عشق درغربت
٣٠ عقرب (آبان) ١٣٩٠
یکی از شب های ماه مارچ 1994 ترسایی بود.« نبی » که از رستورانت « زر افشان» بیرون می شد، بسیار خسته و افسرده بنظر می رسید.بر طبق معمول عصر روز های شنبه، ساعات گشت و گذار مردم در پارک ها وجاده ها و رستورانت ها بود.همان روز نبی هم چند ساعت را در رستورانت « زرافشان» شهر تاشکند برای غم غلط کردن گذشتانده بود.در استقامت جاده ء زرافشان که به پارک « امیر تیمور» ختم می شود، روان شد.در سرک های فرعی و پیاده روها،پسران ودختران جوان، مانند جفت کبوتران در گشت و گذار بودند.می خندیدند، و شوخی میکردند.انها، وطن خود را بدون جنگ وبرادر کشی پس از هفتاد سال، صاحب شده بودند.ودر آّبادانی آن سخت کار می کردند.
کوچه ء زرافشان، از زیبا ترین و پر جنب وجوش ترین ساحه شهر تاشکند است.طراوت و تازه گی پارک این ساحه،که در بازسازی آن کار زیاد صورت گرفته، ستودنی است.فواره های آب،درختان چنار سربفلک کشیده ، ناژو ها و گل های نورس بهاری، همچون گیسوان دختران، شسته و تمیز اند.و مشام ادم را تازه گی و صفا می بخشند.این پارک که پیش ازاین بنام« کارل مارکس» بود، اکنون بنام امیر تیمور امپراطور بزرگ ترک نام گذاری شده است.نبی خود را به میترو رسانید تا به آپار تمانی که چندی پیش به کرایه گرفته بود، برود.در مترو، منتظر قطار ماند وبه ستون بزرگی تکیه داد که از سنگ مرمر، ساخته شده است.ستون های بزرگ و قندیل های رنگین چون گوشواره های الماس که به زیبایی مترو می افزود،نبی را به چرت واندیشه ها برد.به فکر وطن ویران شده ودر خاک وخون نشسته ء خود رفت که طی سالهای جنگ به خاک سیه نشانده شده و با دستان خود به امر بیگا نگان ویران کرده بودند.وهنوزهم ازراکت وتوپ ومرمی تفنگ،دیوارهای زخمی وبرج وباره اش خونچکان است.
ان طرف تر،پسر جوان قازاخی با یک دختر روسی که مو های کوتاه حنایی داشت، مشغول عشقبازی بودند پسر جوان که بینی پهن و فراخش ما نند تونل، دهن باز کرده بود، همچون بازی که تذروی را شکار کرده باشد، دست خود را دور کمر دختر جوان حلقه کرده و زیر بنا گوش و پشت گردن او را غرق بوسه ها میکرد.چشم های پر از تمنای نبی، به سینه های بلند وسفید دختر که از چاک پیراهن نازک وجالی دارش نمایان بود، ولاکت طلایی که به روی گنج سینه اش همچون مار افعی خوابیده بود،دوخته شده بود.صدای دلخراش قطار افکار نبی را برهم زد وبا شتاب خود را به واگون قطار انداخت و تا اخرین ایستگاه ، به یاد همان مار و همان گنج سینه ها به دنیای خیالات خود فرو رفت.زمانیکه از قطار پایین شد، در کنار جاده که درختان سبز بی ثمر وگلبوته های خوشبو آنرا زینت داده بودند، مرد روسی ای را دید که بیحال زیر درختی، به روی سبزه ها افتاده وچنان بنظر می رسد که از زیاده مستی، مرده باشد.ورهروان هم با بی تفاوتی از کنارش می گذرند.نبی،این حالات را درکوچه پسکوچه های شهر تاشکند فراوان دیده بود.ولی این بار دیدن این مرد، او را نگران ساخت وبا خود گفت:
_ اگر من هم با چنین حالت افتاده باشم وبمیرم، مرا کسی کمک خواهد کرد؟ بخصوص کسی که مانند من بی وطن باشد از خویش و تبارش بریده شده باشد؛ مرا در کجا دفن خواهند کرد؟ شاید مرده ء مرا ما نند سگ! به گودالی خواهند انداخت هه!؟ »
با این تصورات غم انگیز، چند قطره اشک ازچشم های تنگ و بی فروغش به روی خنک ورنگ پریده اش، فرو ریخت و با ریختن این اشک ها، غباری را که روی سینه ء آتش گرفته اش نشسته بود، شست و زنگ دلش پاک شد وبا خود گفت:
_ « توبه خدایا! آدم مسافر وآواره وبی وطن را در دیار غربت ، نکشی که بی نام ونشان می ماند!»
نبی در شهر تاشکند تنها زنده گی میکرد.هنگام امدنش در این شهر،ماجرا های زیادی را پشت سر گذاشت در سال۱۹۹۴، هنگامی که جنگ ها میان دولت مجاهدین ومخالفان ان در کابل شدت یافت، دراثر فیر راکت های کور، زن و دو کودک نبی، شهید شدند.و خودش که دران زمان برای انجام ماموریت به مزار شریف رفته بود، با قطع شدن راه ها به تاشکند رفت.در سفر راه حیرتان_ ترمذ هم، چند صد دالر خود را به یک مرد افغان امانت داد که در تاشکند میگیرد، اما ان مرد در راه، غیب زد و پول های نبی را با خود برد.هنگا می که از ترمذ به تاشکند می امد،با همکاری چند محصل افغان که در شوروی سابق درس می خواندند،مال التجارهء دو نفر افغان را ازبک ها، در فاصله راه ترمذ_تاشکند دزدیدند.این واقعات،نبی راسخت تکان داده بود واز افغانهای مقیم تاشکند، دوری می جست.همان شب نبی، که به خانه خود می رفت،از گلفروشی مقابل مترو،دسته گلی به گلدان خانهء خود خرید در راه، دختر جوان روسی ای را دید که بسوی او می امد.شب بود، اما جاده ها و سرک ها ودرختانی که همچون جنگلی کنار سرک ها و بلاک ها را فرا گرفته بوند، در روشنی نیمرنگ چراغ ها، تما شایی بودند.نبی با دیدن ان دختر، لبخند زورکی زد وسیمای اورا در روشنی چراغ ها،مانند ماهی دید که از میان ابرها می گذشت.دختر جوان ، نگاه مستانه ای کرد و پرسید:
_ « آقا! این گل قشنگ را چند خریدی؟»
نبی گفت: « 30 صوم »
دختر جوان گفت:
_« بسیار قیمت هه؟با این مبلغ در خانواده ای مانند ما، میتوان دو روز نان و کلباسه خرید وخورد.»وبعد افزود:
_ « خوب،این گل های قشنگ را به من نمی بخشی؟»
تن نبی از طنین آواز وخواهش دختر جوان داغ گشت وگفت:
_« چرا نه، مگر این گل از تو بهتر است ؟ تو خود زیبا تر از هر گلی استی!»
دختر جوان،قاه قاه خندید مژه های بلندش که مانند نخلستانی قد کشیده بودند،همچون تیری بر جگرگاه نبی حواله کرد.دختر گفت:
_ « از تعریفی که مرا کردید، ممنونم.»
نبی دستهء گل را به او داد و گفت:
_ « نام من، نبی است.» دختر گفت :
_ واز من، لاریسه است.متولد سال 1975 شهر سنت پطرز بورگ.»
نبی گفت: « چه نام قشنگی است!»
لاریسه، شانه های خود را بالا انداخت وگفت:
_ « بلی نام قشنگی است.مانند خودم!»
نبی، سر خود را جنباند وتعریف بیشتر کرد:
_« تو واقعن زیبا استی!! زیبایی خودش برای آدم، خوشبختی است.وتو، دختر خوشبختی استی!»
وهردو، به استقامت بلاک ها روان شدند.چشم ها وتن نیمه برهنهء لاریسه هوس انگیز می نمودند.قد بلند وساق های سفیدش که تا زیر سرینش برهنه بودند، هوس بیننده را بیشتر تحریک میکرد.هنگام سخن گفتن، واژه ها را از راه بینی اش ادا مینمود.گویا این نوع سخن گفتن، علامت ناز کردن هایش بود.چند قدم که پیش رفتند، لاریسه گفت:
_ « راستی زیبایی، یک خوشبختی برای آدم است! اما گاهی بد بختی ها را هم به انسان بار می آورد.و دشمن خوشبختی های آدم میشود.همین طور نیست، دوست؟»
نبی، خاموش بود وچرتی ودلواپس بنظر میرسید.در دل با خود می گفت:« نکند این دختر از جمله دختران هرزه ای باشد که در پی فریب آدمهای ساده دل برامده باشد.» لاریسه رشته ئ خیالات نبی را قطع کرد وپرسید: _ _« آغای نبی! وقت دارید که با من تا یک جایی بروید؟ در راه قصه میکنم که من چی کاره ام وکیستم.؟.» نبی، کله ء سنگین وبزرگ خود را با تردید جنباند.:
_ «نه نه، من جایی رفته نمی توانم.من فردا،وعده دار استم.(در دل با خود میگفت به این دختر درعالم ناشناسی، چه اعتبار است ) لاریسه در حالیکه دستش با برگ های گلها بازی میکرد گفت:
_« نگران نباش، دور نیست پنج دقیقه راه است، زود بر میگردیم.»
در راه که روان شدند، به سخنان خود ادامه داد:« درتخنیکم برق،درس میخوانم.یکسال پیش بایک جوان ازبک ازدواج کردم.اما زمانیکه شوهرم بایک دختر تا تار آشنا شد، مرا رها کرد.می بینید مرد ها تا چه حد بیوفا اند؟»
نبی با شنیدن این سخنان، جتکه خورد.وبا تعجب به او نگاه کرد لاریسه حالت نگرانی نبی را حس کرد و پرسید: _« چرا؟ازاین سخنان من مگر ناراحت شدی؟ من که راست راست خود را گفتم.دروغ که نگفتم »
وقاه قاه خندید وضمن خنده ها، دهن خود را با دست پوشانید.وافزود: _ « حالا خانه ء شوهرم می رویم.فهمیدید؟»
نبی حیرت زده پرسید:
_« چرا خانهء شوهرت؟ مگر دیوانه ای، با بودن من،نمی ترسی که بلایی برسر مان بیاید.وماجرایی خلق شود.» خنده هایش بلند وبلند تر گشت وگفت:
_« نترس! با شما کاری ندارد.دلم و خیالاتم.به شوهرم چه مربوط است که با کی می گردم و با چه کسی دوستی می کنم.میدانی، هر روز خبرش را میگیرم مگر او، مصروف عشقبازی با معشوقهء تاتار خود است.به فکر من هرگز نیست.توجه کردی؟ مرد مغرور وخود خواه،عاشق پیشه وهوسباز!پول هم ندارد که به سرمایه خود بنازد. اگر پولدار میبود، بازهم غرورش معنایی داشت.اما دلم برایش میسوزد که جوان تحصیلکرده و با استعداد است. نمیدانم ان دختر در وجود اوچی دیده است که اینقدر خود را چسپانده! تاتارها، چندان وفا ندارند.وهزار بار حسود تر از زنان روسی اند.میدانید، استالین از زنان تاتار ترسیده بود! می گفتند اگر به استالین زن تاتار بدهند، رام و نرم میشود.!»
نبی که از سخنان لاریسه شگفتی زده شده بود.و باورش نمی امد که زنان روسی اینقدر با وفا اند، گفت:
_« تو، زن عجیبی هستی که شوهر هوسباز ومغرور خود را باز هم دوست داری.من همچو زنانی را کمتر سراغ دارم.» لاریسه، موهای پریشان خود را که همچون ابری آفتاب رویش را پوشانیده بود، عقب زد و گفت: _« برای من انسان ومحبتش ارزش دارد، نه پول.میدانی، بسیاری ها همین محبت را هم از دوست خود،دریغ می دارند.من، در خانهء یک مرد پیر با یک خواهر خوانده ام زنده گی میکنم.آن مرد، ادم مهربانی است.وبه کار های خوب و بد ما، کاری ندارد.روز و شب را به می خواره گی و مستی، میگذراند.دایم الخمر، شده است.اگر گاهی به خانهء من آمدی،فقط یک بوطل وودکا برای من کافیست.من انقدر پول ندارم که مهمان خود را خوب پذیرایی کنم» سخنان لاریسه تمام نشده بود که به خانه ء شوهرش رسیدند.آهسته بگوش نبی گفت:
_ « تو همین جا منتظر من باش، زود بر میگردم.»
سپس مانند چلپاسه ای به زینه ها بالا رفت.وزود بر گشت و گفت:
_ « لعنتی! در خانه نبود.خدا میداند با معشوقه ء خود به کدام دسکوتیک رفته باشد.»
سر خود را با یاء س شور داد و از راهی که امده بودند،بر گشتند.در راه به نبی گفت:
_ « می رویم خانهء ما.خواهر خوانده ام منتظر من است.خانهء ما چندان دور نیست.( اشاره به بلاک های مقابل کرد) با انها هم آشنا میشوی.»
نبی با تردید سر خود را جنباند وگفت:
_نه، من امشب باید خانه بروم که فردا با یک دوست خود وعده گذاشته ام.یگان شب دیگر با هم ملاقات میکنیم»
لاریسه دستش را زیر بغل نبی زد و گفت:
« ممکن نیست امشب باید با من بروی» و بسوی خود کشش کرد در راه که روان شدند لاریسه پرسید:
« راستی نگفتی که در اینجا چی کار میکنی؟هر که را بپرسی، میگوید بزنز مین استم، تجارت کالا دارم ، شکر و گندم ودیگر مواد خوراکه از اسیای میانه به افغانستان و پاکستان انتقال میدهم ودهها لاف وپتاق دیگر می زنند. تو چی؟»
نبی،چرتی شد.دانست که بادختر ساده ای آشنا نشده است.وبهتر است راست بگویدتا فرداها دروغش فاش نشود.
_« من، تاجر نیستم.اینجا آواره ام! کسی که وطن و خا نواده ء خود را از دست داده و برباد شده است.چهل ودو سال دارم اما میبینی که پیر شده ام.راستی من به یک ادم چهل و دو ساله می مانم؟ »
بغض، گلویش را فشرد ونتوانست بیشتر حرف بزند.لاریسه ،دلسوزانه به نبی نگاه کرد.وپرسید:
_« راستی چهل ودو ساله ای؟ تجارت هم نمیکنی.؟خوب، مهم نیست که چکاره ای برای من مهم اینست که زنت را دوست داری؟ خانواده ات را دوست داری یانه؟ عشق ومحبت را می پرستی یانه؟ اگر زن وفرزند نداری، حالا یک مرد خوشبختی هستی که با یک دختر نزده سالهء روسی که من باشم، آشنا شده ای!»
و روی نبی را با محبت بوسید.نبی، گرمای لب های اورا حس کرد، تنش گرم امد وعرق شرمنده گی،از پیشانی و گردن باریکش جاری شد.وقتی از زینه ها بالا می رفتند، گفت:
_ « در وطن، انجینیر ساختمان بودم.مگر از زمانی که زن و فرزندانم را در جنگ ها از دست دادم، اکنون در تا شکند، روزانه چند بار طول و عرض سرک ها وخیا بانهای شهر را گز وپل میکنم.زن و فرزندان وروزگار خوبی داشتم.هم زنم را دوست داشتم وهم خانواده ام را؛ مگر حالا همه چیز را از دست رفته و برباد شده حساب کن!»
لاریسه، چرتی شد.به سیمای رنگ پریدهء نبی نگاه کرد و با دلسوزی گفت:
_« وای بیچاره! راست میگویی؟ حالا دیگربه هیچ چیزی فکر نکن.چون بی فایده است.»
سپس دروازه آپارتمان را بشدت کوفت وصدا زد:
_ « در وازه را باز کنید.»
در وازهء آپار تمان آهسته باز شد.و مرد چاق و کوتاه قدی که چشم های آبی مثل پشک داشت، بیحال ولا یعقل به آن ها نگریست و بعد، مانند خزنده ای در آشپز خا نه داخل شد.روی میز آشپزخا نه، یک پارچه نان سیلو و کمی زردک خلال شده ویک بوطل بیر خالی، بنظر می رسید.لاریسه ، نبی را به آن مرد معرفی کرد:
_« این دوست من، نبی نام دارد.وهمین امشب با هم آَشنا شدیم.»
و در حالیکه گل ها را به داخل گلدان روی میز گذاشت، افزود:
_ « می بینی پدر،( صاحب خانه را پدر خطاب میکرد) این گل ها را نبی به من تحفه داده است.چه گلهای قشنگی هست، هه؟ نبی جان! این هم فیودور فیودوریویچ، صاحب خانه خواهر خوانده ام ( مارینا) در خانهء دیگر خواب است.با او هم آشنا شوید.»
فیورور فیودوریویچ در حالیکه با لکنت زبان گپ می زد، وچشم هایش از حدقه برامده بودند، به نبی نزدیک شده دستش را روی میز گذاشت و خود را معرفی کرد.« نام من فیودور..» و دست نبی را به سختی فشرد.لاریسه قهر شد:« من یکبار معرفی تان کردم دگر ضرورتی نیست پدر.تو،زیاد گپ می زنی مخصوصن که زیاد نوشیده باشی. امشب هم که من بخانه نبودم، زیاد نوشیده ای.»
فیودور، مشتش را محکم روی میز زد وبا قهر گفت:
_ « چی را نوشیدم؟ چی بود در خانه که من نوشیدم؟» لاریسه بیشتر غرید:
_ « از بوطل های روی میز معلوم است، از چشم های تنگ و فرو رفته ات معلوم است؛ کسی که روزانه یک « کپیک» عاید نداشته باشد وده کپیک مثلن خرچ کند، معنی اش چی است؟ از صبح تا شام شراب بنوشد و مست شود، تو میدانی چه کار هایی که میکنی؟»
فیودور، کج کج به لاریسه نگاه کرد وگنگه شد.لاریسه دست نبی را گرفته به خانهء دیگر برد.روی تخت خواب، زنی خوابیده بودکه تقریبا 28 یا 30 سال عمر داشت.در تنش یک خلاد( لباس خواب) بود وبس.وپاهایش تا زیر دنبه اش برهنه بنظر می رسیدند.که در روشنی برق، سفید می زدند.سینه های بزرگ وآویزانش، تا پشت نافش پایین امده بودند.بینی پهن و سوراخ های فراخش، وحشتناک بودند.نبی با دیدن ان زن، به آشپز خانه بر گشت. لاریسه با خنده پرسید:
_« نبی جان! از مارینا خوشت نیامد.؟» نبی سکوت کرد وچیزی نگفت.فیودور، چوکی اش را نزدیک نبی آورد و بیخ گوشش چیزی گفت.نبی گپ اورا نفهمید.لذا جوابی هم برایش نداد.لاریسه دروازهء یخچال را باز کردتا چیزی بخورد.اما یخچال، خالی بود.از فیودور..پرسید:
_ پدر، اینجا که چیزی به خوردن نیست.» فیودور.. که زبانش به سخن گفتن بند میشد، گفت:
_ « البته که چیزی نیست.ویخچال هم خالیست.مگر تو نمی دانستی؟ دولت، پنجصد صوم ازبکی که معادل ده دالر امریکایی میشود،ماهانه معاش باز نشستگی میدهد.یخچال از کجا پرشود؟ من چند روز پیش، در یک گزیت( روز نامه ) خواندم که نوشته بود: « فقیر ترین مردم دنیا روزانه اقلن یک دالر امریکا یی که ماها نه سی دالر میشود، معاش دارند» مگر خبر ندارند که ما باز نشستگان شوروی، یک بر سوم این پول را در یک ماه دریافت می کنیم. و به مصرف می رسا نیم.این معاش در زمان حکومت سویتی( شوروی ) معین شده بود.حالا که حکومت سویتی نیست،وان نظام ازمیان رفته است،میدانی نرخ مواد خوراکی هم ثابت نمانده است.درنظام سویتی،یک خلیب (نان) ده تا پانزده کپیک بود.حالا دوازده صوم شده است.برای ماهمان نظام خوب بود که هیچکس بیکارنبود وهیچکس هم گرسنه نبود.گرباچف،این نظام را برباد داد و یلتسن هم.هردو رهبر، خانهء ملت شوروی را خراب کردند.خود شان هم یک روزی تباه وبر باد خواهند شد.کسی که خانهء ملت را خراب کند،خودش هم تباد و برباد میشود این، حکم تاریخ است.چطور دوست عزیز، غلط می گویم؟ »
نبی، با علامت تایید سر خود را شور داد لاریسه با قهر گفت:
_ « گفتم تو،بسیار گپ می زنی پدر، مخصوصا که مست باشی.آخر این موضوعات به این مرد چه ربطی دارد که تو چند صوم معاش باز نشستگی میگیری وچند مصرف داری.این را بگو که اکنون که نبی را در کنار خود داریم، چی بخوریم وچی بنوشیم؟»
فیودوروویچ، به تایید سخنان لاریسه سر جنباند وگفت:
_« البته که من این سخنان را از روی مستی نگفته ام، چیزی که حقیقت است، گفتم.باز هم به گذشته ها صلوات! بیایید بخاطر دوستی این آغا،چند پیک بنوشیم.»
سپس بوطلی را که روی میز بود، بلند کرد تا اخرین قطره را که اگر در بوطل باقیمانده باشد،در گیلاس خالی کند. اما چیزی حاصلش نشد.لاریسه با قهر گفت:
_« مگر دیوانه شده ای پدر؟ این بوطل بیر است، نه ودکا که انرا هم تو قبلن نوشیده ای.»
فیودور...با گردن پتی، به نبی نگاه کرد.و گفت:
دوست عزیز، حاضرید تا مغازه برویم و یک بوطل ودکا بیاوریم؟ البته میدانید که زنان و مردان روسی، بی ودکا، زنده نیستند!» لاریسه به تایید افزود:
_ « اگر کمی خوردنی هم باشد، بهتر میشود.»
ساعت یازده شب بود.نبی، احساس نا راحتی میکرد.نگرانی اش البته از مامورین پلیس شهر بود.که گاه گاهی خانه های مردم را بدون اجازه، تفتیش میکردند.وبه پیگرد خارجی ها وبخصوص افغان ها می پرداختند.این عمل حتا در رستورانت ها، کافه ها، خیابان هاو راهرو ها هم صورت میگرفت.تا انجا که ترافیک شهری هم بخود حق می داد از افغان ها ویزه و اسناد اقامت را کنترول کند.در انجا، واقعن یک رژِم پلیسی حاکم بود.و شهروندان خود ازبکستان نیز از حق آزادی های مدنی ، قلم ومطبوعات ، محروم بودند.به همین سبب، نبی در دل نگران بود. و اصرار به رفتن داشت.مگر لاریسه با طنازی وعشوه گری ها، مانع رفتنش میشد.او را می بوسید، در اغوش می کشید، اما نبی التماس میکرد:
_ بگذار بروم.یک شب دیگر حتمن می آیم وشب را خوش میگذرانیم.»
نبی از جا بلند شد مگر لاریسه مانعش شد و گفت:
_« عزیزم! چرا نمیخواهی امشب را ما با بگذرانی؟ مگر از من خوشت نیامد، دوست نداری کمی بنوشیم ها؟ »
نبی که چون پرنده ای اسیر اندختر هوسباز شده بود،چند صد صوم ازبکی را ازجیب خود کشیده به دست او داد : _ « شما با این پول ها خوردنی و ودکا بخرید من، فردا شب می آیم.»
لاریسه که پول ها را گرفت، روی نبی را با محبت بوسید و گفت:
_« خوب حالا که اصرار به رفتن دارید، فردا شب منتظر تان هستم.فکر میکنم نگران چیزی هستید.بشما اطمینان میدهم که بی ترس، اینجا بیایید.»
نبی وقتی به خانه رسید، خود را تنبل وبیحال،روی تخت خواب خود انداخت.وچشم های بی فروغ وخسته اش را به قندیل کوچک خانه دوخت واز اینکه ازشر ان زن هرزه نجات یافته بود،احساس آرامش کرد.بارها این گونه حادثه ها پیش امده بود، اما ما نند این شب، اینقدر درمانده وغافلگیر نشده بود.اما تنهایی،همیشه رنجش می داد. غم زن وفرزندان از دست رفته اش،مال وزنده گی آرام وفارغ از دغدغه هایش؛ نبودن امکانات برای باز گشتنش به کشور؛ مانند کوهی از غم هایی بودند که در گوشهء صحرای دلش،خانه کرده بودند.وهیچگاه، رهایش نمی کر دند.چراغ خانه را که خاموش کرد،و چشم هایش را بست، در سکوت شب همراه با خیالاتش به خواب فرو رفت.
صبح که از خواب بیدار شد، ستون های طلایی خورشید از پس پنجره ها، قد کشیده بودند و به اطراف خانه نور می پاشیدند.هوای مطبوع و گوارایی بود.نسیم ملایم سحر گاهی با رایحه ء دل انگیزش،تن و دماغش را نوا زش میداد.مگر نبی همچنان خود را تنبل و ناراحت حس میکرد.دست و روی خود را با آب سرد شست.روی خود را چند بار در آیینه ء دیوار خانه دید.چشم هایش فرو رفته و رنگ ورویش، بی فروغ بنظر می آمد.خشم درونی، تهدیدش کرد.دروازهء خانه را محکم بست وبا شتاب خود را به محلی رسانید که با« لعل آغا» وعده گذاشته بود. لعل آغا، یعنی دوست قد یمی نبی و نیمچه تاجری بود که در زمان حکومت مجا هدان، کسب و کار و تخصص را رها کرده میان ماسکو و آسیای میانه ، داد و ستد تجارتی را پیشه کرده بود.و در همین روز ها به تاشکند امده بود.وبدین ترتیب، تاجر نو به دوران رسیده ای شده بود.و می گفت که پس از این، زیر یوغ دولت مجاهدان گردن گذاشتن، احمقانه است.زیرا که از اسلام ومقدسات دین، دکانی برای کسب منفعت خود ساخته اند.ومانند حکومات گذشته، دست نشاندهء خارجی ها اند.نبی که لعل اغا را دید گفت:
_ « بسیار انتظار ماندید هه؟ خوابم برده بود که دیر شد، مرا ببخش!.شب، با عجب بلایی دچار شده بودم.!»
لعل اغا که گرفتار نگرانی خود بود، به سخنان نبی متوجه نشد و در حالیکه با اضطراب هرسو نگاه میکرد گفت:
_ « خوب شد که آمدی، از دست این پلیس های شهر توبه! هر ان لحظه می پرسند « که برای چه نمی روی ودر مترو منتظر ایستاده ای؟برو خود را گم کن! منتظر کی استی،اسناد و ویزه داری یانه، دربکس دستی ات چیست؟ » به فکر انها که ما،از جمله کسانی استیم که در کیسه وبکس خود،« بم » یا« مین » آورده ایم تا مترورا انفجار بدهیم.ما که از دست همین بم گذاریها وکشت و خون گریخته و بخاطر زنده ماندن، اینجا ها آمده ایم. دیگر از ما، چی میخواهند؟!»
نبی دست به شانه ء لعل آغا گذاشت ودر حال بیرون شدن از مترو گفت:
_ « نگران نباش.پلیس این کشور ها همین طور اند.از اراده ء مردم، می ترسند.به آزادی های بیان وعقیده، حق قایل نیستند. اینجا هفتاد سال حکومت استبدادی حاکم بود.و هنوز هم همان شیوهء حکومت داری ادامه دارد.فقط نام نظام ها تغییر کرده است.وبس.»
لعل اغا، غم غم کنان زیر لب چیزی گفت.که بیانگر حقایق تلخی بود:« برخی ما افغان ها هم به همین کار های تر بیه شده اند.هیچکس ملامت نیست؛ اینها هم ملامت نیستند؛ کشور شان را دوست دارند، ارزش های ملی خود را دوست دارند ونمی خواهند به وسیله ء گروه های تبه کار، وطن شان ویران شود ونظم زنده گی مردم شان برهم بخورد.......»
نبی حرفهای لعل اغا را قطع کرد و گفت:
_ « دیروز یک خانم روسی، تیلفون وادرس خود را به من داد وگفت که یک آپار تمان سه اتاقه به کرایه دارد که تمام اثاث البیتش هم هست.می رویم وان اپارتمان را می بینیم.تا چه وقت اینجا وانجا روز گذرانی میکنی،باید یک آدرس همیشگی داشته باشی »
لعل آغا با تایید سر خود را تکان داد وگفت:
_ « خوب است میرویم تا آپارتمانش را ببینیم.»
وهردو، به همان نشانی ایکه خانم روسی داده بود، رفتند.وقتی زنگ دروازهء آپارتمان را بصدا در آوردند، زنی قد کوتاه و چاق که گردنش میان شانه هایش فرو رفته بود، وبی شک به یک ماده خوک شباهت داشت؛ در را باز کرد.نبی پرسید:
_ « ماریا پتروفنا، شما استید؟» زن جواب داد:
_ « آری ماریا پتروفنا، خودم استم.فرمایشی بود؟»
نبی یک قدم جلوتر به دهلیز گذاشت وپرسید:
_« دیروز شما آدرس خانهء خود را تیلفونی بمن دادید، بلی؟»
زن، کله ء بزرگ وسنگین وگردن گوشت آلود خود را با زحمت شور داد و گفت:
_ « ها! شما همان مرد افغان هستید که آپارتمان کرایی کار داشتید؟»
نبی و لعل آغا هردو یکصدا جواب دادند:
_ « بلی ، بلی آپارتمان کرایی کار داریم.»
ماریا پتروفنا هردو را به درون خا نه راهنمایی کرده و در وازه ء دهلیز را بست.و ضمن انکه اتاق هارا نشان میداد، گفت:
_ « برای خارجی ها آپارتمان کرایه دادن، برخی مشکلا تی دارد. اما اگر ما باهم جور بیاییم، مساله ای نیست. خود مان بین خود مشکل را حل می کنیم.»
مبل های زیبا با الماری های زینتی، ظروف کرستال در عقب شیشه های الماری ها با سلیقهء خاصی گذاشته شده بودند.یک تخته قالینچه ئ گران قیمت ساخت بخارا،در دیوار غربی صالون ویک تابلوی خانواده ء اشرافی عصر تزاری بارنگ روغنی کار شده،در دیوار دیگر صالون،نصب شده بود.ونشان میداد که این خانه پیش ازاین متعلق به یک خانوادهء اشراف روسی بوده که پس از فرو پاشی شوروی، انرا فروخته است.نبی ذوق زده پرسید:
_« بسیار زیبا است! اما نگفتید گرایهء ماهانهء ان چند است؟»
زن پیر با کرشمه جواب داد:
_«پنجاه هزار روبل روسی.این میشود 25 دالر امریکایی.فکر میکنم ارزانتر ازاین،آپارتمان پیدا کرده نمیتوانید» لعل آغا با بیحوصلگی پرسید:
_ « چه وقت کلید آپارتمان را بما می دهید؟»
ماریا پتروفنا قاه قاه خندید و گفت:
_«چرا عجله دارید؟ بنشینید یک گیلاس قهوه نوش جان کنید،بعدا گپ می زنیم.الان کلید آپارتمان نزد دخترم است که در منزل دوم زنده گی میکند.»
چند دقیه بعد، زن جوانی داخل خانه شد.ودر حالی که مو های افشان وطلایی اش را از پیش چشم هایش عقب می زد، همچون طاووسی خرامان کرده آمد وبه گوشه ای نشست.ماریا پتروفنا زن را به نبی ولعل آغا معرفی کرد:
_ « دخترم تانیا جان! » وبعد رو به دخترش کرده افزود:
_ « آقایان امده اند تا در بارهء آپارتمان گپ بزنیم.»
تانیا نیم خیز شده به طرف نبی که جوانتر از لعل آغا بود، نزدیک شد و دست داد.نبی، دست او را فشرد تانیا با کرشمه دست خود را تا زیر زنخ نبی بلند کرد.تا بوسه زند.نبی، گرمای دست لطیف او را به لب های سرد خود احساس کرد.لعل آغا سرد و جمود ، به جای خود نشسته بود.تانیا با جنبا نیدن سر، به او سلام گفت.و دو دندان طلایی اش که در میان دندان های سفیدش چون دو ستاره ء نور میدرخشیدند، زیبایی او را دو چندان ساخته بود. تانیا از مادرش پرسید:
_ آقایان میتوانند یکساله ویا ششماهه کرایهء آپارتمان را پیش پرداخت بدهند؟»
مادرش جواب داد:
_« اول تو در بارهء خودت گپ بزن بعد از کرایهء آپارتمان بپرس.آقایان! شوهر تانیا، در خط آهن کار میکند. و هفته ء یکبار به خانه می آمد.اما از چند ماه به اینسو، به خانه قدم نگذاشته است.چنین مرد بی پروا و خود سر را ملاحظه می فرمایید.زن جوان و زیبایی ما نند این( اشاره به تانیا ) را در خانه بدون خرچ و خو راک ماندن، معنی اش چیست؟ تمام مصارف او را من میدهم.شما بگویید که انصاف وعدالت همین است؟» لعل آغا با بیصبری، مثل اینکه شکار خوبی دستگیرش شده باشد، گفت:
_ « نگران نباشید.وقتی این آپارتمان بمن تعلق گرفت، پرابلم های تانیا هم حل میشود!.»
تانیا که از سخنان لعل آغا بوی هوس را استشمام میکرد، وهمین مطلب هم آرزویش بود؛ مداخله کرد:
_ مادر، تو چی میگویی؟ صاف و پوست کنده بگو که شوهرم مرا جواب داده ودیگر نمی خواهد با من، زنده گی نماید.مرد ها فکر میکنند که زن ها فقط وسیله ای برای کسب لذت اند.و این لذت باید برای شان تازه گی داشته باشد.چی؟ ما زن ها ابزار کار نیستیم که با گذشت زمان ، جدید و نو تر شویم.ما، کار میکنیم، کودک به دنیا می آوریم،انرا تربیه میکنیم وصد ها مشکل دیگر داریم. ولذا، زود پیر هم میشویم.»
ماریا پتروفنا، پیک های پر از ودکا را روی میز گذاشت وبا کرشمه گفت:
_« راستی اگر من زن جوان وزیبا می بودم، با ادمهایی مانند شما آقایان، دوستی وعشقبازی میکردم.»
بعد قاه قاه خندید.تانیا با این سخنان مادرش، گیسوان افشانش را که چون ابری به یک طرف ماه رویش سایه افگنده بود، پس زد و گفت:
_« آخ! این چه گپ هایی است که می زنی مادر.مگر در جوانی ات کسی دلباخته ات نشده بود ودوستت نداشت؟» ماریا پتروفنا آهی از جگر داغدار خود کشیده ودر حالیکه به پیچه های ماش وبرنجش دست می کشید، گفت:
_ « چطور نشده بودند، چه مرد های نازنینی که هوا خواه من بودند.مگر اینقدر صمیمی و مهربان که این اقایان اند،انها نبودند.دختر جان! پیری همانقدر بازار جوانی آدم را ازرونق می اندازد که زنگ،آهن را.این برف پریشان (اشاره به موهای سرش) که در بام عمر من نشسته، با ان روزگار جوانی ازدست رفته، فرق دارد.شما که امروز جوان استید، قدر این نعمت بزرگ وخدا داد را نمیدانید.وقتی که پیر شدید، دریغ آن روز های از دست رفته را می خورید.....»
تانیا با دلتنگی سخنان مادرش را قطع کرد:
_« بس است مادر،از روزهای جوانی ات بسیار سخن گفتی.ان وقت ها دیگر بر نمی گردند.دران زمان،یک بوطل ودکا چند بود؟ نان را از مغازه به چند می خریدی، کلباسه کیلویش چند بود،؟ با پنج کپیک در تیلفون های شهری تمام روز میتوانستی گپ بزنی.تنها در خارج از شوروی که گپ زدن ممنوع بود از برق وآب و گاز که هیچ نپرس خودت بهتر از ما میدانی.امروز،همه چیز تغییر کرده است.ادمها عوض شده اند وزنده گی هم عوض شده است.»
در صالون،فضای نشاط اوری حکمفرما بود.نگاه های تانیا ولعل اغا ونبی بهم دوخته شده بودند.فقط لازم بود چراغها خاموش شوند وشمعها روشن گردند.تا در فروغ ان فضا،عاشقانه تر گردد.لعل اغا که مست شده بود، از تانیا پرسید:
_ « خانم تانیا، کلید آپارتمان را کی به ما تسلیم میکنید؟»
تانیا با لبخند ساختگی گفت:
_ « اگر خواسته باشید، همین حالا.بشرط انکه یکساله پیش پرداخت ان را بدهید.»
لعل اغا بندل نوت صد دالری را از جیب خود کشید و پرسید:
_ «.یکسال که اعتبار ندارد ما هستیم ویا نه.مگر ششماهه اش چند میشود، حساب کنید.»
چشم های تانیا با دیدن دالر ها برق زدند.با خوشحالی گفت:
« یکصدو پنجاه دالر.» واین مقدار پول را که از لعل اغا گرفت، در میان چاک سینه های بلند وسفیدش که از لای پیراهن نازکش نمایان می شد، گذاشت و گفت:
_« خوب،همه کارها جور شد.فردا ساعت شش عصر بیایید وکلید ها را تسلیم شوید.چون امشب من بعضی جنس هارا باید جابجا کنم واشیاء مورد ضرورت را با خود ببرم.» ازجا بلند شد ودر حالیکه لبهایش به خنده باز بودند، ودندان های طلایی اش در روشنی نیمرنگ شمع ها می درخشیدند، پا به دهلیز گذاشت وگفت:
_ « من خانه میروم وزود بر میگردم.می بخشید که کار عاجلی برایم پیش امده است.»
پس از نیم ساعت که برگشت، شاد وخندان بنظر می رسید.برخوردش با لعل اغا، مهربان تر شده بود.مادرش در آشپز خانه مصروف جمع وجور وشستن ظرف ها بود.تا نیا روبه نبی کرد وگفت:
_ « امشب از آشنایی با شما بسیار خوش شدم.صحبت های امشب واقعن لذت بخش و فراموش ناشدنی است.اگر مریض نمی بودم، شمارا به خانهء خود میهمان می بردم.خوب، این را می گذاریم به فرصت های دیگر و زمان دیگر.حالا با هم دوست شدیم وهمسایه هم میشویم.گفته اند که یار زنده وصحبت، باقی.»
صدای زنگ دروازه، به شدت بگوش آمد.نبی و لعل اغا حیرت زده به یکدیگر نگاه کردند.اما تانیا و مادرش آرام وسر حال دیده میشدند.ماریا پتروفنا، لم لم کنان در حالیکه نفس اش میسوخت،در را باز کرد.دو مرد که یکی با لباس شخصی ودیگری یونیفورم پلیسی بتن داشتند، وارد دهلیز شدند.واز ماریا پتروفنا پرسیدند:
_« پیره زن! در خانه ات چی ماجرا است که همسایه ها شکایت دارند.؟
ماریا پتروفنا غم غم کنان وزیر زبانی جواب داد:
_ « دو نفر دوستان افغانی هستند. دیگر کسی نیست.چرا، کی شکایت کرده است؟»
کسیکه لباس پلیسی بتن داشت، خانه ها، اشپز خانه تشناب وبالکن را از نظر گذراند.ودیگر آن، با نبی و لعل اغا وسط صالون ایستاده بود ماریا پتروفنا گفت:
_ « آقای پلیس، این جنابان امده بودند که آپارتمان مارا به کرایه بگیرند.» پلیس گفت:
_ خوب امده بودند که خانه به کرایه بگیرند یا اینکه بنوشند وعیاشی کنند.و همسایه ها را هم اذیت نمایند؟» سکوت، فضای صالون را پر کرد.وچشم ها به یکدیگر، نشانه گرفته بودند.پلیس گفت:
_ « میتوانم پاسپورت و ویزه های شما را ببینم؟»
لعل آغا پاسپورت خود را به دست پلیس داد.اما نبی گفت که پاسپورتش به شعبهء ویزه وزارت امورخارجه است. پلیس، بد بد به نبی نگاه کرد وگفت:
_« شما « افغانستان!؟» نبی جمله را درست ساخت وگفت: « بلی ما از افغانسان هستیم.» پلیس گفت:
_ « افغانستان، یمان( بد ) کومه های نبی داغ شد وبا خشم پرسید:
_ « چرا افغانستان، یمان ( بد) ؟
پلیس با قهر جواب داد :
_« برای اینکه مردمش، دزد وآدمکش است.ازکشور شما، تریاک ومواد مخدر به کشور های دیگر صادر میشود بخاطری که شما تروریست ها را به وطن تان جای داده اید؛ و از انجا به همسایه های خود بنیاد گرایان اسلامی را برای نا امن ساختن وکشتن ، روان میکنند.و...» نبی جدی تر شد:
_ « واز کشور هایی که برای کشتار جمعی انسان ها اسلحه صادر میشود، چی؟»
پلیس، جوابی نداد وبه تلاشی جیب های انها شروع کرد.و گفت:
_ « هرچه در جیب های خود دارید، روی میز بگذارید» نبی ولعل اغا هرچه در جیب داشتند، روی میز گذاشتند. یاد داشت های معاملاتی، آدرس ها، عینک چشم، قلم واوراق اضافی، صوم ازبکی ودالر های امریکایی پلیس که دالر ها را دید، به رفیق خود اشاره کرد واز لعل آغا پرسید:
_ چرس و تریاک در جیب های تان که نیست؟»
این سوال، باز مانند خنجری به سینهء نبی خلید.پلیس، پاسپورت لعل اغا را پس داد اما پول ها و یاد داشت ها را به رفیق خود داد و گفت:
_« این پول ها وکاغذ ها را بگیر به دفتر که رفتیم، گپ می زنیم.رفیقش دالر ها را حساب کرد، نهصدو پنجاه دالر شد.در میان ان صوم ازبکی هم بود.پلیس از لعل اغا پرسید:
_ « از این دالر ها، دکلیراس دارید؟ »
لعل اغا سراسیمه شد:
_« بلی دارم.اگر ضرورت شد، می اورم.دکلیراس، در اتاقم مانده است.» پلیس از نبی پرسید:
_ « با این زن( اشاره به تانیا) همبستر شدید؟ زن زیبا وجوانی است، هه؟»
تانیا هق هق به گریستن شد.وکلهء نبی به اندامش سنگینی نمود.وگفت:
_« شما به ما اهانت میکنید،بما تهمت میبندید، این یک توطیه سازمان داده شده علیه ما است.از دست شما به مقامات، شکایت خواهیم کرد.»
پلیس، با خشم نبی را به عقب تیله کرد.:
_ « تو که پول و ویزه نداری، حق گپ زدن را هم نداری.فردا هردوی تان با دکلیراس پولها به ادارهء ما بیایید و اسناد خود را تسلیم شوید.»
نبی، درمانده وهیجان زده پرسید:
_ « فردا شما را از کدام دفتر پیدا کرده میتوانیم؟» پلیس گفت:
_« به ادارهء پلیس که امدی، پرسان کن که به اتاق شماره 12 جوره بایف کیست، مرا پیدا میکنی.من، امر همان شعبه استم.فهمیدی؟»
هردو نفر پس ازگرفتن پول های انها از خانه بیرون شدند.لعل اغا غم غم کنان قدم به دهلیز گذاشت.وگفت:
_«راستی توهیچوقت اینقدر ادم بیمعنی واحمق وخوش باور نبودی ومن هم تا این حد احمق نشده بودم.می گویند آدمی، سالی یکبار خر میشود!! شاید همین روز خر شدن ما وتو بود نبی.من فکر میکنم میان این زن و پلیس بند وبست و ساخت و بافتی صورت گرفته بود.زیرا تانیا همینکه پس از گرفتن کرایه اپارتمان از خانه برامد، دل من، گواهی بدی داد.»
نبی،خاموش بود.وچون او لعل اغا را به خانهء زن روسی برده بود، ملامتی را بگردن گرفته بود.وقتی هر دو از اپارتمان ماریا پتروفنا بیرون شدند، کوچه های پرنور و شبچراغ های رنگین کمان، بنظر شان بی فروغ و تاریک می امدند.درخانه که رسیدند،خود را بیحال واز دست رفته وبر باد شده روی تخت خواب انداختند.لعل اغا بیشتر از نبی مضطرب بنظر می رسید.روی تخت خواب به پشت افتاده وهردو دست را دور گردن خود حلقه کرده بود.وچشم هایش طول وعرض خانه را گز وپل میکردند.زیر لب چیزی گفت.فقط منگ منگ صدایش را نبی شنید. و بس خوابش نمی برد.واینکه فردا چه اتفاقی می افتد، هیچ نمیدانست.
فردا ساعت نه صبح، هردو بسوی دفتر پلیس روان شدند.تشویش واضطراب،هردو راتهدید میکرد.زیرا نبی ویزه نداشت و لعل اغا هم دکلیراس برای دالر های خود.لعل اغا در بیرون منتظر ماند ونبی که زبان روسی را بلد بود، داخل رفت.دهلیز ها، پر از ادم ها بودند.برخی ها، روی چوکی ها نشسته بودند و برخی هم ایستاده بودند. منتظرین اکثرن، زنان ومردان سالخورده ء روسی بودند که با فرو پاشی شوروی، جمهوریت های مسلمان نشین آسیای میانه راترک میگفتند.اکثراین سالخورده گان، یهود یا نی هم بودند که در سال های پیش ازجنگ میهنی از المان به روسیه امده بودند.بابوشکه ها( زنان پیر) خشماگین وعصبانی بنظر می امدند.ومیگفتند که «اینقدر دلیل وگپ برای چی؟ اینقدر بهانه برای چی؟ چند هفته میشود که رفت و امد داریم، کرایهء بس ومترو چند میشود، در یک هفته، یکروز پذیرش وانهم اینقدر بیرو کراسی وبهانه جویی ها دیگر چیست.؟ »
نبی وقتی که به اتاق شماره 12 که پلیس ادرس داده بود، داخل شد، عقب میز یک مرد ازبک نشسته بود که لباس ملکی بتن داشت.وبا یکنفر از مراجعین، صحبت میکرد.نبی پرسید:
_ « آقا! جناب جوره بایف در این شعبه کار میکند؟» مرد، جواب داد:
_ « بلی، جوره بایف من استم. امر وفرمایشی بود؟» نبی چرتی شد وپرسید:
_ « غیر از شما کس دیگری هم در این اداره بنام جوره بایف هست؟» مرد جواب داد:
_ « نخیر دیگر جوره بایفی نیست.»
نبی شرمنده شد ورنگش سفید پرید.پس سر خود را خارید و گفت:
_« می بخشید جناب.من اشتباه کردم.ان جوره بایفی که من میگویم آدم چاق وقد بلند ، دندان های پیش رویش طلایی است؛ چشم هایش مایل به آبی، بینی فراخ دارد، خلاصه همچو یک ادمی که بمن گفتند.»
مرد با تعجب به نبی نگاه کرد وگفت:
_ « نخیر، چنین ادمی در این اداره، کار نمی کند.»
نبی مثل سرباز، شاگرز کرد. تنش داغ گشت، عرق از گردن و پیشانی فراخش سرا زیر شد.در بیرون، لعل اغا منتظرش دقیقه شماری میکرد.نبی با افکار پریشان، کلهء سنگین وعصبانی ، از دور نمایان شد.لعل اغا با شتاب دوید وپرسید:
_ « چه کردی نبی، اسناد وپول هارا تسلیم شدی؟»
نبی ،عرق پیشانی خود را با انگشتانش به زمین افشاند وبا خشم گفت:
«آغا! چنین آدمی در این اداره کار نمیکند.انها،ما را فریب دادند اسناد وپول های ما را بردند وخود را غیب زدند. خدا به غضب خود، گرفتار شان کند!»
لعل اغا، گیچ وآشفته بنظر می رسید لبهایش خشک شده بودند وبه سخن گفتن، پیش نمی امدند.نبی و لعل اغا به خانهء ماریا پتروفنا رفتند تا ادرس پلیس هارا پیدا کنند.دروازهء آپارتمان ان ها را انقدر کوبیدند تا همسایه ها بر امدند وبه کوچه ریختند.یکی از همسایه ها که با ماریا پتروفنا روابط نزدیک داشت وچون حالت را بسیار بد ونبی ورفیقش را عصبی دید، گفت:
_« ماریا پتروفنا ودخترش تانیا، منتظر پول بودند.دیشب ازکسی پول قرض گرفتند وبه « کرسنادار» خانهء دختر دیگرش رفتند.رخصتی تابستانی را هم همانجا سپری میکنند.وتا دوماه دیگر، بر نخواهند گشت!.»
لعل اغا خشماگین به ان زن وهمسایگانی که به اطراف شان جمع شده بودند، گفت:
_« بلی، آن احمق ها، ما بودیم که فریب داده به بهانهء کرایه خانه پول های مارا گرفتند.وامروز فرار کرده اند.»
ونبی، از گناهی کرده بود، شرمنده به زمین نگاه میکرد.
به دیگران بفرستید
دیدگاه ها در بارۀ این نوشته