وزن چکش

۱۹ ثور (اردیبهشت) ۱۴۰۰

دیروز یکم ماه می روز کارگر بود. روز یادبود از رنجبران مولد که سخت‌ترین کارها را انجام می‌دهند. روزگاری این روز، بسیار با شکوه وپر هیاهو برگزار می‌شد و فریاد انسان‌پرستی و رویکرد به خواسته‌ها ‌و حق‌های او پهنه‌ی گیتی را فرا‌ می گرفت. شماری این لایه‌ی همبودگاه‌ انسانی را دوران ساز و برپاگر سامانه‌ی دگرگون‌ساز دادگستری و سازوکار برابری بر می‌شمردند و چه رویاهای شیرینی را برای آینده تابناک در دل می‌پروردند. امروز این هنگامه‌ها‌ به دلایلی تاریخی و اجتماعی فروخوابیده و بسیاری‌ها این رسالت سوشیانتی کارگران گیتی را‌ به فراموشی سپرده‌اند. با آنکه باورها در باره نقش جنبش‌های کارگری در آینده‌ی همبودگاه انسانی چهره بدل کرده‌است؛ ولی در دردو رنج و محرومیت این گروه انسانی دگرگونی انجام نگرفته‌است. هنوز خون و عرق این گرداننده‌گان چرخ‌های تولید و صنعت به روی صفحات تاریخ سرمایه پرور جاری است و مزد دسترنج واقعی او داده نمی شود.کسی تا خود کارگر نباشد، به درستی نمی‌داند که چه بر سر یک کارگر می‌گذرد.

من خود چند سالی آزمون زنده‌گی و کار سخت کارگری را‌ در کارنامه دارم. در وضعیتی که بیشترینه روزهای رخصتی آخر هفته و حتا مناسبت‌های تعطیل عمومی را نیز کار می‌کردم.باری روز اول ماه می تنها بر سرکاربودم.

چکامه زیر فراورده‌ی چنین‌روزی ‌است به صورت یک نگاه عاطفی وعینی به زنده‌گانی یک کارگر ساده و معمولی.


وزن چکش

 

امروز روز کارگراست کار می‌کنم

جشنم کجاست کار به معیار می‌کنم

رفتند دیگران همه از بهر رخصتی

من مانده‌ام که کار دیگر بار می‌کنم

عمرم هنوز در گرو سگ دویدن است

چون خر برای لقمه‌ی نان کار می‌کنم

با یک لباس مندرس و کفش سخت و سفت

روز و شبان خسته سبکبار می‌کنم

هر صبح نودمیده و هر شام نیمرنگ

خون شفق به دیده‌ی بیدار می‌کنم

باز این من و خروش قطار و نوای صبح

یا این نماز رنج که تذکار می‌کنم

آن کوچه‌ی دراز سکوت ‌پگاه را

با گام‌های خسته خبردار می‌کنم

یک رهرو شبانه درین تونل سیاه

تنها منم که سرفه‌ی تبدار می‌کنم

خط می‌کشم ز خون و عرق جاده‌های شهر

رنج قرون به شانه‌ی خود بار می‌کنم

با من ز جشن اول می داستان مگو

این خود حکایتی‌ست که تکرار می‌کنم

گفتم که کارگر شوم و با شرف شوم

پس آن شرف کجاست کزان عار می‌کنم؟

نسل «پرولتر» شده اکنون فرولتر

بشنو سخن زمن که چه اظهار می‌کنم

بگذشت آن زمان که مرا بود جایگاه

از بیم آنکه غایله در کار می‌کنم

اینک که نام و ننگ مرا نیست اعتبار

با این روان خسته چه شهکار می‌کنم

از من مترس کارگر ضد انقلاب

اینجا منم که پشت به پیکار می‌کنم

تندیس من پراست ز ارواح برده‌گان

این عجز بنده‌گی‌ست که اظهار می‌کنم

روز و شبم به خدمت سرکار محترم

چون کفتری که خدمت کفتار می‌کنم

بیکاری‌ام که تیغ دموکلس بود به سر

زان روی هرچه خواسته سرکار می‌کنم

سوداست و سور خانه‌ی سرمایه‌دار را

با من چه سود و سور که گفتار می کنم

اوراست شان و منزلت و اعتبار بیش

من راه رنج خویشتن هموار می‌کنم

او با حساب بانکی و سود و زیان خویش

من هیچ و پوچ وارد انبار می‌کنم

این برده پروران چه صمیمانه می‌خرند

این یوسفی که عرضه به بازار می‌کنم

لافید کمترک ز حق کار و کارگر

گفتارتان حواله به کردار می‌کنم

آن کس که کار سخت کند مزد او کم است

چون من که کار شاق به مقدار می‌کنم

با یک بخور نمیر بسازم به مشکلات

کی سود کرد آنچه که بسیار می‌کنم

یک سنت روی خوش ندهد دستمزد من

زین کیسه‌ی تهی که لت و پار می‌کنم

نه پول رخصتی و نه خرج سفر مراست

باد و هواست آنچه به منقار می‌کنم

پرسید کودکم که چرا مزد تو کم‌است

گفتم چرا؟ برای خدا کار می‌کنم

در متن صاف و ساده‌ای میثاق برده‌گی

بر سرنوشت شوم خود اقرار می‌کنم

خود گر کمر شکسته‌ترینم به روزگار

از درد و رنج خویشتن انکار می‌کنم

خونیکه می‌دود به رگ کوچه‌های شهر

جان من‌است بر همه ایثار می‌کنم

این شهر را چه کس ز کثافات بسترد؟

جز من که دست خویش به مردار می‌کنم

کی این زباله‌های شما را کشد به دوش؟

جز من که این زباله به خود بار می‌کنم

توش و توان من شرف چرخ کارگه‌ست

صدها هزار رنگ پدیدار می‌کنم

با اینهمه مجال ندارم به چند و چون

جز فکر نان و آب که نشخوار می‌کنم

فردا اگر جواب دهندم ازین مقام

این روزه‌ی شکم به چه افطار می‌کنم

بیکار و روزگارچه خاکی به سر کنم

چون چاره نیست کار به ناچار می‌کنم

شعرم عرق شده‌ست و نگاهم کتاب خون

خون و عرق به متن نوشتار می‌کنم

سرها برند از تن من لحظه‌های تلخ

منصور خاطرات سر دار می‌کنم

یک روز حین کار مرا برد فکر شعر

سر کارگر بدید که انکار می‌کنم

گفتا که چرت می‌زنی یا کار می‌کنی؟

گفتم ببخش بیهوده رفتار می‌کنم

من مرد کار جسم‌ام و لعنت به روح شعر

این کار زشت چیست که این‌بار می‌کنم

از من تو عاشقانه نخواه شعر ناب نو

تا شعر ناب فاجعه تکرار می‌کنم

اکنون که شعر رفته به پسخانه‌ی شعور

وزن چکش چکامه‌ی گفتار می کنم

فرصت نماند نیست دیگر جای شعر و مهر

اندیشه را به مشت و لگد وار می‌کنم








به دیگران بفرستید



دیدگاه ها در بارۀ این نوشته

شاهین15.06.2021 - 02:42

 سلام بزرگوار گرامی! گاه گاهی یگان سرود های خوش آیندتان را البته با خوانش دگران می شنوم و بسیار لذت می برم. جهانی سپاس از زحمت و سرایندگی شما بزرگوار! پاینده و سرفراز باشید.
نام

دیدگاه

جای حرف دارید.

شمارۀ رَمز را وارد کنید. اگر زمان اعتبارش تمام شد، لطفا صفحه را تازه (Refresh) کنید و شمارۀ نو را وارد کنید.
   



شبگیر پولادیان