مرا بر بساط همین است
مرا بر بساط همین است
کتاب تازه ای پرتو نادری زیر نام « پرواز آخرین» این روز ها به شمارگان هزار در شهر کابل انتشار یافته است. این کتاب در بر گیرندهء شماری از نوشته های نویسندهء است در پیوند به شعر معاصر افغانستان و چگونه گی شعر یکی چند شاعر معاصر.
نویسنده در مقدمهء کتاب در پیوند به چستی کتاب نوشته یی دارد که این جا می خوانید! (خراسان زمین)
-----------------
مرا بر بساط همین است
گاهی نوشتن چقدردشوار است وگاهی هم چقدر آسان؛ اما برای من آن روز های خوب گذشته اند که به آسانی می نوشتم و ازیک نشاط تعریف ناپذیر لبریز می شدم. ماه هاست که دیگر نمی توانم چیزی بنویسم، مانند آن است که همه چیز پایان یافته است، گویی جمله ها، همگان ادامهء یک نقطه است، نقطهء پایان.
تا می خواهم بنوسم به نقطهء انجام می رسم، به نقطهء بن بست وگویی درآن سوی بن بست دیگرچیزی نیست. چقدرانتظارکشیدم تا ذهنم آماده شود برای نوشتن یک مقدمهء کوتاه برای « پرواز آخرین»؛ اما چنین نشد.کتاب را باید بفرستم به چاپخانه، پس نا گزیرازآنم تا چیزی بنویسم تا جای خالی مقدمه را پرکند.اضافه از شش ماه است که دست به قلم نبرده ام گویی مرا با او هیچ آشنایی و دیداری نبوده است، در حالی که لبریزم ازفریاد واما مانند آن است که گویی زمستان بد بختی های من همه چیز را منجمد ساخته است، حتی فریاد را ونوشتن را نیز.
مرگ درهرحالی به سراغ هرانسانی می آید ، به گفتهء مردم این شترسپید پشت دروازهء هرخانه یی زانو می زند.اما شاید مرگ تمام آنانی که به گونه یی با قلم آشنا هستند، آن گاه فرا می رسد که که دیگر ازنوشتن بازمی مانند. توخوب می دانی آن گاه که آفرینش هنری به پایان می رسد، هنرمند نیز به پایان رسیده است. وقتی حس می کنی که دیگر نمی توانی بنویسی یا آن گونه که می خواهی نمی توانی بنویسی درحقیقت به نقطهء پایان رسیده ای. این حس خود همان نقطهء فرجام در برابرسطرکوتاه زنده گیست.
این حس به زنده گی هرشاعر، نویسنده وهنرمندی پایان می دهد. هم اکون که این سطرها را می نویسم احساس می کنم که پایان یافته ام و به سنگی بدل شده ام درکوهستان دوری، کوهستان خوابیده درزیر برف سنگین خاموشی. آیاطلوعی درراه خواهد بود، تا این خاموشی را ازمن بردارد؟ نمی دانم، چون آینده از آن خداوند است وما را بر چگونه گی آن دستی نیست.
چه می توان کرد، دلتنگم، دلتنگ در این سر زمین ملال انگیز، ملال بیدرمان ، ملالی که با من راه می زند، ملالی که گاهی سایهء من است و گاهی من سایهء او، ملالی که گاهی مرا می سوزد و گاهی بر روی آسمان وستاره گان پرده می افگند. ملالی که مرا در درون منفجر کرده است. یادم می آید که باری در آن روزگارشاد جوانی که غمها این قدر بزرگ نبودند، ازنادر نادرپور خوانده بودم:
جهانا! فسون تو ام بی اثر شد
نگیرد مرا جذبهء مهرو ماهت
نه آن زعفرانی فروغ غروبت
نه آن لعل گون پرتو مهرو ماهت
جهانا! ملال از تو دارم
ملالی که آغاز و پایان ندارد
ملالی که سامان نگیرد
ملالی که درمان ندارد
تو زین پیش زیباتر از حال بودی
دریغا که امروز، دیگر نه آنی
مرا پیر کردی و خود پیر گشتی
جهانا! تو قدر جوانی چه دانی؟
نمی دانم که این شعر از آن روزگار جوانی چگونه تا این سالهای درد، سالهای شکست و مویه با من راه زده است. حال خودم را بهتر می توانم در آینهء این شعر پیدا کنم. حال می دانم وقتی که جذبهء مهر و ماه تورا نمی گیرد، توچه حالی داری! وقتی جذبهء مهر و ماه تو را نمی گیرد و زبان بامداد را نمی فهمی و نمی دانی که نسیم با کدام زبان با شاخه های درختان گفتگو می کند، مانند آن است که تمام شده ای ودیگر آفرینش پایان یافته است.وقتی آفرینش پایان می یابد ، همه چیز دگرگونه می شوند و نامهای تازه می یابند و آفرینشگر نیز چنبن می شود.
کتاب « پروازآخرین» شاید کتاب آخرین من است و شاید هم نه، نام کتاب از داستان عقابی بر گرفته شده است که بربلندترین قلهء کوه بلندی در زیرروشنایی زرین غروب می میرد و اما نمی رود تا از چشمهء زنده گی، آبی بنوشد و بعد جاودانه زیست کند؛ اما با پروازی پست در دنبال کلاغان و در تهء دره های همیشه تاریک. چنین است که او مرگ را بر می گزیند و در کنار جوجه گان در یک غروب غمناک سر روی سنگی می گذارد و خاموش می شود.مرگ این عقاب چقدرمی تواند حسادت بر انگیز باشد! او در پیش چشم جوجه گان، بر بلند ترین قلهء کوه خاموش می شود .در اوج می میرد، در بلندی، در رهایی و آزادی !
این داستان را از زندان با خود آورده بودم و چه سالهای درازی که با من زیست تا این که زمستان سال پار روی صفحهء کاغذ پیاده شد.
به همین گونه نوشتهء« از دهکده و دریا تا کوهستان وقرآن» که سالها در ذهن من بود، بار ها به دوستانم و بچه ها قصه کرده بودم، اما دوستی در یک گفتگو از من خواسته بود تا خوب ترین رویایی را که تا کنون دیده ام بنویسم و من نیز این رویا را در زمستان گذشته نوشتم. هم اکنون مانند آن است که آتشی در دلم می سوزد و تمام هستی مرا می سوزاند که چرا این نوشته را به علی سینا ندادم تا بخواند شاید می خواستم تا روزی آن را دراین کتاب بخواند!. آه خدای من حادثه چقدر غافلگرانه و نا جوانمردانه فرا می رسد و در یک چشم به هم زدن به همه چیز پایان می دهد. نوشتهء « لحظه ها وخاطره ها» بیانگر شرایط ناگوار زنده گی سالهای حاکمیت طالبان در کابل است که از در و دیوار کابل فقر و خشونت، تعصب و جهالت فرو می ریخت. این نوشته را به علی سینایم اهدا کرده بودم، او که هنوز چهار سال داشت. این نوشته تا هم اکنون چندین بار در نشریه های کشور به نشر رسیده است.
گذشته از این ها « آخرین پرواز» دربر گیرندهء برخ دیگری از نوشته های من در سالهای اخیر است که در پیوند به کار های ادبی شماری از شخصیت های فرهنگی کشورنوشته شده اند .« شهزادهء خوشبخت» را سالها پیش در زمان حاکمیت مجاهدین ترجمه کرده بودم که پس از یک باز نگری در این کتاب به نشر رسید.ظرف چند سال گذشته در پیوند به ادبیات معاصر کشور به پژوهشهای بیشتری پرداخته ام. چنان که کتاب های« عبوری ازدریا وشبنم»،« یک آیینه وچند تصویر»،« افق تبعید»
،« پنجره های رو به رو» و کتاب « پرواز آخرین» که در دست دارید، نتیجهء چنین پژوهشهایست.
« پروازآخرین» درحقیقت ادامهء چنین کاریست. شاید بتوان گفت که این کتابها ادامهء یکدیگراند. این که چرا این گونه بی برنامه ونا منظم به نشرمی رسند باید بگویم، زنده گی من خود نیزچنین است. هیچگاهی نتواتسم تا گوشه یی بنشینم و در چارچوب یک برنامه ، به پژوهش و سرایش بپردازم. تا می خواهم چیزی بنویسم مشکلی در برابرم قد بلند می کند و مرا ازنوشتن بازمی دارد. تا جایی می دانم که امروزه نوشتن در افغانستان به شاق ترین کار بدل شده است. روزگاری، جوانی به گورکی نوشته بود:« ازبس که زنده گی برایم شاق شده است، چارهء دیگری جز نوشتن ندارم»؛ اما این جا نه تنها زنده گی؛ بلکه نوشتن نیز شاق شده است.شاید نوشتن خود یکی از راه های مقابله با دشواریهای این زنده گی شاق است.
بااین حال گویی این جا همه گان از نوشتن و خواندن روی بر گشتانده اند! هرچندگاهی صدای ناتوانی این جا و آن جا به گوش می رسد و تو زمزهء داستانی یا شعری را می شنوی .صدایی که چنان پیچکی بر اندام سپیدار تنهایی خود می پیچد و پیش از آن که به سوی آفتاب چشمکی زند، خاموش می شود. گویی غوغای بازار آزاد ، سرو صدای شبکه های مافیایی، انفجار چادری پوشان انتحاری، پروازبم افگن های دموکراسی اهدایی، دشنامها و پهلوانی های پارلمانی، دروغپردازیهای سخنگویان دولتی، ابتذال رسانه یی، بوق و کرنای تکه داران به اصطلاح جامعهء مدنی،هیاهوی انجو سالاران مافیایی، سیاست های دادگاهی، گرسنه گی و بی آبی و آلوده گی زمین و آسمان ،گویی همه صدا های را که می خواهی بشنوی خاموش کرده است.
این جا در این اوقیانوس خون باید صدای بلندی داشت، این جا دراین اوقیانوس خون، این نهنگان گرسنه می خواند تا همه ماهیان طلایی و کوچک صدای ما را در یک نفس ببلعند.چنین است که این جا نوشتن شاقتر از هر کار دیگریست.باری یکی از دوستان فرهنگی که سالهاست که قلم می کشد، از آلمان بر گشته بود و در دستگاه دولتی جایگاه مناسب خود را یافته بود. او روزی به من گفت: در این شهر،شما چگونه می نویسید؟ گفتم همین گونه در این یا آن گوشهء اتاق در خانه، بی آن که میز و چوکیی در کار باشد. بی آن که خلوتی باشد و روشنایی خیال انگیزی! او همانگونه که ناباورانه به سویم نگاه می کرد گفت: از وقتی که به کابل آمده ام تا کنون نتوانسته ام چیزی بنویسم. بعد شنیدم که دریکی از سفارتخانه های کشورمقام بلندی یافته است. با خود گفتم زنده باد دموکراسی با این شایسته سالاری اش! وقتی نویسنده یی نمی تواند در کابل بنویسد باید به کشور دیگری فرستاده شود! به گمانم آن نویسندهء عزیز نه به هوای نوشتن؛ بلکه به هوای بر داشتن یک خیز بلند به کابل آمده بود.
می دانم که درکتاب بازهم اشتباهت چاپی راه یافته است. چاره چیست؟ خود پیش روی کامپیوتر می نشینم، تایپ می کنم و می فرستم چاپخانه و بعد خود به صطلاح چاپگران پروف خوانی می کنم، یک بار، دوبار و دیگر حوصله نمی کنم و ظاهراً می بینم که همه واژه ها و سطر ها درست است؛ اما تا کتاب از چاپخانه بر می گردد، پیش از دیگران خودم می بینم که چه اشتباهاتی در آن رخ داده است، دلتنگ می شودم. حال دیگر به عادتم بدل شده است تا درهرکتابی چنین چیزی را بنویسم و پوزش خواهی کنم از تو خوانندهء عزیز!
بر من ببخشایید ؛ مرا بر بساط همین است. این پرنده را بال پرواز بلند تری نیست.
اسد 1390 خورشیدی
شهر کابل
به دیگران بفرستید
دیدگاه ها در بارۀ این نوشته
سلیمی | 29.08.2011 - 13:28 | ||
نویسنده توانا سرزمینم سلام میگویم .. نوشته زیبای شما فریاد از آشفتگی و ناراحتی های روحی تان را بیان میکند ولی جمله و کلمات که روی این صفحه میخوانم برخلاف آنچه که خودشما تصور میکنید است وگویا شما نمیتوانید بنویسید من منحیث یک خواننده نوشته تان را با همان زیبایی همیشکی اش میخوانم و قلم تان آن نیروی بر خواننده دارد که قبلا داشت ولی فقط رنگ نوشته هایتان را آسیب زمان دگرگون ساخته است و کلماتش را جبر زمان شکوه گر ساخته است . ولی مطمیین باشید که بعضی وقت ها درد هم شهکار میافریند. |