اشـكى و لبـخنـدى
١٢ قوس (آذر) ١٣٨٩
این سروده را بياد گذشتهء تابناك شهر زيبا يم "هرات"، در سوگ آنهمه عظمت و شگوفايى و به بهانهء گشايش دانشگاه آن در سال 1367 خورشيدى سروده بودم. و كنون كه درآستانهء تجليل از سالگرد آنيم، تقديم به عاشقان دانش و دوستداران اين گوشه از سرزمين ميهن باد!
اشـكى و لبـخنـدى
اى هريوا، فصل سرماى تو رشك نو بهار
نو بهارت آيتى از رحمت پروردگار
صبح جانبخشت دم از باد مسيحا مى زند
شام زيبايت تسلى بخش دلهاى فگار
گل زبس سر مى زند از سنگ وخارا سنگ تو
در زمينت كس نخواهد ديد رنج از زخم خار
خال سرخى بر جبين بخت شرق نازنين
ارغوانت بسكه جوشد از يمين و از يسار
پشت هر خصم دغل بشكسته از گردان تو
خوش كشيدى لشكر چنگيز را دود ازدمار
با حضور راد مردان ودليرانت دگر
آب ورنگى نيست با افسانهء اسفنديار
بس سكندر ها كه از آسيب و زخم تير تو
شد سپاه شان لتره و شد لشكر شان تار ومار
توسن مستانه ات رام كمند كس نشد
آهوى آزاده ات هرگز نخواهد شد شكار
كى توان مدح تو كردن با چنين طبع عليل
بر ترى ازآنچه گو يم ده؟ نه صد ره؟ نه، هزار
با مرور دفتر پر افتخارت ميكند
شرقى وغربى به تاريخ گزينت افتخار
هر قدم از دشت وكوه ودامن صحراى تست
كاروانى را نشانى كارزارى را نگار
افتخار سرزمين آرياناى اى هرى !
در ميان شهرهاى هر دو گيتى شهريار
باورم نايد تواند كرد معمارى سپس
در دل غمگين تو چون "قلعهء بالا حصار"
كس نيارد ساختن چون "مسجد جامع" دگر
هر گز حتى تا كه باشد گردش ليل ونهار
"گنبد سبز" و"مصلاى" چنين شايد شود
كى؟ دمى كا ين كره ء گردان بيفتد ازمدار
خانقاه "خواجهء انصار" باشد بيگمان
بهترين جاى براى عاشق شب زنده دار
هفت اورنگ هنر زيبنده ء جامى بود
اين حقيقت هست اندر "هفت اورنگ" آشكار
"فخر رازى" حكمت آموز دبستان تو بود
آنكه حكمت يافت از نام بلند او وقار
"بوعلى" * پروردهء آغوش ودسترخوان تست
انكه مى بخشيد جان در لحظه هاى احتضار
“بوالوليد” آن پير دريا دل كه صددريا دلست
شد زتعليم تو همچون آب وآتش بيقرار
"خواجهء تاكى" زيمن مامن آغوش تو
شد شريعت را شعارى وطريقت را دثار
مرد تاريخ هنر “بهزاد” بهنام بزرگ
آنكه كلكش كرده بنيان هنر را استوار
ميوهء باغ بهشت آيين رنسانس تو بود
بى جهت نبود اگر نازد بنامش روزگار
هرورق از خاك جانبخش جها نآ راى تست
نازنينى را عذارى وبزرگى را مزار
***
گر چه ميدانم ، كنون اى مادر پير صبور
در عزاى آن غزيزانى غمين وسوگوار
اينك اما بعد قحط وسالها درد فراق
بار ديگر نخل اميد تو گيرد برگ و بار
وارثان جامى ورازى ،كنون گرد آمدند
از پى تيمارت اى مام غيور داغدار
سر بدارارنت مبارك محفلى آراستند
تا بياويزند نعش جهل ونادانى بدار
تا مگر آن روزگار رفته را باز آورند
بسپرند آن جاده هاى دور وصعب انتظار
****
ليك بر دريا زدن خواهد دلى دريا صفت
هم دليلى ،برگ راهى . بارهء دريا گذار
تابسوزانيم آثار جهالت را تمام
آتشى بايد فروزان سركش وخورشيدوار
تا در خشان اين خورشيد ونورانى شود
درد ها بايد كشيدنؤ رنجهاى بيشمار
با كهالت كى توان رفتن پى آب حيات
اندرين ره مرد بايد زيرك وچابكسوار
مرشدان بايد كه باشند تند راى وتيز هوش
رهروان بايد كه باشند سخت جان واستوار
غفلت وتن پرورى اين هردو خصم اندر كمين
آن يكىاندر يمن واين يكى اندر يسار
در نبرد اين دو غول رهزن مكر آفرين
خنجرى بايد مجاى وگزين وآبدار
همت مردانه عزم متين وزادراه
اين سه خواهد كرد مردان سفررا كامگار
آنچه گفتم جز توصل جستن اسسباب نيست
ورنه حل جمله مشكل هاست لطف كردگار
______________________________________________
* ابو على موفق هروى صاحب اثر نفيس وجاودانى “الابنيه عن حقايق الادويه
به دیگران بفرستید
دیدگاه ها در بارۀ این نوشته