روز مادر و گهواره های خونین!
٢٤ جوزا (خرداد) ١٣٩٠
امروز بیست و چهارم جوزاست، روز مادر در افغانستان . این که چگونه این روز به نام روز مادر در کشور من نامگزاری شده است، بحث دیگریست. من این روز را برای همه مادران داغدیدهء سرزمینم مبارک باد می گویم! می دانم این مادران عزیز از بدخشان تا تخار تا قندهار و هلمند و پکتیا و بلخ و هری همه سوگوار اند، سوگوار نو نهالان خود اند که می بینند چگونه باد های توفانی جنگ و تروریزم قامت سبز آن ها را فرومی شکنند و با خاک یک سان می سازد.
انتحاری خون آشامی در بامدادی و یا هم در یک شام انبوه هموطنان ما را به خاک خون می کشد ، بعد مادری سایهء شوهر را از دست می دهد و یا هم می بیند که چگونه قامت بلند فرزند ش به خاک افتاده است.
خون جوانا ن جاری می شود و این خون مادر ماست، خون مادر ما در بدخشان ، در تخار در قندهار در هلمند در پکتیار در ننگرهار در بلخ و در هرات. خون افغانستان است که جای می شود. خون من است که جاری می شود ، خون تست که جاری می شود ، خون ماست که جاری می شود. این خون ها همه رنگ سر خ دارند، خون بدخشانی ، خون قندهاری ، خون لغمانی ، خون ننگرهاری و خوستی و خون هراتی و بلخی همه رنگ سرخ دارند، هر چند این خون در اندامهای جاریست که زبان های گوناگونی دارند، نام های گوناگونی دارند ، مذاهب گوناگونی دارند، اما خون آنها یک رنگ است، خون آنها خون افغانستان است. خون افغانستان سرخ است و خاک های تشنه این همه خون ها را یک سان در خود فرو می کشد. سراسر افغانستان از این خون داغ از این خون سرخ رنگین است. وقتی در تخار خونی می ریزد، ننگر هار نیز خونش جاریست وقتی خونی در قندهاری می ریزد، خون بد خشانی نیز جارییست و خون بامیانی نیز جاری می شود . وقتی در پروان خونی می ریزد؛ غزنی نیز به جویبار خونین بدل می شود.
صدای انفجار از مسجدی به گوش می آید و بعد پیکر نمازگزارنی را می بینی که روی شانه ها برده می شود. صدای انفجار از خیابانی به گوش می آید بعد پیکر راهگذری را می بینی که بر شانه ها برده می شود و این صداهمه چنان به گوش می آید و بعد خون، خون خون است که جاری می شود ، تا به خود نیامده ای که جای باران از آسمان آتش فرو می بارد و بعد کودکی در گهواره و مادری در حالی که پستانی در دهانی کود کش داده است ، اندامشان پاره پاره می شود وبعد می بینی که جای شیر خون در دهن خاموش کودک جاری شده است ، این صدا ها ، صدا های شوم انتحار و صدا های بم افگن های دموکراسی همه روزه ترانهء لالایی دهها مادر جوان را خاموش می سازد! یکی ما را به نام اسلام می کشد و دیگری به نام دموکراسی و کرسی نشینان دستی این جا می فشارند و چشمکی آن سوی می زنند! این روز را چگونه به مادرانم مبارک باد بگویم! مادرانی که همه سیه پوش اند و سوگوار عزیزان خویش!
افغانستان من! مادر من ! این روز را برایت چگونه مبارک باد بگویم ، می دانم سالهای دراز و خونینی است که تو سوگواری و جای اشک خون تو جاریست! برایت روز های آفتابی می خواهم! نفرین به این همه جنگ و جنگ افروز، نفرین به آنها های که جز خشونت، دیگر فرهنگی ندارند! این روز برای من هیشه روز خاطره انگیزی است. من نخستین جایزهء ادبی خود را به مناسبت همین روز دریافتم. مادر و زن در سرود ها و ترانه های من همیشه جایگاه با شکوهی دارد. این جا یکی دو سروده ء خود را از آن سالهای دور هر چند نه چنان دسته گلی؛ بلکه چنان دسته خاری پیش گامهای مادران عزیز سر زمین سوگوارم افغانستان می گذارم! مادرانی که همیشه اسطوره بزرگ شکیبایی بوده اند و سنگ صبوری! و خداوند صابران را دوست دارد!
پرتو نادری
تصويربزرگ
آيينهء کوچک
ما درم از قبيله ء سبز نجابت بود
و با زبان مردم بهشت سخن می گفت
چادری از بريشم ايمان به سر داشت
قلبش به عرش خدا می ماند
که به اندازه ء حقيقت خدا بزرگ بود
و من صدای خدا را
از ضربان قلب او می شنيدم
و بی آن که کسی بداند
خدا در خانه ء ما بود
و بی آن که کسی بداند
آفتاب ازمشرق صدای مادر من طلوع می کرد
مادرم از قبيله ء سبز نجابت بود
مادرم وقتی به سوی من می آمد
در نقش کوچک هرگامش
روزنه ء کوچکی پديدار می شد
که من از آن
باغ های سبز بهشت را تما شا می کردم
و سيب خوشبختی خود را از شاخه های بلند آن می چيدم
ما درم از قبيله ء سبز نحابت بود
چادری از بريشم ايمان به سر داشت
پيشانيش به مطلع عاشقانه ترين غزل خدا می ماند
که من هر روز
آن را
با زبان عاطفه زمزمه می کردم
و آن گاه با تمام ايمان در می يافتم
شعر خدا يعنی چی؟
ما درم از قبيله ء سبز نجابت بود
و با زبان مردم بهشت سخن می گقت
و صبر کبوترسپيدی بود
که هر صبح
پر های عزيزش را
در شفافترين چشمه های بهشت شست و شو می داد
و چنان پييکی از ديار مبارک قران می آمد
و پيغام خدا را برای مادر من می خواند
ما درم از قبيله ء سبز نحابت بود
شجره ء نسبش تاريخی دارد که تنها در حافظهء آفتاب می گنجد
و من از آفتاب می دانم
وقتی مادرم چشم به جهان گشود
پدرش در جذامخانه های فقر
سقوط سپيدار قامت خود را
چراغ سوگ می افروخت
و من از آفتاب می دانم
کا مادرم تمام عمر
در جستجوی واژه ء لبحند
با انگشتی از تقدس و ايمان
کتاب زنده گی اش را ورق می زد
و بادريغ
تا آخرين دقایق زنده گی هم نتوانست
مفهوم شاد لبخند را
به حافظه بسپارد
ما درم با گريه آشنا بود
ما درم از مصدر گريستن هزار واژه ء اشتقاقی ديگر می ساخت
ما درم با هزار زبان
مفهوم تلخ گريستن را
به حافظهء تاريک چشم های خويش سپرده بود
و چشم های مادرم
- آيينه های تجلی خدا –
حافظهء خوبی داشتند
ما درم با بها ر بيگانه بود
و زنده گی او مورچه راهی بود
که از سنگلاخ عظيمی بدبختی عبور می کرد
و درچار فصل سال
ابر های تيره ء اهانت و دشنام
در آن فرو می باريد
و ما درم هر روز
آن جا دامن دامن، گل بد بختی می چيد
ما درم سنگ صبوری بود
وقتی پدرم
کشتی کوچک انديشه اش را بادبان می افراشت
و بر شط سرخ خشم می راند
مادرم به ساحل صبر پناه می برد
و اشک هايش را با گوشه های چادرش پاک می کرد
و با خدا پيوند می يافت
پدرم مرد عجيبی بود
پدرم وقتی دستار غرورش را به سر می بست
فکر می کرد که آفتاب
کبوتر سپيديست
که از شانه های بلند او پرواز می کند
و فکر می کرد که می تواند روشنی را
برای مادرم چيره بندی کند
و فکر می کرد که ماه
مهره ء رنگينيست
که می تواند آن را
بر يال بلند اسب سمندش بياويزد
پدرم مرد عجيبی بود
پدرم وقتی مرا به حضور می خواند
من فاجعه را در چند قدمی خويش می ديدم
و کلمه ها
- کنجشکان هراس آلودی بودند –
که از باغچه های خزا ن زده ء ذهنم کوچ می کردند
و ترس جامه ء چرکينی بود
که چهره ء اصلی ام را از من می گرفت
پدرم وقتی مرا به حضور می خواند
حون تکلم در رگ های سرخ زبانم از حرکت می ايستاد
و آن گاه قلب مادرم
- بلور روشنی بود –
که در عمق دره ء تاريکی رها می گشت
و مادرم ويرانی خود را
در آيينه های شکسته ء اضطراب تما شا می کرد
و منتظر حادثه يي می ماند
پدرم مرد عجيبی بود
پدرم وقتی دستار غرورش را به سر می بست
در چار ديوار کوچک خانه ء ما
امپراتوری کوچک ا و آعاز می گشت
و آن گاه آزادی را که من بودم
و زنده گی را که مادرم بود
شلاق می زد
و به زنجير می بست
روان مادر من شاد
که با اين حال خدا را شکر می کرد
و در حق پدرم می گفت :
خدا سايه ء ا و را از سر ما کم نکند .
میزان 1368
شهر کابل
نجوایی با مادر
الا ای مادر ای عشق و امیدم
خیالت در نگاه من نشسته
درین تنهایی شبرنگ دلگیر
گل غمها به جان من شگفته
دلم همخانهء اندوه و درد است
که من بی تو غم پیوسته دارم
ز اندوه نهان سینه ام پرس
که مادر، من دل بشکسته دارم
کنون بی تو چنان روزم سیه شد
که این جا من ندارم صبح و شامی
شبانگاهان درون آسمانها
شهاب از سینه ام دارد پیامی
فروغ دیده ام گردیده خاموش
نمی یابم دریغا خاک راهت
فدای تو که بیداراست و غمناک
شب از رنج خیال من نگاهت
مگو مادر که من آشفته خویم
گل پژمرده ام، خاکسترم من
زعشق تو توان سر کشی کو
مگر از زنده گانی بگذرم من
جوزا - 1355
شهر فیض اباد
رنگین کمان زنده گی
بی تو ای مادر در این ویرانه شهر
آسمان دیده گانم سرد شد
لاله زاران قشنگ خاطرم
بی خزان زنده گانی زرد شد
باورم ناید که بی تو زنده ام
گرچه می نوشم شراب جام خویش
مادرای رنگین کمان زنده گی
اختری گم کرده ام در شام خویش
بی تو من افسرده ام افسرده ام
بی تو در این امتداد راه درد
بی تو در این آسمان بیفروغ
بی تو در این کلبهء تاریک و سرد
بی تو این جا هیچگاهی، لحظه یی
کس نمی جوید ملال خاطرم
غصه هایم اوج می گیرد چنان
زنده گی گم می شود در باورم
من همای آسمانهای شبم
آشیانم روی اوج تیره گیست
بی تو در این سرزمین دور دست
هر نفس این زنده گی، شرمنده گیست
جدی 1357
شهر شبرغان
به دیگران بفرستید
دیدگاه ها در بارۀ این نوشته