پرواز آخرین
٣ حوت (اسفند) ١٣٨٩
یاد دهانی کوتاه
در دههء شصت خورشیدی به جرم ضدیت با تجاوز اتحاد شوروی سابق و ضدیت با نظام دست نشاندهء آن، سه سال را که چنان سه سده یی بود در زندان بد نام پلجرخی در پشت میله ها سپری کردم. زندان با همه بدی هایش و با همه شکنجه های جسمی و روانی اش،برای من چنان آموزشگاه بزرگی بود. آن جا هر چیز درسی بود. زندانی که در کنارت نشسته بود نیز درسی بود و این که می دیدی تو در بندی و خانواده ات گرسنه.
زندان جایگاه رجوع به خویشتن خویش است، رجوعی که ترا به ناشناخته ترین گوشه های زنده گی درونی تو آشنا می سازد. جایگاه رجوع به خاطره ها، خاطره های تلخ، خاطره های شیرین. آن کی در زندان خاطره ء بیشتر دارد، بیشتر می تواند تنهایی زندان را تحمل کند و با بیان چنین خاطره های بیشتر می تواند در جمع زندانیان به شمع اصحاب بدل شود! یکی از آن دوستانی که در زندان پیوسته انبان خاطره هایش را می گشود و بعد من و دوستان دیگر سراپا گوش می شدیم، داکتر اسدالله شعور بود.
من او در یک پنجره بودیم و و درساعت های تفریح می رفتم به جایگاهی که درمیان زندانیان به نام« مثلث» شهرت داشت. در این مثلث آسمان نیز به اندازه یی یک مثلث دیده می شد. به آسمان که نگاه می کردیم و به ابر های سپید که آرام در آسمان می خرامیدند، خیره می شدیم ، دلتنگی برای ما دست می داد و گاهی آرزو می کردیم که کاش پاره ابری می بودیم آزاد تا بر بالهای باد ها در پهنای آسمان به آزادی راه می زیم ؛ اماگاهی می اندیشیدیم که این ابر ها نیز در مثلث آسمان زندانی اند.
زندانیان پنجرهء دیگر که دوست ارجمند اسدالله ولوالجی نیز در آن پنجره زندانی بود، یک جا با ما ساعت تفریح داشتند. همه گان به مثلث می آمدند و مثلث پر می شد از هیاهوی زندانیان. کسانی شطرنج می زدند، کسانی پشت و پهلوی خود را روغن زیتون می مالیدند، کسانی والیبال می کردند و اما شمار بیشتر در این مثلت تنها و یا هم همراه با دوستانی گام می زدند و از هر دری سخن می گفتند.
آنانی که کتاب می خواندند، ساعت های تفریج نه تنها جایگاه تبادل کتاب بود؛ بلکه هرکسی از کتاب تازه خواندهء خویش چیزی می گفت. غیر این بحث های سیاسی نیز میان بود. ولوالجی که می آمد با ما می پیوست وبعد سخن بود از شعر از نویسنده گی از سیاست از تاریخ و بیان خاطره هایی روز های بیرون از زندان.
در یکی از روز ها داکتر اسدالله شعور این حکایت را برای ما بیان کرد. وقتی حکایت او به پایان رسید، من فکر کردم که او داستانی را از یکی از داستان نویسان مدرن را بیان کرده است. او برایم گفت نه آن چه را که گفتم داستانی نیست که نویسنده یی نوشته باشد؛ بلکه اساس این حکایت استوار بر ادبیات فلکلور است! حکایتی است از مردم. نمی دانم چرا من نمی توانستم که با شعور موافقت کنم.
ولوالجی پیشگام شد تا این حکایت را به شعر در آورد. روز دیگر وقتی در هنگام تفریح با ولوالجی دیدیم، گفت: من آن شعر را سروده ام و بعد در گوشهء رفتیم و او آن شعر را برای من وشعور خواند که شعریست زیبا ودر فرم چهارپاره! که در یگی از گزینه های شعری او به نشر رسیده است.
نمی دانم چرا هیچوقتی نخواستم تا این حکایت را در نظم در آورم، گاهی هم که در این باره اندیشیده ام،نوع شعر سپید در ذهن من رنگ گرفته است. این وسواس همیشه در من وجود داشت که شاید در شعر بلند نتوانم این مضمون بزرگ را به گونه یی که شایستهء آن است پرورش دهم. چندی پیش که شصت ساله گی دوست عزیز اسدالله شعور در سایت کابل نات تجلیل می شد،به یاد این حکایت افتادم دلم می شد که این حکایت را به گونهء نثر بنویسم و به دوستم اسدالله شعور اهدا کنم، اما نتواستم. حال که چیزی نوشته ام ، می دانم که به هیچصورت نتوانسته ام که این مضمون بزرگ را به گونهء درست و تاثیر بر انگیز در این نوشته بپرورانم. با این حال توان من در همین حد است. همین جا می خواهم این نوشته را که «پرواز آخرین» نام نهاده ام به دو ستان دانشمندم دکتور اسدالله شعور و اسدالله ولوالجی اهدا می کنم. به پاس آن محبت هایی که پیوسته از این دو دوست در آن « منجنیق عذاب» دریافته ام . دستتان تا گشاده باد دوستان من و نام تان ستوده!
دوم حوت 1389 خورشیدی
شهر کابل
به دو دوست ارجمند
داکتر اسدالله شعور و اسدالله ولوالجی
پرواز آخرین
خورشید درسراشیب پروازخون آلود خویش، به کبوتر تیر خورده یی می ماند که نفس سوخته رو به سوی غروب می شتافت. گویی از زخم هایش خون می چکید، قطره قطره و پراگنده می شد در کرانه های آبی.
کوهستان درخاموشی فرو می رفت وروشنایی از ژرفای دره ها رو به سوی قله های بلند کوچ می کرد و در دنبال او،سایه و سکوت بودکه دست در دست هم بالا می آمدند. گویی آخرین روشنایی خورشید در تلاش آن بود تا چنان انبوه پرنده گان زرین بال لحظه یی فراز قله ها نفسی تازه کنند وبعد رو به سوی بیکرانه گی بال بگشایند.
فراز یکی از قله های کوهستان، عقاب پیروبیماری به سختی نفس می کشید! بالهای نیرو مندش که روزگاری سینهء آسمان را چنان شمشیری می درید ، روی صخره هایی که درزیرروشنایی غروب به رنگ مس گداخته می تابید، پهن شده بود وپرپر می زد.عقاب گاهی سر بر می افراشت و با دلتنگی رو به سوی آسمان نگاه می کرد. آسمانی که تا دیروز پروازگاه او بود.او به یاد می آورد که تا دیروزچنان تیری از کمان دره ها و قله ها رها می شد و آسمان را به دو نیم تقسیم میکرد.
اماآن بال های نیرو مند حالا روی صخره های سرخی به سختی پرپر می زد! عقااب را ازتماشای آسمان دلتنگیی برایش دست می داد. چشم فر می بست و خویشتن را می دید در آن اوجهای های کبود. بازچشم می گشود وخاموشانه نگاهایش با نگاه های جوجه هایی که هنوز هنر پرواز را نیاموخته بودند،گره می خورد.
جوجه ها نیز پرپر می زدند، شاید می اندیشیدند که مادرمی خواهد هنر پرواز را به آنها یاد بدهد،اما در پرپر زدن مادر دیگر آن شور و غرور پیشین دیده نمی شد. عقاب پیر تا در چشم جوجه گان می دید و گلو را از هوا پرمی کرد تا چیزی بگوید که سرش از اندوهی روی سینه خم می شد و منقارش در لای پر های سینه اش فرو می رفت. باز سری بر می داشت ودر چشم جوجه گان می دید، خاموش مانند خاموشی که از عمق دره ها تا فراز قله ها به پیش می آمد.
جوجه ها همه گان نگران بودند که مادر چگونه این همه اندوهگین و بی نشاط است و افسانه یی از پرواز نمی گوید! آنها چشم به راه آن بودند که تا چند روز دیگر مادر یک یک آنان را با هنر پرواز آشنا سازد و راه آسمان را برای شان نشان دهد.عقاب پیر باز چشم فرو بست و سرش روی سینه اش خم شد گویی این بار می خواست تا منقار در جگر فرو ببرد. جوجه گان صبر از دست دادند و همه گان از دل فریاد کشیدند مادر! مادر! مگر امروز ترا چه شده است؟
عقاب پیرسربرداشت و درچشم جوجه گان نگاه کرد.جوجه گان فریاد بر کشیدند این چه اندوهی است که ترا می سوزد؟ این چه دردیست که این همه ترا نا توان ساخته است؟ مادر،بالهایت را می بینیم که روی صخره ها هموار شده و سرت روی سینه فرود آمده است؟ خاموشی تو ما را می سوزاند! چیزی برای ما بگو تا شاید غم ما کاهش یابد!
عقاب پیرسربرداشت و رو به سوی غروب نگاه کرد.جوجه گان همه رو به سوی غروب بر گشتاندند! عقاب پرسید که در افق چه چیزی را می بینید؟
جوجه گان گفتند: خورشید رامی بینیم که گویی از میان دریای خون می گذرد تا در آن سوی قله ها غروب کند.
عقاب پرسید که چاشتگاهان چگونه بود؟
جوجه گان گفتند چاشتگاهان به عقاب زرینی می ماند که تمام آسمان را زیر پر داشت؟
عقاب پرسید: هم اکنون چگونه است؟
گفتند مانند یک عقاب بیمار که کمان کشی تیری برسینه اش زده است و از آن سینه خون می چکد و پرپر می زند و با هرپرپرزدن افق ها بیشتر خونین می شوند.
عقاب پیر گفت که تاچند دقیقهء دیگر خورشید چه خواهد شد؟
جوجه گان گفتند می افتد در آن سوی قله ها در کام غروب و خاموش می شود.
عقاب سر بر گشتاند و در چشمان جوجه گان خیره شد. برای لحظه یی سخنی نگفت. سکوت سنگینی بر فراز آشیانه سایه افگند که دیگر هیچ یک از جوجه گان نخواستند چیزی بگویند. آن ها همه گان چشم به سوی مادر دوخته بودند که دیگر چه می گوید. عقاب پیرنفس درازی کشید و آن گاه گفت بدانید که من نیز همانند همان خورشیدم، شاید تا چند دقیقهء دیگر آخرین لحظه های زنده گی من به مانند آخرین لحظه های این خورشید به سر آید من نیز خاموش شوم!
تا جوجه گان چنین شنیدند، پرها روی سینه ها کوبیدند و فریاد بر کشیدند مادر! مادر! شیون جوجه گان به تلخی در آسمان می پیچید! عقاب همچنان خاموش بود. درچشمهایش سکوتی داشت که گویی در اندیشهء بزرگی فرو رفته است! جوجه گان از آشیان پای به بیرون نهادند و به دورعقاب حلقه زدند با شیون و زاری. سر و روی بر بالهای مادر می سایدند و آرزوی می کردند تامادر با آن ها بماند.
فکر می کردند که مادرمی تواند ازتوان هر کاری به در آید. چنین بود که پیوسته ازمادر می پرسیدند:مادر! مادر!مگر چاره یی آن نیست که زنده بمانی وما را تنها نگذاری! عقاب پیر باز سری بر افراشت و جوجه گان نیز چنین کردند؛ اما این بار عقاب به ژرفای دره نگاه می کرد. جوجه گان نیزهمه نگاه ها به عمق دره دوختند.
عقاب باز پرسید:آن جا درعمق دره چه چیزی را می بینید؟
جوجه گان گفتند: آن جا انبوه کلاغان است که پرواز می کنند و اما ندانستیم که آن پرندهء بزرگ ، چگونه پرنده یی است که به دنبال کلاغان پرواز می کند.
عقاب پیر گفت: آن پرندهء بزرگ که به دنبال کلاغان در آن پستی پرواز می کند یک عقاب است.
جوجه گان همه با نا باوری گفتند این چگونه امکان دارد که عقابی درآن پستی به دنبال کلاغان پرواز کند. این ننگ عقابان است. ما تا ازین آشیان دیده ایم عقابان همیشه در اوجها پرواز کرده اند و همیشه بر بلند ترین قله ها آشیان آراسته اند! پس این چگونه عقابیست که به دنیال کلاغان پرواز می کند!
عقاب پیر گفت:شما درست می گویید؛ اما این عقاب افسانهء درازی دارد!
هیجانی تمام هستی جوجه گان را در برگرفته بود که گویی مرگ مادر را از یاد برده بودند و خواهش می کردند تا مادر افسانهء آن عقاب را بیان کند! عقاب پیر نفسی تازه کرد وگفت:
به این دره نگاه کنید آن جا درپایین ترین قسمت دره چشمه ییست گوارا وشفاف.جوجه گان یک بار دیگر به عمق دره چشم دوختند تا شاید بتوانند که آن چشمه را ببینند! عقاب پیر گفت مگرمی دانید که این چشمه چه خاصیتی دارد؟
جوجه گان گفتند که ما ازآن چشمه چیزی نمی دانیم! عقاب پیر گفت: این چشمه خاصیت عجیبی دارد که اگر عقابی در هنگام مرگ ازآن بنوشد به زنده گی جاودانه دست می یابد! جوجه گان همه فریاد کشیدند، مادر، پس چرا با یک پروازاز این اوج به ژرفای دره نمی روی تا ازآن چشمه بنوشی و همیشه در کنار ما بمانی!
عقاب بی آن که نگاهی به جوجه گان افگند، یک بار دیگر در عمق دره خیره شد، جوجه گان تصورکردند که مادر می خواهد جهت نوشیدن از آن چشمه به عمق دره پرواز کند؛ اما در بالهای عقاب حرکتی پدید نیامد.
جوجه گان خاموش شدند. لحظه یی همه گان سکوت کردند تا این که عقاب پیر گفت: من هنوز افسانهء این عقاب را تمام نکرده ام، وقتی افسانه تمام شد، آن گاه به من بگویید که چه کاری کنم!
عقاب پیر گفت: از مادرم شنیده ام که روزی در یک چنین غروبی این عقاب به مانند من در کنار جوجه هایش بود. مرگ روی بالهایش سنگینی می کرد و آسمان در نظرش تنگ شده بود. او به سختی پر هایش را ر.وی صخره هموار کرده بود. جوجه هایش که چنین دیدند به فریاد و فغان در آمدند و از مادر خوستند تا چاره اندیشی کند تا از مرگ رهایی یابد ،نمیرد و درکنارآنان باقی بماند. او حکایت این چشمه به جوجه گان خود گفت. تا جوجه گانش آگاه شدند که چنین چشمه یی در این دره وجود دارد، همه گان فریاد بر کشیدند که مادر! برو و از آن چشمه بنوش تا دوباره به کنارما برگردی و به زنده گی جاودانه برسی.
این عقاب که امروز به این سر نوشت گرفتارآمده است، سینهء از روی صخره برداشت و بالهایش را تکان داد. نفس تازه یی فرو برد، به آسمان ها نگاه کرد و به جوجه گانش دید،سری تکان داد و به سوی دره نگاه کرد و دید که آن چشمه در آن ژرفا چنان آیینه یی می درخشد. با دوپای روی صخره سنگی ایستاد وتمام نیرویش را دربالهایش جمع کرد و به پرواز در آمد؛ اما این بار نه به سوی اوج ؛ بلکه به سوی ژرفا و به سوی تاریکی.
او رفت ورفت و خود را به چشمه رساند ونوشید ونوشید! تا از آن چشمهء گوارا سیرآب شد، نگاهی به آسمان ها افگند، و چشمانش برقراز قله ها لغزید و در دلش گذشت که باز هم می تواندکه این قله ها را تسخیر کند وآسمانها را زیر پر گیرد، لذت نا شناخته ای در رگهایش دوید و او را لبریز از هیجان ساخت.
یادش آمد که جوجه گان در انتظارش هستند و باید زودتر خود را به آن قلهء بلندی که آشیان آراسته بود برساند.نیرویش را در بالهایش جمع کرد و رو به سوی اوج بال و پر گشود،اما هنوز بلندی زیادی را نه پیموده بود که با خیل کلاغان سر خورد و تا خواست که راهش را از آنها جدا کند و رو به اوج بال و پر بگشاید، متوجه شد که دیگر نمی تواند که بالاتر از پرواز کلاغان پرواز کند و حتی نمی تواند پیشاپیش کلاغان بال وپرزند. او به زنده گی جاودانه دست یافته بود؛ اما جدا از جماعت عقابان، در عمق دره در دنبال کلاغان، دیگر برای او نه آسمانی بود ، نه اوجی ونه هم قلهء بلندی،بل سر نوشتش پیوند خورد به آن پرواز همیشه گی در دنبال کلاغان در آن پستی تاریک!حالا او دیگر نمی تواند ،آن سو تر از دره بیندیشد واز اوج قله ها و از اوج آسمان شکوه گستردهء کوهستان را تما شاکند. حال دیگر کلاغان است که اوج و مسیر پرواز او را تعین می کنند!
عقاب لحظه یی خاموش ماند، جوجه گان نیز در خاموشی فر رفتند.سکوت و خاموشی همچنان از دل دره ها رو به سوی قله ها به پیش می آمد و روشنایی اندک اندک از فراز قله ها می کوچید.
جوجه گان ساکت وآرام به سوی عقاب پیر نگاه می کردند؛شاید فکر می کردند که سخنان مادرهنوز به پایان نرسیده است؛اما عقاب پیر دیگر سخنی برای گفتن نداشت.نگاهش را به سوی آسمان دوخت وبی آن که به جوجه ها نگاه کند از آنها پرسید: حالا برای من بگویید، آیا از این قله بلند بروم در تاریکی های این دره و از آن چشمه بنوشم وبعد همیشه در آن پستی در نبال کلاغان پرواز کنم و یا این که سری بگذارم روی این سنگ سرخ و در این اوج که خورشید بر بالهایم بوسه می زند بمیرم!
جوجه گان بالهای به هم کوبیند به هم کوبیدند و منقار ها در سینه ها فرو بردند و فریاد بر زدند: مادر! مادر! ما نمی خواهیم که تو تمام عمر در آن تاریکی، در آن پستی به دنبال کلاغان پرواز کنی! ما نمی خواهیم که تو ننگ جماعت عقابان باشی!
مانند آن بود که روزنه یی برای عقاب رو به سوی آسمانها گشوده شده است. کنار آشیان سر روی سنگی گذاشت و خاموش شد و آفتاب نیز در آن سوی قله ها غروب کرد. آخرین جلوه های نورخورشید از روی بالهای عقاب رو به سوی آسمان برمی خاست، گویی این روح بزرگ و آزادهء عقاب بود که پرواز می کرد و می رفت تا آسمانهای جاودانه گی را تسخیر کند!
اول حوت 1389
شهرک قرغه- کابل
به دیگران بفرستید
دیدگاه ها در بارۀ این نوشته