کبک دری
۹ حمل (فروردین) ۱۴۰۰
دیشب که به شوخی رخت همناز پری بود
تا خنده ی صبح، شغل من آیینه گری بود
زان پیش، قبا از تنِ خورشــــید گشــایند
روشــن دلـــم از پرتوِ آه ســـــحری بود
گه در حــــرم جـنت و گه در قدم خـاک
از روز ازل قسمت مـــا در به دری بود
هر سر که به شکرانه ی تیغ تو نرقصید
در کیــــش وفا آیـــینه ی بی هنـری بود
یوسف که به عشرتکده ی مصر نگنجید
دلبـــاخته ی ســــایه ی مهـــرِ پدری بود
معذور، که این غمزۀ پر کر و فرِ شیخ
در مکتب اربابِ حیـــــا، نازِ خری بود
با بوســـه از آن مُهر زدم بر دهن یــار
چــون خنده ی او ضدِ حقوقِ بشری بود
مهتاب که خود سلســله جنبان نکوییست
حیــــــران تو ای فـتـنـۀ دورِ قمری بود
هرجای که دانش سخن عشق تو سر کرد
مشــــاطه باغ غــزلش کـبـکِ دری بود
به دیگران بفرستید
دیدگاه ها در بارۀ این نوشته