یک دریاچه سرود
١ سرطان (تیر) ١٣٩٠
شب است واختران بیماروغمناک
چواشک عاشقان بر دامن خاک
شب ازتاک سیاهی سایه برسر
نتابدخوشه یی؛ اما دراین تاک
شب است و دردلم شورسحرنیست
مرا ازتو،ترا ازمن خبرنیست
میان ماوتو دریایی خونین
از این دریا مگر راه گذر نیست
شب است وبارغم بردوش مهتاب
به چشمان ستاره سرمهء خواب
سیاهی آبنوس تشنهء پیر
شب ازسرچشمهء شب می خورد آب
شکسته قامت شمشاد درباغ
همه سبزینه ها نا شاد درباغ
چه کس گسترده با دستان پاییز
گلیم ماتم وفریاد درباغ
به سروستان زبس شمشادبشکست
مرا اندرگلو فریاد بشکست
دلم قندیل برج زنده گی بود
به چاه غم فروافتاد بشکست
زدریا موج گوهربارناید
دهان بگشوده غیر ازمارناید
هزاران کس زبیداری سخن گفت
ولیکن یک دل بیدارناید
دل سردی چو آهن داری ای شب
زخونم گل به دامن داری ای شب
توظلمتخانه ای از کینه لبریز
اگرچه ماه روشن داری ای شب
شب من جلوهء نوری ندارد
که موسای زمان طوری ندارد
شکسته باد دست باغبانی
که در کنگینه انگوری ندارد
بهارآمد پرستویی نیامد
کنارچشمه آهویی نیامد
دل من تشنه وسوزان وغمناک
که آب رفته در جویی نیامد
به شب راه گذردادند ورفتند
به زاغان بال وپردادند ورفتند
پی تاراج جنگلزارخورشید
به دست شب تبر دادند و رفتند
شکوه آفرینش نازی نازی
خلوص دل به هنگام نمازی
سرود عشقم و اما شبانه
مرا در نای تنهایی نوازی
فلک پروین غم بر دوش شب کرد
پریشان رمه های هوش شب کرد
ولی دیدم سحرگاهان که خورشید
ردای روشنی بر دوش شب کرد
چوشب آید کسی درکار خون است
چراغ زنده گی بر دارد خون است
کجا گیرم سراغ زنده گی را
که این جا هر قدم بازار خون است
بهاراست و مگر زیرو زبرباغ
نداردقطرهء خون در جگرباغ
نجوشد باده در جام شگوفه
ز بس دارد به تن زخم تبرباغ
مسافر می رسد باغ وچمن را
که مرهم تا نهد زخم کهن را
مسافر درعبادتگاه خورشید
نیایش می کندعشق کهن را
تورفتی جنگل غم بارورشد
صدف های سیاهی پرگهرشد
چراغ آفتاب افتاد از برج
مراروز و شبان زیروزبرشد
به دیگران بفرستید
دیدگاه ها در بارۀ این نوشته