زخم تبر
١٢ قوس (آذر) ١٣٨٩
شنیده ام که درخت بلند سربه فلک
زسرفرازی خود غره بود وشادان بود
نجات فصل زمستان بی نوایان بود
شکوه وزینت اورنگ پادشاهان بود
زهیچکس به دل اندیشه ی نداشت ولی
زخویش ودسته ی خود رنج او نمایان بود.
زسوز سینه کشید آه، مویه کرد و بگفت:
دریغ ها که ازجفای تبر
خاطرم بسی خون است
چه زخم ها که ندارم به ساق وریشه خویش
چه روزها که ندیدم زبند وپنجه خویش
مرا زآهن وفولاد کی حذر باشد
مرا زدسته شکایت که
از من است وپاره ی بدنم، ولیک
هزار حیف که دشمن زدوست نشناسد.
چه نیک بود مرا بازو و سپر بودی
نه آنکه دسته وهمدست آن تبر بودی
فغان فغان که شکستم زبند وبسته خویش
ز شاخ و دسته ی خویش
به دیگران بفرستید
دیدگاه ها در بارۀ این نوشته