (طنز)

٥ حوت (اسفند) ١٣٩١

تازه از خارج برگشته بودم و مدت‌ها بود که در هیچ‌یک از مجلس‌های ادبی اشتراک نکرده بودم. به کتاب‌خانه‌ها سر می‌زدم و دنبال یگان اثر تازه از چاپ برآمده می‌گشتم؛ اما پس از یکی دوماه، یک عنوان کتاب چاپ می‌شد و آن را خریده و مطالعه می‌کردم.

یک‌بار به فکر خارج افتادم که هر هفته چند عنوان کتاب چاپ می‌کردند و همه روزه محفل نقد و معرفی کتاب بود. پیش خود فکر می‌کردم این نویسنده‌های که دارند کتاب می‌نویسند و از سرمایۀ خودشان چاپ می‌کنند. چرا برای‌شان یک محفل رونمایی کتاب در نظر گرفته نمی‌شود و چرا محفل نقد نیست و چرا از نویسنده‌ها تقدیر نمی‌شود؟

آخر چرا نویسنده‌ها در حاشیۀ جامعه قرار دارند و چرا به کارشان به دیده‌ای قدر نگریسته نمی‌شود؟

این پرسش‌، مدت‌ها ذهنم را به خود مشغول کرده بود. به نویسنده‌های بی‌چاره و به آثارشان که می‌خواندم و لذت می‌بردم فکر می‌کردم و یگان نگاهی و یگان فکری به فامیل‌شان می‌کردم و باز پرسش‌های ذهنم را گزمه می‌کرد که آیا در افغانستان نویسنده‌ها از قلم خود نان می‌خورند؟ و یا کدام درآمد دیگری دارند؟ تا این‌که یکی از روزها در پل باغ عمومی به یکی از همصنفی‌هایم سر خوردم که او هم از بخت بد مثل من نویسنده شده بود و هی می‌نوشت و می‌نوشت و می‌نوشت البته در روی یخ می‌نوشت و در آفتاب می‌ماند.

با او درد دل کردم از وضعیت نویسنده‌ها و قلم‌به‌دستان کشور گفتم از روزگارشان، از پاکی و صداقت‌شان قصه‌ها کردیم و سرانجام به او گفتم که از وقتی به افغانستان آمدم تا کنون ندیدم کدام نهادی از نویسنده‌ای قدر دانی کند یا هم کدام نهادی باشد که محفل نقد ادبی راه اندازی کند.

دوستم خندید به حدی خندید که فکر می‌کردم حالا از خندۀ زیاد غش می‌کند. سرانجام کمی پیشانی اش را ترش کرده گفت: شما از خارج‌آمده‌های نیکتایی دار فکر می‌کنید که در افغانستان هیچ نهادی نیست که از نویسنده‌ها قدردانی کند؟ نخیر دوستم! تو از هیچ چیز خبر نداری ما تنها در کابل بیش از سی یا سی و پنج نهاد فرهنگی داریم که هر کدام از نویسنده‌ها قدر دانی می‌کنند و کتاب‌های‌شان را نقد می‌کنند. قبول می‌کنم که دولت در فکر نویسنده‌ها نیست اما نهادهای را که خودشان برای‌خود ایجاد کردند فعال هستند. خوب این را هم قبول می‌کنم که وضع اقتصادشان خراب است و با آن هم از سرمایۀ خود کتاب‌های‌شان را چاپ می‌کنند؛ اما این کار باعث پسمانی‌شان نمی‌شود. باور نمی‌کنی این هفته در محفل نقد و رونمایی کتاب یکی از دوستانم دعوتت می‌کنم در آنجا با شاعرها و نویسنده‌‌گان آشنا می‌شوی و می‌بینی که چه‌گونه از او قدردانی می‌کنند و چه‌گونه کتابش را نقد بی‌طرفانه و منصفانه می‌کنند.

با دوستم خداحافظی کردم و منتظر زنگش بودم تا این‌که یکی از روزها تلفنم زنگ خورد و وقتی بلی گفتم همان دوست نویسنده‌ام بود که برایم می‌گفت: کارت دعوتت پیش من است همین اکنون در فلان آدرس بیا یک‌جایی می‌رویم در محفل نقد کتاب اشتراک می‌کنیم اگر می‌خواهی می‌توانی همان کتاب را در همانجا نقد کنی  ورویش حرف بزنی؟ یادت باشد که محفل نقد از سوی سایر نهادهای فرهنگی برگزار شده است.

از این حرف دوستم خنده‌ام گرفت و گفتم: از دعوت‌ات سپاس برادر به هردو چشم و هردو دیده خواهم آمد؛ اما در آنجا حرفی برای گفتن نخواهم داشت چون تا کنون آن کتاب را ندیده و نخواندم و حتا نام کتاب را هم نمی‌دانم می‌توانی بگویی نامش چیست؟

دوستم گفت: ولا نامش که از یادم رفته؛ اما همونجه که آمدی یک‌ساعت پیش‌تر کتاب برت می‌رسه هم از نامش خبر می‌شی و هم می‌تانی قسمت‌های‌شه بخوانی و ببی‌نی که مردکه چه‌  نوشته کده و بعد می‌تانی سخنرانی کنی.

به‌هرحال، سر ساعت موعود با دوستم یک‌جایی به سالون نقد کتاب رفتیم دوستم مرا به شاعرها و نویسنده‌گان معرفی کرد و نیز گفت که این مرد، مهمان ویژه‌ای ماست.

راستی هم یک‌ساعت پیش از شروع محفل، کتاب‌ها توزیع شد ویک جلد به من هم رسید. نام کتاب را با تصویر نویسندۀ آن در یک پوستر کلان چاپ کرده و در پشت جای‌گاه آویخته بودند.

هنوز چند صفحه‌ای از کتاب را مرور نکرده بودم که محفل آغاز شد و اولین سخنران نویسندۀ کتاب بود که در مورد خود و کتابش گفت و این که چه‌گونه این کتاب را نگاشته و چقدر زحمت کشیده و اهمیت آن در اجتماع چیست.

پس از تمام شدن حرف‌های نویسندۀ کتاب، حاضرین کف زدند و گرداننده بار دیگر به جایگاه تشریف برد و با دهان کف کرده ادامه داد و به معرفی من پرداخت او مرا چنان معرفی می‌کرد که گویا از طفلی یک‌جا با من کلان شده باشد و از تمام سر و حساب من با خبر باشد. مثلاً می‌گفت:

حالا از مهمان ویژۀ ما که تازه از خارج آمده اند جناب فلان ولد بهمان خواهش می‌کنیم که روی ستیژ تشریف بیاورند و پیرامون کتاب صحبت کنند. این دوست ما چندین سال خود را در خارج از کشور در عرصۀ ادبیات افغانستان قلم و قدم زده است و حق مسلمش است که بیاید و حرف بزند.

با این که چیزی برای گفتن نداشتم اما به احترام نویسندۀ کتاب رفتم و به سخنرانی آغاز کرده اول خودرا خیلی کوتاه معرفی کردم و بعد چاپ کتاب را به نویسندۀ آن تبریک گفتم و سپس گفتم که من آماده‌گی حرف زدن ندارم؛ اما قول میدم که کتاب را خوانده و نظریات خود را پیرامون آن در یکی از روزنامه ها نشر خواهم کرد. همین گفتم و پایان شدم.

گردانندۀ محفل بار دیگربا دهان کف کرده روی جایگاه قرار گرفته و از منتقد دیگری خواست که به نقد کتاب این نویسنده بپردازد.

منتقد آگاه به جایگاه رفت و پس از مقدمۀ کوتا به نقد کتاب پرداخت.

مهمانان عریز! بسیار ببخشید کمی ناوقت رسیدم و درست ده دقیقه پیش کتاب نویسنده به من رسیده ولی با آن هم ظرف همین ده دقیقه کتاب را مطالعه کردم و حرف های به گفتن دارم.

در قدم اول از پشتی کتاب شروع می‌کنیم، طرح جلد کتاب با محتوای کتاب سازگاری ندارد؛ می‌شد که نویسنده کمی هم صبر می‌کرد تا طرح جلد مقبولی پیدا می‌کرد به نظر من طرح جلد را باید پاره کرد چون ارزش یک‌بار دیدن را هم ندارد.

حالا در مورد صفحه‌های داخلی کتاب حرف می‌زنیم شما ببی‌نید که نویسندۀ عجول شماره‌های صفحه را در قسمت بالای صفحه گرفته که خواننده را در اثنای مطالعۀ کتاب، اذیت می‌کند. می‌شد نویسنده شماره‌های صفحه را در قسمت پاینی صفحه می‌گرفت تا کم‌تر جلب توجه می‌کرد.

در قدم سوم فونتی (خط) را که نویسنده برای کتاب خود در نظر گرفته نیز به نظر خوش نمی‌آید و باید خط خوبی را انتخاب می‌کرد این خط کاملا چشم را آزار می‌دهد و خواننده‌را مجبور می‌سازد که پس از مطالعۀ دو سطر آن، کتاب را در باطله‌دانی بیاندازد.

در قدم چهارم، کاغذی که برای این کتاب انتخاب شده است خیلی بدل بوده که مخاطب را مجبور می‌سازد اصلا این کتاب را مصالعه نکند؛ اگر نویسندۀ گشنه، کمی همت می‌کرد و مقدار پول بیش‌تری مصرف می‌کرد، بدون شک کتابش در کاغذ اصل‌تری چاپ می‌شدو  حالا نیازی به نقد نداشت.

در قدم پنجم وقتی مخاطب یا خواننده، این کتاب را مطالعه می‌کند نمی‌فهمد یک رمان یا یک داستان را می‌خواند یا یک گزارش تفصیلی را که می‌شد نویسندۀ نفهم و بی خرد، این را ثابت می‌کرد که کتاب خود را در قالب داستان نوشته یا گزارش؟

این نویسندۀ لوده تا هنوز فرق بین گزارش و داستان را نکرده و حتا من حیران هستم که نام این کتاب را گزارش بمانم یا داستان؟ حالا ثابت شده است که این کتاب ارزش یکبار خواندن را هم ندارد و حیف وقت‌مان که در این مزخرفات ضایع شد و پیام من به نویسنده این است که دیگر هیچ چیزی ننویسد و خود را بی‌جا در قطار نویسنده‌ها جا نزند.

حرف‌های منتقد تمام شد و از جای‌گاه پایین شد و کف زدن حاضرین فضا را پاره کرد و صدای همهمهۀ حاضرین بلند شد که می‌گفتند. چه نقد جانانه‌ای کدش!؟ به خدا بیاب بیابش کد می‌گم آفرین استاد غمبو کتی همی نقدت!؟

نفر پهلویم در گوشم نجوا کرد: "خوبش کد ای لوده ره که بیاب کدش! یک پیره ای نویسنده‌گک کتاب مره نقد کد فقط تنها خواهر و مادرگفته دو نزدمه دیگه زن و دختر خو برم نماند اینه‌همطور که بیاب شوه باز دیگه خوده کتی مه واری یک نویسندۀ مشهور نخاد زد."

گرداننده‌، بار دیگر به جای‌گاه رفت و بادهان کف‌کرده تر از قبل، منتقد دیگری را خواست. منتقد دوم آمد و گفت: "به حرف‌های جناب استاد که پیش از من گفتند کلاً موافق هستم؛ اما چند موردی را که ایشان فراموش کردند می‌خواهم برای تان یاد آور شوم که در قدم اول، در صفحۀ اول کتاب یک‌جای فاصله و یک‌جای هم نیم‌فاصله فراموش این نویسندۀ بی‌سواد شده است که می‌شد یک‌بار هم پیش از نوشتن کتابش کورس سواد آموزی را فرا می‌گرفت.

در قدم دوم در صفحۀ سوم این کتاب متوجه شدم که در یک‌جای علامۀ کامه و در جای دیگری علامۀ ندائیه، بی‌جا استفاده شده است. این نویسندۀ بدمغز تا کنون نتوانسته است سیستم علامه گزاری را یاد بگیرد که من از پشت همین تربیون از او می‌خواهم که هرچه عاجل خود را در یکی از کودکستان‌های شهر معرفی کند؛ خیر است پول شیر چوشک و پمپرسش بامن؟! البته دوستان عزیز! یادتان نرود که این کتاب، پنج دقیقه پیش به دست‌رس من قرار گرفته که اگر یک ساعت پیش کتاب را می‌خواندم باز میدیدید که چه‌گونه نقد می‌کردم. من دیگر حرفی ندارم از توجۀ تان تشکر!"

حاضرین کف زدند و گردانده، بار دیگر به جایگاه تشریف برد. این‌بار دهانش جنان کف کرده بود و تکان دهنده صحبت می‌کرد که خلم خوچش از دهانش در روی مهمان‌ها می‌پرید. از منتقد سوم و آخرین منتقد این برنامه خواست که به جای‌گاه تشریف بیاورد.

منتقد سوم سرانجام به جای‌گاه تشریف آورد شروع کرد به نقد کتاب.

مهمان‌های عزیز! به مجردی که چشمم به پشتی کتاب افتید از خیر خواندن عنوان و درون آن گذشتم چون دانستم که ارزش یک‌بار خواندن را ندارد. و این حرف من را سومین سخنران جلسه که جناب استاد غمبو بود تصدیق کرد و من به خود بالیدم. شاید به یاد داشته باشید که او در بین سخن‌هایش گفت که این کتاب حتا ارزش یک‌بار خواندن را هم ندارد.

من از این نویسنده می‌خواهم که هر چیزی شده می‌تواند به جز نویسنده، برود جوالی‌گری کند یا هم از سر، سواد آموزی بخواند.

در همین وقت نویسندۀ کتاب که از عرق و خجالت کلاً سرخ شده بود مثل انتحاری‌ها صدای‌ش انفجار کرد و گفت: بی‌سواد خودت بی‌سواد پدرت بی‌سواد مادرت بی‌سواد خوارت بی‌سواد زنت بی‌سواد دخترت!!!!!

و با کتابی که در دستش بود به سوی منتقد حواله کرد. جنگ شروع شد و تنها من نظاره گر بودم و دیگر از گرداننده گرفته تا سایر مهمان‌ها به حدی این نویسنده را زدند که از جاپ کتاب پشیمانش کردند و قدردانی خوبی هم برایش شد.

نویسنده با سرو صورت خون آلود و کتاب‌های پاره پاره و مچاله شده اش با چشمان گریان از مجلس بیرون شد و مهمان‌ها شروع کردند به چور کردن عصرانه و در یک چشم به هم زدن کارتن‌های کیک و کلچه و چاینک‌های شیر خالی شد و در جریان صرف عصریه با هم خندیده می‌گفتند. "حیف وقت ما که ده اینجه ضایع شد"

اما برای من یگانه چیزی که سوال برانگیز و نهایت جالب بود همین بود که از زبان هیچ کسی یک کلمه هم در مورد محتوای کتاب آن نویسنده، نبرامده بود.







به دیگران بفرستید



دیدگاه ها در بارۀ این نوشته

نجیب دهزاد28.02.2013 - 09:37

 شهرام عزیز موفق باشی. خیلی زیبا است این طنز. راستی هم این روز ها "نقد پوستی" مود شده.
نام

دیدگاه

جای حرف دارید.

شمارۀ رَمز را وارد کنید. اگر زمان اعتبارش تمام شد، لطفا صفحه را تازه (Refresh) کنید و شمارۀ نو را وارد کنید.
   



مبارکشاه شهرام