چوب شکن مهربان

٢٦ میزان (مهر) ١٣٩٠

ترجمهء پرتونادری

درآن روزگاران دور، روزی از روز ها چوبشکنی به جنگلی رفت تا به خانه چوب بیاورد.به جنگل که رسید تبرش را بلند کرد تا بر درختی فرود آورد وآن راقطع کند. هنوز تبر بردرخت نخورده بود که درخت چنان انسانی به صدا در آمد و گفت: «ای چوبشکن من جوانم و کودکانی دارم مرا قطع مکن! مرا مکش! که کودکانم بی من چه خواهند کرد؟»

چوبشکن دلش برای درخت سوخت،به سوی دیگری رفت ورسید به یک درخت بلوط. تبر بر افراشت و خواست که آن راقطع کند. درخت بلوط تا چنین دید با صدای التماس آمیزی گفت:« ای چوبشکن مرامکش! هنوزجوانی من کامل نشده است. میوه های من هنوزبه پخته گی نرسیده اند. آگر میوه های من از بین بروند دیگردرخت بلوطی در دور و بر من نخواهد رویید.»

حسی دردل چوبشکن پدیدآمد و نتوانست درخت بلوط را قطع کند.ناچار به سوی درخت دیگری رفت که آن را درخت زبان گنجشکک می گفتند. درخت تا چوبشکن را دید به زاری در آمد که :« ای چوبشکن مرا مکش که همین دیروزجشن عروسی من بود. اگر تو مرا قطع کنی وبر زمین بیفگنی برعروس من چه خواهد گذشت؟»

چوبشکن دلش به آن درخت جوان سوخت و آن را رها کرد و رفت به درخت دیگری رسید. این درخت نیز به زاری والتماس در آمد  که :« ای چوبشکن مرا به خاطر کودکانم مکش و از پای مینداز که آنها هنوز چیزهای زیادی را برای زنده گی کردن نیاموخته اند. آنها بدون من هلاک خواهند شد.»

چوبشکن باز تبر روی شانه انداخت و رفت به سوی درخت دیگری. تا خواست تبرش را بر درخت فرود آورد وآن را قطع کند که درخت ناله کنان صدا زد که:« ای چوبشکن!مرامکش، تازه زمانی است که من بایدجوجه های نازک حشراتی راکه درمن زنده گی می کنند، شیردهم. آنها چه خواهند کرد وقتی که تو مرا ازپای در اندازی!»

 چوبشکن نتوانست تا تبری بر درخت فرود آورد و ناگزیر رفت به سوی درخت سپیدار و تا خواست او را قطع کند که درخت با صدای اندوهناکی گفت:« ای چوبشکن نمی بینی که زنده گی چه برگ هایی برای من داده است که چون باد بر من می وزد بر گهای من با صدایی به رقص می آیند و شبانه ها راهزنان از صدای برگهای من می هراسند. مردمان خوب وصادق بی من چه خواهند کرد وقتی که تو مرا از پای اندازی وبر زمین فرو افگنی!»

چوبشکن ازدرخت سپیدارنیزگذشت و رفت کناردرخت گیلاس.درخت گیلاس تا تبردردست او دید به زاری درآمد وگفت:« ای چوبشکن ببین که شاخه های من لبریز از شگوفه اند،بلبلان می آیند و بر شاخه های من آشیان می سازند و ترانه می خوانند.اگر تو مرا ازپای بیندازی و بر زمین بیفگنی،بلبلان همه به جاهای دروری پروازخواهندکرد و دیگر کسی ترانه یی از آنها نخواهد شنید!»

چوبشکن با دلسوزی از کنار درخت گیلاس گذشت و رسید به درخت دیگری. تبربلند کرد وتا خواست آن را قطع کند که درخت زاری کنان گفت:«ای چوبشکن نمی بینی که من تازه به گل رسیده ام.به گلهایم نگاه کن تا چند روز دیگر خوشه هایی از دانه ها پدید خواهند آمد و پرنده گان در پاییز و زمستان از آن خواهند خورد. می دانی بر پرنده گان در پاییز و زمستان چه خواهد گذشت وقتی تو مرا از پای در اندازی!»  تبردردست چوبشکن ازحرکت ماند و اواندیشید که هرگز نخواهد توانست تا این درختان پوشیده از برگ و شگوفه را قطع کند وازپای دراندازد. اندیشناک از کنار آنان رد شد وبا خود گفت باید بروم سوی درختان سرو و صنوبرتا بخت خود را با آن ها بیازمایم.

چوبشکن تا به درخت صنوبر رسید، تبر دردست او بالا رفت، صنوبر تا چنین دید با صدای رقت آمیزی گفت:«ای چوبشکن مرا مکش!بگذار به اندازهءکامل قامت افرازم. آن گاه تو خواهی توانست درساختمان خانه ات از من کار بگیری. من هنوز در حال رشد و نمو هستم. مردمان چون به این جا می آیند ، درکنارمن درزیر شاخه های سبزمن می نشینند ولذت می برند.»

چوبشکن خاموشانه به سوی درخت کاج رفت.درخت کاج تا تبر را در دست چوبشکن دید به گریه درآمدکه: « ای چوبشکن من هنوز جوانم، به جوانی من نگاه کن و به شاخه های سبز من که به مانند شاخه های درختان صنوبر در تابستان وزمستان سبزو دیدنیست. مردمان اندوهگین خواهند شد وقتی که بیایند و ببینند که تو مرا قطع کرده و بر زمین انداخته ای.»

چوبشکن ازکناردرخت کاج گذشت و رفت به سوی درخت سرو کوهی، تا آن را قطع کند که سرو کوهی با صدای سوزناک و اندوهگینی گفت:« ای چوبشکن، در میان این همه درختان جنگل، من یگانه درختی هستم که می توانم خوب ترین چیز ها را به انسانها بدهم. من برای همه گان نیک بختی به بار می آورم و همه گان را از هزاران درد و  بیماری آسایش می دهم.چنین است که انسانها و زنده جانهای دیگرجهت درمان بیماریهای شان و رسیدن به خوشبختی به نزد من می آیند و اگر تو مرا قطع کنی من چگونه می توانم آن ها را کمک کنم.»

چوبشکن اندوهگین و اندیشناک رفت بر بلندیی نشست و از سخنان درختان درشگفت مانده بود. با خود می گفت این همه چیزهای شگفت که دیدم برایم باورکردنی نبود که چگونه درختان می توانند سخن بگویند. مگرحالا می دانم که درختان چگونه با من سخن گفتند و با زاری و التماس از من خواستند تا آن ها را قطع نکنم!

چه می توانم کنم، قلب من که از سنگ نیست!چگونه می توانم آرزو های آن ها زیر پا گذارم. هرچند دستانم خالیست ؛ اما باید با خوشحالی بر گردم به خانه. نمی دانم زنم وقتی دستان خالی مرا می بیند، چه خواهد گفت؟چوبشکن با چنین اندیشه هایی سرش را بلند کرد و به سوی درختان خیره شد، او آن جا دید که از میان درختان انبوه، مرد کهنسال و کوچک اندامی با ریش خاکستری به سوی او می آید. پیراهن وجامه یی از پوست درختان برتن دارد.

پیرمرد تا به نزدیک چوب شکن رسید، ازاو پرسید،« این جا چگونه این همه اندوهگین نشسته ای؟ مگر بدبختیی ترا پیش آمده است ؟» چوبشکن گفت:« این جا چیزی نیست تا مرا خوشحال سازد! من به جنگل آمدم تا چوب و هیزمی به خانه برم؛ اما حالا نمی توانم. چیزهای شفگتی درجنگل دیدم. دیدم که جنگل زنده است. جنگل می اندیشد و سخن می گوید. وقتی درختان از من خواهش کردند تا آن ها را قطع نکنم، دل من برای شان سوخت. دل من شکست. این که درجنگل چه چیزی پیش آمد و چه دیدم بیشتر به آن نمی اندیشم؛ بلکه به این می اندیشم که چگونه نتوانستم تا یکی از درختان جنگل را قطع کنم.»

پیرمرد کوچک اندام با نگاه های گرم و محبت آمیز به چوبشکن دید و گفت:« سپاسگزارم از این که گوش هایت را به صدای کودکان من نبستی؛ بلکه صدای آن ها را شنیدی و خون آن ها را بر زمین نریختی! من ترا سپاس می گویم و پاداش مهربانی ترا می پردازم.» از همین امروز تو مرد نیک بختی هستی و دیگر به دنبال چوب در جنگلها سرگردان نخواهی بود وهمه چیز را درخانه خواهی داشت.

پیرمرد میلهء زرینی دردست داشت و به چوبشکن گفت: تو هرگنجی را که بخواهی می توانی با این میلهءزرین به دست آری به شرط آن که هیچگاهی به دنبال چیزهای اهرمنی  نباشی و چنان چیز هایی را نخواهی، آزمندی نکنی و اندازهء خواسته ها نگهداری!

آن میلهء زرین به اندازهء چند انگشت درازا داشت و به اندازهء سوزن بافت ضخامت، پیرمرد آن را برای چوبشکن داد و گفت هرگاه که خواستی تا خانهء نوی داشته باشی، به خانهء مورچه گان برو واین میله را سه بار روی خانهء مورچه کان شوربده؛ اما به خاطر داشته باش که باید میله به خانهء مورچه گان تماس نکند تا به آن ها زیانی نرسد!

آن گاه آن چیزی را که می خواهی برای مورچه گان بگو تابرای تو بسازند وخواهی دید که آن همه چیزبرای تو آماده  شده است. اگرگرسنه شدی به ظرف های آشپزخانه بگوتا برای تو خوراک فراهم کنند. هرچند این امردرنظر تو چنان خیال و توهمی می آید، اما خواهی دید که خوراک برای تو آماده شده است. تو نیاز به شکارماهی و دیگر جانوران نخواهی داشت. اگر دلت عسل خواست این میلهء زرین را روی کندوی زنبوران عسل سه بار به حرکت در آورآن گاه خواهی دید که عسل خوشبویی روی دسترخوان تو خواهد بود. اگراین میلهء زرین را روی درختان به حرکت درآوری خواهی دید که میوه ها ومربای خوش مزهء میوه ها درخانهء تو خواهد بود.

عنکبوت ها برای تو از ابریشم لباس خواهند بافت. تمام این همه را و چیزهای دیگر را در برگشت به خانه خواهی داشت، برای آن که تو کودکان مرا در جنگل، امان دادی! من پدر جنگلم و تمام در ختان وجانوران جنگل را زیر نظر دارم. پیرمرد کوچک اندام این همه گفت وبا چوبشکن خدا حافطی کرد و از نظر نا پدید گردید.

چوبشکن به خانه برگشت.او زنی داشت بد خوی و کینه جو تا دید که شوهر با دستان خالی از جنگل برگشته است، خشم آلود ازخانه به حویلی بر آمد و فریاد زد:« کجاست هیزم و چوبی که باید به خانه می آوردی؟» چوبشکن به آرامی گفت:« چوب و هیزمی که من به دنبالش رفته بودم، درجنگل است،همانجا گذاشته ام تا سبز شوند. » این سخن چوبشکن زن را بیشتر خشمگین ساخت و گفت: ای گزافه گوی من خیال خوشی داشتم تا خود را در پشت شاخه های جوان درختان پنهان کنم،بازی و ادایی در آورم؛ اما تو چیزی با خود نیاورده ای!

روز دیگرمرد چوبشکن به جستجوی خانهء مورچه گان برآمد تا میلهء زرین خود را آزمایش کند. او در آرزوی انبارخانهء نوی بود. او به سوی جنگل به جستجوی خانهء مورچه گان رفت. میله را سه بار روی خانهء مورچه گان حرکت داد وگفت:مورچه گان، برای من انبار خانهء نوی آبا کنید! بامداد روز دیگر که  از خوب بیدارشد ، با شگفتی دید که درحویلی انبارخانهء نوی آباد شده است. ازآن روز به بعد دیگرهیچ مردی به پیمانهء چوبشکن در آن دهکده احساس شادمانی و خوشبختی نمی کرد.

او دراندیشهء تهیهء غذا نبود؛بلکه غذا همه روزه خودفراهم می شد. چیزی که او و زنش انجام می دادند، تنها خوردن بود. غم دنیا را نداشتند، عنکبوتان برای آن ها لباس می بافتند ،جانوران صحرایی کشتزارهای آن ها راشخم می زدند. مورچه گان تخم افشانی می کردند وبه گرد آوری حاصلات می پرداختند. اگر گاهی زن بد خوی چوبشکن  درشدت بد خویی و خشم خویش از هوش می رفت،میلهءزرین دوباره او را بر سر حال می آورد. در خانواده اویگانه کسی بود که از خوی بد خویش پیوسته رنج می برد. چوبشکن سالهای درازی زنده گی کرد، به پخته گی و پیری رسید ؛ اما در این همه سالهای دراز حتی روزی هم احساس بدبختی نکرد، برای آن که او هیچگاهی چیزی نخواسته بود که آن میلهء زرین نمی توانست آن را اجرا کند.

چوبشکن پیش از آن که از جهان چشم پوشد ، آن میلهء زرین رابه فرزندان  خود داد؛ امابه آنان تا کید کرد تا پیوسته گفته های پدر جنگل را به یاد داشته باشند و هیچگاهی از میلهء زرین چیز ناممکنی را نخواهند.فرزندان چوبشکن همان گونه کردند که پدر گفته بود و زنده گی در شادمانی و نیک بختی به سر بردند.

سالها بعد آن میلهء زرین به دست مرد آزمندی افتاد. او انسانی بود بی اعتنا و زورگو با اندیشه های نا درستی که داشت، کوچکترین اهمیتی به گفته های پدر ومادرنمی داد؛بلکه با خواسته های نا درست و ناممکن خویش همیشه سبب اذیت آن میلهء زرین می شد. امابا وجود این همه ،حادثهء ناگواری رخ نداد.

مگر یک روز این مرد بی خرد خواست تا خورشید فرود آید و پشت او را گرم کند.  میلهء زرین تمام کوشش خود را کرد؛ اما برای خورشید ناممکن بود که از جایگاه پایین بیاید؛ بلکه او درعوض چنان شعلهء سوزنده یی را به سوی آن مرد فرستاد که در یک چشم به هم زدن او را یک جابا خانه وکشتزارش سوخت و به خاکستر بدل کرد. آن میلهء زرین نیز ذوب گردیده و از میان رفت. 

در ختان این حادثهء غمناک را تماشا می کردند، مگر شعله های سوزندهءخورشید چنان آن ها را ترسانده بود که زبان سخنپرداز خود را از یاد بردند. چنین است که درختان تا امروز دیگری صدایی ندارند ، خاموش و بی سخن زنده گی می کنند. برای آن که آن ها زبان خود را گم کرده اند.







به دیگران بفرستید



دیدگاه ها در بارۀ این نوشته
نام

دیدگاه

جای حرف دارید.

شمارۀ رَمز را وارد کنید. اگر زمان اعتبارش تمام شد، لطفا صفحه را تازه (Refresh) کنید و شمارۀ نو را وارد کنید.
   



پرتو نادری