بدخشاني که من دیدم - ١

٢٧ جدی (دی) ١٣٩٠

رودخانه کوکچه بسان تیره گی روزگار بدخشانیان سرد و بی روح و غمین است، جمعی از افرادی که از بیکاری و مشکلات روزگار غم برچهره های شان موج می زند در کنار اين رودخانه و در نزدیکی "پل استاد ربانی" كه یگانه دست آورد و اولين وآخرين خدمت حکومت مجاهدین در ولایت بدخشان محسوب می شود، گردهم جمع شده  به فردای مبهم و نومیدی های شان فکر می کنند که هر روز چاق ترشده و آنان را در گودال نا بسامانی افگنده است .

 ساعت نزدیک به 8 و 30 دقیقه بامداد است، راهی شهرک بهارستان که در سی کیلومتری شمال غرب فیض اباد موقعیت دارد هستیم، هردو خواهر هایم که درس های شان در کابل تمام شده و به رخصتی های زمستان می روند را باخود  دارم، نخستین نگرانی هم از این ها اند، زیرا با گذشتن از شهرک بهارک و داخل شدن به مناطق شهرک وردوج گفته می شود، دولت در این منطقه کمتر تسلط دارد و گروهك های در این منطقه سر و کله های شان پیدا شده که خود را طالب و افراد وابسته به گروه طالبان قلم داد می کنند، آنان گه گاهی مانع آمد و شد موتر های مسافر بری که به سوی شهرک زیباك و اشکاشم هستند شده و مشکلات را برای آنان ایجاد می نمایند ، این دلهره هر لحظه برایم بیشترمی شود، وضعیت آشفته بدخشان و عدم کارایی مسوولان محلی در این ولایت که شب نیز در یک خانه از آن سخن به میان امد و شکوه و شکایت های از مشکلات مردم شد ذهنم را ازار می داد، اما موضوع حضور گروهك هايي به نام طالبان در شماري از مناطق بدخشان بیشتر باعث نگرانی ام شده بود.

 با گذشتن از پل استاد ربانی و دیدن این جمعیت نگران و اشفته حال هر لحظه بر افسرده گی و مایوسی ام افزوده می شد ، با این حال تا خیابان شهرکهنه فیض اباد سرک اسفالت شده بود و رسیدن موتر را تا آنجا احساس نکرده بودم فقط افکار مشغول وضعیت نابسامان بدخشانی هایي بود که  چالش های زنده گي آنان را در چنگالش بسان ماهی در دام افتاده گرفتار کرده بود. گرفتاري هايي كه راهی براي بیرون شدن از آن هر روز دشوار تر می شود. اما زمانی که موتر خیابان شهر کهنه را دور زد جمپ  و جول موتر را احساس کردم به بیرون متوجه شدم، باراني که شب گذشته باریده بود چی  طوفانی برپا کرده! لاي و لوش ناشي از بارش باران چه جنجال و مشكلاتي را فرا راه گشت وگذار مردم ايجاد كرده! گیل و لای و خرابی سرک از یک سو خُرد بودن و نداشتن پیاده رو و عبور و مرور موتر های از سویی دیگر.

دیدن این وضعیت برایم سخت بود . مسوولان حکومت محلی اندک ترین توجه برای حد اقل قیر ریزی سرک شهر کهنه فیض اباد که ممکن است بیشتر از 400 متر طول نداشته باشد انجام نداده اند.

آنانی که در کابل به صفت نماینده گان مردم و یا شخصیت مردمی از آدرس بدخشان و بدخشانیان خود را معرفی داشته و استفاده های گوناگون مي كنند نيز به نظر مي رسد كه اندک ترین احساسی در این رابطه نداشته اند. نمي دانم اين كرسي نشينان بدخشي- كابلي اگرگاهی هم خود شان به بدخشان مي روند چگونه مي توانند احساس شرمندگي را در خود سركوب مي كنند؟

پاسخ خودم به پرسش بالا اين گونه است: اين آقايان چيزي را به نام  وجدان نمي شناسند. حس ملی در بین این چهره ها هیچ گاه تعریفی نداشته و شايد هم ضرورتی به تعریف آن نداشته اند. احساس مسووليت پذيري  و خدمت به ملت  شعاري براي تامين منافع ايشان بوده است و...

در اين هنگام متوجه شدم که جمعیت ديگري از آدم ها كه ناداري و بيكاري در سيماي شان به ساده گي قابل شناسايي بود دوطرف سرک شهر کهنه فیض اباد روان هستند و یا هم درگوشه و کنار سرک دور هم جمع شده اند. در ظاهر اين آدم ها تنها چيزي كه خود نمايي مي كرد غم و اندوه بود.

برخورد موتر به کپرک های سرک خامه و پرگل و لای ارامش ام را بر هم زده بود. حتا نمی توانستم به موضوع مشخص فکر کنم. تنها  آنچه با خود گفتم این بود: این سرک مرکز یک ولایت است. ولايتي به بزرگي بدخشان که بیست و هشت واحد اداری دارد. چطوری ممکن است در ده سال گذشته سهمیه این ولایت در عرصه بازسازی و ساخت و ساز جاده هاحتا به اندازه ی قیر کردن یک جاده هم نبوده باشد؟

از زلمی، یکی از نزدیکانم که شب را در خانه او سپری کرده و در موترش روانه ي بندر شهرک بهارک بوديم ، پرسیدم سرک ها تا بهارک ( بهارستان ) همین گونه كند و كپر است ؟

 خنده معنا داری کرد و گفت بلی از این به بعد همین جمپ و جول و کپرک ها است و شما تا اشکاشم (160 کیلومتر فاصله) باید  لت و کوپ(جمپ و جول موتر)  را تحمل كنيد.

به بندر بهارک رسیدیم از این به بعد سرک خامه است. سرکی که سال هاست دست نخورده و درهر دومتری اش یک کپرک ایجاد شده که موتر ها به مشکل از هر کدام آن ها عبور می کنند.

 با آن که  هنوز چند روزی از آغاز فصل زمستان سپری شده، اما سردی هوا کمتر از سردی زنده گی بدخشانیان که از نظر حکومت داران و چهره های با نفوذ بدخشان فراموش شده اند، نیست.

میسر شاهراه فیض آباد- بهارک 50 کیلو متر طول دارد. اگر سرک پخته باشد کمتر از یک ساعت راه اما حالا موتر ها اين فاصله را در حدود چهار ساعت طي می کنند.

ساعت 9 و 30 دقیقه  شهر فیض آباد را به سوب شهربهارک ترک گفتیم ، هی میدان و طی میدان  بالاخره با زحمت تمام ساعت یک و20 دقیقه پس از چاشت به شهرک بهارک رسیدیم .

وضعیت رواني مردم در بازار بهارک با وضعیت رواني مردم در شهر فیض اباد تفاوت چنداني نداشت. اوضاع بیشتر باشنده گان بازارک بهارک آشفته ونابسامان و چهره های بیشتر شان در هم شکسته به نظر می رسید.

 جوالی ها در سرچوک این شهرك گردهم جمع شده و در عالمي از نگرانی و اندوه غرق هستند. برخی از آنان نیز از وضعیت بد زندگی و نبود کار شکایت داشته  و  برای فردای زندگی شان آنقدر نومیدانه می اندیشند که گویا از عالم بالا برای شان الهام شده باشد.

بیکم را از موتر پايين کردم و خواستم تا کَسی پیدا کنم كه بيكم را تا بندر بهارک - اشکاشم انتقال بدهد. هنوز بیک را به زمین نگذاشته بودم که چهار پنج تن از کارگران به سویم آمده با عجله گفتند بیک های تان را کجا انتقال بدهیم؟ -  این افراد کوشش می کردند از یکدیگر شان در انتقال بیک ها پیشی بگیرند. لحظه ی  به فکر فرو رفتم .  ضرب المثل معروفی در زبان فارسی دری است که گفته اند ، "آدم گرسنه حتا با شیر هم بر می زند "  با صدای نسبتأ بلند برای شان گفتم برادریکتای تان کافی است بیک ها آنقدرسکنین نیستند که چند نفر ضرورت باشد چرا وارخطا هستید ؟ یکی از این مردان با ریش تقربأ سفید و چهره رنجور و قامت نمیه خمیده، با صدای بلند گفت، ای بيادر سیر از حال دل گرسنه چی خبر دارد، از صبح تا حال می گردم هیچ کارنکردیم شب در خانه هیچ چیزی برای خوردن نداریم !!

به راستی این جمله برایم سخت آزار دهنده بود، چون روز و روزگاری خود نیز اهل این زنده گی و درمانده گی ها بودم که شب های پر ستاره را با گرسنگی به صبح رسانیده بودم و صبح با شکم گرسنه  و دشواری های زیاد رهسپار مکتب می شدم. جمله ي اين مرد میان سال که غم ناداری و غم بی سرانجامی روزگار چهره اش را زرد و زار ساخته و  زنده گی اش را بسان شب های یلدایي سرد و بی سرانجام ساخته است، زنده گی و گذشته خودم را بسان صحنه  فلم در تالار سیمنا در یک لحظه در نظرم تصویر کرد. صحنه ي فيلمي که خودم هم بازی گر و هم تماشي بودم!







به دیگران بفرستید



دیدگاه ها در بارۀ این نوشته
نام

دیدگاه

جای حرف دارید.

شمارۀ رَمز را وارد کنید. اگر زمان اعتبارش تمام شد، لطفا صفحه را تازه (Refresh) کنید و شمارۀ نو را وارد کنید.
   



جاوید روستاپور