نقدی برمجموعه ی "به سپیدی این شعرها شک کنید"

١٦ اسد (مرداد) ١٣٩٠

شاعری در مثلث عشق، دیوانگی وشاعرانگی فلسفی

نقدی برمجموعه ی "به سپیدی این شعرها شک کنید"

 

"شاعر وعاشق ودیوانه از جنس هم اند"

"شکسپیر"

 

 من در یک برخورد هندسی شعرهای "وحید بکتاش" را در مجموعه ی " به سپیدی این شعر ها شک کنید" به سه زاویه در یک مثلث بخشبندی می کنم. مثلث شعر بکتاش در این مجموعه، در سه زاویه ی "عشق"، " دیوانگی" و " شاعرانگی فلسفی" شکل می گیرد.

 

زاویه ی عشق :

 مقوله ی "عشق" و "عاشقانگی" از رویکرد های مهم در شعر بکتاش است؛ اما این اهمیت زمان فرا ذهن مان می آید که عشق را با نگاه متفاوت دریابیم. ویژه گی نگاه بکتاش از شاعران هم نسلش این است که هر چیز – وبه ویژه مسأله ی عشق را – متفاوت از دیگران حس می کند وسپس آن را با رویکرد شاعرانه (وبه ویژه با ابزار تخییل) بیان می کند. به چند نمونه ی کوتاه وی توجه کنید:

 

"هان!

زنان آن روزها مایه ی خارش تن بودند

زنی را که می دیدم   می دید مرا وسلام می کرد   بایدحمام می رفتم " ( به سپیدی این شعرها شک کنید، ص 3)

 

با آن که به لحاظ ساختاری وباتوجه به مقوله ی "شعریت" (شاعرانگی محض) این شعر در خطی میان فضای نثر وشبه شعر نفس می کشد؛ اما اهمیت آن به لحاظ بازتاب اندیشه در ارزش نگاه متفاوتش است؛ زیرا شاعر در این شعر نه به تکرار جنبه های لاهوتی عشق می پردازد ونه هم با معشوقه های خیالی خودش از سر تفنن خلوت می کند. او تصور خودش را از آوان بلوغ در یک حادثه ی ناسوتی بیان می کند؛ چیزی که برای هر کس می تواند اتفاق بیفتد؛ ولی هیچ کس به عنوان یک رویکرد شاعرانه ( ویا هم به دلیل محدویت های سنتی) به آن توجهی نمی کند.

در قطعه ی دیگر بازهم می خوانیم:

 

" زنده گی از من وتو دور است

مثل بیابان از آب

مثل آتش      از ماه یخ بسته روی امواج

مثل لبخند     از لب کودک ما در مُرده

 

مرگ به من وتو نزدیک

مثل شاخ وسر گاو

مثل سکوتِ بعد از فریاد های مداوم

مثل فریادِ بعد از سکوت های مداوم

 

من وتو آویزانیم

از شوخی روز

با عاطفه ی شب پره در شب

از فوت ناگهانی روح

در سلول های گورستان"   (ص 23)

 

افزون براین که تعبیر هایی "مثل بیابان از آب، مثل آتش از ماه یخ بسته روی امواج ومثل لبخند از لب کودک ما در مُرده" در فرآیند " دوری زنده گی" تصویر های انتزاعیی در منطق شاعرانه نسیتند وتناسب موضوعی میان آن ها موجود است؛ ولی روایت بکتاش در فضای عاشقانگی -که به نوعی روایت حسرتبار (نوستا لژیک) نیز است- متفاوت از همگان است؛ یعنی بکتاش در این شعر به دنبال بیان مونولوگ ها (باخود حرف زدن ها) ودیالوگ ها (گفتگو های دو سویه) ناشی از جفا ورنج کلیشه ای معشوق وآه وحسرت کشیدن های تهوع آور نیست، بل حس آویزانی از شوخی روز به خاطر فوت ناگهانی روح، در سلول های گورستان خود است:

 

"من وتو آویزانیم

از شوخی روز

با عاطفه ی شب پره در شب

از فوت ناگهانی روح

در سلول های گورستان".

 

زاویه ی "عشق" در مثلث شعر های مجموعه ی "به سپیدی این شعر ها شک کنید" از یک چیز نا متعارف ومتفاوت گپ می زند بکتاش در فضای عاشقانگی هایش بحث نمی کند، فقط گپ می زند، روایت می کند ونشان می دهد. شاید او به این نکته آگاه است که وظیفه ی شعربربنیاد رویکرد هر منوتیکی، تنها نشان دادن است وبحث وقضاوت در باره ی آن مربوط مخاطب:

 

"دست که تکان می دهی

در پا جاری می شود سمت هزار قحط سالی

بهشت تعبیر خواب توست" ( بریده یی از یک شعر، ص 37)

 

اوبا همین نگاه متفاوت در زاویه ی عشق بازهم در قطعات دیگر به نشان دادن می پردازد:

 

"مثل تمام شعر هایی که نگفته ام

دلم برایت تنگ است " ( بریده یی از یک شعر، ص 40)

در قطعه ای دیگر:

" دل به دریا می زند دریا که از کنارت می گذرد

دریا که نمی ایستد از ایست !" ( بریده یی از یک شعر، ص 58)

ویا:

"چشمانت را می بندی

جهان پرنده ی ست زندانی" ( 66)

 

زاویه ی دیوانگی:

 همان گونه که " ویلیام شکسپیر" گفته است: " شاعر وعاشق ودیوانه از جنس هم اند"، باتوجه به این نگره ی زیبا، من در زاویه دوم مثلث شعر های بکتاش در مجموعه ی " به سپیدی این شعر ها شک کنید"، دیوانگی این شاعر را نشان می دهم:

"من بودم و دوتا دغدغه که در واقع یکی بود

                                                             من

 

پیچ خورده در شکلی به نام

مرگ وزنده گی بود ومن بودم

منی که از منی یی حالا قد بلندی داشت ودر بسترش نمی شاشید) ( بریده یی از یک شعر، ص 1)

 

ویا هم :

" هنوز همان اژدهای هزار سری استم که گم شد گرداگرد تنت

هنوز همان دیوانه ای که ازموهایت

ستاره می چیدم" (بریده یی از یک شعر، ص 40)

دیوانگی های بکتاش در این مجموعه (به سپیدی این شعر ها شک کنید) از جنس دیوانگی های متعارف نیست، بل گریز از عقلانیت است وبه نحوی شالوده شکنی در جنبه های متعارف عقل وشکستاندن حصار های منطق معمول که من آن را " دیوانگی شاعرانه " می نامم.

 

هنگامی که این شعر بکتاش را می خوانم، رویکرد این دیوانگی شاعرانه را در دو پاره ی این شعربسیارحس می کنم.

پاره ی نخست:

" از هزار دهان دیوانه ام

با هزار دهان دیوانه ام

حرف هایم زنبورها   رها شده به جان هم ... "

 

پاره ی دوم:

" از دهان دیوانه ام

با دهان راه می روم

با کفش ها دهان باز می شوم

دهان باز می شوم وفلسفه می گویم"  ( بریده هایی از یک شعر، ص 45 تا 46 )

 

زاویه ی شاعرانگی فلسفی:

 شاعرانگی فلسفی به معنای تفلسف و فلسفه ورزی شاعر است. به بیان ساده تر : شاعرانگی فلسفی؛ یعنی ارایه شعر آمیخته بانگره های فلسفی ونه بیان اندیشه ی محض فلسفی به زبان فلسفه.

شاعرانگی فلسفی زمانی پدید می آید که شعر در دوسوی اندیشه ی فلسفی ورویکرد شاعرانگی، مساوی وقشنگ حرکت کند، نه این که شعر فلسفه ی محض باشد ویاهم برعکس شاعرانگی محض . به باور من، شاعرانگی فلسفی، نوعی ازدواج عاشقانه ی شعر با فلسفه است که محصول آن " شاعرانگی فلسفی" است.

باتوجه به آن چه گفتم، من در چند تا شعر بکتاش به این شاعرانگی فلسفی اشاره می کنم:

 

" به سپیدی این خطوط شک کنید

همان سان که شک کردید به تمام کتاب ها " ( بریده یی از یک شعر، ص 1)

قطعه ی دیگر:

" مشکوکم، جهانی فرو افتاده در شک" (بریده یی از یک شعر، ص 10)

ویا :

" این روزها به همه چیز مشکوکم" ( بریده یی از یک شعر، ص 9)

پاره ی دیگر که خیلی جذاب است:

 

" برسرگورم گلی نگذارید

 این جسد به زنده گی شما شک دارد"(بریده یی از یک شعر ص 34)

 

  تأکید بکتاش در چند شعر این مجموعه درموردمسأله ی "شک"مرا به یاد مقوله ی مشهور " رنه دکارت" فیلسوف فرانسوی می اندازد .

 او می گوید:" شک می کنم، پس هستم!" یعنی هستی فلسفی او با " شک" آغاز می شود وتمامیت ذهن فلسفی او در شک ادامه می یابد. " منِ فلسفی دکارت" در قلمرو شک، جستجو برای رسیدن به یقین  فلسفی است؛ زیرا انسان در فرآیند باور های فلسفی اش چندین بار به شک ویقین می رسد؛ یعنی ذهن فلسفی انسان پویا برای رسیدن به یقین، در هر چیز شک می کند؛ اما با توجه به این مسأله که شک به معنای نفی مطلق نیست، بل این شک جستجویی برای شناخت نسبی ورسیدن به یقین است.  یقین نیز در مراحل متعدد فلسفی ثابت نیست؛ یعنی با توجه به ظرفیت ذهنی فرد متحول می شود، توسعه می یابد ودرک تازه ای را فرادید ذهن می گذارد .

باتوجه به آن چه گفته شد، هر چیزی در فرآیند درک ذهنی ما مورد شک قرار می گیرد، واین در واقع چیزی جز مفهوم پویایی وسیال بودن ذهن نیست.

یکی از شاعرانگی های فلسفی مهم در شعر های بکتاش، مسأله " شکاکیت فلسفی" ویا همان مقوله ی شک است که باربار وبا تعبیر های متعدد ( گاه به گونه ی روشن وگاهی هم به گونه غیر مستقیم) وی به آن اشاره می کند:

 

"عکسی که روی آب می افتد

                                  قاب نمی شود." (ص64)

ویا:

" هراس امانم نمی دهد

آویزانم بی طناب دار"   ( بریده یی از یک شعر ص 20)

 

که این آویزان بودن " به گونه ی غیر مستقیم معلق ماندن فلسفی در فضای شک را در ذهن تداعی می کند.

 

نگاه فلسفی به زنده گی: نگاه کردن فلسفی به زنده گی وپدیده های مربوط به آن مانند: عشق، مرگ، هراس، وسوسه... و از رویکرد های مهم در زاویه شاعرانگی فلسفی وحید بکتاش در مجموعه ی " به سپیدی این شعر ها شک کنید"است.

 چند نمونه ی کوتاه را از این مجموعه باهم می خوانیم:

 

" زنده گی فرو افتادن است روی تیغ

زنده گی راه رفتن است دور عبورِ ممنوع ها

زنده گی گاهی آب است روی حافظه ی قحط سالی

زنده گی گاهی کودکی است که به دنیا نمی آید از خوشبختی

 

زنده گی باید کودکی باشد که به دنیا نیاید از خوشبختی . "  (ص13)

 

در قطعه ی دیگر:

" خواب دیده ام که روح شده ام

شب ها امتداد موهایم

افتاده روی شانه ها

وگور ها خلا های کوچک جمجمه ی من اند" ( بریده یی از یک شعر، ص 15)

 

ویا:

" کتاب هایی استم سوخته در کلمات

واژه های حلق آویز شده از معنا" ( بریده یی از یک شعر ص 28)

   

ویا هم این پاره ی فلسفی شگفت که با شاعرانگی زیبایی ارایه شده است:

" درد می کشد زنده بودنم

نفس هایم که زندانی سینه ات بودند" ( بریده یی از یک شعر ص 32)

 

که بی گمان اشاره به درد " زنده بودن" در جغرافیای حیات است؛ زیرا انسان از سرناگزیری در نفس هایش زندانیی است که هر لحظه درخودش تکرار می شود.

 این درد بی تردید، درد فلسفی انسان است؛ انسانی که ناچار است زنده بماند در زندان سینه وخودش را از سر مجبوریت هر روز در نفس های خودش ( ویاهم در نفس های دیگری) تکرار کند.

بربنیاد آن چه در این جاگفته شد، بسیاری از شعر های بکتاش ( حتا عاشقانه ترین هایش) در زاویه ی سوم مثلث شعرش در این مجموعه، آمیخته با گذاره های فلسفی اند که به باور من، همان" شاعرانگی فلسفی " اند.  

 

کاستی های این مجموعه :

نزدیک شدن به زبان غیر شاعرانه: نخست از همه باید بگویم که مرز میان زبان شاعرانه وغیر شاعرانه در شعر سپید مشخص است .زبان شاعرانه وارد کردن مفاهیم عاطفی به کمک تخییل است که بازتاب احساس برای مخاطب به عنوان چاشنی در آن حضور دارد؛ یعنی همین ایجاد چاشنی احساس است که مسأله ی " شعریت" را شکل می دهد؛ اما زبان غیر شاعرانه، زبان عاری از بازتاب مفاهیم عاطفی وخیال انگیز است وبیشتر سرشت زبان نثر در آن جاری است. ( یعنی این گونه نثر، جدا از نثر شاعرانه وشطحیات عارفانه است).

زبان غیر شاعرانه، زبان نثر معمولی وزبان نثر میرزا بنویس های دفتری است که مرزش جدا از نثر شاعرانه وزبان شاعرانه است.

وباتوجه به این توجیه نسبی وتفاوت میان زبان شاعرانه وغیر شاعرانه، در برخی از شعر های وحید بکتاش ودر پاره ای از کارهایش در مجموعه ی " به سپیدی این شعر شک کنید" این غیر شاعرانگی درزبان به چشم می خورد وزبان شعرش را در تناسب با کار های بهترش سست وکمرنگ نشان می دهد، مثلن:

 

"صادقانه برای تان می گویم:

بینی ام که بلندی نا موزونی در کمردارد

نشانی توپی است که هرگز به گولی وارد نشد

از آن پس فوتبال بازی نکردم."  ( ص3)

 

ویا سلام:

" سلام سورنا استم وخوبم – خیلی خوبم تو خوبی؟

ما باهم خوبیم – می توانیم خوب باشیم می توانیم ؟ " ( بریده یی از یک شعر، ص 10)

این دو نمونه ( ونمونه های دیگر نیز) به روشنی هویت غیر شاعرانه ی زبان وجاری بودن سرشت زبان معمولی ونثر غیر شاعرانه را در زبان شعر ها نشان می دهند.

این سستی وکمرنگی زبان غیرشاعرانه  (معمولی) زمانی درست حس می شود که آن ها رادر کنار نمونه های بهتر زبان شاعرانه در این مجموعه قرار بدهیم مانند این نمونه های مؤفق:

 

"هیچ فریادی بفضم را نشکست

هیچ سکوتی دست برسر آرامش از دست رفته ام نگذاشت

 

 

من تنها جسدی بودم که گردِ جنازه ی خویش

                                                   قاه قاه می خندید"    (بریده یی از  یک شعر، ص 24)

 

نمونه ی بهتر دیگر:

  " دندانی نشسته روی انگشتم

                                   گاز می گیرد وسوسه ام را"    ( بریده ی از یک شعر، ص 52)

 

ویا:

"پا بوسی ات آمده ام

گناه روان وشفاف   لای گرده ها راه می روند    بنده مانده اند

گرده کفک نشوم یک بار ؟  "       ( بریده ی از یک شعر ص 54)

 

هم چنان این نمونه:

" نمی دانم گلوی این شعر در کجا گیر کرده که گلو گیرکرده کاغذ را "     ( بریده یی از یک شعر،ص 57)

 

تأکید وداوری ناموجه: با آن که در زاویه ی عشق به مسأله نشان دادن وعدم داوری ( ونیز تأکید ناموجه)

بکتاش در شعر های مجموعه ی " به سپیدی این شعر ها شک کنید)) پرداختم ،واین نشان دادن را نوعی ویژه گی شاعرانه تلقی کردم؛ اما در یک مورد ( ونه همه موارد) این تأکید و داوری ناموجه را دریافتم. به این قطعه توجه کنید:

" زنده گی فرو افتادن است روی تیغ

زنده گی راه رفتن است دور عبورِ ممنوع ها

زنده گی گاهی آب است روی حافظه ی قحط سالی

زنده گی گاهی کودکی است که به دنیا نمی آید از خوشبختی

 

زنده گی باید کودکی باشد که به دنیا نیاید ازخوشبختی "   ( ص 12)

 

شاید در فرآیند ایجادرابطه ی حسی، مخاطب بتواند توجیه شاعرانه ای بربنیاد دریافت خودش از این تأکید وداوری ( زنده گی باید کودکی باشد که به دنیا نیاید از خوشبختی) اراٸه کند؛ اما ازآن جایی که گفتم کار شعر نشان دادن است ونه داوری وتأکید برای پذیرش آن، تأکیددرمصراع پایانی،مفهوم گسترده شعر را به لحاظ تعیمم موضوعی در ذهن مخاطب محدود می کند؛ زیرا او ( مخاطب) ناگزیر می شود فقط همان تصور تأکیدی وتحمیلی را به عنوان داوری شاعر از زنده گی بپذیرد ودر همان محدوده گیرماند.( واین درست خلاف روش تأویل، توجیه وتفسیر از متن است).

از سوی دیگر به باور من ، برداشتن مصراع پایانی" زنده گی باید کودکی باشد که به دنیا نیاید از خوشبختی " ، افزون براین که قدرت تعمیم پذیری گسترده به لحاظ ذهنی را به مخاطب می دهد، شعر را نیز دچار آسیب پذیری مفهومی نمی سازد. ( آن چه گفته شد یک پیشنهاد است وهیچ گونه سماجتی برای ردیا پذیرش آن وجود ندارد)

 

غیر آهنگین بودن برخی سطر ها: آهنگ ، از مؤلفه های مهم ساختاری وزیبایی شناسانه در شعر سپید است که عنصر موسیقایی را در آن می سازد وبه گفته ی شاملو:" جای اوزان سنتی ونیمایی را در شعر سپید می گیرد" .

 آهنگ در شعر سپید ( با توجه به ریتم واژه گان در زبان) از چیدمان واژه گانی در یک ساختار محتوایی وشکلی پدید می آید وسپس در فرآیند خواندن حس می شود. همین جنبه ی حسی آن است که فضای مفهومی را در ذهن مخاطب ( ودر هنگام رسانش آن) زیبا می سازد وبربنیاد ایجاد این زیبایی به یک تعبیر: آهنگ در واقع چاشنیی برای افاده ی بهترمحتوا دانسته می شود واز سوی  دیگر مرزِمیان قلمرو شعر را از غیر شعر مشخص می سازد وباتوجه به این چشمداشت موضوعی، در برخی سطر های مجموعه ی " به سپدی این شعر ها شک کنید"، مسأله ی غیر آهنگین به عنوان یک آسیب، قابل رؤیت اند، مانند:

"باید مریضی ام را جور کنم

باید تنم را از دست نفس ها خلاص کنم" ( بریده یی از یک شعر، ص 31)

 

که هیچ تفاوتی با یک نثر معمولی وغیر آهنگین ندارد.

نمونه ی دیگر:

" از آغاز عاشقت بودم  که دور بودی"   ( بریده یی از یک شعر،ص 55)

ویا:

" این مرد انفلاق می کند روزی"     ( بریده یی از یک شعرص، 59)

 

گپی در فرجام:

باتوجه به آن چه در این نقد وبررسی آمد، ارزش کار" وحید بکتاش" بیشتر از آسیب هایش در حوزه ی شعر است. افزون بر بررسی مثلث شعر بکتاش در سه زاویه ی عشق، دیوانگی وشاعرانگی فلسفی، داشتن نگاه متفاوت، شالوده  شکنی های محتوایی – وتا حدی هم ساختاری – از ویژه گی های مربوط به او پنداشته می شود.

 هر چند من به عنوان مخاطب جدی شعر، هیچ گونه حکم مطلقی را در مورد آن چه گفتم موجه نمی دانم؛ اما این نکته رابا دقت می گویم که خواندن برخی از شعر های بکتاش - به ویژه درزاویه همان شاعرانگی های فلسفی اش- ناگهان تکانم می دهد، مُجابم می کند و به " فلسفیدن های شاعرانه"ام وا می دارد.

 







به دیگران بفرستید



دیدگاه ها در بارۀ این نوشته
نام

دیدگاه

جای حرف دارید.

شمارۀ رَمز را وارد کنید. اگر زمان اعتبارش تمام شد، لطفا صفحه را تازه (Refresh) کنید و شمارۀ نو را وارد کنید.
   



جاوید فرهاد