ماه شب تار کجا رفته ای

٢٩ حمل (فروردین) ١٣٩٠

روز نهم حمل یا فروردین ماه سال (1388) خورشیدی برابر با بیست و نهم مارچ 2009 میلادی« بازگل بدخشی» یکی از نام آوران موسیقی فلکلور کشور در دهکدهء « خنبک بالا » در ولسوالی کشم ولایت بدخشان ،چشم از جهان پوشید و به تعبیرعمر خیام با هفت هزار ساله گان سر به سر گردید. خداوند بر او ببخشایاد! که به گفتهء خودش زنده گی را به نکویی سپری  کرد، نه اربابی  کرد ، نه چاپلوسی و نه هم دعوا ودنگله...

نام اصلی  اش آدینه است؛ اما همه گان او را به نام « بازگل  بدخشی » می شناسند. بازگل نام با شکوهیست در عرصهء موسیقی عامیانه.  کارشناسان این عرصه او را در اجرای موسیقی عامیانه به استادی می شناسند و به استادی می ستایند.

اما او چنین لقبی را از هیچ مرجع رسمی  به دست نیاورده بود. در سرزمینی که  ارزش انسان را با آستین مرصع  او می سنجند، نباید انتظار داشت که به قلندرانی چون باز گل  لقب استادی داده شود. با این حال  این مردم است که نام ها را زنده نگه می دارند و باز گل بدخشی،  بی گمان سلطانی است بر قلب های انبوه بزرگ انسانهای سرزمین خود . تا این همه دل در سینه ها می کوبند او در یادها و خاطره های مردم خود و علاقمندان خود زنده است.

در روزگاری که این همه اصالت های فرهنگی فرو می پاشد و این همه بر ارزشهای هنری پشت پا می زنند ،خاموشی او نه تنها  موسیقی اصیل بدخشان ؛ بلکه تمام قلمرو گستردهء موسیقی فلکلور کشور را به ماتم نشانده و سیاه پوش ساخته است.

او یکی از تاثیر گذار ترین آواز خوانان محلی  بر موسیقی افغانستان است. چنان که نه تنها سه نسل شنونده داشته ؛ بلکه بر شماری از آواز خوانان سه نسل بعد ازخود نیز اثر گذار بوده است.

اساساً هنرمند ی که بتواند هستی هنریش را تا سه نسل  بعد از خود گسترش دهد و هواخواهانی داشته باشد، هنر مند بزرگیست. باز گل  از همین شمار است. ما هم اکنون آواز خوانانی داریم که پیش از آن که خود چشم فرو بسته باشند، هنر آنها چشم فرو بسته است. مرگ واقعی  هر هنرمند ، شاعر و نویسنده  درست آن گاه فرا می رسد که هستی هنری آنها خاموش گردد و چشم فرو بندد.

در چند دههء پسین و حتی  در همین روزهای که دستبرد به هستی هنری دیگران به یک امر روزمره و عادی بدل شده است ، شماری زیادی  از آواز خوانان نه تنها آواز خوانان فلکلور؛ بلکه آواز خوانان آماتور و مدرنیست نیز به گاپی خوانی آهنگ های  بازگل پرداخته اند ویاهم آهنگ های او را بر گرفته و با تصنیف های تازه یی اجرا کرده اند. من که تنها یک شنوندهء عادی موسیقی سرزمین خویشم ، احساس می کنم که چگونه از مایه های هنری  باز گل استفاده می  شود ، بی آن که اشاره یی  به او صورت گیرد. در کشور های دیگر این یک جرم است و هیچ کس حق ندارد تا بر آفرینش های  ادبی و هنری کسی دیگری چنگ اندازد. آنگاه که کسی را در سرایی به دزدی می گیرند ،همه گان بر او نفرین می فرستند ، او را در زندان به بند می کشند که مالی  را دزدیده است در حالی که چنین کسانی جان هنرمندی را می دزدند ؛ اما برای آنها نه بندی است و نه هم زنجیری و نه قاعده و اصولی تا جلو یک چنین غارتهایی هنری و ادبی گرفته شود.

در یکی  از ترانه های عامیانه گفته می شود که:

دزد نیستی ولی ز دزدان بتری

دزد ماله بره تو جان شیرین ببری

چنین کسانی که از پل می گذرند و بعد  پل ها را منفجر می سازند تا پل پایی از آنها بر جای نماند، درست همان دزدانی اند که جان شیرین را می برند.

باز گل خود به این امر آگاه بوده  و از چنین کاری دل ناشادی داشته است، برای آن که آنها نمی توانسته اند که آهنگ های او را به مانند خودش  بخوانند و یا آهنگ های او را درست اجرا کنند.

به گفتهء مولانای بزرگ در مثنوی معنوی :

خلق را تقلید شان بر باد داد

ای دوصد لعنت بر این تقلید باد

او در این ارتباط در گفتگو با عبدالحی  ورشان در سال 1379 خورشیدی داشته است، این گونه زبان به شکوه  بازمی کند:

« در این سالها  می شنوم که خواندنهاو طرزهای مرامی گیرند و هر رقم که دل شان  می خواهد، می خوانند،اما آن طرز هاو ساخته ها به راستی به دهن خودم زیب داشتند، با غیچک خودم،غیچک من نه در خارج بود و نه هست و نه

 د رتاجکستان و نه در جایی دیگر،غیچک من گپ می زد ،من غیچک خود را از قوطی های روغن نیکلای دوسیره که به وسیلهء رنگ سرخ زینت می یافت ،می ساختم.»

وحید قاسمی آوز خوان عزیز کشور یکی از شیفته گان آواز و هنر باز گل بدخشی است. او شاید نخستین کسی  است که پس از خاموشی بازگل بدخشی ،مقالت مفصل و کارشناسنه یی در پیوند به جایگاه هنر و شیوه های آواز خوانی  او نوشته است. این نوشته « ماه شب تار کجا می روی » نام دارد.  من آن را در سایت فردا خواندم. او در این مقاله  به تاثیر گذاری هنری استاد باز گل بدخشی  اشاره هایی دارد و این که خود نیز آهنگ هایی از او بر گرفته و اجراکرده است. او در این زمینه نوشته است:

 «در سالهای 1996تا2000 در چندین البوم خودم، آهنگ های از این هنرمند مردمی را با حفظ و رعایت جوهر موسیقایی آنها اجرا و ثبت کرده ام که مورد تایید و علاقهء شنونده گان، مخصوصاً مردمان بدخشان قرار گرفته اند.»

او در ادامه در پیوند به رعایت امانتداری هنری می نویسد:« خودم در همه جا با افتخار به این حقیقت اشاره کرده ام که این آهنگ های زیبا از بزرگمرد موسیقی بدخشان استادبازگل  بدخشی اند. برای معرفی امانتدارانه و معلومات دقیقتر مشخصات لازمه ء هریک از آهنگ ها در روپوش سی دی یا نوار نیز ارئه شده اند.»

وحید قاسمی  در همین مقاله در پیوند به مقامهای آهنگهای او گفته است که:« آهنگ های پر آوازهء استادبازگل بدخشی  که بیشتر در مقامهای " چهارگاه" و " شور" اجرا شده اند، سالهای سال هواخواهان و شیفته گانی خواهد داشت.»

با این حال او توضیحاتی در پیوند به چگونه گی مقامهای « چهارگاه» و « شور»  بیان نداشته است.این امر می تواند بسیار دلچسب باشد که علاقمندان آواز و موسیقی باز گل بدانند که « چهارگا» و « شور» چگونه مقامهای اند و در موسیقی فلکلور افغانستان چی جایگاهی دارند.دست کم من خودم خیلی علاقه دارم تا چیزی در پیوند به این مقامها بدانم.

به همینگونه وحید قاسمی طیف رنگین آهنگ های باز گل بدخشی را این گونه دسته بندی می کند:

«طیفی از آهنگهای که از استاد بازگل بدخشی در دسترس قرار دارند، نمایانگر نمونه های متفاوت زیرین اند:

-          عاشقانه ها

-          داستان سرایی ها که عمدتاً به روی حکایات و روایات کهن استوار اند

-          فلک خوانی با نشانه های قدیمی ترین سبک  موسیقی بدخشان

-          تمثیلهای اجرایی به شیوهء چند آوایی »

***

کودک بود که آواز می خواند. بامدان که رمهء گوسفندان را به سوی چراگاه در دامنه های بلند کوهستان می برد ، آواز می  خواند و ترانه های  کودکانه اش را در گوش سنگ ها و مراتع سرسبز رها می کرد. گویی هر بامداد کوچه های گلی دهکده با آن دیوار های سنگ آگین شکسته ، تپه های علف پوش،دره های خرم، چشمه ساران زلال و دریاچه های  شفاف غوغاگر در انتظار صدای او بودند. صدای او در دل دره ها  و بر فراز مراتع سرسبز می پیچید و با سرود دریاچه ها و زمزمه ء چشمه ساران چنان سرود همسرایان عشق در می آمیخت. او عاشق  ترانه و کوهستان بود .هوای کوهستان را در سینه فرو می برد وبعد با تمام شور و شیدایی پرنده گان عاشق می  خواند و آن گونه که خودش باری در گفتگویی گفته بود،بیشتر فلک می خواند به آن شیوهء که بدخشانیان می خوانند پر سوز و حزن انگیز. هر قدر که بیشتر می خواند مانند آن بود که آتشی همچنان در سینهء او زبانه می کشید.

گویی دره های سرسبز دهکده اش« خنبک بالا»، کوههای بلند و چشمه ساران پر طراوت و سینهء آبی آسمان،  نخستین شنونده گان سرود های عاشقانهء او بودند. تا رمه را در چراگاهی رها می کرد، خود پشت به زمین می خوابید و کف هر دو دست را می نهاد زیر سر  و رو سوی آسمان می خواند، گویی به خداوند خویش می نالید:

از کوتل تالقان کسی  تیر نشد

از خوردن آدمی زمین سیر نشد

بیا که برویم به پیش استاد اجل

مردن حق است؛ ولی جوان پیر نشد

*

دم قیل چنار دو ماره پیچان دیدم

دم گردن یار عقیق و مرجان دیدم

گفتم بروم عقیق و مرجان بکنم

از بخت بدم یاره گریزان دیدم

 چون بزرگتر شد به دنبال  قُلبه راه می زد، کارش از شبانی به دهقانی کشیده بود. از بام تا شام می خواند و هر قدر که می خواند گویی سوز درونش کاستی نمی گرفت. همان گونه که زمین سنگ آگین زادگاهش را شخم می  زد می خواند. سرود های  عاشقانه یی می خواند، گویی در سینه اش یک دریاچه سرود وترانه جاری بود. سرود هایش لحن و تغنی  حزن انگیزی داشتند ، آرام آرام در ذره ذرهء جان آدمی  راه می  زدند و تمام هستی شنونده را  لبریز از اندوه ناشناخته یی می کردند.

در آن روزگار که سینه ها این قدر غبار آگین نبودند و زبان ها این قدر دشنام آلود، فلک خوانی در بدخشان رسمی بود گسترده . شامگاهان رمه گان را سرود خوانان به دهکده می آوردند و بامدان سرود خوانان به سوی کوهستانها می راندند.

 دهقانان تا زمین را شخم می زدند، فلک می خواندند و تو طنین آن را می توانستی از هر گوشه یی بشنوی . از پشت تپه یی دور تر از دهکده، از کشتزاری در نزدیکی و از دره یی سرسبزی. گاهی  یکی فلکی می خواند و بعد آن دیگری با زمزمهء فلک دیگری گویی به پاسخ او می پرداخت.

هنگام درو که می شد،  چنین صدا هایی  از میان کشتزار ها بیشتر به گوش می آمدند. در حشر های بزرگ،« میر درو» پیشاپیش دیگران بر ساقه های گندم ها داس می اندخت و فلک می خواند و بعدی دیگران او را نبال می کردند . گاهی در میان دو گره از دروگران بی آن که تعمدی در میان باشد نوع مسابقهء فلک خوانی  به راه می افتاد.

دهقانان فلک خوان و افسانه گوی در میان زمینداران قدر دیگری داشتند. چون شب های  تابستان  و پاییزی فرا می رسیدند، دهقانان مشغول کوبیدن خرمن می شدند . با سینه های برهنه به دنبال چپر راه می زدند و تا شگفتن فلق در کرانه های آسمان فلک می خواندند . شبانه دهکده خاموش می بود و تا گوش می نهادی صدای فلک بود که از دور واز نزدیک به گوش می رسید و این صدا ها در سکوت شب طنین دیگری داشتند.من همیشه عاشق چنین صدا هایی بوده ام. چنین صدا هایی در آن روزگار کودکی پنجرهء خیالات مبهمی را در ذهن من می گشودند. این صدا ها پیوسته برای من خیال انگیز بوده اند. شبانه دهقانان در کنارهء خرمن ها آتشی می افروختند و یاهم چراغی روشن می کردند  و من کودکانه می پنداشتم که این صداها از میان آن روشنایی های کنار خرمن ها بیرون می آید و به گوش می رسد . این پنداشت کودکانه ء من بود، شاید هم تعبیر درستی بود ، چون این صدا ها از کانون سینه های سوزان دهقان بچه های عاشق بیرون می آمد.

شاید آنهاعاشق دهقانانی، بودند که می  خواستند تا پیام دل خود را بال در بال طنین فلک های شان،  به دلداده گان شان در بامهای گل آلود دهکده برسانند. شاید می خواستند دلتنگی خود را فریادبزنند و شاید های دیگر...

باز گل از کودکی با این صدا ها پرورش یافته بود.از کودکی این صداها ملکهء آواز خوانی را در او بیدار کرده بود. چون در آن روزگار نه در دهکدهء او « خنبک بالا» که حتی درتمامی کشم دیگر آواز خوانی وجود نداشت تا باز گل به دنبال او راه بزند و از او چیزی فرا گیرد.

چنان که خود گاهی می پندارم که فلک های شبانهء دهقانان ، در آن روزگا مه آلود کودکی چنان دریاچه هایی مرا با خویش برده اند رو به سوی خیالات شاعرانه ، به سوی نوشتن و سرودن که خود هستی دیگریست.

شاید بتوان آن همه شبانان و دهقانان فلک خوان دهکده ها را که پیوسته گوش های باز گل نوجوان را لبریز از تغنی می کردند،استادان او گفت. طنین فلک های دلنشین آنها دیگر خاموش شده است. شاید هنوز در این بیکرانهء آبی رو به سوی که ما نمی دانیم ، همچنان در طنین اند.

با این همه امروزه دیگر از آن صدا ها در فضای دهکده ها خبری نیست. ماشین آمده و همه را خاموش کرده است. در دشت ها شبانه چراغی نمی سوزد و دهقان بچه یی سرودی نمی خواند. گویی کسی عاشق نیست. گویی نسل دهقانان عاشق منقرض شده است و شبانان رمه های شان را به گرگان گرسنهء بیابان ها  و دره های بخیل رها کرده اند. گرگانی که شبانی می کنند؛ اما فلک خوانی نمی دانند وقوله می کشند که موی بر اندام گوسفندان راست می شود. گوسفندان سم بر زمین می کوبند؛ اما گوشی در میانه نیست. گویی سینه ها به شب های سرد و تاریک زمستانها پیوسته اند و ستارهءعشق و عاطفه یی درآسمان آنها نمی تابد. این روز ها تنها صدای ماشین است و قوله گرگان هار بیان که بر صدا های دیگر چیره شده است.

***

باز گل مرد مکتب  نخوانده یی بود، مردی بود ناخوانا و نانویسا، تقصیر او نبود در آن روزگار مکتب و مدرسه یی نه تنها در دهکده ء او؛ بلکه در دهکده های زیادی بدخشان وجود نداشت و کودکان همین گونه بزرگ می شدند بی آن که دستان شان باقلم و چشمان شان با کتاب آشنا شود؛ اما او در هنر آواز خوانی و سرایش شعر و تصنیف سازی به زبان گفتار استعداد بزرگی داشت. وحید قاسمی باور دارد که:« اکثریت قریب به تمام آهنگ های که به آواز او خوانده شده اند،از سروده ها و ساخته های خودش می باشند.»

تصنیف های او نجوای صادقانه ییست از عواطف، عشق، آرزو و زنده گی دهاتیان ساده دل سرزمینش و چنین است که آهنگ های این همه در دل و روان مردم راه باز کرده است. یار او وفادار نیست، یار او« بفادار است» و گویی این «بفاداری»عاشقانه ترین احساس و عواطف دهکده را در خود متبلور ساخته است. چنین است که آهنگ های او لبریز از اصالت است و صدایش لبریز از جادویی که خداوند برای او ارزانی فرموده است.

گویی واژگان رسمی را  در سروده ها و تصنیف های او راهی نبود. تصنیف هایش لبریز از صمیمیت است که عطر و بوی تمام عواطف انسانی را در خود می پرورانند . تصنیف های او خود زنده گیست. وقتی آهنگ های او را با چنین تصنیف هایی می شنوی می روی و زنده گی را ، عشق را و عاطفه را در چهرهء اصلی آنان تما شا می کنی. از این نقطه نظر کمتر شاعر با نام و نشانی به جایگاه او می رسد.

 

***

رفتن به خدمت زیر بیرق شاید یکی از رویداد های مهمی در زنده گی آدینه بود  او بانام و نشان آدینه به خدمت سربازی رفت و در برگشت باز گل شده بود که همه گان در هوای دیدارش بودند و تشنهء شنیدن قطره آوازش . رفتن به خدمت زیر بیرق در ولسوالی جرم او را نه تنها از انزوای دور دهکده های کشم بیرون کشید ، بلکه زمینهء آن را فراهم ساخت تا طنین صدایش در سرزمین دیگری بپیچد . چنان که دیری نگذشته بود که در ولسوالی جرم و مناطق دیگربدخشان شهرت و آوازه یی به هم زد .شهرت  وآوازه یی آمیخته با محبوبیت. شاید در سایهء همین شهرت و محبوبیت بود که در همان جا با دختری پیمان زنده گی بست و از همان جا بود که راهش به رادیو افغانستان گشوده شد.

اوبه سال 1336 خورشیدی به رادیو افغانستان که در آن روزگا رادیو کابلش می خواندند راه یافت .  خاطرهء نخستین دیدارش با استاد یعقوب قاسمی را که در آن روزگار مسوُولیت تنظیم بخش موسیقی رادیو کابل را بر عهده داشت،  درگفتگو یی با عبدالحی ورشان این گونه تعریف می کند:

« وقتی بار اول  به رادیو رفتم ، استاد یعقوب قاسمی را دیدم او مدیر موسیقی بود یا مسوول،مرحوم هر چه که بود،خدا بیامرزدش،مرحومی از من پرسید که:

آواز میخوانی؟

گفتم: بلی

گفت: نامت چیست؟

گفتم: باز گل

گفت:وطن کجاست؟

گفتم:بدخشان،  ولسوالی کشم.»

 ظاهراً او از شمار نخستین آواز خوانان محلی  کشور بود که به رادیو  افغانستان ،راه یافت .

او در گفتگوی خود با عبدالحی ورشان در این ارتباط گفته است:«  در یک گپ خلاصه کنم که اینجا ها کسی نبود،آن سو ازپامیرو این سو از کوتل سبزک  در تمام ترکستان غیر من دیگر کسی آواز خوان نبو د که  در رادیو  بخواند.»

 همکاری او با رادیو دیر نپاید و پس از آن که امکانات تخنیکی تثبت در رادیو افغانستان پدید آمد، او تنها چند آهنگ معدود خود را به تثبت رساند؛ اما پخش همین چند آهنگ نام او را در سرتاسر کشور پر آوازه ساخت و نام باز گل بدخشی در گوش های مردم راه یافت و در دل های آنان  جای گرفت. هر چند او نتوانست به گونهء دوامدار با رادیو همکاری کند؛ ولی در عوض به سفر های دراز هنری  در چهار گوشهء افغانستان پرداخت.

  چنان بود که  گویی عطش هنری ، علاقمندان آواز و آهنگ های او با شنیدن یکی دوآهنگ از رادیو فرو نمی نشست ؛ بلکه آنها تلاش می کردند تا با دعوت  بازگل  برای ارائهء کنسرت ها و اجرای پارچه های نمایشی که همه نقش ها را باز گل خود اجرا می کرد ، عطش هنری خود را فرو نشانند. او چنین دعوت هایی را می پذیرفت و با گروه هنری که داشت به چنین سفر هایی می رفت و برای هموطنان خویش هنر نمایی می کرد. غالباً این سفر ها به درازا می کشید.  شاید باز گال  در افغانستان از شمار نخستین آوازخوانانی باشد که آهنگ های خود را به گونه تمثیلی و چند آوایی نیز اجرا می کرد.

او سالیان اخیر زنده گی اش را در زیر چتر تاریک انزوا و خاموشی به سر برد.  در دهکدهء « خنبک بالا». کسی به سراغش نمی رود. در صدایش دیگر آن شور پیشین نیست. دیگر آوازی نمی خواند، مهر سکوت بر لب کوبیده است، شاید بهتر باشد  گفته شود که مهر سکوت بر لبش کوبیده اند، غیچک خود را شکسته و به آتش داده است. عمق این تراژیدی را چگونه می توان سنجید ، وقتی که هنرمندی آلهء موسیقی اش را، عشق و عاطفه اش را در ناگزیری روزگار می شکند و آتش می زند،  خداوند چه صبر بزرگی برایش داده بود تا این درد را و این تراژیدی جانسوز را تحمل کند.

از آن همه آوازه و شکوهی که داشت،  سکه زری در انبانی ندارد. تنگ دست است و نشسته بر گلیم عسرت. با این حال حسرتی در دل ندارد، چون هیچگاهی اهرمن  حرص و آز بر روان قلندرانهء او غلبه نداشته است.  خدا را سپاسگزار است  که زنده گی بر نکویی و خوبی گذشتانده است. به زیارت خانهء خدا رفته است و آن جا گنجی یافته است شایگان.

  • ·               یکی چند نکتهء فرجامین:

 

  • ·      در پاره یی گزارش های که در رابطه به زنده گی استا دبازگل بدخشی خوانده ام زاد گاه او را « چنارگنجشکان»  خوانده اند  وحتی گفته شده است که گویا « چنار گنجشکان» بخشی از ولسوالی کشم است.

« چنار گنجشکان»  بخشی از ولسوالی کشم بدخشان نیست  ؛ بلکه محلی است مربوط ولسوالی کلفگان ولایت تخار.  این محل در مرز میان ولایت تخار و بدخشان قرار دارد که ولسوالی کشم را به ولسوالی کلفگان وصل می کند.

  • ·         به همین گونه در بعصی از گزارش های دیگر زاد گاه اورا دهکده یی خوانده اند به نام «فیض آباد » در ولایت بدخشان . در حالی که فیض آباد دهکده نه؛ بلکه مرکز ولایت بدخشان است و زادگاه استاد بازگل بدخشی نیست.
  • ·         باز گل در گفتگو با عدالحی ورشان زادگاه خود را دهدکدهء « کتو بالا» خوانده است. با این حال زنده گی او در « خنبک بالا» که در  درهء غربی« کتو بالا »موقعیت دارد ، سپری شده  و در همان جا چشم از جهان پوشیده است. پسران او هم اکنون در همانجا زنده گی می کنند.
  • ·         بازگل را در هنگام مرگ (107) ساله گفته اند.  در گفتگویی که دکتر لعلزاد به سال 2006 میلادی  برابر با (1385) خورشیدی با او داشته است ، او خود را (103) ساله خوانده است . در صورتی که او در سال 2006 (103) ساله بوده باشد، عمر او در هنگام مرگ  به (106) ساله  گی می رسد ؛ اما بر اساس گفتگوی عبدالحی ورشان که به سال 1379 خورشیدی از پشاور پاکستان سفری داشت به داخل کشور  و در این سفر گفتگویی داشت با بازگل بدخشی. او در این گفتگو خود را (88) ساله  و به زبان خوش ( دو کم نود) ساله خوانده است. بر این اساس او در هنگام مرگ ( 97) سال عمر داشته است.

بدون تردید این  هر دو اطلاعات را خود باز گل در اختیار گذاشته است. تصور نمی کنم که بر اساس بی سوادی کتله یی که در زاد گاه باز گل وجود داشت کسی روز تولد  او را یاد داشت کرده باشند . سالشمار عمر او ، بیشتر می تواند ارقام قیاسی باشد تا حقیقی. گاهی هم در گذشته  عمر مردمان را بر اساس نامگذاری سالها به نام حیوانات می سنجیدند. یادداشت روز تولد کودکان در گذشته تنها مربوط به خانواده های باسواد می شد که البته شمار چنین خانواده هایی در آن روز گار بسیار اندک بودند. در این میان« 97» ساله گی او بیشتر پذیرفتنی به نظر می آید.

  • ·          دهکدهء « خنبک بالا » و «کتوبالا» در گذشته مربوط به ولسوالی کشم بود ؛ اما پس از ایجاد ولسوالی «تگاب » در زمان مجاهدین این دو دهکده  به ولسوالی تگاب  تعلق دارند.
  • ·        به همین گونه گفته شده است که بازگل در زادگاهش « چنار گنجشکان» چشم از جهان پوشید. این خود نیز اشتباه دیگریست. برای آن که او در دهکدهء آبایی اش« خنبک بالا» جهان فانی را وداع گفت است،  نه در «چنار گنجشکان»  و آن گونه که پیش از این گفته شد چنار گنجشکان زادگاه او نیست و بخشی از ولسوالی کلفگان ولایت تخار است.

 

سنبله 1388

کبل- قرغه

 

دلبرو دلدار بکو یک نظر

مقدمه:

در آن زمان که طالبان ،هرکجا که صدایی بود دربند کشیده بودند،عبدالحی ورشان درشهر پشاور پاکستان برای رادیو صدای امریکا کار می کرد. او هرازگاهی از روی سیم خاردارمخاطره های بزرگ خیز بر می داشت و می رفت تا دهکده های دور در کشورو به تعبیر شاعرانه یی می رفت به شکار واقعیت ها ولحظه های زنده گی مردم.

سال 1379 خورشیدی نیز چنین سفری داشت؛ اما این بار از دروازهء مرزی تورخم عبور نکرد؛ بلکه راهی را              پیش گرفت که  از دره ها ، کوتل ها و کوه های دشوار گذاری  می گذشت. او این همه را پشت سر گذاشت تا این که  رسید به شهر فیض آباد. به سبب سیاست محاصره اقتصادی طالبان شهر در گرسنه گی بود و مردمان در نگرانی و تنگدستی .

او را در این سفر  دیدار آواز خوان بلند آوازهء کشوربازگل بدخشی پیش آمد ..

بازگل در این سالها خاموش بود و جبر روزگار او را در قفس انزوا افگنده بود. دیگر صدایی از او شنیده نمی شد.

در همین سال شماری از رادیو های که برای افغانستان نشرات داشتند و به همین گونه بعضی از نشریه های پناهنده گان افغانستان در غرب گزارشهایی را به نشر رسانده بودند که بازگل از جهان چشم پوشیده است.

ورشان در این دیدار با باز گل گفتگویی انجام داد، چون به پشاور بر گشت، گزارشهایی پیوسته یی را در پیوند به وضعیت زنده گی اجتماعی- سیاسی و مشکلات اقتصادی ،بهداشتی، فرهنکی و آموزشی مردم کشور و بدخشان در رادیو صدای امریکا به نشر رساند. در این میان گزارشی هم داشت در رابطه به بازگل بدخشی و این که او در کجاست و چگونه روزگار به سر می برد.

از او خواستم تا پاره هایی از این گفتگو را در اختیار من بگذارد تا من نیز گزارشی در رابطه به چگونه گی زنده گی باز گل دربرنامهء « گزارشهای فرهنگی افغانستان» که مسوُولیت تولید و ارئهء آن را بر عهده داشتم، به نشر برسانم و چنین نیز شد. تا هنوز فکر می کنم  که آن گزارش ، یکی  از زیبا ترین گزارش های  فرهنگی  بود که تا آن زمان در رادیو بی بی سی تهیه کرده بودم .شاید تا آن زمان این مفصلترین گزارشی بود که در پیوند به هنر و زنده گی بازگل از رادیو بی بی سی پخش گردید.

بعداً گفتگوی ورشان با باز گل به گونهء مکمل از نوار پیاده شده و به مجلهء سپیده که در آنزمان مدیریت مسوُول آن را استاد محب بارش به عهده داشت سپرده شد تا دریکی از شماره های فصلنامهء سپیده که یکی از درخشان ترین و با اعتبارترین مجله های ادبی – فرهنگی پناهنده گان افغان در مطبوعات برون مرزی کشور  بود، به نشر برسد.

این گفتگو زیر نام« دلبر و دلداربکو یک نظر» در شمارهء مسلسل یازدهم سپیده بهار1380خورشیدی به نشررسید.

در این کفتگو باز گل در رابطه به گوشه های زنده گی خود اطلاعاتی را ارائه کرده است. این گفتگواگر  در یک جهت می تواند مدرک با اعتباری در رابطه به زنده گی و سر گذشت آواز خوانی او باشد در جهت دیگرمطالعه ء آن برای هواخواهان هنر بازگل خالی ازدلچسبی نیست .این این گفتگو را این با اندکی ویرایش این جا می خوانید.

پرتونادری

دلبر دلدار بکو یک نظر

گفتگو از عدالحی  ورشان

 

پرسش: خوب حاجی صاحب، بگو که چند ساله هستی؟

پاسخ : در بدخشان تولد شده ام. در دهکدهء« کتوبالا» ی ولسوالی کشم. دو کم نود سال دارم؛ اما تا حال یک گولی ( تابلیت) نخورده ام. فعلا سه زن دارم، چهار پسر و پنج دختر. آن ها همه ازدواج کرده اند. بیست و پنج نواسهء دختری و پسری دارم.

پرسش : شماکه عمری به هنرآواز خوانی سرو کار داشتید،این ایام چگونه سپری شد؟

پاسخ: من در اول به دنبال مال بودم(به دنبال رمهء گوسفند ان و بزها ...)و پس از آن مشغول دهقانی و قلبه، درآن وقتها رادیوی ورادیو داری نبود.  درکوه ها به دنبال رمه ء گوسفندان می گشتم،به دره ها می رفتم و هی می خواندم و می خواند م بسیار فلک می خواندم.

از هر چیز و هر نام و هر کجایی چیز هایی می گرفتم و منظوم می ساختم،بیشتر سروده ها و خواندنهاساخته ء خودم هستند.

در این سالها  می شنوم که خواندنهاو طرزهای مرامی گیرند و هر رقم که دل شان  می خواهد، می خوانند،اما آن طرز هاو ساخته ها به راستی به دهن خودم زیب داشتند، با غیچک خودم،غیچک من نه در خارج بود و نه هست و نه د رتاجکستان و نه در جایی دیگرغیچک من گپ میزد ،من غیچک خود را از قوطی های روغن نیکلای دوسیره که به وسیلهء رنگ سرخ زینت میافت ،می ساختم.

وقتی بار نخست به رادیو رفتم ، استاد یعقوب قاسمی رادیدم او مدیر موسیقی بود یا مسوول،مرحوم هر چه که بود،خدا بیامرزدش،مرحومی از من پرسید که:

آواز میخوانی؟

گفتم: بلی

گفت: نامت چیست؟

گفتم: باز گل

گفت:وطن کجاست؟

گفتم:بدخشان ولسوالی کشم.

اما در اصل نام من باز گل نبود،نام من ((آدینه)) است،شاید شب جمعه یا روز جمعه تولد شده ام که پدرو مادرم،نامم را آدینه گذاشتند.

پرسش: راستی در آنوقتها که در این جا  می زیستی آیا آوازخوان دیگری این جا بود،که تو از او  تقلید  و پیروی کرده باشی ؟

پاسخ: در یک گپ خلاصه کنم که اینجا ها کسی نبود،آنسو ازپامیرو این سو از کوتل سبزک  در تمام ترکستان غیر من دیگر کسی آواز خوان نبو د که  در رادیوبخواند

پرسش: شمار  آهنگ های که در رادیو داری به چند می رسد؟

پاسخ: اول که به رادیو رفتم،آهنگها ثبت نمی شدند،بلکه به طور مستقیم پخش می گردیدند،بعد ها ثبت یدا شد و من به خاطر دارم روزی را که گفتند حالا اواز خود را خودت بشنو و من آواز خود را شنیدم  حیران مانده بودم.

پس از آن که فیته و کست  پیدا شد  دیگر من چندان به رادیو نرفتم و پشت این قصه نگشتم،آهنگهای که من خواند ه ام این ها هستند:

از تنگی فرخار برآیم به گزستان

خوش امدی یار وفاداری می،

 ای شوخ سر زلف توره تاب که داده

 و فلک  ها ........

پرسش: کدام یک از آهنگهای خود  را بسیار دوست داری؟

پاسخ:هیچیک را ،بلکه این مردم بودند و هستند که همه آنها را می پسندیدند و می پسندند.

به خاطر دارم  روزگاری را که وقتی آواز من از رادیو پخش می شد،نو جوانان و جوانان به خاطر شنیدن آواز من  به مکتب نمی رفتند و از یادم نمی رود که خانواده هایی به رادیو عارض  شده بودند که  باز گل را نام گیر نکنید که بچه ها مکتب نمی روند.آن روز ها همه روزه سه بار آهنگ های من  پخش می شدند ، به همین خاطر دوستداران من در وقت پخش آهنگ در هر کجا یی که می بودند خود را به رادیو می رساندند و آوازم را می شنیدند ، آنگاه ، کار می ماند.

من بیشتر آهنگهایم را با تمثیل می خواندم و به تقلید صدای کودک ، زن و دخترو ....راستی دوره ء عسکری را در ولسوالی جرم بدخشان گذشتانده ام  و در همانجا و در همان دوره ازدواج کردم.

پرسش:زنده گی را چگونه سپری کردی؟چه خاطره هایی داری؟

  پاسخ: من زنده گی را بسیار خوب گذراندم ،بسار مست و شاد،اربابی نکردم،چاپلوسی نکردم،دعوا و دنگله نکردم ،تا آنکه دوره انقلاب اسلامی شد ،پس  از پیروزی مجاهدین ، با غیچک وداع کردم،استاد ربانی مرا به خانه کعبه  به حج فرستاد ،خدا خیرش بدهد !

از روزی که به آواز خوانی شروع کرده ام و مردم مرا شناخته اند که این همان باز گل بدخشیست، دیگر کسی از من کرایه موتر ، پول نان هوتل و پول صد ها چیز دیگر را  نگرفته انست ، حتی کرایه سفر طیاره را.

 این خوشترین خاطره است ،مگر نیست؟

من هر چه یافته ام از دولت سر رفیقان یافته ام، خداوند هیچکس را بی دوست و بی یار و بی رفیق نسازد.

پرسش:  راستی از فرزندانت هیچکس راه ترا  دنبال کرده است؟

پاسخ: از فرزندانم یکی هم اکنون صاحب مدرسه است و بسیار نو جوان طالب علم. دراو گرداننده گی ،مسوولیت و ادارهء  مدرسه را بر عهده دارد و درس میخواند.

دیگران می گویند که دو یا سه  تای دیگر آنهاغیچک و دمبوره(دنبوره) دارند،اما از حیا تا همین دم ،هیچگاهی د رجایی که من حضور داشته ام  دست به آله موسیقی نبرده اند.

پرسش: حاجی صاحب! در کدام منطقه بسیار استقبال می شدی؟

پاسخ: در همه جا، در کابل  می گفتند که من  پنجشیری هستم ؛ وقتی آواز مرا در سمت شمال  می شنید، از نان خوردن باز می ماندند،بدون مبالغه می گویم، برو از مردم بپرس، من چه تعریف کنم((این جمله ها با آه پر سوزی ادا می کند .))

پرسش:آیا در تلویزیون بدخشان آهنگی داری؟

پاسخ: نه، من در این جا چیزی ثبت نکرده ام ،هر چه که دارند خود پیدا کرده اند، یا از ویدیو گرفته اند ، جالب این است که خودم تا حال آهنگهایم را ندیده ام.

پرسش: وقتی هنرت این قدر طرفدار دارد ،چرا از آن توبه کردی و دیگر نمی خوانی؟

پاسخ :  با آه عمیقی می گوید، خودت میفهمی،هر کس که یک تفنگ  مارکول بر شانه داشت، در حالیکه یک پاو آرد هم که  در خانه نداشت می آمد و مرا می گفت:

برو غیچک را بگیر و بیا  ، آن جا بود که دلم می سوخت و می سوخت و در ماه های اول انقلاب اسلامی  یا پیروزی مجاهدین ،غیجک خود را سوختاندم و به آن وداع کردم ، فقط از دست تفنگ دار بی کله و بی مغز و جاهل.

پرسش: از صحت خود بگو،صحتمندی و جانجوری ات چگونه است؟

پاسخ : بسیار خوب ،عالی،ببین!دو کم نود ساله هستم و تا حال یک گولی یا تابلیت هم نخورده ام.

(پارچه تمثیلی را اجرا می کند با تقلید صدای  دختر،مادر،کودک  شیر خوار   آواز می خواند:

                         دلبر و دلدار بکو یک نظز

                        از سر دیوار بکو یک نظر

                        پیسه ندارم که خریدت کنم

                         قیمت بازار کجا میروی 

و در پایان چند فلک با همان طرز خاص  بدخشانی:

                          ای جورهء جان بیا به ما یاری کو                  

                          مارا میبرن تو گریه و زاری کو

                         ما را میبرن جای دیگر میفروشن

                         گر زر داری بیا خریداری کو

 

پایان







به دیگران بفرستید



دیدگاه ها در بارۀ این نوشته

هوشنگ باختر 24.03.2016 - 04:50

 او یک استوره بود .........
نام

دیدگاه

جای حرف دارید.

شمارۀ رَمز را وارد کنید. اگر زمان اعتبارش تمام شد، لطفا صفحه را تازه (Refresh) کنید و شمارۀ نو را وارد کنید.
   



پرتو نادری