دردیست که همیشه می ماند

٢٣ دلو (بهمن) ١٣٩٠

نمی دانم از کجا باید آغاز کرد و چه چیز را باید فریاد زد، روزهای زمستانی و هر روز باید ساعت 09:00 یعنی یک ساعت بعد تر از آغاز کارم باید به دفتر برسم، زیرا زمستانی که در آن گام برمی داریم برف های به یاد ماندنی سال های 1370 و تقریباً کم و یا زیادتر از آن را در آیینه خاطرات شهروندان کابل دوباره زنده کرده است. یگانه سرپناهی که از جدّ مرحومم برای ما به یادگار مانده، واقع بازار افشار خوشحال خان می باشد و برف ریزی آن اندکی زیادتر از دیگر مناطق کابل بوده و سردی آن همچنان بیشتر؛ از این سبب وسایل حمل و نقل بسیار کم پیدا بوده و در روزهای برفی می شود گفت ناپیدا، چون از یک سو رانندگان تکسی ها کمتر کار می کنند و از موترهای لینی (ملی بس) -که باید اینگونه تلفظش کرد، "ملی" مکث "بس" یعنی کفایت می کند دیگر نیاز نیست،- که هیچ خبری نیست و از سوی دیگر آب ضدِ یخ (انتی فریز) در دنیای متقلب که ما قرار داریم هرگز سودی نخواهد داشت.

اما؛ آنچه درد آور است و مایۀ تأسف، این که کرایه معمولی تاکسی ها تا به شهر مبلغ 20 افغانی بوده، ولی به یاد دارم که مبلغ 50 افغانی هم پرداخت کرده ام، تا به دفتر حاضر گردم؛ نمی دانم این چه توجیه خواهد داشت، خوب اگر دلیل این باشد "بیادر خودت می بینی که چقه آهسته میرُم، تیل زیاد مصرف میشه، دَه گیر اول میرُم، بزور خو بالا نشدی" می شود که 30 افغانی دیگر را اضافه گرفت؟

هنگامی که از موتر پیاده می شوم، باید مسیر ولایت کابل را از جادۀ صدارت تا چهار راهی شیرپور بپیمایم و در این مسیر:

تمام موتر های پولیس ملی و بعضاً ارتش از جوی های که میان سرک و پیاده روها قرار دارند، عبور کرده و اضافه از دو متر پیاده رو را به عنوان ایستگاه موترهایشان قرارداد کرده اند و کمتر یا افزون از یک متر دیگر متصل به دیوار شفاخانه ملی جمهوریت را عریضه نویسان کرایه کرده اند؛ پس آنچه باقی می ماند همان یک یا اضافه از آن است که آن هم در روز های سرد زمستانی یخبندان بوده و اکثریت پیر مردان و زنان توازن شان برهم خورده، به زمین می خورند که حد اقل دست و پای برخی می شکند، و جمعی هم شدیداً صدمه می بینند. و از دید دیگر، عبور از بالای جویچه ها خود سبب تخریب آن شده و به ترمیم دوباره نیازمند می گردد؛ در حالی که در مدت ده سال گذشته شهرداری کابل تنها توانسته چند سالش را مدیون خدمت گزاری آقایان «نورزاد» و «نواندیش» باشد که شهر کابل را تاحد توان رنگ دیگر بخشیده اند و از سیمای شهر پیداست که گویی کاری در زمینۀ اعمار سرک ها و پیاده رو ها و... صورت گرفته و کسانی اند که در رابطه به آن می اندیشند؛ همچنان اکثر پیاده رو ها به ویژه در ساحات دولتی و دیپلماتیک در خدمت دفاتر بوده و بالای پیاده رو ها موانع ایجاد شده که جز مأمورین و سفارتکاران و کارمندان مؤسسات خارجی، عامۀ مردم از آن بهره یی ندارند و مجبور اند تا از سرک عمومی استفاده نمایند که اکثراً باعث بروز تصادمات و حوادث ترافیکی می گردد و دولت مردان ما اعتنایی و نظرلطفی به این موضوعات ندارند و تا جایی که دیده و شنیده شده، شاید از این مسایل به گفتۀ خودشان خورد و ریزه خبر هم نباشند که خیلی دردآور و تأسف انگیزاست. ولی؛ 2- پیاده رو ها برای ایستگاه موتر های نظامی ساخته شده اند؟

از این بدتر که با شنیدن آن مو بر بدنم ایستاد:

روز پنج شنبه هنگامی به دفتر آمدم، طبق معمول لپ تاپم را روشن کردم و به آدرس های ایمیلم سر زدم، همچنان مصروف پُست مطلب جدید بر روی صفحۀ کتاب چهره ( فیس بوک) ام بودم و ناگاه متوجه صحبت همکارم با دوستش که در جوار دفتر من کار می کند، شدم که می گفت: در ساحه حصه سوم خیرخانه ایستگاه گولایی سینما یک جوان غریبکار وجود دارد که در کراچی نه چندان جدیدش، پُله فروشی می کند و از ساعت 08:00 تا ساعت های 09:00 شام برای دریافت لقمۀ نانی برای خانواده اش در همین سرمای شدید کار می کند، ولی دیروز ناجوانمردانه، موتری از مودل های جدید و باکلاس شهر که هرکسی نمی تواند به آن دسترسی پیدا کند، در نزدیک این جوان توقف می کند و برای خریدن مقداری پُله بریان که حدود 20افغانی می شود، پول 500 افغانیگی را می دهد و در بدلش 480 افغانی، کمایی صبح تا به شام جوان را می گیرد و حرکت می کند، بلافاصله جوان با دیدن پول به شک می افتد و با نشان دادن آن به دست فروش های پهلویش در می یابد که پول ناچل( تقلبی) است. حالت این جوان و احساسات وی را شما خود تصور کنید، که با دستان خالی و با کشیدن زحمت نزدیک به 13 ساعت، به خانه برگشته است؛ این نوع اعمال آن هم از سوی طبقه های متمول کشور به این معناست که دیگر وجدان بیداری و احساس اقلاً بشردوستانه یی وجود نداشته و پدیده یی به نام اعتماد را کسی نمی شناسد و امیدی به بهبودی وجود ندارد؛ با این حال، فاصله ها میان فقیران و امیران بیشتر از پیش شده، عقده ها برانگیخته شده و سینه ها همه پُر از کینه می گردند که نتایج آن در دراز مدت با بروز فاجعه های انسانی هویدا خواهد شد؛ برای اینکه محرومیت ها عُقده می زایند و شرار خانمان سوز این عُقده ها همه چیز و هرکس را خواهد سوزاند.

هرچه بگوییم و بنویسیم کتاب ها و سایت ها پُر و گوش ها خسته خواهد شد، ولی جایی را نخواهد گرفت؛ زیرا در کشوری که ما زندگی می کنیم؛ قانون گزاران نخستین، قانون گذارند و این دردیست که همیشه می ماند و دوایی که هیچگاه نخواهد داشت!! به گفتۀ حضرت سعدی شیرازی، وضعیت نظام کنونی ما به آهنی می ماند که موریانه دمار از روزگارش در آورده که حتا با صیقل هم نمی توان زنگش را صفا کرد و حالت اکثریت مقامات رسمی کشور ما هم طوری است که ذیلاً نگاشته شده است:

آهنی را که موریانه خورد

نرود هیچ از او به صیقل، زنگ

با سیه دل چه سود گفتن وعظ

نرود میخ آهنین در سنگ







به دیگران بفرستید



دیدگاه ها در بارۀ این نوشته

عزیزالله زهاد26.08.2015 - 09:25

  آقای حیدر باعرض سلام! مطلب فوق شما را خواندم. واقعآ جالب و درد آور است زیرا متاسفانه این دردها روز تا روز زیادتر شده است. امید وارم بازهم بنویسید و تا حد امکان کوشش کنیم اگر بتوانیم کمی هم برای این وطن مصدر خدمت گردیم افتخار خواهیم کرد. موفق باشید.

خراسانی12.02.2012 - 05:29

 البته با اظهار سپاس و امتنان از جوان مستعد آقای حیدر، کشور ما همیشه دچار اینگونه بدبختی ها بوده و از سالیان متمادی تا به حال ادامه دارد بسیار حالتم بد شد وقتی قسمت پایانی این نوشته زیبا را مطالعه کردم و بی خردی و رذالتی که در مقابل جوان کارگر انجام یافته بود. سبز باشی و همیشه منتظر نوشته هایت خواهیم بود.
نام

دیدگاه

جای حرف دارید.

شمارۀ رَمز را وارد کنید. اگر زمان اعتبارش تمام شد، لطفا صفحه را تازه (Refresh) کنید و شمارۀ نو را وارد کنید.
   



احمد فهیم حیدر