بخشندهء آتش

١٧ اسد (مرداد) ١٣٩٠

نویسنده: Morgaret Keating

برگردان: پرتونادری

 

روزی و روزگاری، دو برادر در كنار هم زنده گی می كردند.پدر آن ها از Titan هایی بود كه سالهای درازی در برابر ژوپیتر« Jupiter» خدای خدایان جنگیده بود، اما سرانجام ژوپتر براو پیروز شد و او را همراه با پهلوانان دیگر به زنجیر كشید و به عالم پایین تبعید كرد. با این حال ژوپتر این دو برادر را تبعید نكرد و گذاشت تا آن ها در نزدیكی قلمرو خدایان زنده گی كنند.

برادر بزرگ «Prometheus » پرومیتوس نام داشت. پرومیتوس مرد دور اندیش و با احتیاطی بود.اوهمیشه دربارهء آینده می اندیشید. برادرجوانتراپیمیتوس « EpimeTheus» نام داشت و او را عادت چنان بود كه پیوسته به گذشته فكر كند. او هر گز در بارهء آینده نمی اندیشید.

این دو برادر در کمرگاه كوهی زنده گی می كردند كه آن كوه قلهء بلندی داشت پوشیده از ابر كه در آن جا خدایان زنده گی می  داشتند. خدایان كمتر كار می كردند و بیشتر وقت خود را به خوردن خوراكه های بهشتی و نوشیدن نوشابهء كه به آن ها زنده گی جاودانی می داد، می گذشتاندند.

پرومیتوس این گونه زنده گی را دوست نداشت و علاقه یی هم به نوشیدن آن نوشابه و خوردن خوراكه های بهشتی نشان نمی داد. او آرزو داشت جهان را از آنچه كه هست زیبا تر بسازد تا مردم به زیبایی و شادمانی در آن زنده گی كنند.

پرومیتوس می دانست كه انسان ها در زمان حاكمیت « Saturn » پدر ژوپیتر كه بر مردم و خدایان دیگر حكمروایی داشت زنده گی خوبی داشتند. پرومیتوس پیوسته می خواست تا بداند كه انسان ها حالا در دوران ژوپیتر زنده گی خود را چگونه به سر می برند چنان بود كه او روزی از خانه خود از دامنهء آن كوه به پایین آمد تا حال انسان ها را بداند، اما دل او از غم و اندوه فشرده شد. چون دید كه انسان ها نه تنها زنده گی شادی ندارند، بلكه با سختی های بزرگی نیز دست و گریبان اند. 

او دید كه انسان ها در دامنهء تپه ها در مغاره های سرد زنده گی مصیبت باری دارند. آن ها آتش نداشتند تا مغاره های خود را گرم كنند. آن ها از شدت سرما به خود می لرزیدند و از گرسنه گی می مردند.

شماری هم به وسیلهء جانوارن درنده در جنگل ها شكار می شدند انسان ها در چنان وضعی مصیبت باری زنده گی می كردند كه پیش از این پرومیتوس حتی چنین مصیبتی را هر گز تصور نكرده بود. آن هابه كوچكترین وسایل زنده گی دسترسی  نداشتند.

پرومیتوس با خود اندیشید كه انسان ها پیشتر از هر چیزی به آتش نیاز دارند تا خود را گرم كنند و برای خود غذا فراهم نمایند. پس از آن باید یاد بگیرند كه چگونه وسایل و افزاری را كه نیاز دارند، بسازند و برای خود سر پناه و خانه درست نمایند.

پرومیتوس تصمیم گرفت تا به هر گونه یی كه می شود باید، آتش را به انسان ها برساند، اما آتش دراختیار ژوپیتر بود، پرومیتوس به نزد او رفت و جرأتمندانه از او خواست تا اجازه دهد كه آتش برای انسان ها فرستاده شود! او به ژوپیتر گفت كه انسان ها در وضع بسیار ناگواری زنده گی می كنند و اگر به آن ها آتش فرستاده شود، می توانند در زنده گی خود پیشرفت كند؛اما ژوپیتر با خشونت به پرومیتوس پاسخ داد:

آن ها نباید به آتش دسترسی پیدا كنند، چون اگر آتش برای شان فرستاده شود، زود خواهد بود كه آن ها خوراكه های بهشتی و نو شابهء زنده گی همیشه گی را نیز خواهند خواست.

بگذار كه آن ها در مغاره های خود بلرزند! و مانند جانوران زنده گی كنند. بگذار انسان ها هم چنان در نادانی به سر ببرند و اگرنه آن ها به زودی فكر خواهند كرد كه به مانند خدایان خرد مند اند.

اگر آن ها به خرد مندی برسند ما قلمرو خود در میانهء این ابر ها را از دست خواهیم داد و نخواهیم توانست به حاكمیت خویش ادامه دهیم. من نمی خواهم كه انسان ها پیشرفت كنند بناءً یك جرقه آتش هم برای آن ها نخواهم فرستاد!

اما پرومیتوس عهد كرده بود كه آتش را به انسان ها برساند. او در یكی از روز ها در كنار دریاچه یی كه آن جا نیزاری وجود داشت قدم می زد .او یكی از  نی ها را شكسته و با خود اندیشید كه اگر آتشی در مغز سپید نی گذاشته شود، مغز نی به آهسته گی خواهد سوخت، و آتش مدت زمانی درازی در آن باقی خواهد ماند! او اندیشید كه حالا می تواند آتش را به انسان ها انتقال بدهد. آن گاه بر ژوپیتر مستبد لعنتی فرستاد.

پرومیتوس رو به خانهء خورشید شتافت، جرقهء آتشی از آفتاب بر گرفت و آن را بر مغز نی گذاشت و مغز نی شروع به سوختن كرد.

او آن نی آتش گرفته را به سرزمین انسان ها انتقال داد و آن ها را صدا زد تا از مغاره های شان بیرون بیایند و آن گاه به آن ها نشان داد كه چگونه می توانند از آتش استفاده كنند و برای خود آتش تهیه كنند. هم چنان به آن ها یاد داد كه چگونه باید از آتش جهت گرم كردن خود كار بگیرند.

پیش از این انسان ها استفاده از آتش را یاد نداشتند.

آتش به زودی در مغاره های انسان ها تقسیم گردید و آن ها یاد گرفتند كه چگونه می توانند از آتش استفاده های گوناگونی به عمل آورند.آن ها پختن خوراك های خود را به وسیلهء آتش یاد گرفتند.

پرومیتوس گاه گاهی به سرزمین انسان ها سری می زد و نظارت می كرد كه آن ها چگونه برای خود خانه می سازند. زمین را كشت می كنند و كله های گوسفندان و جانوارن وحشی را رام می سازند.

انسان ها از پرومیتوس یاد گرفتند تا به كندن كاری زمین بپردازند و چنین بود كه آن ها آهن و مس را كشف كردند و از آن ها در ساختن وسایل زنده گی استفاده كردند.

وقتی پرومیتوس آرامش و شادمانی انسان ها را دید به آنها فریاد زد كه این دورهء  زنده گی به مراتب روشن تر و بهتر از آن آرامش و شادمانی است كه شما در دوران پدر ژوپیتر داشتید! روابط و داد و ستد در میان انسان ها دوستانه و صلح آمیز شده بود. آن ها به پیشرفت های بزرگی دست یافته بودند.

انسان ها همچنان به پیشرفت خود ادامه می دادند كه روزی ژوپیتر متوجه شد كه آن ها به آتش دسترسی پیدا كرده اند! او بسیار خشم آگین بود كه چه كسی توانسته است آتش را به انسان ها برساند. آن گاه ژوپیتر آهنگر خود « ولكان » را كه كورهء آهنگری او در هانهء آتشفشانی قرار داشت، صدا زد و با خشونت پرسید كه آیا تو به انسان ها آتش فرستاده ای؟‌

ولكان گفت كه او هر گز چنین كاری را نكرده است. ژوپیتر دانست كه حتماً پرومیتوس آتش را به انسان ها فرستاده است.

ژوپیتر آن گاه مقدار خاك رس را به ولكان داد و با خشم به او دستور داد كه تا این خاك را به كورهء آهنگری خود برده و آن را در قالب زن زیبایی شكل بدهد.

ولكان به كورهء آهنگری خود بر گشت و دستور ژوپیتر را به جای آورد.

وقتی ولكان آن خاك را به گونهء پیكرهء زن زیبایی در آورد، آن را به اورنگ ژوپیتر برد. پیكرهء زن بسیار زیبا بود، اما هنوز زنده گی نداشت و ژوپیتر به او زنده گی داد.

ژوپیتر از الهه های دیگر خواست تا تحفه هایی برای این زن بدهند. الهه ها هر كدام تحفه های زیبایی برای او دادند یكی شرم و حیای خود را و دیگری صدای دلنشین خود را تحفه داد. به همینگونه او از الهه دیگری مهربانی و مهارت در هنر ها را چنان تحفه یی دریافت كرد. آخرین تحفه یی كه این زن زیبا از الهه ها به دست آورده حس كنجكاوی بود.

بعداً ژوپیتر او را پندورا« Pandora» زنی با تحفه های گوناگون، نام نهاد.

ژوپیتر به پندورا گفت: پس از این تو در میان انسان ها زنده گی خواهی كرد، آن ها با تو خوشحال خواهند بود شاید به وسیلهء تو انسان ها یاد بگیرند تا هیچگاهی نكوشند تا مانند خدایانی كه بر آن ها حكومت می كنند، خردمند باشند.

 

 

صندوقچهء شگرف - The Curious Casket

 

میركیوری پیامبر خدایان بود، روزی ژوپیتر اورا صدا زد و صندوقچه یی را كه شباهت به صندوقچهء جواهرات داشت به او داد .

ژوپیتر گفت این صندوقچه تحفه یی است برای پندورا، اما زمانی كه او به خانهء نو خود در زمین برسد تو او را در این سفر همراهی كن، تو باید او را به خانهء اپیمیتوس برسانی. پندورا زن او خواهد بود. اما پیش از این كه پندورا اورنگ ژوپیتر را ترك كند آتینا الههء باد ها او را دید. آتینا از راز آن صندوقچه می دانست. آتینا به پندورا هشدار داد :

دخترم هیچگاهی این صندوقچه را باز نكنی!

وقتی پندورا به خانهء اپیمیتوس رسید هنوز آواز آتینا در گوشش بود كه می گفت:

دخترم هشدار كه هیچگاهی این صندوقچه را باز نكنی!

پندورا نمی دانست كه پرومیتوس به برادرش اپیمیتوس هشدار داده بود كه هیچگاهی تحفه یی را كه ژوپیتر می فرستد نه پذیرد. تنها او می دانست كه اپیمیتوس با خوشحالی او را به زنی پذیرفته است. همه چیز به خوشی به پیش می رفت، در این میان حتی پرومیتوس نیز خوشحال بود كه پندورای زیبا در خانهء برادر او زنده گی می كند.

زمان زیادی نگذشته بود كه پندورا صندوقچه یی را كه آتینا برایش گفته بود كه هر گز باز نكند به یاد آورد.

پندورای زیبا لبریز از حس كنجكاوی شده بود كه در درون صندوقچه چیست؟ احساس كرد كه در صندوقچه زیورات گران قیمتی خواهد بود. او از تصور پوشیدن چنان زیوراتی لبریز از شور و هیجانی گردید.

گاهی از خود می پرسید كه اگر من ندانم كه در این صندوقچه چیست، پس ژوپیتر چرا آن را به من هدیه داده است. اندیشهء باز كردن صندوقچه تمام وجود او را فرا گرفته بود و این اندیشه او را پریشان می ساخت. سر انجام او نتوانست حس كنجكاوی خود را مهار كند، از این رو تصمیم گرفت تا سرپوش صندوقچه را اندكی باز نموده و از آن نیم نگاهی به درون صندوقچه بیندازد تا بداند كه در آن چیست؟‌

پندورا با احتیاط و آهسته گی سرپوش صندوقچه را اندكی باز كرد كه ناگهان سرپوش از درون با شدت بالا زده شد و صد های گیج كننده یی گوش های پندورا پر ساخت.

تا پندورا بفهمد كه این صد های گیج  كننده چیست، موجودات زشت و عجیبی كه او حتی پیش از این تصورش را هم نكرده بود از درون صندوقچه در فضای خانه به پرواز در آمدند و بر فراز سر او پر پر می زدند.

اما با سرعت از فضای خانهء پندورا ناپدید شدند و در خانه های مردم پنهان شدند.  

پندورا حیرت زده شده بود، اما بیشتر حیرت زده می شد اگر می دانست كه با رهایی این موجودات شگفتی انگیز و زشت جهان چه چیز هایی خوبی خود را از دست می دهد.

در آن صندوقچه چیزی جز نفرت، كینه، حسادت و حرص نبود كه از صندوقچه بیرون بر آمدند و در خانه های انسان ها پنهان شدند.

یقیناً ژوپیتر می دانست كه نفرت، حسادت، كینه و حرص و چیز های شیطانی دیگر می توانند سبب مصیبت های بزرگی برای انسان ها گردند.

شماری از خدایان نیز از چنین چیز های شیطانی رنج می بردند، ژوپیتر خود از حرص جاه و قدرت رنج می رد.

او به آنانی كه نسبت به او بیشتر محبوبیت داشتند حسادت می ورزید. هم چنان به آن هایی كه با شادمانی زنده گی می كردند نیز با چشم حسادت نگاه می كرد. او از تمام آن هایی كه از دستور او سرپیچی می كردند نفرت داشت. ژوپیتر خدای خدایان چون از تخت خود به پایین نگاه كرد، فهمید كه آن موجودات شیطانی از صندوقچه پندورا بیرون بر آمده اند.

او با خود اندیشید كه حالا انسان ها به آن اندازه در میان خود مشكلات دارند كه هیچگاهی در بارهء اورنگ خدایان نیندیشند او اما او تصمیم گرفت تا پرومیتوس را به سبب انتقال آتش به انسان ها مجازات كند

مجازات پرومیتوس باید درسی باشد برای تمام آن های كه تا هنوز ندانسته اند كه قانون چیزی دیگری جز آرزو های من نیست.

ژوپیتر یك روز به خدمتگاران خود دستور داد تا پرومیتوس را دستگیر كنند و او را به بلند ترین قلهء یكی از كوه های بلند بیرند. ژوپیتر همچنان به ولكان آهنگر خود دستور داد تا پرومیتوس را با زنجیر های آهنین در آن قلهء بلند چنان بر صخره ها در زنجیر بكشد كه او حتی نتواند دست و پای خود را هم تكان بدهد.

ولكان هر چند نمی خواست كه پرومیتوس دوست خود را در صخره های كوه به زنجیر بكشد، اما جرأت آن را نداشت تا از دستور ژوپیتر سرپیچی كند.

بدینگونه پرومیتوس دوست بزرگ انسان ها در قلهء كوه بلندی به زنجیر كشیده شد. باد های توفانی بر او می وزیدند، باران و ژاله براو فرود می باریدند عقابان بر فراز سر او چرخ می زدند و پاره هایی گوشت اندام او را با چنگال خود بر می كندند.

سده ها پشت هم می گذشتند و پرومیتوس شكنجه های بزرگی را تحمل می كرد. با این همه پرومیتوس همیشه تنها نبود، برای آن كه هلیوس« Helios» رانندهء خورشید با او حس همدردی و دلسوزی داشت. او هر روز آن گاه كه چرخ خورشید را در آسمان می راند، به سوی پرومیتوس لبخند می زد و خیل خیل پرنده گان را به آن سوی می فرستاد تا خبر پرومیتوس را برای او بیاورند.

او پری های دریایی را نیز به سوی پرومیتوس می فرستاد تا برای او ترانه بخوانند، به همینگونه انسان ها نیز گاه گاهی به دیدار پرومیتوس می آمدند. آن ها دست های شان را روی چشمان شان سایه بان می ساختند و با دلسوزی پرومیتوس را در آن قلهء بلند تماشا می كردند. آن ها بر ضد آن بیداد گری كه پرومیتوس را چنین جزای سختی داده و به این سرنوشت بد گرفتار ساخته بود فریاد می زدند.

در یكی از روز های بهاری گاو سپیدی كه زیبایی شگفت انگیزی داشت از آن جا گذشت. گاو زیبا چشمان بزرگ و غمناكی داشت و روی او به روی انسان ها همانند بود.

او به بالا نگاه كرد و دید كه پیكر بزرگی بر صخرهء بلند كوه به زنجیر بسته شده است.

پرومیتوس با مهربانی گفت: من می دانم تو كی هستی؟‌تو آی او، «IO» هستی؟ روز گاری تو پری زیبایی بودی! اما ژوپیتر بیداد گر و ملكهء حسود او، تو را به این شكل در آورده اند.

مگر نا امید مباش، تو دوباره سیمای اصلی خود را خواهی یافت، اما برای این هدف تو باید. به سوی جنوب حركت كنی و پس از آن به سوی غرب. چند هفته بعد تو به كنار دریای بزرگ نیل خواهی رسید. آن جا دوباره به شكل انسانی در خواهی آمد، اما زیباتر و قشنگتر از آنچه كه در گذشته بودی! و پادشاه سر زمین نیل ترا به زنی خواهد گرفت. از تو بچه یی به دنیا خواهد آمد، آن بچه قهرمانی خواهد شد و او است كه می تواند زنجیر های مرا بشكند و مرا از این بند رها سازد.

بیچاره (آی او) نمی توانست سخن بگوید، اما چشمان غمناكش را یك بار دیگر به سوی پرومیتوس دوخت تا آخرین بار به قهرمان  به زنجیر كشیده نگاهی بیندازد. پس از آن او سفر دراز خود به سوی نیل را آغاز كرد. سالهای های درازی گذشت تا این كه روزی هر كولیس آن قهرمان بزرگ به آن جایی رسید كه پرومیتوس را به زنجیر كشیده شده بودند.

هركولیس از داندانه های كوه بالا رفت و خود را به قلهء كه پرومیتوس در زنجیر بود رسانید.

تیر های آتشینی و ترسناك ژوپیتر و توفان های خوفناك نتوانست مانع كار او شود. هركولیس عقابانی را كه بر فراز سر قهرمان گشت می زدند و از گوشت های بدن او شكار می كردند به دور راند و زنجیر های دست و پای او را شكست و  او را آزاد ساخت.

پرومیتوس گفت: من می دانستم كه تو می آیی بسیار پیش از این من با (ای او) در بارهء تو سخن گفته بودم هركولیس (ای او) مادر قبیله یی است كه من ز آن جا می آیم.

پرومیتوس- تو كار نیكی انجام دادی و من هر گز آن را فراموش نخواهم كرد. من بیشتر در بارهء آینده می اندیشم و گاهی حوادثی را كه در آینده رخ می دهند می فهمم.

من می دانستم كه تو این كار بزرگ را انجام می دهی و مرا رهایی می بخشی! شهرت تو همه جا در میان انسان ها گسترده خواهد شد. حالا كه من رها شده ام همچنان برای انسان ها كمك خواهم كرد تا آن ها زنده گی آسوده داشته باشند.







به دیگران بفرستید



دیدگاه ها در بارۀ این نوشته
نام

دیدگاه

جای حرف دارید.

شمارۀ رَمز را وارد کنید. اگر زمان اعتبارش تمام شد، لطفا صفحه را تازه (Refresh) کنید و شمارۀ نو را وارد کنید.
   



پرتو نادری