رنگین کمان شعرحافظ

١٨ اسد (مرداد) ١٣٩٠

سخنان نخست

 

نمی دانم آیا می توان در میان چگونه گی دید کودکان ودید شاعران از جهان، همگونی هایی را مطرح کرد و آنها را با هم مقایسه نمود! شاید بتوان و شایدهم گروهی به سخریه بر خیزند که شاعری کودکی نیست. با این حال شاید بتوان گفت که بهترین شاعران جهان همان هایی اند که توانسته اند احساس و عواطف کودکی خود را همچنان نگهدارند و سفر های ذهنی و روانی شان به گذشته و حال تند تر و بیشتر از دیگران است.  از این دید گاه گویی شاعران کودک باقی می مانند و کودکی کردن را خوب می دانند.  گم شدن احساس و عواطف کودکی در حقیقت گم شدن شفافیت روان آدمی است. آن جا که شیشه های  روان آدمی را زنگار بر می نشیند، جهان و زنده گی شفافیت خود را برای ما از دست می دهند . جهان در آیینه های ذهن  وروان ما سیمای غبار آلودی پیدا می کند و این تصویر غبار آلود نمی تواند در ما، آن هیجانی را که سرچشمهء لذت همیشه گی از زنده گی است، ایجاد کند.

کودکان جهان را زیبا تر از بزرگان می بینند. مانند آن است که  آن هاجهان را همراه با افسانه ها واسطوره های آن نگاه می کنند.  گویی آنها با هر چیز افسانه و اسطوره یی را نیز می بینند. این افسانه ها و اسطوره ها بسیار زیبا و لذت بخش اند. شاید کودکان ذهن بزرگی افسانه ساز دارند؛ ولی بزرگان به افسانه های آنها گوشی نمی نهند. ذهن آنها پر است از چنین افسانه های شیرین. هر چیزی راکه می بینند، برای آن افسانه یی  می  سازند. ذهن آنها پر است از پرسش های گوناگون ، آنها به این پرسش ها پاسخ  هایی جستجو می کنند . گویی به نوعی به اسطوره سازی می پردازند آن گونه که انسان اولیه می ساخت. جهان  آن ها بیشتر از جهان بزرگان افسانه یی واسطوره یی و رنگین است .

چنین است که در آغاز زبان کودکان با زبان بزرگان یکی نیست.  کودکان وقتی  به اشیای پیرامون  و حتی به پدر ومادر خود  نامگذاری می کنند، این نامها با نامهای قرارداد شده متفاوت است. بدون شک کودکان این نام ها را در چار چوب احساس ،عواطف و جهان رنگین ذهنی خود به وجود می آورند.

نام گذاری به اشیای پیرامون خود نوع آفرینش و ایجاد است. گویی انسان در کودکی خود با آن دید متفاوتی که با بزرگان دارد نخستین شعر های خود را می سراید.

یگانه نیروی که جهان ذهنی کودکان و کاخ بلند افسانه ها و اسطوره های آنها رادر هم می ریزد، پدر و مادر است.

پدر و مادر واژه هایی را که آنها در ذهن دارند یا برای نامگذاری اشیا ایجاد کرده اند با مداخلهء خود ازبین می برند و صورت قرارداد شدهء آن را به او یاد می دهند. گاهی چقدر دشوار است که ما کودکان را ناگیز از آن می سازیم تا به مانند بزرگان سخن بگویند و حتی بیندیشند.

در این جا پدر و مادر درنقش همان منتقدان عقل کل ظاهر می شوند که از شاعر ونویسنده می خواهند و حتی تحکم می کنند تا  به جهان همانگونه نگاه کنند که منتقدی  نگاه می کند، یا جهان وزنده گی را همان گونه بیان کنند که منتقدی می خواهد.

این که چرا کودکان بر اشیا نام های دیگری می گذارند، برای آن است که نگاه آنها به جهان به مقایسهء نگاه بزرگان، دیگرگونه است. درخشیدن ستاره گان در آسمان، توفان دریا ها ،طلوع و غروب خورشید، حرکت ابر های سپید درآسمان آبی، صدای پرنده گان،بهار برف و باران، رعد وبرق پرسش ها و خیالاتی  دیگر گونه یی  را در ذهن کودکان آیجاد می کنند و آنها به هر یک ازاین پدیده های طبیعت افسانه  و سرگذشتی می سازند و نامی می گذارند.

 شاید در همین نقطه بتوان در میان کودکان وشاعران نوع اشتراک ذهنی  را مطرح کرد.

برای آن که دید شاعران از جهان نیز با دید یک انسان عادی متفاوت و دیگر گونه است. همانگونه که دید کودکان نیز چنین است.

 شاعر جهان را دیگر گونه می  بیند و جهان ذهنی او با جهان ذهنی یک انسان عادی بسیار متفاوت است و چنین است که زبان او نیز با زبان قرار داد شده متفاوت است. زبان شعر زبانیست جدا از زبان عادی. بسیاری از هنجار های زبانی در شعر برهم زده  می شود. واژه ها  مفهوم ومعنای  دیگری در شعر پیدا می کنند. چنین است که گاهی تنها با فهمیدن معنای قاموسی کلمه ها در شعر شاعران نمی  توانیم به مفهوم شعر آن هاپی ببریم. برای آن که آن کلمه ها  در شعر هویت و تشخص دیگری پیدا کرده ودلالت بر چیز دیگری دارند.

حافظ وقتی   در یکی  از شب های روشن بهار به آسمان آبی و ماه نو نگاه می کند،  آسمان و ماه نو او را به یاد اعمالی که انجام داده است می اندازد. آسمان را کشتزاری می بیند. کشتزاری که او خود کشته است:

 

مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو

یادم از کشتهء خویش آمد و هنگام درو

 

غیر از این شاعر با استفاده از کنایه، مجاز، استعاره و شگرد های تصویر سازی به واژه ها مفاهیم دیگری می دهد.مثلاً وقتی که حافظ می گوید:

 

نرگسش عربده جوی و لبش افسوس کنان

نیم شب مست به بالین من آمد بنشست

 

در این جا نر گس دیگر همان گلی  نیست که در میان آب می روید؛ بلکه نرگس در این شعر  معنای مجازی یافته که عبارت از چشم معشوق است. شاعر همین معنای مجازی نرگس را می خواهد نه معنای  حقیقی آن را.

پس نرگس می شود چشم. حالا اگر کسی برود در قاموس ها، نر گس را بشناسد که چگونه گلی است، آن گاه به حیرت خواهد شدکه این گل  چگونه عربده جویی می کند؛ اما وقتی  دریابد که در این جا صنعت مجاز به کار رفته و نرگس همان چشم عربده جوی معشوق است، آن گاه می توان گفت که او به زبان شعر پی برده است.

چنین است که زبان شاعر نسبت به زبان دیگران گسترده تر است ، ژرفا و زیبایی بیشتری دارد. نخست شاعران با استفاده از کنایه، مجاز واستعاره     می توانند به واژگان مفهوم مجازی بدهند. گویی هر واژه در نزد شاعر علاوه بر معنای حقیقی دارای معنای مجازی نیز است.

ترکیب سازی وسیلهء دیگری است که شاعران می توانند جهت بیان اندیشه و عواطف خود  دامنهء واژگان را بیشترگسترش دهند.

چنین است که شعر را نوع رستاخیز در زبان نیز تعریف کرده اند. شعر معیار های دستوری زبان را برهم می زند. عواطف و دنیای درونی پیچیدهء شاعران خود سبب می شود تا ترکیب های گوناگون و گاهی پیچیده یی به میان آید.کاربرد کنایه  و مجاز یکی از شیوه هایی است که شاعران به وسیلهء آنها دامنه مفاهیم واژگان را در شعر خود افزایش می دهند.در رنگین کمان شعر حافظ کاربرد کنایه و  امثال جایگاه قابل توجهی دارد . شمار زیادی از این کنایه ها و امثال هنوز هم در میان مردم افغانستان رواج دارد و مردم در  گفتار روزمره ء خویش از آنها استفاده می کنند.

 در این نبشته به برسی کنایه و امثال در شعر حافظ پرداخته می شود و  اما نخست چیز هایی گفته خواهیم آمد در ارتباط به کنایه ، پیوند و تفاوت آن با مجاز.

 

کنایه ، پیوند و تفاوت آن با مجاز

 

کنایه پوشیده سخن گفتن را گویند در بارهء امری و در اصطلاح  سخنی را گویند که دارای دو گونه معنی باشد. نخست معنی نزدیک یا معنی حقیقی، دو دیگر معنی دور یا معنی کنایی. چنین است که دریافتن مفهوم کنایی را به د دریافتن مروارید در صدف همانندکردن اند.باید پوستهء صدف را از میان بر داشت تا به مروارید دست یافت. به همانگونه در کنایه ذهن خواننده باید از معنی حقیقی آن سو تر برود تا برسد به مفهوم کنایی. جستجوی معنی کنایی و رسیدن به آن خود  سبب ایجاد  نوع لذت ادبی در خواننده می شود.

دکتر شفیعی کدکنی در کتاب« صور خیال در شعر فارسی»  کنایه را یکی  از صور خیال در ادب وشعر هر زبانی می داند که از دیر باز اهل ادب و منتقدان به اهمیت و میزان تاثیر آن در اسلوب بیان توجه داشته اند. او در همین  زمینه می نویسد:« کنایه یکی از صورت های بیان پوشیده و اسلوب هنری گفتار است، بسیاری از معانی را اگر با منطق عادی گفتار ادا کنیم لذت بخش نیست و گاه مستهجن و زشت می نماید. از رهگذر کنایه می توان به اسلوب دلکش و موثر بیان کرد.» چنین  است که از قدیم کنایه را رسا تر از تصریح خوانده اند .

 نویسنده یا گوینده کنایه را باید به گونه یی  به کارگیرد که ذهن خواننده یا شنونده بتواند از معنی نزدیک به معنی دور برسد.مثلاً وقتی گفته می شود« تنگ چشم»  به مفهوم انسان حریص و حسود است نه انسانی که چشمان تنک و کوچک دارد.

کنایه با مجاز همانندی دارد؛ اما یک چیز نیستند، تفاوت هایی دارند. برای آن که مجاز محتاج به قرینه است. مجاز بدون قرینه وجود ندارد.  قرینه سبب می شود تا  شنونده یا خواننده از لغت، معنی مجازی یا  دور آن را اراده کند نه معنی حقیقی و نزدیک را. دکتر سیروس شمیسا در کتاب بیان در رابطه به مجاز می نویسد:« اولاً بایدقرینهء لفظی وجود داشته باشد تا به ما بفهماند که لغت در معنی خود به کار نرفته است و ثانیاً باید بین معنی اولیه و ثانوی لغت ارتباطی(علاقه یی) باشد.» در حالی که به قول دکترکدکنی :« کنایه هیچ منافاتی با ارادهء حقیقت ندارد» یعنی می توان از کنایه هم  معنی حقیقی و هم معنی کنایی آن را اراده کرد.

مثلاً اگر تنگ چشم کنایه یی است برای انسان حریص وبخیل در جهت دیگر می تواند مفهوم اصلی آن را که (انسانی با چشمان کوچک و تنگ) است نیز ارائه کند.

چنین است که تمام شاعران نمی  توانند به گونهء موثر از کنایه استفاده کنند ؛  آن شاعرانی در این زمینه می توانند بیشتر موفق باشند که بیشتر با زبان و ظرفیت های آن آشنا هستند.  درهر زبانی گاهی چنان کنایه هایی وجود دارد که جز اهل زبان دیگران کمتر می توانند آن  را درک کنند. آن گونه که گفته شد درمجاز موجودیت  قرینه سبب می شود تا از لغت معنی مجازی آن اراده شود.

 در جهت دیگر  قرینه  نیز سبب می شود تا ذهن انسان از معنی مجازی به معنی حقیقی یا نزدیک بر نگردد.یعنی این جا نمی توان هر دو معنی را اراده کرد، در حالی که در کنایه آن گونه که گفته آمدیم، می شود هر دو معنی

(حقیقی و کنایی ) را اراده کرد .َکنایه از نظر ساختارگاهی یک عبارت است. یعنی یک ترکیب و گاهی هم به گونهء یک جمله ظاهر میشود. واژه های بسیط  نمی تواند کنایه باشند.

کاربرد کنایه شاعر را کمک می کند تا آن چه را که در ذهن دارد به گونهء موثر وزیبا بیان کند. کنایه در شعر سبب فشرده گی زبان می شود.

دکتر سیروس شمیسا در کتاب بیان در پیوند به اهمیت کاربرد کنایه در سبک شناسی می نویسد که:« توجه به کنایات در سبک شناسی مهم است، زیرا فقط  کسانی که به زبان تسلط کافی دارند می توانند از این باب استفاده کنند. در شاهنامهء فردوسی و در آثار مولانا وعطار که زبان مادری آنان فارسی دری بود کنایات بی شماری آمده است. حال آن که آثار برخی از این نظر بسیار فقیر است.»

 در پیوند به  نا همگونی های کنایه و مجاز این نکته را نیز باید گفت که کنایه ها بیشتر ریشه در فرهنگ  عمیانه دارند . به مفهوم دیگر کنایه بیشتر مال مردم است و شاعران آن را از مردم می گیرند . در حالی که مجاز ساختهء ذهن شاعران است.با این همه شاعران در شعر خود نیز دست به ایجاد کنایه می زنند.

پژوهش اندر باب چگونه گی کاربرد  کنایه ها در شعر شاعران ما را به ریشه های آن در فرهنگ عامیانه می رساند.

در مقابل مجاز به وسیلهء شعر شاعر در میان مردم راه پیدا می کند. مجاز را ذهن تصویر ساز شاعران ایجاد می کند و سیر حرکت آن از شاعر به سوی مردم است، در حالی که کنایه از سوی مردم به سوی شاعر حرکت می کند.شعر حافظ از نظر کاربرد کنایه  و مجاز شعر است غنی که این امر به زیبایی و ژرفناکی شعر او افزوده است.

 

 

کنایه در شعر حافظ

 

در این نبشته به پاره یی از کنایات آمده در شعر حافظ اشاره می شود. البته این کنایه ها بیشتر رنگ و بوی مردمی دارند .  همانگونه که پیش از این گفته شد شمار زیادی این کنایه ها هم اکنون در میان مردمان افغانستان رواج دارد و می توان آن را از زبان مردم در این یا آن کوی وبرزن شنید.

 

*- سیه کاسه

کنایه از انسان ممسک و نان کور است که به گفتهء مردم گاهی کسی نتوانسته است تا لب نانی از خوان او بشکند.

 

برو از خانهء گردون به در و نان مطلب

کاین سیه کاسه به آخر بکشد مهمان را

 

به همین گونه کنایه های  سیه زبان( انسانی که پیوسته اززبان او سخنان و خبر های شرارت آمیز بر می آید) سیه گلیم ( انسان بدبخت و تیره روز) و سیه درون( انسان حسود و بخیل و مضر) نیز  در میان مردم وجود دارد.

 

*- آب رو

کنایه از شاًن ، وقار بزرگی و اعتبار آدمی است. چنان که  می گویند همه چیز را می توان دوباره به دست آورد، مگر آبروی از دست رفته را. به آنانی که اعتبار وحیثیت خود را از دست می دهند انسان بی آبرو می گویند.

 

 ای فروغ ماه حسن از روی رخشان شما

آب روی خوبی از چاه زنخدان شما

در غزل دیگر

 

آب رو می رود ای ابر خطا پوش ببار

که به دیوان عمل نامه سیاه آمده ایم

 

در این شعر نامه سیاه خود کنایه از تقدیر  و بخت بد است.

 آب رخ نیز در این جا به مفهوم آب روی است.

 

حافظا آب رخ خود به در سفله مریز

حاجت آن به که بر قاضی حاجات بریم

 

قاضی  حاجات کنایه از پروردگار عالمیان است. در پیوند به آب رخ یا آی رخ ریختن در میان مردم این مثل نیز وجود دارد که می گویند:« مروایر یک آب دارد، آبش که ریخت دیگر هیچ است»

 

*- شکست بازار

کنایه از بی رونق شدن است.  

 

یارم چو قدح به دست گیرد

بازار بتان شکست گیرد

 

*- لب گزیدن

کنایه از حسرت و پشیمانی است

 

توبه کردم که نبوسم لب ساقی و کنون

می گزم لب که چرا گوش به نا دان کردم

 

*- جان بر لب رسیده،

 کنایه از شدت درد و رنج است که کسی حس می کند که به سبب آن در آستانهء مرگ قرار دارد.

 

عزم دیدار تو دارد جان بر لب آمده

باز گردد یا بر آید چیست فرمان شما

 

 در غزل دیگر

 

بگو که جان ضعیفم به لب رسید خدا را

زلعل روح فزایت ببخش آن که  توانی

 

*- چهار تکبیر  زدن

کنایه از ترک همیشه گی چیزی است.

 

من هماندم که وضو ساختم از چشمهء عشق

چار تکبیر زدم یک سره بر هرچه که هست

 

*-  خام طمع یاطمع خام

کنایه از فریفته شدن و نرسیدن به آرزو است.

 

طمع خام بین که قصهء فاش

از رقیبان نهفتنم هوس است

*

حافظ خام طمع شرمی از ین قصه بدار

کار ناکرده چه امید عطا می داری

 

*- آب حیات

کنایه از زنده گی جاودانی است

 

حافظ ار آب حیات ازلی می خواهی

منبعش خاک در خلوت درویشان است

 نمونهء دیگر

آب حیوان اگر این است که دارد لب دوست

 روشنست این که خضر بهره سرابی دارد

 

*- خود فروش

کنایه از انسان بی مناعت ، بی شان و بی وقتار است که جهت رسیدن به ارضای غرایز بهیمی خود به  هر معامله یی تن در می دهد.

 

بر در میخانه رفتن کار یکرنگان بود

خود فروشان را به کوی می فروشان راه نیست

 

*- دریا دل

 کنایه از سخاوت و انسانی است  دست و دل باز و با سخاوت.

 

دگر کریم چو حاجی قوام دریا دل

که نام نیک ببرد از جهان به بخشش و داد

 

* از پا فتاده

 کنایه از نهایت نا توانیست.

 

از پا فتادیم چو آمد غم هجران

در درد بمردیم چو از دست دوا رفت

 

*- کوته نظر

کنایه از انسان پیش پا بین و حسود است.

 

زین قصه هفت گنبد افلاک پر صداست

کونه نظر ببین که سخن مختصر گرفت

 

*- نکته گرفتن

 کنایه از عیب جویی  کردن است.

 

حافظ چو آب لطف زنظم تو می چکد

حاسد چگونه نکته تواند بر آن گرفت

 

*- به نیم جو نمی ارزد و یا می گویند که به یک جو نمی ارزد. یا می گویند که به یک جو نمی خرم.

 

کنایه از بی ارزش انگاشتن چیزی است.

 

قلندران حقیقت به نیم جو نخرند

قبای اطلس آن کس که از هنر خالیست

 

این جهان را نیز حافظ به یک جو نمی خرد.

 

چه خوش گفت جمشید با تاج و گنج

به یک جو نیرزد سرای سپنج

 

*- گره به باد زدن

کنایه از کار بی بنیاد است. کار بی نتیجه. آن گونه که می گویند آب در هاون کوبیدن.

 

گره به باد مزن گرچه بر مراد رود

که این سخن به مثل باد با سلیمان گفت

 

*- آب خضر کنایه از آب حیات، زنده گی جاویدان

 

دهان شهد تو داده رواج آب خضر

لب  چو قند تو برد از نبات مصر رواج

 

*-  بید لرزان یا مانند بید لرزیدن، یا می گویند که چنان بیدی می لرزید.

کنایه ازنهایت اضطراب، ترس و تشویش است.

 

چو بید بر سر ایمان خویش می لرزم

که دل به دست کمان ابروییست کافر کیش

 

در بیت دیگر

 

شود چون بید لرزان سرو آزاد

اگر بیند قد دلجویی فرخ

 

*- سر گران

کنایه از آزرده بودن است

 

 چرا چون لاله خونین دل نباشم

که با ما نرگس او سر گران کرد

 

* دلشده گان

کنایه از دلباخته گان و عاشقان است

 

دلبر برفت ودلشده گان را خبر نکرد

یادحریف شهر و رفیق سفر نگرد

 

*- دختر رز

 کنایه از می است.

 

دوستان دختر رز توبه ز مستوری کرد

 شد سوی محتسب وکار به دستوری کرد

نمونهء دیگر

 

ساقیا دیوانه ای چون من کجا در بر کشد

دختر رز را که نقد عقل کابین وی است

 

*- تنگ چشم کنایه از  انسان حریص ممسک و حسود است.

 

به تنگ چشمی آن ترک لشکری نازم

که حمله بر من درویش یک قبا آورد

 

در غزل دیگری همین کنایه را باز می بینیم:

 

عاشقان را گر به آتش می پسندد لطف دوست

تنگ چشمم گر نظر در چشمهء کوثر کنم

 

 همین کنایه را سعدی این گونه به کاربسته است:

 

چشم تنگ مرد دنیادار را

یا قناعت پر کند یا خاک گور

 

*- چشم داشتن

 کنایه از امید  داشتن است.

 

در مقامی که صدارت به فقیران بخشند

چشم  دارم که  به جاه از همه افزون باشی

 

*- سر بر سر زانو نهادن

کنایه از شدت اندوه ،در مانده گی و در خود فرو رفتن و ناتوانی است.

 

 بی زلف سر کشش سر سودایی از ملال

همچون بنفشه برسر زانو نهاده دایم

 

*- تشنه به خون

کنایه از دشمن خونی است.

 

 او به خونم تشنه و من بر لبش تا چون شود

کام بستانم ازو یا دادبستاند زمن

 

*- گل بیخار

کنایه از انسان نیکو کردار است.

 

حافظ ازبادخزان در چمن دهر مرنج

فکر معقول بفرما، گل بیخار کجاست

 

*- نامه سیاه

کنایه از انسانی است با تقدیر بد.

 

من ارچه عاشقم و رند و مست و نامه سیاه

هزار شکر که یاران شهر بی گنهند

 

در غزل دیگر:

سیاه نامه تر از خود کسی نمی بینم

چگونه چون قلمم دود دل به سر نرود

 

*- چرخ سفله پرور

کنایه از روزگار نامساعد است که به کام سفله گان می گردد نه به کام فرزانه گان .

 

سبب مپرس که چرخ  از چه سفله پرورشد

که کامبخشی او را بهانه بی سببی ست

 

*- خیال خام پختن

کنایه از آرزوی محال داشتن است

 

خیال زلف تو پختن نه کار هر خامیست

که زیر سلسله رفتن ، طریق عیاریست

 

*- انگشت نما

کنایه از انسان سر شناس، اما گاهی انگشت نما بودن بار منفی نیز دارد. چنان که می گویند که خو را انگشت نمای مردم مساز.

ای که انگشت نمایی به کرم در همه شهر

وه که در کار غریبان عجبت اهمالیست

 

*- عروس هزار داماد

کنایه از روزگار وزمانه است که هیچگاهی تا آخر به کام کسی نمی گردد. هزار فراز و فرود دارد. گاهی به کام این است و گاهی به کام آن.

 

مجو درستی عهد از جهان سست نهاد

که این عجوزه عروس هزار داماد است

 

در غزل دیگری در همین مفهوم:

 

جمیله ییست عروس جهان، ولی هشدار

که این مخدره در عقد کس نمی پاید

 

*- تیر وکمان

کنایه از دشمنی آشمار در میان دو کس است که هر آن آمادهءجنگ و ستیز اند

 

 زچشمت جان نشاید برد کز هر سو که می بینم

کمین از گوشه یی کردست و تیر اندر کمان دارد

 

*- به مویی بسته است

کنایه از نازکی و حساسیت یک وضعیت است. یا زمانی که پیوندی در آستانهء فروپاشی قرار دارد ، می گویند که به مویی بسته است.  یعنی هر آن امکان از بین رفتن آن وجود دارد.

 

پیوند عمر،بسته به موییست هشدار

غمخوار خویش باش غم روزگار چیست

 

*- هول قیامت

 

حدیث هول قیامت که گفت واعظ شهر

کنایتی ست که از روزگار هجران گفت

 

*- از جان به سیر آمدن

کنایه از بیزاری از زنده گی ، راضی بودن به مرگ است. کسی که آن قدر در زنده گی نا توان باشد یا بر او چنان ظلمی شده باشد که از خداوند مرگ خود را بخواهد.

 

سیرم زجان خود به دل راستان ؛ ولی

بیچاره را چه چاره چو فرمان نمی رسد

 

*- گره از کار گشودن

کنایه از  حل شدن مشکلی است.

 

باشد ای دل که در میکده ها بگشایند

گره از کار فرو بستهء ما بگشایند

 

*- طاقت طاق شدن یا می گویند که طاقتم طاق شده است.

کنایه از به ستوه آمدن است و لبریز شدن کاسهء صبر انسان است..

 

نقش می بستم که گیرم گوشه یی زان چشم مست

طاقت صبر از خم ابروش طاق افتاده است

 

*- بی سر وپا شدن

 کنایه از  رهایی از خود است.

 

ازپای تا سرت همه نور خدا شوی

در راه ذوالجلال چو بی پا و سر شوی

 

هر چه باداباد

کنایه از تن به تقدیر دادن است در اجرای کاری با وجود خظر هایی می در راه است.

 

 دوش آگهی زیار سفر کرده داد باد

من نیز دل به باد  دهم هرچه بادا باد

*

چه جای طعنه گر تیغ می زند دشمن

 زدوست دست نداریم، هرچه بادا باد

*

شراب و عیش نهان چیست کار بی بنیاد

زدیم بر صف رندان و هرچه بادا باد

 

*- حلقه به گوش

کنایه از نهایت فرمانبرداری است. فرمانبردار بی چون و چرا، برده غلام.

 

حلقهء پیر مغانم ز ازل در گوش است

بر همانیم که بودیم و همان خواهد بود

 

در نمونهء دیگر:

 

 چارده ساله بت چابک و موزون دارم

که به جان حلقه به گوش است مه چادرهش

*

تا شدم حلقه به گوش در میخانهء عشق

هردم آید غمی از نو به مبارکبادم

*

به غلامی تو مشهور جهان شد حافظ

حلقهء بنده گی زلف تودر گوشش باد

 

همین کنیایه را سعدی این گونه به کاربرده است:

 

بندهء حلقه به گوش ارننوازی برود

لطف کن لطف که بیگانه شود حلقه به گوش

 

*- ستاره شمردن

کنایه از تحمل شب های دوری  و انتظار دشوار وطاقت فرسا است.

 

بدان مثل که شب آبستن است، روز از نو

ستاره می شمرم تا که شب چه زاید باز

 در غزل دیگر:

ز چشم من بپرس اوضاع گردون

که شب تا روز اختر می شمارم

 

*- دست خود گزیدن یا پشت دست گزیدن

کنایه از شدت پشیمانی است.

 

از بس که آه می کشم و دست می گزم

آتش زدل چو گل به تن لخت لخت خویش

در نمونهء دیگر:

بوسیدن لب یار اول زدست مگذار

کاخر ملول گردی از دست و لب گزیدن

 

*- فرمان نرسیدن

کنایه از نرسیدن مرگ است.

 

سیرم زجان خود به دل راستان ولی

بیچاره را چه چاره چو فرمان نمی رسد

 

*- خیال محال

 کنایه از آرزوی دست نیافتنی است.

 

به جز خیال دهان تونیست در دل تنگ

که کس مباد چومن در پی خیال محال

 

*- جگر گوشه

 کنایه از فرزند است

می خورد خون دلم مردمک دیده رواست

که چرا دل به جگر گوشهء مردم دادم

 

* دل سیاه شدن

کنایه از بیزاری و نا امیدی است.

 

مراد من به خرابات چون که حاصل شد

دلم زمدرسه و خانقاه گشت سیاه

*- گوشهء چشم

کنایه از توجه والطفات اندک است

 

 آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند

آیا بود که گوشهء چشمی به ما کنند

 

* به بوی کسی یا چیزی بودن

  کنایه از امید و انتظار داشتن به کسی با چیزی است.

 

بر بوی آن که جرعهء جامت به ما رسد

در مصطبه دعای تو هر صبح و شام رفت

 

* قصهء سر  بازار

کنایه از  افتادن رازیی در زبان مردم است.

 

محتسب شیخ شد و فسق خود از یادببرد

قصهء ماست که در هر سر بازار بماند

 

*- بوی نبردن یا می گویند که بوی نبرده است.

 کنایه از درنیافتن و  نفهمیدن است. بوی نبرده است یعنی هیچ آگاهی ندارد یا هیچ نفهمیده است. همچنان به بوی  کسی یا چیزی بودن کنایه از انتظار داشتن به چیزی ویا کسی است.

 

بسوخت حافظ و بویی به زلف یار نبرد

مگر دلالت این دولتش صبا بکند

 

*- به بوی دوست نشستن، یعنی در انتظار دوست بودن.

درین ظلمت سرا تا کی به بوی دوست بنشینم

گهی انگشت بر دندان گهی سر بر سر زانو

 

*- گره دل گشودن

 مردم می گویند که خدا گره مارت را باز کند، این جا گره دل گشودن دور کردن غم و اندوه است .

 

گره زدل بگشا وز سپهریاد کن

که فکر هیچ مهندس چنین گره نگشاد

 

*- فتنهء آخر زمان

از آن زمان که فتنهءچشمت به من رسید

ایمین ز شر فتنهءآخر زمان شدم

 

*- گپ را دراز کردن

در آرزوی بوس و کنارت مردم

وز حسرت لعل آبدارت مردم

قصه نکنم درازکوتاه کنم

باز آی که باز از انتظارت مردم

 

 

مثل در شعر حافظ

 

در شعر فارسی دری به گونهء اخص در شعر شاعران بزرگ کاربرد مثل ها بسیار گسترده است. در شعر حافط نیز مثل ها جایگاه خاصی دارد. هر قدر توانایی زبانی وآگاهی شاعری از زبان بیشتر باشد و شاعر بیشتر به زنده گی و باورداشت های مردم توجه داشته باشد و شعر او ریشه در زنده گی مردم  داشته باشد به همان پیمانه بازتاب کنایه ها، مثل ها و باورداشت های مردم  در شعر اوجلوه های بیشتری دارد. مثل های آمده در شعر حافظ به مانند کنایه ها در شعر او هنوز در زبان مردم جاریست.

همانگونه که پیش از بررسی کنایه ها در شعر او نخست چیز های گفته آمدیم درباب کنایه، این جا نیز بهتر آن است که در آغاز ببینیم که مثل به چگونه سخنی می گویند و چه جایگاهی در زبان و ادبیات دارد؟

مثل ها یکی از مهمترین بخشهای ادبیات عامیانهء هر قومی راتشکیل می دهد.

 در حقیقت  مثل ها تبلور  تجربه هایی ازحیات فرهنگی ،اجتماعی و مدنی یک قوم است. هرقدر این حیات فرهنگی، اجتماعی و مدنی ریشهء درازتر و میدان گسترده تری داشته باشد، به همان پیمانه مثل در زبان آن قوم ژرفا و گسترده گی بیشتری دارد. بایک تعبیر شاعرانه می توان گفت ، مثل ها گویی روزنه  هایی اند به سوی باورداشت ها، دریافت ها، بینش ها و حیات  فرهنگی و اجتماعی مردم. ازاین منظرگاه نه تنها این بخش های زنده گی مردم در مثل ها بازتاب دارد ؛ بلکه مثل ها می توانند ما را با روان شناسی اجتماعی مردم نیز آشنا سازند.

وقتی می گویم که مثل ها ساخته و پرداختهء ذهن و اندیشهء مردم است، این امر به این مفهوم نیست که گویا مردم در جایی گرد  می آیند و بعد به گونهء گروهی می پردازند به ایجاد و آفرینش مثل ها.

بدون تردید آفرینش مثل ها، یک امر فردیست که به سوی جمع رانده شده است . آن جا با پذیرش گروهی رو به رو شده و از نظر ساختار و مفهوم در درازای زمانه ها بیشتر پالایش یافته ، غنی تر شده  وهستی تاریخی – فرهنگی یافته اند.

چنین است که مثل ها از کاربرد گسترده یی بر خوردار اند. طیف استفاده کننده گان آنها از  انسانهای عادی گرفته تا دانشمندان ، نویسنده گان وسیاسیون را در بر می گیرد. به مفهوم دیگر هیچ انسانی در زنده گی خویش از کاربرد مثل بی نیاز نبوده است.

مثلها، سخنا نی اند کوتاه، فشرده و آهنگین که محتوای بزرگ وگسترده یی را بازتاب می دهند.

در مثل گاهی پند و اندرز، گاهی مفاهیم حکمت آمیز، گاهی تجربه های اجتماعی، اخلاقی و فرهنگی مردم بیان می شود. گویی مثل ها ادامه هستی معنوی مردم است. گویی هشدار باش گذشته گان است برای آینده گان تا با  استفاده از پند واندرزی که در مثل ها وجود دارد بتوانند بهتر زیست کنند.

 هر مثلی از خود تاریخ و هویتی دارد .  گاهی  نتیجهء  داستان پند آمیزی است . گاهی هم به نکته ء حکمت آموزی پیوند دارد. گاهی هم شاید سخنانی حکیمانه وبینشمندانه یی حکیم و دانشمند ی بوده وشاید هم سخنانی یک پیشوای مذهبی ، یک رهبر ویاهم سخنان یک انسان عادی که در یک موقع خاص باظرافت و هشیاری بیان شده  و بعداً در اثر کثرت کاربرد در میان مردم به مثلی بدل شده است.

افزون بر این پاره یی از مثل ها در روشنایی آیات قرآن و سخنان پیغمبر هستی  یافته اند.

دکتر غنی برزین مهر در کتاب«ضرب الامثال و کنایات» در مقدمه یی که زیر نام« چند حرفی در مورد مثل» نوشته است ویژه گیهای مثل را این گونه بر میشمارد :« شرط مثل همانا اختصار لفظ ووضوح معنی ولطف تر کیب است؛ زیرا اگر این اوصاف در عبارتی جمع نگردد آن عبارت مورد قبول عامه نمی شود و استعمالش در محاورات همگان شایع و رایج نمی گردد. پس مثل جمله ییست مختصر مشتمل بر تشبیه یا مضمون حکیمانه که به سبب روانی لفظ و روشنی ولطف تر کیب شهرت عام یافته باشد و همگان او را بدون تغییر و یا با اندک تغییر در محاوره به کار ببرند به هر حال مثل در منطق حکم برهان را دارد.»

موجودیت مثل ها در یک حوزهء گسترده می تواند بیانگر یگانگی  فرهنگی و مدنی در آن حوزه باشد.  استفاده از مثل  چه در گفتار و چه در نوشتارگوینده یا نویسنده را از بیان و توضیح گسترده در یک موضوع بی نیاز می سازد و به سخنان اوتاثیر و قوت بیشتری می بخشد. گوینده یا نویسنده با کار برد مثل نه تنها می خواهد توجه شنونده و خواننده را به خود جلب کند؛ بلکه می کوشد تابا استفاده از مثل به سخناننش پایهء استدلالی بخشیده و به تاثیر گذاری آن بیفزاید..

مثل  واژهء عربیست که فارسی آن متل است و ضرب المثل، متل زدن را گویند.

فارسی دری یکی از آن زبانهایی است که مثل درآن موجودیت گسترده یی  دارد. امروزه  بخشی زیادی مثل های فارسی دری در زبانهای دیگر منطقه نیز نفوذ کرده است.

مثل ها گاهی بسیارکوتاه اند مانند:« کارد و استخوان »  ویا می گویند ک«مشت و دروش » ویا « خر و خم :که به داستان درازی بسته است.

گاهی طولانی است مثلاً« خربوزه از خربوزه رنگ می گیرد، همسایه از همسایه » و یا می گویند که:« گژدم را گفتند که چرا در زمستان بیرون نمی آیی؟ گفت: در تابستان چه قیمتی دارم که در زمستان بر آیم»

گاهی به گونه یی یک  مصراع شعر است. مثلاً«پایان شب سیه سپید است»

گاهی هم مصراع یا بیت شاعری است . مثلاً این بیت رودکی سمرقندی:


هرکه نامخت از گذشت روزگار

هیچ ناموزد زهیچ آموزگار

 

یا این بیت حکیم ناصر خسرو

 

تو خود چون کنی اختر خویش رابد

مدار از فلک چشم نیک اختری ر

 

ویا باز هم این گفتهء ناصر خسرو:

 

از ماست که بر ماست

 

یا این  مصراع معروف:

هرکه آب از دم شمشیر خورد نوشش باد

 

مثل ها در درازای زمانه ها دو  گونهء وسیلهء انتقال داشته اند یا از دو راه  به ما  رسیده اند. نخست زبان گفتار، دو دیگر  آثار ادبی  وفرهنگی.

پژوهش در پیوند به  مثلها درآثار ادبی و فرهنگی گذشتگان، اگر در یک جهت ما را با سابقهء وتاریخ مثل ها آشنا می سازد، در جهت دیگر می توان به جغرافیای کاربرد آن نیز پی برد.

در ارتباط به مو جودیت مثل ها در آثار ادبی و فرهنگی،  پیوسته این پرسش مطرح بوده است که آیا این نویسنده گان مثل ها را از مردم گرفته اند و یا این که این مثل ها از آثار آنان به میان مردم راه یافته اند؟

به همین گونه  در مورد مثل های که به وسیله ءشعر شاعران به ما رسیده اند نمی توان به یقین سخن گفت که آیا این مثلها از زبان مردم به شعر شاعران راه یافته اند و یا این که شعر حکمت آمیز شاعران خود با گذشت زمان در میان مردم جاری شده و  به مثلی بدل گردیده است. شاید این هرو نظر درست باشد!

بازتاب مثل ها در شعر فارسی دری طیف گسترده و چشمگیری دارد. به هر حال شاید بتوان گفت مثل های فارسی دری می تواند هم منبع مردمی داشته باشد و هم می تواند  مضمون شعر های حکمت آمیز و پند آموز شاعران  باشد که در میان مردم راه یافته اند و ما اموز آنها را به گونهء مثل به کار می بریم.

در دیوان حافظ  می توان مثل هایی را دید که هم اکنون در میان مردم  در تمام حوزهء گسترده زبان فارسی دری رواج دارد.

باری از دوست دانشمندی شنیدم که پژوهش در باب کار برد مثل ها در شعر شاعران چون حافظ و مولوی را کار کم اهمیتی می انگاشت. شاید آن دوست درست می فرمایند؛ اما هر شناوری یک سان در دریا ها نمی تواند شنا کند. شناورانی تا ژرفنای دریا ها می روند با موج ها وتوفانها در می آمیزند و اما شناورانی هم در کناره های دریا به شنا می پردازند. شاعرانی چون حافظ، مولوی، سنایی و بزرگان دیگر هر کدام دریایی اند که هر کس را راهی به ژرفای این دریا ها نیست.

به هر حال این مثل ها و کنایه ها خود بخشی از طیف رنگین و گستردهء شعر این بزرگان را تشکیل می دهند. من می پندارم که بررسی این موج  در این طیف رنگین شاید خالی از سودمندی نباشد. نکتهء اخر این که چگونه گی کاربرد مثل ها چه در گفتار و چه در نوشتار امر بسیار مهمی است. به این مفهوم که اگر مثل ها  به گونه درست، در جای مناسب و موقع مناسب آن به کار گرفته نشود، می تواند نتیجهء واژگونه به بار آورد.  در حالی که کابر به جا و مناسب آن می تواند مشکل و منازعه یی در میان دو تن یا دو گروه از میان بر دارد. با این گفتار   در پیوند به مثل می رسیم به بررسی مثل ها در شعر حافظ . نمونه هایی می آوریم:

 

*- گیرم که فلک جامه دهد کو اندام

این مثل را زمانی به کار می برند که انسان کم استعدادی  به کاری بر گزیده می شود و اما  از اجرای درست آن کار نا توان می ماند.

 

هرچه هست از قامت نا ساز بی اندام ماست

ورنه تشریف تو بر بالای کس کوتاه نیست

 

*- دستش به آلو نمی رسد، آلو ترش است ،

این مثل به گونهء کنایی بیانگر دست نرسی به آرزو است. این مثل  زمانی به کار برده می شود که کسی  چیزی را که می خواهد نمی تواند به دست آورد و یاهم کاری  را که میخواهد انجام دهد ؛ اما نمی واند. نهایتاً بیانگر کوتاه دستی است.

 

پای ما لنگست و منزل چون بهشت

دست ما کوتاه و خرما بر نخیل

 

*- روزی هر کس به دست خداست.

 

ما آبروی فقر و قناعت نمی بریم

با پادشه بگوی که روزی  مقدر است

 

*- تیر که از کمان پرید دیگر بر نمی گردد.یا می گویند: تیر که از کمان جست، بر نمی گردد

 

باز آی که باز آید عمر شدهء حافظ

هر چند که ناید باز تیری که بشد از دست

 

*- خوبی و بدی هر کس به خداوند معلوم است.

 

نا امیدم مکن از سابقهء لطف ازل

تو پس پرده چه دانی که که خوبست که زشت

 

*- هر کس جزای عمل خود را می بیند، یا می گویند که بز از پاچه خود آویزان است، گوسفند از پاچهء خود.

 

عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت

که گناه دیگران بر تو نخواهند نوشت

 

*- هر چه کشتی می دروی، یا می گویند: هرچه بکاری، همان بدروی

انسان نتیجهء اعمال  خود را دیدنیست. مردم می گویند: بد کردی بد می بینی ، نیک کردی نیک.

در غزل دیگر می گوید:

 

 دهقان سالخورده چه خوش گفت با پسر

کای نور چشم من به جز از کشته ندروی

باز هم در جای دیگری:

مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو

یادم از کشتهء خود آمد و هنگام درو

درهمین ارتباط این بیت حافظ چنان در میان مردم رواج دارد که خود به یک مثل سایر بدل شده است.

 

درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد

نهال دشمنی بر کن که رنج بی شمار آرد

 

*- هر گپ از خود جای دارد

با خرابات نشینان ز کرامات ملاف

هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد

 

*- هر عمل عکس العمل دارد . مردم می گویند: درد گفتی درد می شنوی، جان گفتی جان می شنوی

تنم از غمزه میاموز که در مذهب عشق

هر عمل اجری و هر کرده جزایی دارد

 

* کسی از بیگانه گله نمی کند، انسان از دوست خود گله می کند!

من از بیگانگان دیگر ننالم

که بامن هرچه کرد آن آشنا کرد

 

*- دنیا به کس وفا ندارد یا می گویند که دنیا بی وفاست.

 دل منه بر دینی و اسباب او

زانکه از وی کس وفا داری ندید

 

*- دنیا به غمش نمی ارزد

دمی با غم به سر بردن جهان یک سر نمی ارزد

به می بفروش دلق ما کزین بهتر نمی ارزد

 

*- غریب( فقیر) هم دل دارد . یا می گویند غریب هم خدا دارد.

 

پیر دردی کش ما کرچه ندارد زر و زور

خوش عطا بخش و خطا پوش خدایی دارد

*- هر کسی که بینی خود را سیاه ساخت آهنگر نمی شود

 

 هزار نکتهء باریکتر زمو این جاست

نه هر که سر بتراشد قلندری داند

 

*- در دام که افتادی تپیدن مصلحت نیست.

 

ای دل اندر بند زلفش از پریشانی منال

مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش

 

*- گرم و سرد زمانه را ندیده است.

 کنایه از این است که هنوز تجربهء زنده گی را کم دارد. نیک و بد زمانه را تجربه نکرده است. به گونهء کنایی این مثل در مورد انسانها بی تجربه به کار برده می شود.

 

من همان به که ازو نیک  نگه دارم دل

که بدو نیک ندیدست و ندارد نگهش

 

*- نه تخت به سلیمان مانده است،نه گنج به قارون

نه عمرخضر بماند نه ملک اسکندر

نزاع بر سر دنیای دون مکن درویش

 

*- سیاهی با شستن سپید نمی شود

 

به آب زمزم کوثر سپید نتوان کرد

گلیم بخت کسی را که بافتند سیاه

 

* بالا تر از سیاهی رنگی نیست

 

از چرخ به هر گونه همی دار امید

وز گردش روزگار می لرز چو بید

گفتی که پس از سیاه رنگی نبود

پس موی سیاه من چرا گشت سپید

 

*-خدا بی روز را روز ندهد و پای ترقیده را موزه

یا می گویند : خدا مزدور را درباری نسازد و کته را شکاری.

در تنگنای حیرتم از نخوت رقیب

یارب مباد آن که گدا معتبر شود

 

*- دل و زبانش یکی نیست

این مثل به گونه کنایی در مورد انسانهای دو روی و بد قول به کار برده می شود.

 

 خلقی زبان به دعوی عشقش گشاده اند

ای من فدای آن کی دلش با زبان یکیست

 

*- دهنش بوی شیر می دهد

این مثل نیز به گونهء کنایی  در مورد انسان های بی تجریه که بخواهند بزرگان را اندرز کنند و یا در برابر بزرگان بیاستند به کار برده می شود.

 

می چکد شیر هنوز از لب همچون شکرش

گرچه در شیوه گری، هر مژه اش قتالیست

نمونهء دیگر

بوی شیر از لب همچون شکرش می آید

گرچه خون می چکد از شیوهء چشم سیهش

 

باز هم همین مفهوم

بوی شیر ازلب همچون شکرش می آید

گرچه خون می چکد از شیوهء چشم سیهش

 

*- روزی خور روزی می خورد و ابله غم یا می گویندکه هر کس روزی خود را می خورد.

 ما باده می خوریم و حریفان غم جهان

روزی به قدر همت هرکس میسر است

 

*- گنج در ویرانه است

تا گنج غمت در دل ویرانه مقیم است

پیوسته مرا کنج خرابات مقام است

 

سلطان ازل گنج غم عشق به ما داد

تا روی درین منزل ویرانه نهادیم

 

* یک تار مویش را به دنیا نمی دهم

 اگرچه دوست به چیزی نمی خرد ما را

به عالمی نفروشم مویی از سر دوست

*- ترس خدا و شرم مردم

زاهد دهدم پند ز روی تو زهی روی

هیچش زخدا شرم و ز روی تو حیا نیست

 

*- هر سخن از خود جای دارد

با خرابات نشینان زکرامات ملاف

هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد

 

*- زیره به کرمان بردن یا می گویند دوغ به دولاخه بردن.

سخن به نزد سخندان ادا مکن حافظ

که تحفه کس در و گوهر به بحر و کان نبرد

 

* نمک می خورد و نمکدان را می شکند.

باده با محتسب شهر ننوشی زنهار

که خورد باده ات و سنگ به جام اندازد

 

* جنگ  که کردی راه آشتی رابسته مکن!

رقیب آزار ها فرمود و جای آشتی نگذاشت

مگر آه سحر خیزان سوی گردن نخواهد شد

 

*- نیکی گم نمی شود.

بر این رواق زبرجد نوشته اند به زر

که جز نکویی اهل کرم نخواهد ماند

 

*- بی اجل مرگ نیست.

مطرب بساز پرده که کس بی اجل نمرد

وان کو نه این ترانه سراید خطا کند

 

*- سوار از دل پیاده چه خبر دارد!

تو  دستگیر شود ای خضر پی خجسته

پیاده می روم وهمرهان سوارانند

 

*- پشت هر سیاهی سپیدی است.

ای دل صبور باش و مخور غم که عاقبت

این شام صبح گردد و این شب سحر شود

*

بگذرد این روزگار تلختر از زهر

بار دیگر روزگاری چون شکر آید

*

صبرو ظفر هردو دوستان قدیمند

بر اثر صبر نوبت ظفر آید

 

*- بی زحمت راحت نیست.

 

مکن زغصه شکایت که در طرق طلب

به راحتی نرسید آن که زحمتی نکشید

 

*- مرغ زیرک در دو دام گیر می ماند.

 

ای دل اندر بند زلفش از پریشانی منال

مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش

*

فریاد با زیرکی آن مرغ سخن سنج

چندان زدش راه و به دام خطر افتاد

 

*- حق نمک، پاس نمکِا می گویند:جایی که نمک خوردی، نمکدان مشکن

 ای دل ریش مرابا لب تو حق نمک

حق نگهدار که من می روم الله معک

 

 *- دنیا وفا ندارد

 زنهار تا توانی اهل نظر میازار

دنیا وفا ندارد ای یار بر گزیده

 

*- قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید

دریغا عیش شبگیری  که خواب سحر بگذشت

ندانی قدر وقت ای دل مگر وقتی که درمانی  آ

 

*- کجا عاقل کند کاری که بار آرد پشیمانی

زاهد پشیمان را شوق باده خواهد سوخت

عاقلا مکن کاری کاورد پشیمانی

 

*- آتش که در گرفت تر و خشک می سوزد

 

هم دود دلی عاقبتش راه بگیرد

زین آتش دلسوز که در خشک و تر افتاد

 

*- انسان به شر و خیر خود نمی فهمد ، یا می گویند شری بر خیزد که خیر ما در آن باشد

 

غمناک نباید بود از طعن حسود ای دل

باشد که چو وابینی خیر تو در این باشد

 

کاربر کنایه ها و امثال در شعر حافظ ممکن گسترده تر از آن چه است که این جا آمده است.  نکته آخرین این که شمای از بیت ها و مصراع های حافظ به شبب زیبایی لفظی و معنای گسترده ء پند آمز وحکمت آموزی که دارد خود در میان مردم چنان زبان زد شده است که خود به مثل های سایر بدل شده اند.

نمونه هایی می آوریم:

در کار خیر حاجت هیج استخاره نیست

*
عاشقی شیوهء رندان بلا کش باشد

 

*- در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند

گر تو نمی پسندی تغیر کن قضا را

 

*- دور مجنون گذشت و نوبت ماست

هر کسی پنج روز نوبت اوست

*

 واعظان کاین جلوه بر محراب منبر می کنند

چون به خلوت می روند آن کار دیگر می کنند.

 

شکر شکن شوند همه طوطیان هند

زین قند فارسی که به بنگاله می رود

*

در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم

سرزنشها گر کند خار مغیلان غم مخور

*

 تکیه بر جای بزرگان نتوان زد به گزاف

مگر اسباب بزرگی همه آماده کنی

*

*کلاه خوش بود؛ اما به درد سر نمی ارزد

 

*- خوش بود گر محک تجربه آید به میان

تا سیه روی شود هر که درو غش باشد

*

طامات تا به چند و خرافات تا بکی

بدون تردید یک چنین شعر هایی حافظ دامنهء گسترده تری از این دارد که خود نیاز به باز نگری جدا گانه یی دارد.







به دیگران بفرستید



دیدگاه ها در بارۀ این نوشته
نام

دیدگاه

جای حرف دارید.

شمارۀ رَمز را وارد کنید. اگر زمان اعتبارش تمام شد، لطفا صفحه را تازه (Refresh) کنید و شمارۀ نو را وارد کنید.
   



پرتو نادری