شب های کلکته
٢٧ دلو (بهمن) ١٣٨٩
بنام خداوندگار سنگ و کوزه، ماهی و آب !
سنگ همت را بر سینه زدیم. مصمم شدیم تا یکبار دگر در بزرگی هند خود را گم سازیم؛ اراده کردیم شبیه "فیفیکنندا" مردی از تبار همت و بزرگی خود را در اوج های عظمت و صلابت فرهنگی تاریخی هند غرق سازیم، تا باشد بوی از بزرگی را استشمام کرده باشیم. هند واقعن سرزمین عجیب هست اما از خودش بیشتر مردمانش فرزندانش عجیب تر هستند شاید بیشتر دوستان هند را با افسانه ها و سینمایش شناخته باشند ، اما هند را وقت میشناسی تا لحظه ی را در کنار رود بزرگ گنگا قدم بزنی یا باری به کوچه ها و پس کوچه های کرکشترا و حوض کرشنا بروی ، چند گام در کنار رود مهاندی برداری و یاهم سری به اماکن تاریخی و افسانه ی اش بزنی.
تا بدانی هند کجاست و مردمانش کی ها هستند؟ باید چند کلام عارف بزرگ "کریشنا مورتی" و یاهم "اوشو" را بخوانی به مندری سر بزنی و از زاهدی بخواهی تا چیزی راجع به نیایش های سانسکریت برایت بگوید. "بودا" را برایت معرفی کند اندیشه هایش را، که در واقع هر انسان را متغیر میسازند . کسی را که هرچه بودش یکبار باخت . نمیدانم ؟ زمانی نام هند را میشنوم یا جای میخوانم فکر میکنم یکی از معنی های این اسم "بزرگی" هست . بزرگی در وسعت و حدود اربعه اش نه، بزرگی در وجود مادی اش نه، هرچند وجودی مادی اش هم بزرگتر از تصورهست ، اما باید بزرگی معنویش را پی برد باید از رود و در و دروازه اش، از پیر و بزرگ پخته و نا پخته اش حرف شنید و بزرگی و عشق آموخت.
یکزمانی خوانده بودم که اکثر ادیبان بزرگ زادگاهم هند را دیده اند از هند آموخته اند و با هند عشق ورزیده اند و با هند سرود خوانده اند. از آن جمع کثیر که سال ها سال پیش به بزرگی این خطه ی نامی و این سرزمین ناکرانمند پیش از من پی برده بود شاعر بزرگ و ادیب سخنور "مولانا رحمت بدخشانی" هست که از هرکه بیشتر هند را لمس و حس کرده است . هرگه ازین ادیب ادیبان چیزی میخوانم واقعن متحیر میشوم
و به توانای اش عقیده میکنم. مولانا رحمت بدخشانی این مرد توانا و عاشق شاعری، بوده ذوالسانین و ادیب بوده راسخ و با ایمان.بقول خودی مولانا رحمت بدخشانی اگر سعدی دهقان سخن بود؛ جناب خودش خوشه چین ان خرمن هست. که من در ان حرفی ندارم و از جان و دل صدق میکنم. درینجا نمیخواهم این مرد بزرگ را به نقد ویا هم معرفی کامل بنشینم چون کوچکتر از آنم، دوستانیکه میخواهند بیشتر راجع به این شخصیت ادبی مطالعه داشته باشند به گزینه اشعار مولانا رحمت بدخشانی با مقدمه و پیشگفتار دانشمند بزرگ و بیاض شناس معاصر افغانستان جناب "انجینر احمد نجیب بیضایی" سر بزنند.
این مرد بزرگ بیش از چند عزل و مخمس "کوسه" دارد که از شروع تا به آخر سرود حرف نقطه دار در آن دیده نمیشود و همچنان چند سرود دیگر که هنگام خوانش آنها لب با لب تماس نمیکند وی سرود های شش بحری نیز دارد. او واقعن خود را منحیث یک سرایشگر منحصر به فرد شناسانده است. من به سرایشگری آن مرد همیشه متحیر میمانم و با خود به این نظر میرسم که همان حرف "شاملو" که کسی نابغه نیست و همه چیز از رنج و زحمت انسان بدست می آید ویا حرف ادیسون " موفقیت یک فیصد شانس و نود و نه فیصد عرق ریزی هست" کمی باید تاویل داشته باشند، چون من از انعده کسانی هستم که به تقدیرات حق باور دارم و این را نیز میدانم اگر خالق کاینات هرگاهی بخواهد میتواند هر نیکی را به بدی و هر بدی را به نیکی مبدل سازد شاید کاری را زمانی خواستیم انجام بدهیم تا خیری باشد شری شده است من این نوع حال را ازمون میدانم ازمون ازمونگر یکتا. هستند کسانی که استعداد های فطری دارند و میتوانند عملی را سریعتر از دیگران انجام بدهند و یا سطوری را چابکتر از همگان فرابگیرند. مولانا "رحمت بدخشانی" نیز از همان عده افرادی هست که خداوند استعداد خارق العاده ی در سرایشگری برایش بخشش نموده است. گاهی هم میشود انسان با بینش و دید دقیق دست به آفرینشی چیزهای خارق العاده ی بزند اما این کمتر بوقوع می پیوندد. من به این باور هستم که بهر حال دست خدا در کار هست. درست نزدیک به همان مقوله " پشت هر شهکاری بزرگ دنیا چهره ی خانمی نهفته است". بقول عیسی مسیح: خدا عشق است و بفرموده عارف معاصر هند " اوشو" عشق خداست. مردم هند هم استعداد های خداداد دارند و همیشه برای دیگران و برای دنیا نماد بوده و هستند.
اگر از اصل مطلب دور نشوم میخواهم از سفرم با دوتن از دوستانم به کلکته برایتان نقل کنم، سفر خودش نوعی تکامل ذهنی انسانهاست. سفر پیبردی به افریدگار است . سفر سیری از زیبایی طبیعت و شگفتی های انست. از دیدگاه من سفر بی تعریف هست و سفر واژه ی هست بیانگر هزار و صد جمله. اصلا این
کلمه: همین واژه سفر؛ خودش در ذات خود یک کتاب هست.
دقیق 14 سپتامبر دوهزار و ده عیسوی بود یعنی درست دو ماه از ان سفر گذشته است ، من و دو دوست دیگرم " احمدی و " جان" تصمیم گرفتیم تا چکری به شهر زیباو پر آوازه ی کلکته داشته باشیم. سفر را با اوتوبوس ترجیح دادیم، چون دریافت تکت قطار کمی دشوار و قیمتی بود. درست عصر انروز یعنی چهارده سپتامبر تکت گرفتیم و قرار شد تا ساعت هشت و نیم شب به سفرمان اغاز کنیم. چند ساعت به وقت سفر مان باقی مانده بود دوستانم را گفتم برای اینکه این چند ساعت را سپری کنیم بیایید به پارک کناری دریا "مهاندی"
برویم انجا نماز هم میخوانیم و وقت هم سپری خواهد شد. دوستانم با من موافق شدند و بلاخره رفتیم به ان پارک هوای خیلی گرم بود. چند ساعت را در ان پارک هرچند کوچک ولی زیبا گذشتاندیم و نیم ساعتی دیگر باقی مانده بود به آغاز سفر مان به شهر کلکته شهر شگفتی ها شهریکه همیشه ناممش را شنیده بودم و خیلی دلم میخواست یکبار به انجا بروم و از نزدیک ازش دیدنم کنم. بخصوص برای دیدن موزیم ملی کلکته و قصر "ملکه ویکتوریا" دلم میتپید وروحم بیقراری میکرد.
ادامه دارد ..........
به دیگران بفرستید
دیدگاه ها در بارۀ این نوشته