از هوش بهره نیست کسی را که مست نیست...
١٧ حوت (اسفند) ١٣٨٩
"جمعیت حواس در آغوش بی خودی ست
از هوش بهره نیست کسی را که مست نیست"
تعبیر" جمعیت حواس " می تواند اشاره به مجموع حواس یا حواس چندگانه ی آدمی باشد،مانند: حواس بینایی، چشایی، شنیداری،بویایی و لمس کردن (لامسه). بیدل با توجه به این می گوید: مجموع ی حواس در آغوش (اشاره به جایگاه) بی خودی است؛یعنی جایش درعالم بی خودی است.
" بی خودی " ازدید بیدل ،به معنای عالم نا خودآگاهی مطلق و بیرون شدن از پوسته ی " خود " و فرو رفتن در لایه ی " بی خودی " به تعبیر سوریالیستی آن است. این عالم " بی خودی " به معنای از خود کاستن "عقل قاصر" و رفتن به وادی "بی خودی عشق" است؛ زیرا عشق (بی خودی) پدید ه یی است که با توجه به جدال تاریخی اش با "عقل" ، عالم "خود" (عقل) را منتفی می کند و آدمی را از این وادی خود ، به جغرافیای نا محدود " بی خودی " ؛ یعنی "عشق" می کشاند و "وجود آدمی را از عشق می رساند به کمال" و او را از هر عیب و نقصی مبرا می سازد. (وجود آدمی از عشق می رسد به کمال + گر این کمال نداری، کمال نقصان است)
شرح روشن مصرع نخست این است که مجموعه ی حواس آدمی در عالم "بی خودی" است، نه در عالم "خودی" (و این خودی جدا از بحث خودی مساوی به خودشناسی است.)
"از هوش بهره نیست کسی را که مست نیست"
در بحث های دیگر (به ویژه در کتاب چیزهایی از دل در باره ی بیدل) به روشنی گفته ام که یکی از ویژه گی های هنری در شعر بیدل توجه به مفاهیم پارادوکسی ( تناقص نمایی ) و گاهی هم بیان روش "اضداد" است. مصرع دوم این بیت ( از هوش بهره نیست کسی را که مست نیست) دقیقن بیانگر همین تناقض نمایی شاعرانه درکاربرد واژه های"هوش"و"مست" است؛زیرا"هوش"و"مستی"دومفهوم به ظاهرتناقض نما اند که بیدل بابیان آن،ظرافت شگفت مفهومی را آفریده است.
توضیحی در باره ی روش تناقض نمایی در شعر بیدل:
در یکی از نبشته ها یی که در کتاب " چیزهایی از دل در باره ی بیدل " چندی پیش منتشر کردم، اشاره های- هر چند کوتاه- در مورد روش تناقض نمایی های مفهومی در شعر بیدل - به عنوان یک ویژه گی و ظرفیت هنری- داشتم؛ اما برخی از دوستان- که در بین شان یکی دو عزیز نکته دان نیز وجود داشت- تصور کرده بودند که بحث من درباره ی تناقض نمایی های مفهومی ( یا پارادوکس های مفهومی) به معنای نمایاندن تناقض گویی های مفهومی در شعر بیدل بوده است؛ در حالی که نه محتوای نوشته چنین چیزی را نشان می داد و نه هم هدف من از بیان ظرفیت های پارادوکسی در شعر بیدل، چنین چیزی بود.
همین دریافت نا موجه ی دوستان سبب شد که شماری تصور کنند که این کوچک از سرگستاخی می خواهد ایرادی در مورد بیدل داشته باشد....
به هر حال، همه بر این نکته آگاهیم که آوردن مفاهیم به ظاهر تناقض نما ( اما در باطن قرینه سازوسامانمند ) نه تنها که عیبی در روش های کار شاعرانه نیست؛ بل ظرفیتی است هنرمندانه برای بیان مفاهیم زیبایی شناسنانه که شماری از شاعران بزرگ- و به ویژه حضرت بیدل- از آن به فراوانی استفاده کرده است.
با توجه به این روش هنری، مصرع "از هوش بهره نیست کسی را که مست نیست" ،بیان یک پارادوکس مفهومی زیبا در شعر بیدل است؛ زیرا انتهای مستی در عالم خودی، منتج به عالم هوش می شود، و این هوش عالمی به نام عشق است که فرد از انتهای مستی به آن عالم هوش یعنی شناخت واقعی می رسد ودرنفس حقیقت حل می شود و یا به تعبیری محو حقیقت مطلق می گردد.
با توجه به این توجیهات، مفهوم بیت این گونه می شود.
" مجموعه ی حواس آدمی در عالم بی خودی ( عشق ) شکل می گیرد؛ زیرا کسی که مست است در واقع، این مستی او را بهره مند از هوش؛ یعنی شناخت واقعی حقیقت ( که به گونه یی می تواند اشاره به شناخت حقیقت مطلق نیز باشد) می سازد .
" آسوده گی چگونه شود فرش عافیت
پای مرا که آبله هم زیر دست نیست"
مصرع نخست این بیت با پرسش آغاز می شود: "آسوده گی انسان چطور می تواند فرشی برای عافیت یا سلامتی او باشد؟؛ در حالی که پای آبله یی را- که اشاره به محنت کشیدن است- زیر دست ندارد؛ یعنی در واقع انسانی که برای رسیدن به خوشبختی ( آسوده گی ) محنت نکشیده، چگونه می تواند آسوده گی، فرشی ( یا وسیله یی ) برای عافیتش باشد.
"بیدل" بساط وهم بخود چیده ام چو صبح
ورنه زجنس هستی من هر چه هست نیست"
هستی انسان در برابر هستی مطلق، هستی "حادث" است؛(حادث ازمنظرفلسفی ویژه گی آنچه است که زمانی وجودنداشته وسپس پدیدآمده یا اتفاق افتاده وبرعکس مفهوم "قدیم" است) یعنی خدا هستی قدیم(قدیم ازدیدگاه فلسفه وکلام ویژه گی موجودی است که مسبوق به زمان نیست ،وازنام هاوصفت خداوندبزرگ نیزاست.) در برابر هستی "حادث" است، و در واقع هر گونه هستیی در برابر هستی مطلق، سر انجام به نیستی می انجامد، و انسان نیز هستی منتج به نیستی است که برای خودش مانند صبح که نابود می شود و دوباره پدید می شود، بساط و همی چیده است، یعنی تصور باطلی از هستی دایمی در ذهنش نقش بسته است؛ در حالی که با توجه به مصرع: "ورنه زجنس هستی من هر چه هست،نیست" هیچ چیز ( یا جنسی که متعلق به هستی اوست) هستی مطلق نیست و سر انجام نابود شدنی است.
بیدل با این اشاره، به گونه ی غیر مستقیم این نکته را یاددهانی می کند که هستی دایمی و مطلق تنها از آن خداوند است، و حیات آدمی در عالم ناسوت، هستی به عاریت گرفته یی است که سر انجام پایان می یابد و اندیشه ی هستی انسان به معنای واقعی و مطلق آن ،چیزی جز بساط وهم آدمی نیست که دربرابرش پهن شده است.
به دیگران بفرستید
دیدگاه ها در بارۀ این نوشته